The Tree That Spoke
درختی که حرف میزد
In a small village, there lived two friends Papabuddhi and Dharmabuddhi. Their friendship was extraordinary. Their characters were opposite yet they were close friends. Papabuddhi was very dishonest at heart while Dharmabuddhi was a very honest man.
در یک روستای کوچک، دو میمون زندگی میکردند به اسمهای پاپابودی و دامابودی. دوستی آنها شگفتانگیز بود. با این که شخصیتهایشان ضد هم بود، اما بسیار به هم نزدیک بودند. پاپابودی بسیار دغلباز بود در حالی که دامابودی بسیار میمون روراستی بود.
One day, Papabuddhi said to Dharmabuddhi, “Why don’t we start a business together?" Dharmabuddhi agreed and so the two set off together to a nearby city to set up and conduct their business.
یک روز پاپابودی به دامابودی گفت، "چرا با هم کسب و کاری راه نیندازیم؟" دامابودی موافقت کرد. بنابراین هر دو به شهر رفتند تا بساط کسب و کار خود را آماده کنند.
After a few months of running a profitable business, the two friends decided that they had made enough money. They wound up the business and started back together to their own village. On the way back, they had to pass through a forest. That night when they stopped to take rest, Papabuddhi decided to keep all the money for himself. He spent the whole night planning and at daybreak had an evil plan ready in his mind.
پس از چند ماه اداره کردن یک کسب و کار پرسود، دو دوست تصمیم گرفتند که به اندازه کافی پول درآوردهاند. آنها کسب و کار را رها کردند و به سمت روستایشان بازگشتند. در راه برگشت، باید از جنگلی رد میشدند. آن شب هنگامی که ایستادند تا استراحت کنند، پاپابودی تصمیم گرفت تا تمام پولها را برای خودش بردارد. او تمام شب را مشغول چیدن نقشه بود و در سپیدهدم نقشهی شیطانیاش آماده بود.
When they were about to resume their journey, Papabuddhi turned to Dharmabuddhi and said. “You know, I have been thinking. We have made a lot of money. Maybe it is not wise to take all the money back to the village. Let us bury all the money here. We can come back together whenever we need money and take out as much as we need."
هنگامی که میخواستند سفر خود را از سر بگیرند، پاپابودی رو به دارمابودی کرد و گفت "میدانی، دارم فکر میکنم ما پول زیادی بدست آوردیم. شاید چندان عاقلانه نباشد تا همهی پولها را به روستا بازگردانیم. بیا پولها را همینجا خاک کنیم. میتوانیم بعدا هر موقع که به پول نیاز داشتیم با هم برگردیم و هر چقدر میخواهیم برداریم."
“That is an excellent idea," agreed Dharmabuddhi. They buried the money at the foot of a huge banyan tree and went on to their homes in the village. That night, Papabuddhi sneaked into the forest and dug out all the money from under the banyan tree and closed up the hole again.
دارمابودی موافقت کرد و گفت "ایدهی فوقالعادهای است!" آنها پولها را زیر یک درخت بزرگ بنایان دفن کردند و به خانههایشان در روستا رفتند. درست است! پاپابودی مخفیانه به جنگل رفت و تمام پولها را از زیر درخت بنایان بیرون آورد و سوراخ را دوباره بست.
The next morning, he went to Dharmabuddhi's house and said, “I need some money urgently. Let us go and bring some of our money back."
صبح روز بعد او به خانه دارمابودی رفت و گفت "من به مقداری پول نیاز فوری دارم. بیا برویم و مقداری از پولها را برداریم."
They both went to the banyan tree and began to dig. Not finding any money, Papabudhi accused Dharmabuddhi of stealing the money. They both went to the village judge to seek justice. The judge asked them both for proof of their innocence. Papabuddhi declared that the tree god was his witness. The judge decided to go to the tree god the next day.
هر دو به سمت درخت بنایان رفتند و شروع کردن به کندیدن. هیچ پولی پیدا نکردند. پاپابودی دارمابودی را به دزدیدن پولها متهم کرد. هر دو برای طلب عدالت به سوی قاضی روستا رفتند. قاضی از هر دوی آنها برای اثبات بیگناهی توضیح خواست. پاپابودی اعلام کرد که خدای درخت شاهد او بوده است. قاضی تصمیم گرفت روز بعد به سراغ درخت خدا برود.
That night, Papabuddhi sought the help of his father. The next day, they all went to the banyan tree. The judge turned to the banyan tree and spoke to the tree, “O god of this tree, who is the culprit?"
آن شب پاپابودی از پدرش کمک خواست. روز بعد، آنها همه با هم به سمت درخت بنایان رفتند. قاضی رو به درخت بنایان کرد و به درخت گفت "آی خدای درخت، چه کسی مقصر است؟"
To the surprise of everyone, a voice from inside the tree said, “Dharmabuddhi is the culprit. He has all the money."
در کمال تعجب همگان، صدایی از درون درخت گفت "دارمابودی مقصر است. او تمام پولها را برداشته است."
While the judge and the elders of the village were busy discussing the case, Dharmabuddhi collected some dry leafs and twigs and placed them near a hollow in the huge trunk of the banyan tree and set fire to them. As the smoke entered the hollow in the tree, out ran a figure, coughing. It was Papabuddhi's father.
در حالی که قاضی و بزرگان روستا مشغول بحث و گفتوگو درباره پرونده بودند، دارمابودی کمی برگ و شاخه خشک جمع کرد و آنها را در نزدیکی گودالی که در تنه بزرگ درخت بود، قرار داد و آتش زد. هنگامی که دود وارد گودال شد، چهرهای بیرون آمد و سرفه کرد. او پدر پاپابودی بود.
Papabuddhi was severely punished for his wickedness.
پاپابودی به خاطر شرارت خود به شکل مفصل تنبیه شد.