Love me, love me not
دوستم داشته باش، دوستم نداشته باش
Kate looked around the room at the other people: ten men and ten women all around the same age.
کیت به افراد حاضر در اتاق نگاهی انداخت: ده مرد و ده زن هم سن و سال.
'Thank you for coming today and offering your time to help with our research! Limeren, the medicine we're testing, is in the final stage of testing. Previous human trials have shown us that Limeren is completely safe ...'
از اینکه امروز آمدید و برای کمک به تحقیقات مرتبط با داروی لیمرن وقت خود را در اختیار ما گذاشتید، بسیار متشکریم! دارویی که در حال آزمایش آن هستیم، در مرحلهی نهایی خود قرار دارد. آزمایشات انسانی قبلی نشان داده است که داروی لیمرن کاملاً ایمن است ...
Kate stopped paying attention. She'd read the information the medical research company had sent her, so she knew that Limeren had already been approved for sale and that they were not testing to see if there were side effects. She didn't know any of the other people in the group. She guessed that none of them had jobs either or they wouldn't be earning money by testing medicine. But otherwise it was impossible to know if she had anything in common with any of them. She hoped so, or four days in the research centre would feel like a very long time.
کیت به باقی توضیحات توجهی نکرد. او پیش از این اطلاعاتی را که شرکت تحقیقات پزشکی برای او ارسال کرده بود، خوانده بود. بنابراین میدانست که لیمرن قبلاً برای فروش تأیید شده است و هدف آنها از این آزمایشات بررسی عوارض جانبی این دارو نیست. او هیچ یک از اعضای گروه را نمیشناخت. اما حدس میزد که احتمالا هیچکدام از آنها شغلی ندارند زیرا در پی کسب درآمد از یک آزمایش پزشکی نمیبودند. اما اگر شرایط آنها چیزی غیر از این بود احتمالا آگاهی از وجه اشتراک او با دیگران تقریبا غیرممکن میشد. او امیدوار بود که اینطور نباشد، وگرنه چهار روز زندگی در مرکز تحقیقات خیلی طولانی به نظر میآمد.
'... as side effects, we know that some people experience stronger emotions and a feeling of general happiness,' the head researcher said. 'We'll be interviewing each of you and doing tests during the day and night. So if you can all sign the forms, we can start.'
سرپرست تیم تحقیق توضیح داد: «از نقطه نظر عوارض جانبی، اطلاع داریم که برخی از افراد پس از مصرف این دارو میزان بالایی از احساسات و یا سرخوشی عمومی را تجربه میکنند. ما با هر یک از شما مصاحبه کرده و در طول روز و شب آزمایشات را به انجام خواهیم رساند. بنابراین اگر فرمها را امضا کنید، میتوانیم این فرآیند را آغاز کنیم.»
Kate signed her form without reading the information. Hopefully, this was going to be a very easy way to make money.
کیت بدون خواندن اطلاعات موجود در فرم آن را امضا کرد. «امیدوارم این یک راه بسیار آسان برای کسب درآمد باشد.»
'I hope the food's better than last time,' said the guy sitting next to her as he gave in his form.
مردی که کنارش نشسته بود در حالی که فرمش را تحویل میداد گفت: «امیدوارم غذا بهتر از دفعهی قبل باشد.»
Kate smiled.
کیت لبخند زد.
'I'm Michael.'
«من مایکل هستم.»
'Kate,' she said. 'Have you been here before?'
او گفت: «من کیت هستم. شما قبلا هم اینجا آمدهاید؟»
'I do these trials as often as they'll let me!' He laughed. 'It's such an easy way to make money!'
مایکل خندید و گفت: «من این آزمایشات را هر چندبار که اجازه دهند انجام میدهم! این یک راه آسان برای کسب درآمد است!»
She smiled back. Here was someone she had something in common with.
کیت نیز در جواب او لبخندی زد. «پس اینجا کسی هست که با او وجه اشتراک داشته باشد.»
A few hours later, Kate was eating dinner. She had taken her second Limeren tablet before dinner. She was feeling really relaxed. Maybe it was the vitamins, or maybe it was just because she had so much free time and there was nothing she needed to do. There were books to read, films to watch and even board games and puzzles. At home, she had to send out job applications. Or she had to go to stressful job interviews. After more than twenty applications she still didn't have a job.
