آخرین پرونده‌ی فرانک

گروهبان فرانک اسپایک پشت میزش نشست و به بیرون از پنجره چشم دوخت.

RS8536_GettyImages-1175901032-hig.jpg

Frank's last case

آخرین پرونده‌ی فرانک

Sergeant Frank Spike sat behind his desk and looked out of the window. Outside, cars moved slowly in the cold, grey rain. He looked down at the grey hairs on his arms. His round stomach pushed against the desk. This was his final month before he retired from the police. For Frank, his last day couldn't come too soon.

گروهبان فرانک اسپایک پشت میزش نشست و به بیرون از پنجره چشم دوخت. ماشین‌ها به آرامی در باران سرد و خاکستری در حال حرکت بودند. به موهای خاکستری روی بازوهایش نگاه کرد. شکم برآمده‌اش به لبه‌ی میز فشار می‌آورد. این آخرین ماه خدمت او در نیروی پلیس و پیش از بازنشستگی‌اش بود. فرانک نمی‌توانست باور کند که آخرین روزهای خدمت او نزدیک است.

Frank felt angry as he thought about the money he would get when he retired. It wasn't enough money to pay for a short holiday on the cold and rainy east coast of England where he lived. It certainly wouldn't pay for his dream holiday – a luxury, round-the-world cruise.

با فکر کردن به حقوق بازنشستگی‌اش حسی از عصبانیت او را فراگرفت. مسلما این مبلغ برای یک تعطیلات کوتاه در سواحل سرد و بارانی شرق انگلستان که او در آن زندگی می‌کرد، کافی نبود. چنین درآمدی به هیچ وجه برای یک تعطیلات رویایی، یک سفر دریایی لوکس به دور دنیا، کفایت نمی‌کرد.

Just then, Inspector Spencer came to Frank's desk. Spencer had perfect white teeth and he was always smiling. Three years earlier, Spencer had been promoted. Now he was an inspector at the young age of forty. Frank wasn't so lucky. He had worked for the police for forty years and he was still a sergeant. Frank knew he wasn't as handsome or as friendly as Spencer, sorry, Inspector Spencer. But Frank was a better policeman. Frank had 'a nose for crime' and Spencer didn't. That 'nose' meant Frank could think like a criminal and solve the most difficult crimes. As a result, the younger man often asked for Frank's help. In fact, it was the only time Spencer spoke to him.

در همان لحظه، بازرس اسپنسر به سمت میز فرانک آمد. دندان‌های او کاملا سفید بود و همیشه لبخندی بر لب داشت. اسپنسر سه سال قبل ترفیع درجه یافته و اکنون در سن چهل سالگی بازرس نیروی پلیس بود. فرانک از این بابت چندان خوش شانس نبود. او گرچه چهل سال برای پلیس کار کرده بود اما همچنان درجه‌ی گروهبانی داشت. فرانک به خوبی می‌دانست که او به اندازه‌ی اسپنسر خوش‌تیپ یا خوش‌برخورد نیست. اوه ببخشید، بازرس اسپنسر. اما به طور حتم فرانک پلیس بهتری بود. فرانک «شامه‌ی تیزی برای جنایت» داشت، اما اسپنسر اینطور نبود. این «شامه‌ی تیز» بدان معنا بود که فرانک می‌توانست به مانند یک جنایتکار فکر کرده و سخت‌ترین جنایات را حل کند. از همین رو مرد جوان غالبا به سراغ فرانک می‌آمد و از او درخواست کمک می‌کرد. در واقع، این تنها مواقعی بود که اسپنسر با او صحبت می‌کرد.

'Hey, Frank, can I ask you something?' asked Spencer.

اسپنسر پرسید: «هی فرانک، می‌توانم از تو سوالی بپرسم؟»

Frank wasn't surprised.

فرانک تعجب نکرد.

'Do you know who the Babbingtons are?' Spencer continued.

اسپنسر ادامه داد: «آیا می‌دانید بابینگتون‌ها چه کسانی هستند؟»

Everyone knew who the Babbingtons were. Ronald Babbington was the super-rich owner of Babbington Oil, and his wife Tabitha was a model. Together they loved showing how rich they were. They often appeared in magazines like Hello!, with their beautiful house and their collection of cars. Last month, Ronald had bought an enormous diamond for Tabitha. The diamond sat in a large gold and glass case at the end of a long, red carpet. There was an alarm system to keep it safe.

