در این قسمت میتوانید به بهترین داستان های کوتاه با سطح متوسط دسترسی داشته باشید.
کسی در زد، درست وقتی که ویکتوریا میخواست از آپارتمانش خارج شود. عجیب بود، آخر نه صدای آسانسور را شنیده بود، نه صدای قدمهای کسی در راهپله را...
دکتر توماس استریر در اتاق کنترل به تیم دانشمندان و مهندسان خود نگاه کرد. اگرچه هیجانزده و آشفتهحال بود، اما سعی میکرد که آرام به نظر برسد...
دیوید و اما از دو طرف میز به یکدیگر نگاه کردند. زوج جوان خوشحال بودند: غذا خوشمزه بود، نور شمعها ملایم بود و موسیقی گوشنواز بود...
گروهبان فرانک اسپایک پشت میزش نشست و به بیرون از پنجره چشم دوخت.
کیت به افراد حاضر در اتاق نگاهی انداخت: ده مرد و ده زن هم سن و سال...
کسی در زد، درست وقتی که ویکتوریا میخواست از آپارتمانش خارج شود. عجیب بود، آخر نه صدای آسانسور را شنیده بود، نه صدای قدمهای کسی در راهپله را...
ساعت، آنطور که در ارتش میگویند، «صفر سیصد» است -سهی صبح. در پارکینگ باشگاه ورزشی هستیم...
جواَنا پارِزی آخرین نفر بود -آخرین بازماندهی خاندانی که صدها سال در کار تجارت بودند...
پْریا و لولهکشِ شرکت بیمه به آشپزخانهی آبگرفته نگاه میکردند...
استِف توی اینستاگرام میچرخید. به عکسهای مردم #سعادتمند درحال انجام یوگا و تصاویر #صبحانهیِ_یکشنبه نگاه میکرد. عکسهایی از نان تازه و قهوه دید و لیوان شیری که قلب رویش بود...