چند ساعت بعد کیت مشغول خوردن شام بود. او قبل از شام دومین قرص لیمرن خود را خورده بود و واقعاً احساس آرامش میکرد. شاید به خاطر ویتامینها بود، یا شاید فقط به این دلیل که او وقت آزاد زیادی داشت و نیاز نبود کار خاصی انجام دهد. کتاب برای خواندن، فیلم برای تماشا کردن و حتی بازیهای رومیزی و پازل نیز وجود داشت. او در خانهی خود مجبور بود که به طور مکرر درخواستهای شغلی را پر کرده و ارسال کند و یا به مصاحبههای کاری استرسزا برود. بااینحال حتی پس از ارسال بیش از بیست درخواست شغلی همچنان بیکار بود.
She looked up and saw Michael smiling at her. 'Do you want to play a board game?' he asked. His eyes were really dark brown, Kate thought. She hadn't noticed that earlier. She felt her cheeks go red. 'Sure,' she replied. 'But I like to win,' she warned.
او به بالا نگاه کرد و دید که مایکل دارد به او لبخند میزند. مایکل پرسید «آیا میخواهی یک بازی رومیزی انجام دهی؟» کیت با خودش فکر کرد که چشمان او واقعا به رنگ قهوهای تیره است. او قبلاً متوجه این موضوع نشده بود. احساس کرد که گونههایش سرخ شده است. پاسخ داد: «حتما، اما به تو هشدار میدهم که من همیشه دوست دارم برنده شوم.»
'Perfect,' he said. 'Me too!'
او گفت: «عالیه، من هم همینطور!»
Was it her imagination or did his cheeks look a bit pink too?
آیا این صرفا تصور کیت بود یا واقعا گونههای مایکل نیز کمی صورتی به نظر میرسید؟
For the next two days, Kate and Michael spent hours and hours playing games, chatting and watching films.
در طول دو روز بعدی نیز کیت و مایکل ساعتها و ساعتها به بازی، گفتگو و تماشای فیلم مشغول بودند.
'I feel as if I've known you for months, not days,' she said. She already knew he lived nearby, that he was a student studying for his PhD and that he had dimples in his cheeks when he smiled and a cute way of putting a pen behind his ear when he was reading. She wasn't sure, but she thought he was trying to sit next to her for meals and spend time with her whenever he could. Or maybe she was the one who was always looking for him.
کیت گفت: «احساس میکنم نه فقط چند روز بلکه ماههاست که تو را میشناسم.» تا کنون فهمیده بود که مایکل در همان نزدیکی زندگی میکند، دانشجویی است که برای دکترا درس میخواند و وقتی لبخند میزند، چال گونههایش نمایان میشود، و وقتی در حال مطالعه است، یک خودکار را در پشت گوشش میگذارد. زیاد مطمئن نبود اما فکر میکرد که مایکل همیشه سعی میکند که برای صرف غذا کنارش بنشیند و تا جایی که میتواند با او وقت بگذراند. البته شاید هم اوهمیشه به دنبال مایکل بود.
'So, do you think you're feeling any side effects?' he asked her one evening. They were sitting on the sofa, watching a film. Michael's knee was almost touching her leg, and if his hand moved just a little, it would be touching hers. Her heart beat faster and all she could think about was being near enough for his skin to touch hers. Her face was red again, she knew it.
مایکل یک شب از او پرسید: «آیا فکر میکنی که عوارض جانبی دارو در تو نمایان شده است؟» آنها روی مبل نشسته و مشغول تماشای فیلم بودند. زانوی مایکل تقریباً پای او را لمس میکرد و اگر دستش را کمی حرکت میداد، دست کیت را نیز لمس میکرد. ضربان قلب کیت بالاتر رفت و تنها چیزی که میتوانست به آن فکر کند این بود که آنقدر به مایکل نزدیک شود که بتواند پوست مایکل را لمس کند. او این را میدانست که صورتش باز هم سرخ شده است.
Any what?' she asked, trying to concentrate on their conversation instead.
به جای آن پرسید: «چی نمایان شده؟» و با اینکار سعی کرد که بر روی مکالمه تمرکز کند.
'The side effects of Limeren that they told us about at the presentation,' he said, moving his hand away. Her skin immediately felt cold, as if his hand had been making the air between them warm.