همه می‌دانستند که بابینگتون‌ها چه کسانی هستند. رونالد بابینگتون مالک فوق‌العاده ثروتمند نفت بابینگتون بود و همسرش تابیتا در صنعت مدلینگ فعالیت می‌کرد. هر دوی آنها عاشق این بودند که نشان دهند چقدر ثروتمند هستند. تصاویر آنها اغلب در کنار خانه‌ی زیبا و مجموعه‌ی ماشین‌هایشان در مجلاتی مانند Hello چاپ می‌شد. همین ماه گذشته، رونالد یک الماس بزرگ برای تابیتا خریده بود. این الماس در یک محفظه‌ی بزرگ طلایی و شیشه‌ای در انتهای یک فرش قرمز بلند قرار داشت و برای ایمن نگه داشتن آن یک سیستم هشدار نیز تعبیه شده بود.

Spencer continued to explain.

اسپنسر به توضیح دادن ادامه داد.

'Someone told us about a plan to steal the Babbington diamond!'

«پیش از این یک نفر خبر داده بود که نقشه‌ای برای سرقت الماس بابینگتون طرح‌ریزی شده است!»

Frank tried to look as though he was surprised.

فرانک سعی کرد طوری وانمو کند که انگار متعجب شده است.

'Peggy, the owner of the Dog and Duck pub, heard two local criminals making the plan,' Spencer said. 'She asked us to keep her name secret, of course.'

اسپنسر گفت: «پگی، صاحب میخانه‌ی سگ و اردک شنیده بود که دو جنایتکار محلی در حال طرح‌ریزی نقشه‌ای برای سرقت بوده‌اند. البته از ما خواست که نام او را مخفی نگه داریم.»

'OK,' Frank said. He waited for the question he knew would come.

فرانک گفت: «حتما.» و بعد منتظر سوالی ماند که می‌دانست از او پرسیده خواهد شد.

'So?' Spencer asked. 'What should we do? They haven't committed a crime yet.'

اسپنسر پرسید: «خب حالا به نظر تو ما باید چه کار کنیم؟ آنها هنوز جرمی مرتکب نشده‌اند.»

Frank looked out of the window. He remembered his retirement money. He didn't want to be alone in his retirement, but the money wouldn't even be enough to buy a cat.

فرانک از پنجره به بیرون نگاه کرد. حقوق بازنشستگی‌ دوباره به یادش آمد. او نمی‌خواست که در دوران بازنشستگی خود تنها باشد، درحالیکه این پول حتی برای خرید یک گربه هم کافی نبود.

The sound of a car outside brought him back to the conversation with Spencer. He put his fingers together under his chin to look as if he was thinking. In fact, he was, but not in the way Inspector Spencer expected.

صدای عبور یک ماشین او را از افکارش بیرون کشید و به مکالمه با اسپنسر بازگرداند. انگشتانش را در زیر چانه‌اش مشت کرد تا وانمود کند که در حال تفکر است. البته واقعا در فکر بود، اما نه از آن نوعی که بازرس اسپنسر انتظار داشت.

'Listen, do this the clever way,' said Frank. 'Let them steal the diamond. If you catch them with the diamond, you can arrest them, no problem.'

فرانک گفت: «گوش کن، بهتر هست که هوشمندانه عمل کنی. اول اجازه بده الماس را بدزدند. چون اگر آنها را به همراه الماس گیر بیندازی، می‌توانی به جرم سرقت دستگیرشان کنی، و در اینصورت مشکلی نخواهد بود.»

'But, Frank,' said Spencer, 'we would need the Babbingtons to agree. And there are laws against trying to trick criminals like that, you know!'

اسپنسر گفت: «اما فرانک، ما به توافق بابینگتون‌ها نیاز داریم. از طرفی طبق قوانین حق نداریم جنایتکاران را به اینصورت فریب دهیم، خودت که این را خوب می‌دانی!»

'That's why you let them steal the diamond. Then, as if by chance, you stop them for driving too fast as they escape. Search the car and find the diamond. You don't need to tell anyone that we knew about their plan. And they'll go to prison.'

