The Swans and The Turtle
داستان قوها و لاک پشت
There was a lake at the outskirts of a small village. Two swans and a turtle who were good friends lived in the lake. They would play with each other and pass time telling stories.
در حومهی یک روستای کوچک برکهای قرار داشت. دو قو و یک لاکپشت که با هم دوست بودند در آن برکه زندگی میکردند. آنها با هم بازی میکردند و زمان خود را با قصهگویی میگذراندند.
One year, there were no rains and the lake started drying up.
یک سال بارانی نبارید و برکه شروع به خشک شدن کرد.
“The lake is almost dry. We have to find some other place to live," said the turtle to the swans. “We will fly around and look for a suitable place," said the swans. Both the swans flew in different directions in search of a better place to live. A little distance away, one of the swans spotted a large lake. It had plenty of water and there were many fishes in it. He flew back to tell the others.
لاکپشت به قوها گفت "دریاچه تقریبا خشک است. باید جای دیگری را برای زندگی پیدا کنیم." قوها گفتند "ما به اطراف پرواز میکنیم و دنبال یک مکان مناسب خواهیم گشت." هر دو قو به جهتهای مختلف پرواز کردند تا جای بهتری برای زندگی پیدا کنند. کمی دورتر یکی از قوها یک برکهی بزرگتر پیدا کرد. برکه پر از آب بود و ماهیهای زیادی در خودش داشت. او پرواز کرد تا به بقیه اطلاع دهد.
The three of them were very excited with the find. “Wow! Now we won’t have any problem," said the turtle.
هر سه تای آنها بسیار هیجانزده شدند. لاکپشت گفت "واو! حالا دیگر مشکلی نخواهیم داشت."
“There is only one problem," replied one swan. “The two of us can fly there in no time. But you crawl very slowly. And it is some distance away. You will never reach there."
یکی از قوها پاسخ داد "تنها یک مشکل وجود دارد. هر دوی ما میتوانیم در کمترین زمان به آنجا پرواز کنیم؛ اما تو خیلی آهسته میخزی و فاصله هم زیاد است. هرگز به آنجا نخواهی رسید."
The turtle thought for some time. Suddenly his face lit up. “I have an idea," he said. “You bring me a stick. I will hold the center of the stick in my mouth. Both of you can hold the stick on either side. That way you can fly me with you to our new home."
لاکپشت کمی فکر کرد. ناگهان صورتش را بالا گرفت و گفت "من یک ایدهای دارم. برایم یک چوب بیاورید. من وسط چوب را با دهانم میگیرم. شما دو تا هم دو طرف چوب را بگیرید. به این شکل میتوانید من را همراه خودتان به خانه جدید ببرید."
“It is a very good idea, but you have to make sure you do not open your mouth for any reason. If you do, you will fall to your death," warned one of the swans.
یکی از قوها هشدار داد "این خیلی ایدهی خوبی است! اما باید مطمئن شوی دهانت را به هیچ دلیلی باز نکنی. اگر این کار را کنی میافتی و جانت را از دست میدهی!"
The turtle agreed.
لاکپشت موافقت کرد.
“Remember what we told you," reminded the swans as they got ready to fly. Soon they were flying high in the sky. They had to fly over the village to get to the lake. As they flew over the village, people ran out into the streets to look at this amazing sight.
هنگامی که آماده پرواز میشدند، قوها به او یادآوری کردند “یادت باشد چی بهت گفتیم". خیلی زود آنها در آسمان مرتفع پرواز میکردند. آنها مجبور بودند از بالای روستا پرواز کنند تا به برکه برسند. هنگامی که بالای روستا پرواز میکردند، مردم برای تماشای آن منظره شگفتانگیز به خیابان آمدند.
“What clever birds. They are carrying a turtle on a stick!" exclaimed one man. Every one was excited to see such an amazing sight.
یکی از مردم فریاد زد "چه پرندگان باهوشی! آنها یک لاکپشت را روی یک چوب حمل میکنند! همه از دیدن آن منظرهی شگفتانگیز، هیجانزده شده بودند.
“It was my idea. I am the clever one. I need to let them know," thought the turtle. He opened his mouth to explain, but before the foolish turtle could say anything, he fell with a thud and died.
لاکپشت فکر کرد "این ایدهی من بود. من کسی هستم که باهوشم. باید به آنها بگویم." او دهانش را باز کرد تا توضیح دهد؛ اما قبل از این که لاکپشت احمق بخواهد چیزی بگوید، با شدت زیاد به زمین افتاد و مرد.
The swans looked down at their dead friend and shook their heads bitterly at his foolishness. “If he had kept his mouth shut, he would be alive and happy with us," said one swan to the other as they landed at the big lake which would be their home from then on.
قوها به دوست مرده خود نگاه کردند و با تلخی برای حماقت لاکپشت سر تکان دادند. یکی از قوها هنگام فرود آمدن به برکهای که خانه جدید آنها بود به دیگری گفت "اگر دهانش را بسته نگه میداشت، الان زنده و خوشحال در کنار ما بود."