مایکل در حالی که دستش را دور میکرد، پاسخ داد: «عوارض جانبی لیمرن که قبلا در جلسه توضیح دادند.» پوست کیت بلافاصله احساس سرما کرد، انگار که دست مایکل فضای بین آنها را گرم کرده بود.
'Oh, I wasn't really listening,' she said. 'We still get paid anyway, don't we?'
او گفت: «خب، من اصلا به این توضیحات گوش نمیدادم اما به هر حال حقوق میگیریم، اینطور نیست؟»
And then he did it. He moved his hand so that it covered hers. A nice feeling travelled all the way through her fingers and across her skin. She turned her hand over and held his hand. He smiled and moved his face towards hers.
بالاخره مایکل انجامش داد. دستش را طوری حرکت داد که بر روی دست کیت قرار بگیرد. کیت حس خوشایندی بر روی انگشتان و پوست خود احساس کرد. او دستش را برگرداند و دست مایکل را گرفت. مایکل متقابلا لبخندی زد و صورتش را به صورت کیت نزدیکتر کرد.
'Can everyone come and get their next Limeren, please?' called a nurse. Michael dropped her hand and followed the rest of the group to the nurse's room. Kate couldn't remember ever feeling so happy.
پرستار اعلام کرد که «لطفاً همه بیایید و داروی لیمرن خود را دریافت کنید.» مایکل دست کیت را رها کرد و به همراه دیگر اعضای گروه به سمت اتاق پرستار حرکت کرد. کیت هرگز به این حد خوشحال نبود.
'Thank you everyone for taking part. You're now free to go,' the head researcher said the next morning as the trial ended. 'Any side effects will disappear over the next few days. If you have felt any strong feelings, and happiness, those feelings will decrease. Fortunately, we don't expect anyone to become depressed. However, we will keep in touch with all of you in the next few days to make sure everything is fine.'
صبح روز بعد با پایان یافتن دورهی آزمایشی محقق ارشد توضیح داد: «از همهی شما بابت مشارکتتان قدردانی میکنم. اکنون آزاد هستید که بروید. هر گونه عوارض جانبی طی چند روز آینده ناپدید خواهد شد. بنابراین اگر احساساتی قوی و سرشار از شادی دارید، این احساسات به مرور کاهش خواهند یافت. خوشبختانه این روند منجر به افسردگی نمیشود. با این حال، طی چند روز آینده با تمامی شما در تماس خواهیم بود تا مطمئن شویم که همه چیز روبراه است.»
'We can have our first date now,' Michael said to Kate. 'Breakfast?'
مایکل رو به کیت گفت: «پس بالاخره میتوانیم اولین قرار خود را همین الان داشته باشیم. با صبحانه موافقی؟»
Over breakfast, they talked and talked. Kate knew she was in love. It was stupid, but it was true. Michael said it first.
در طول صبحانه تماما مشغول صحبت کردن بودند. کیت میدانست که عاشق شده است. احمقانه بود، اما حقیقت داشت. اول مایکل این موضوع را مطرح کرد.
'I can't believe I met you. I've never felt like this about anyone before.'
«باورم نمیشود که تو را ملاقات کردهام. من هرگز چنین احساسی را نسبت به هیچ کس نداشتهام.»
'This does feel amazing,' Kate said. But she had been worried about something since the beginning of the trial. She hadn't wanted to think about it but now she had to ask him a serious question.
کیت گفت: «بله احساس شگفتانگیزی است.» او از همان ابتدای آزمایشات نگران یک موضوع بود. گرچه دوست نداشت در مورد آن فکر کند اما اکنون باید یک سوال جدی از مایکل میپرسید.
'You don't think …?'
«تو فکر نمیکنی...؟»
'What?'
«چی؟»
'What if it's the Limeren making us feel like this? What was it he said about strong feelings?'
«فکر نمیکنی که این احساسات به دلیل مصرف لیمرن است؟ آنها دربارهی این احساسات قوی چه توضیحاتی دادند؟»
'There's only one way to find out!' he said. 'If you don't want to be my girlfriend any more after a few days, we'll know it was just the Limeren.'
مایکل گفت «فقط یک راه برای پی بردن به آن وجود دارد! اگر بعد از چند روز دیگر نخواستی دوست دختر من باشی، آنوقت میفهمیم که تمام اینها از تاثیر لیمرن بوده است.»
She smiled at the word 'girlfriend.' 'Maybe your side effects will go away first!'