«خب دقیقا به همین دلیل اجازه می‌دهید تا ابتدا الماس را بدزدند. سپس، صرفا به صورت تصادفی و در حین فرار، آنها را به دلیل رانندگی پرسرعت متوقف کرده و بعد از بازرسی ماشین الماس را پیدا می‌کنید. دیگر نیازی نیست به کسی بگویید که ما از نقشه‌ی آنها اطلاع داشتیم. پس آنها بالاخره به زندان خواهند رفت.»

'Hmmmm. OK.' Spencer was uncomfortable with the idea Frank was suggesting. But he knew it would work.

«اوهوم، باشد» اسپنسر از ایده‌ی پیشنهادی فرانک چندان راضی نبود. اما می‌دانست که این ایده کاملا عملی است.

Frank continued, 'Of course, the officer who arrests them needs to be reliable.'

فرانک ادامه داد: «البته در نظر داشته باشید که افسری که آنها را دستگیر خواهد کرد بایستی قابل اعتماد باشد.»

Spencer understood immediately.

اسپنسر بلافاصله متوجه منظور او شد.

'Are you sure you want to do it, Frank? It could be dangerous.'

«آیا مطمئنی که می‌خواهی این کار را انجام دهی، فرانک؟ این کار می‌تواند بسیار خطرناک باشد.»

'I'll take two young officers with me. But, yes, of course I want to do it.'

«من دو افسر جوان را نیز به همراه خود خواهم برد. اما، بله البته که می‌خواهم این کار را انجام دهم.»

'Why?' asked Spencer. 'You're going to retire soon! Don't you want to take it easy?'

اسپنسر پرسید: «اما دلیل این تصمیم چیست؟ شما به زودی بازنشسته می‌شوید! این روزهای باقیمانده را نمی‌خواهید به آسانی سپری کنید؟»

'That's exactly why I want to do it,' Frank replied. 'My last case will be my best!'

فرانک پاسخ داد: «اتفاقا به همین دلیل است که می‌خواهم این کار را انجام دهم. آخرین پرونده‌ی من بهترین آنها خواهد بود!»


A few days later, Frank visited the Dog and Duck pub after work.

چند روز بعد، فرانک بعد از کار سری به میخانه‌ی سگ و اردک زد.

'Did you get it?' he asked Peggy as she gave him his drink.

فرانک در حالیکه که پگی نوشیدنی را به او می‌داد، پرسید: «آن را به دست آوردی؟»

'Yes. I have now got a perfect copy of the Babbington diamond,' she said. 'I told the glassmaker I was a big fan of the Babbingtons. And I said that my boyfriend wouldn't buy me a diamond of my own.'

«بله. اکنون یک نمونه‌ی کاملا شبیه به الماس بابینگتون را در اختیار دارم. به شیشه‌ساز گفتم که از طرفداران پر و پا قرص بابینگتون‌ها هستم، اما دوست پسرم هیچ الماسی برای من نمی‌خرد.»

'You need a new boyfriend,' said Frank. 'If I were your boyfriend, I'd buy you a diamond ring and take you on a long luxury cruise.'

فرانک گفت: «شما به یک دوست پسر جدید نیاز دارید. اگر من دوست پسر تو بودم، برایت یک انگشتر الماس می‌خریدم و بعد تو را به یک سفر دریایی لوکس و طولانی می‌بردم.»

'Oh, really?' she said and smiled.

او خندید و پاسخ داد: «اوه، واقعا؟»


Frank was sitting in the back seat of the police car. The car was hidden in a small road next to the Babbington house. In the front seats were two strong, young police officers.

فرانک در صندلی عقب ماشین پلیس نشسته بود. ماشین در جاده‌ی کوچکی در کنار خانه‌ی بابینگتون پنهان شده بود. در صندلی‌های جلو نیز دو افسر پلیس قوی و جوان نشسته بودند.

At 23.30, a message came in on the police radio. The thieves, a man and a tall woman, had met outside the Dog and Duck pub. At 23.37, they got into a car. The man started the car and drove away from the pub.

ساعت 23:30 پیامی از رادیو پلیس مخابره شد. «دزدها، یک مرد و یک زن قدبلند، بیرون از میخانه‌ی سگ و اردک با هم ملاقات کردند. ساعت 23:37 سوار ماشین شدند. مرد ماشین را روشن کرد و از میخانه دور شدند.»

At midnight, the thieves passed the hidden police car on the way to the Babbingtons' house. At 00.13, the woman climbed over one of the garden walls. A second hidden police team watched her climb over, while the man waited in the car.

نیمه شب بود که دزدها از کنار ماشین مخفی پلیس عبور کرده و به سمت خانه‌ی بابینگتون‌ها حرکت کردند. ساعت 00:13 زن از یکی از دیوارهای باغ بالا رفت. دومین تیم مخفی پلیس او را زیر نظر داشت. در این بین مرد نیز در ماشین منتظر او بود.

At 00.20, the woman climbed back over the wall. She had an excited smile on her face. She ran back to the car. Smiling, the man waited for her to jump in and then they drove away.

ساعت 00:20 زن از دیوار پایین آمد. لبخندی حاکی از هیجان بر لب داشت. دوباره به سمت ماشین دوید. مرد نیز با لبخندی متقابل منتظر ماند تا او سوار ماشین شود و بعد از آنجا دور شدند.


Almost immediately, the thieves passed Frank's car. The young police officer in the driver's seat switched on the blue lights and followed them.

تقریباً بلافاصله، دزدها از کنار ماشین فرانک گذشتند. افسر پلیس جوان در صندلی راننده چراغ‌های آبی را روشن کرد و به تعقیب آنها پرداخت.

Inside the car, the thieves were afraid.

دزدها در ماشین خود پر از هراس بودند.

'What are they doing here?' the man shouted. 'You said you turned off the alarms!'

مرد فریاد زد: «آن‌ها این جا چه کار می‌کنند؟ تو که گفتی زنگ‌های هشدار را خاموش کرده‌ای!»

'Relax, I did,' she replied. 'Remember, the police don't know what we've done. Just be normal! We can walk away from this with the diamond.'

او پاسخ داد: «آرام باش، خاموش کرده بودم. یادت باشد پلیس در جریان این سرقت نیست. فقط عادی رفتار کن! بدون از دست دادن الماس می‌توانیم از این وضعیت بیرون بیاییم.»

The man stopped the car and opened his window.

مرد ماشین را متوقف کرد و شیشه‌ را پایین کشید.

'Is there a problem, officer?' he asked. His face was red and shiny because he was so nervous.

او پرسید: «مشکلی پیش آمده است سرکار؟» صورتش از شدت عصبانیت قرمز و براق بود.

'You were speeding. We'll need to give you a ticket. Can you both get out of the car, please?'

«با سرعت بالا رانندگی می‌کردی. باید جریمه‌ات کنم. لطفا هر دو از ماشین پیاده شوید.»

The man still looked nervous. One officer wrote the speeding ticket and the other stood close in case they ran away. Frank began to search the car.

مرد همچنان عصبی به نظر می‌رسید. یکی از افسران جریمه‌ی مربوط به سرعت غیرمجاز را نوشت و دیگری نزدیک آنها ایستاد تا مبادا فرار کنند. در این بین فرانک شروع به جستجوی ماشین کرد.

'Hey! What's he doing?' the woman said. But she knew the game was over.

زن گفت: «هی! او چه کار می‌کند؟ ولی خوب می‌دانست که بازی تمام شده است.»

Frank breathed heavily as he started looking under the seats. His hand felt something smooth, hard and cold under the front passenger seat. The Babbington diamond! He took the diamond and put it in his jacket pocket. At the same time, with his other hand, he took something very similar out of his trouser pocket. He held it up.

'OK, you two!' he said. 'You are under arrest for stealing this diamond!'

فرانک در حالی که زیر صندلی‌ها را بازرسی می‌کرد، به سنگینی نفس می‌کشید. در زیر صندلی سرنشین جلو دستش چیزی صیقلی، سخت و سرد را لمس کرد. الماس بابینگتون! الماس را برداشت و در جیب کاپشن خود گذاشت. در همان حال با دست دیگرش چیزی بسیار شبیه به آن را از جیب شلوارش بیرون آورد و آن را بالا نگه داشت. او گفت: «خب، شما دو نفر! شما به دلیل سرقت این الماس دستگیر می‌شوید!»