کیت با شنیدن کلمهی «دوست دختر» لبخندی زد و گفت: «شاید این عوارض جانبی اول در تو از بین برود!»
'Maybe!' He laughed. 'But I don't think so. This feels real to me.'
مایکل خندید و گفت: «شاید، اما من اینطور فکر نمیکنم. این احساس برای من بسیار واقعی است.»
'Me too,' she said.
کیت گفت: «برای من هم همینطور است.»
Four months later
چهار ماه بعد
A few months later, Kate was thinking about the beginning of their relationship. She had to admit, nothing could ever be as perfect as those first days together. Real life had to start again. She got a job a few days after the trial ended. Michael went back to the library and his books and research projects. She didn't have to worry about money any more but they could no longer spend all day, every day together. They were no longer at that exciting stage of falling in love. But they saw each other when they could and they met each other's parents. Everyone expected them to get married. When he finally asked her to marry him, she felt that old excitement again.
چند ماه بعد کیت به شروع رابطهی خود با مایکل میاندیشید. او به خوبی میدانست که تا کنون هیچ چیز به اندازهی آن روزهای اول عالی نبوده است. به هر حال زندگی واقعی باید دوباره شروع میشد. او چند روز پس از پایان آزمایشات توانست شغلی پیدا کند. مایکل نیز به کتابخانه، کتابها و پروژههای تحقیقاتی خود بازگشت. کیت دیگر از نظر مالی نیاز به نگرانی نداشت، اما آن دو نمیتوانستند هر روز تمام وقت در کنار یکدیگر باشد. آنها دیگر از آن مرحلهی هیجان انگیز عاشق شدن گذر کرده بودند. اما هر فرصتی که پیش میآمد یکدیگر را ملاقات میکردند و حتی با پدر و مادر یکدیگر نیز آشنا شده بودند. همه انتظار داشتند که آنها با هم ازدواج کنند. وقتی بالاخره مایکل از او خواستگاری کرد، کیت دوباره آن هیجان قدیمی را احساس کرد.
Three years later
سه سال بعد
'I really don't have time for this!' Kate shouted. She hated doing the weekly shopping. Why couldn't he do it?
کیت فریاد زد: «من واقعاً برای این کار وقت ندارم!» او از خرید هفتگی متنفر بود. «چرا خودش این کار را انجام نمیدهد؟
'Fine, I'll go then,' she said, closing the door hard so that it made a loud noise.
بسیار خوب، خودم میروم.» و در را پشت سرش طوری کوبید که سروصدای زیادی ایجاد کرد.
Kate felt as if these kinds of arguments were happening more often. As she walked around the supermarket, she thought about how they'd been before, when they were in love. 'Can it ever feel like that again?' she wondered.
کیت احساس کرد که این نوع مشاجرات در میان آنها بسیار بیشتر از قبل شده است. همانطور که در سوپرمارکت قدم میزد، به این موضوع فکر کرد که وقتی عاشق یکدیگر بودند رفتارشان چگونه بود. آیا دوباره میتوانستند چنین روزهایی را تجربه کنند؟
Walking into the health section, she recognised a word on a box of medicine. Limeren. The vitamin's name reminded her of a special time, a time when she was really crazy about Michael. She picked up a box and put it in her basket.
وقتی وارد بخش داروها شد، کلمهای را روی یک جعبهی دارو دید «لیمرن». نام این ویتامین او را به یاد دوران خاصی میانداخت، زمانی که مایکل را عاشقانه دوست داشت. یک جعبه از آن را برداشت و در سبدش گذاشت.
When she got home, Michael was already in bed so she ate dinner alone, taking her Limeren with a big glass of water. The next morning, she woke up early as usual, but instead of jumping straight in the shower, she joined Michael downstairs for breakfast.
وقتی به خانه رسید، مایکل خواب بود. بنابراین به تنهایی شام خورد و قرص لیمرن را با یک لیوان بزرگ آب خورد. صبح روز بعد، او مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما اینبار به جای آنکه مستقیماً به حمام برود، برای صرف صبحانه به مایکل در طبقهی پایین پیوست.
'Good morning!' she said. To her surprise, she suddenly wanted to kiss him on the cheek. So she did, and sat down next to him at the table. He was eating in front of a big pile of books, looking cute with a pen behind his ear. 'What are you doing?'