While the young police officers arrested the criminals, Frank held the evidence up for everyone to see. In the light from the moon, it shone every colour.

در حالی که افسران پلیس جوان مجرمان را دستگیر می‌کردند، فرانک الماس را بالا نگه‌ داشته بود تا برای همه قابل رویت باشد. الماس در زیر نور ماه به هر رنگی می‌درخشید.

'Wow!' said one of the young police officers. 'I've never seen a real diamond up close.'

یکی از افسران جوان پلیس گفت: «وای! من هرگز یک الماس واقعی را از نزدیک ندیده‌ام.»

'Imagine if someone gave you that as a present!' said the other.

افسر دیگر گفت: «تصور کنید کسی چنین الماسی را به شما هدیه دهد!»

'Just imagine,' Frank agreed. He carefully put it into an evidence bag. Half an hour later, back at the station, he gave it to Spencer. Spencer took it from him carefully, as if it was a new baby.

فرانک در تایید حرف او گفت: «آری فقط تصور کنید» او با دقت تمام الماس را در کیسه‌ی مخصوص شواهد قرار داد. نیم ساعت بعد و در ایستگاه پلیس آن را به اسپنسر تحویل داد. اسپنسر با احتیاط کامل الماس را از او گرفت، درست مانند آنکه یک نوزاد تازه متولد شده را در آغوش بگیرد.


Five weeks later, Frank was sitting in his new armchair and drinking a glass of the best champagne. His expensive new cat sat at his feet.

پنج هفته بعد، فرانک روی صندلی راحتی جدیدش نشسته بود و یک لیوان از بهترین شامپاین‌ها را می‌نوشید در حالیکه گربه‌ی گران قیمت و جدیدش نیز در کنار پایش نشسته بود.

He picked up the local newspaper. The two thieves had got six years in prison. The photo in the newspaper was of the Babbingtons. They were standing next to the diamond inside its new, extra-strong glass case. Frank looked closer at the photo of the diamond.

روزنامه‌ی محلی را برداشت. دو سارق الماس به شش سال زندان محکوم شده بودند. عکسی از بابینگتون‌ها نیز در روزنامه وجود داشت. اینبار آنها در کنار الماسی ایستاده بودند که در داخل یک جعبه‌ی شیشه‌ای جدید و فوق العاده محکم قرار داشت. فرانک از نزدیک به عکس الماس نگاهی انداخت.

Only an expert would notice anything strange about the Babbington diamond. And only if they saw the diamond up close.

فقط یک متخصص می‌توانست متوجه شود که الماس بابینگتون‌ها دارای اشکال است. البته اگر الماس را از نزدیک وارسی می‌کرد.

Frank put the newspaper down and picked up one of the travel magazines on his beautiful new coffee table.

فرانک روزنامه را زمین گذاشت و به جای آن یکی از مجلات سفر موجود بر روی میز زیبا و جدیدش را برداشت.

'Peggy?' he said. 'Would you like to go to the Bahamas or the Maldives?'

او گفت: «پگی؟ دوست داری کجا برویم، باهاما یا مالدیو؟»

Peggy put down her own champagne glass. A small diamond ring on her finger shone in the light. 'Why not both?' she smiled.

پگی لیوان شامپاین خودش را زمین گذاشت. انگشتر کوچک الماس در انگشت او می‌درخشید. او با لبخندی جواب داد: «چرا هر دوتاش نه؟»

'I did promise you a long cruise,' he said.

فرانک گفت: «من قول یک سفر دریایی طولانی را به تو داده بودم.»

'You did!' she replied. 'I'm so glad I called you first when I heard them planning to steal the diamond.'

او پاسخ داد: «خب به قولی که داده بودی عمل کردی! خیلی خوشحالم که بعد از شنیدن نقشه‌ی سرقت الماس اول با تو تماس گرفتم.»

'Me too, Peggy,' he said. 'Me too.'

فرانک در جواب گفت: «من هم از این بابت خوشحال هستم پگی.»

Life now he had retired was a wonderful thing after all.

بعد از تمام آن سال‌ها، اکنون زندگی پس از بازنشستگی او بسیار شگفت‌انگیز بود.

Story written by Clive Lane and adapted by Nicola Prentis

داستانی از کلایو لین و اقتباس توسط نیکولا پرنتیس