گفت: «صبح بخیر!» در کمال تعجب ناگهان دلش خواست که گونهی او را ببوسد. همین کار را هم کرد و در صندلی کنار او نشست. مایکل پشت انبوهی از کتابها غذا میخورد و با آن خودکار پشت گوشش بسیار جذاب به نظر میرسید. «چه کار میکنی؟»
'I'm applying for money for my next research project,' he said.
او گفت: «دارم برای پروژهی تحقیقاتی بعدیام پول درخواست میکنم.»
'Oh, good luck! What's the project about?'
«اوه، موفق باشی! پروژه در مورد چیست؟»
After breakfast, she thought how nice it had been to see him talking about something he cared about. She'd forgotten how cute his dimples were when he smiled, she thought. Or maybe she hadn't seen him smile much recently. Anyway, she decided to have breakfast with him every day, since it had been such a lovely start to the day. It couldn't hurt to make a bit more effort, could it?
بعد از صبحانه، با خود فکر کرد که چقدر خوشایند است وقتی که مایکل دربارهی موضوعات مورد علاقهاش حرف میزند. حتی فراموش کرده بود که وقتی لبخند میزند چالهای گونهاش بسیار جذاب میشوند. یا شاید هم اخیراً او را زیاد خوشحال ندیده بود. به هر حال، تصمیم گرفت که بعد از آن هر روز با او صبحانه بخورد، زیرا شروع خوبی برای یک روز جدید بود. به هر حال کمی تلاش برای بهتر کردن رابطه، اصلا هم بد نیست.
Two years later
دو سال بعد
The baby hadn't stopped crying for two hours, but now her little face was peaceful as she slept. Kate felt annoyed. Where was Michael? She went downstairs and found him filling bottles with milk for the baby.
بچه دو ساعت تمام در حال گریه کردن بود، اما حالا چهرهی کوچکش در خواب بسیار آرام به نظر میآمد. کیت احساس ناراحتی کرد. مایکل کجاست؟ به طبقهی پایین رفت و دید که او در حال پر کردن شیشه شیر برای بچه است.
'Well done!' Michael said. 'That didn't sound easy.'
مایکل گفت: «آفرین! اصلا کار آسانی نبود.»
'No!' she said angrily. 'It isn't!'
کیت با عصبانیت گفت: «نخیر، نیست!»
'You're doing an amazing job,' he said. 'OK, so, I've washed all the clothes, made your lunch for later and I'm going to come home early this afternoon so that you can have some time for yourself.'
مایکل گفت: «خیلی خوب از پس اینکار برمیایی. من تمام لباسها را شستم، ناهار تو را هم آماده کردم. امروز بعد از ظهر زودتر به خانه میآیم تا تو کمی وقت آزاد برای خودت داشته باشی.»
Kate managed to smile and say thank you. He really was being very sweet, even if she was too tired to feel grateful or to be nice back. As soon as he had left for work, she picked up the box of Limeren. By the time he came home, Kate felt able to smile back when he smiled at her.
کیت به سختی لبخندی زد و تشکر کرد. مایکل واقعاً بسیار دوست داشتنی بود. اگر چه او به قدری خسته بود که نمیتوانست به خوبی از او قدردانی کرده و یا متقابلا با او رفتار خوبی داشته باشد. به محض اینکه مایکل خانه را ترک کرد او جعبهی لیمرن را برداشت. وقتی به خانه بازگشت، کیت احساس کرد که میتواند لبخند او را با لبخند پاسخ دهد.
One year later
یک سال بعد
Kate was putting clothes away while the baby slept. She picked up one of Michael's favourite jumpers and held the soft material next to her cheek. She missed him and he had only been out an hour. Putting it back, she noticed something hard under the rest of the jumpers in the drawer. It was boxes and boxes of Limeren.
کیت در حالی که بچه خواب بود لباسها را مرتب میکرد. او یکی از ژاکتهای مورد علاقهی مایکل را برداشت و پارچهی نرم آن را کنار گونهاش نگه داشت. دلش برای مایکل تنگ شده بود در حالیکه همین یک ساعت پیش از خانه بیرون رفته بود. وقتی ژاکت را سر جایش میگذاشت، درون کشو و در زیر بقیهی ژاکتها متوجه وجود یک جعبه شد. تعداد زیادی جعبهی لیمرن در آنجا بود.
They weren't hers! She was shocked to see these boxes. She took Limeren every day, it was true, but Michael? She thought of Limeren as an easy way to those feelings she'd always had for Michael. And it was working. Every day she felt madly in love with her wonderful husband. Everyone said marriage was hard work, but she just didn't have time or energy for the job of marriage as well as her part-time job and a young baby. When she took Limeren, she made more effort to do small things that made their life together enjoyable. If he did something nice for her, she said thank you, but most of all she actually felt grateful. If he wore a new shirt or his hair looked good, she told him he was handsome. She asked him about his day and remembered things that were important to him. She'd seen nothing wrong with doing this. Until now, that is. Now she knew why he had always been so good at doing those same things for her. It was all fake!
آنها مال او نبودند! او با دیدن این جعبهها شوکه شد. این موضوع حقیقت داشت که کیت هر روز لیمرن مصرف میکرد، اما مایکل هم؟ او مصرف لیمرن را راهی آسان برای رسیدن به احساساتی میدانست که همیشه نسبت به مایکل داشت. و همین اتفاق هم میافتاد. او هر روز دیوانهوار همسر فوقالعادهاش را دوست میداشت. همه میگفتند که ازدواج وظیفهی دشواری است. اما در مورد کیت او واقعا زمان و انرژی کافی برای وظیفهی دشوار ازدواج، کار پاره وقتش، و یک نوزاد تازه متولد شده نداشت. در عوض وقتی لیمرن مصرف میکرد، تلاش بیشتری میکرد تا با انجام کارهای کوچک زندگی مشترک خود را لذت بخشتر کند. اگر مایکل لطفی در حق او میکرد، از او تشکر میکرد، اما کیت درونا نسبت به او سرشار از احساس قدردانی بود. اگر پیراهن نو میپوشید یا موهایش خوب به نظر میرسید، کیت به او میگفت که چهرهی زیبایی دارد. از مایکل دربارهی اتفاقات روزانهاش میپرسید و چیزهایی را که برای او مهم بود به خاطر میسپرد. او هرگز اشتباهی در این کارها نمیدید. البته تا کنون. چون حالا او میدانست که چرا مایکل نیز همیشه با او رفتار خوبی داشت. تمام آن رفتارها غیرواقعی بودهاند!
Instead of smiling at Michael when he got home, she was angry. Clearly the Limeren only had a limited ability to make everything perfect because nothing felt perfect right now.
وقتی مایکل به خانه بازگشت، کیت به جای آنکه لبخند بزند، پر از حس عصبانیت بود. مسلما لیمرن توانایی محدودی برای بینقص جلوه دادن همه چیز داشت، زیرا در حال حاضر هیچ چیز بینقصی بین آنها نبود.
'What are all these?' she asked. She pointed to the Limeren packets she'd taken from the drawer and put on the kitchen table.
کیت به جعبههای لیمرن روی میز اشاره کرد و پرسید: « اینها چیست؟»
Michael moved closer and tried to read the small writing on the boxes. 'They're vitamins, aren't they?'
مایکل نزدیکتر آمد و سعی کرد که نوشتههای کوچک روی جعبهها را برای او بخواند «آنها ویتامین هستند، مگر اینطور نیست؟»
'Don't act as if you've got no idea why I'm asking!' said Kate, even more angry. 'These boxes,' she said, picking one of the packets up, 'are our relationship.'
کیت با عصبانیتی هر چه بیشتر پاسخ داد: «جوری رفتار نکن که انگار نمیدانی برای چه این سوال را میپرسم!» او در حالی که یکی از جعبهها را برمیداشت، گفت: «این جعبهها تمام رابطهی میان ما هستند.»
'Oh!' he said. 'It's Limeren!'
مایکل گفت: «اوه، این لیمرن است!»
'Yes, it's Limeren,' she said. 'I know exactly what they are.'
او گفت: «بله، لیمرن است. من دقیقاً میدانم که آنها چه هستند.»
He looked confused. 'So why are you asking me what they are? I remember the name now you've said – from the place we met, right? – but I've not taken those for years.'
مایکل احساس سردرگمی کرد: «پس چرا از من میپرسی چه هستند؟ این دارویی که گفتی مربوط به همان جایی است که با یکدیگر آشنا شدیم، درست است؟ اما من سالها است که آن را مصرف نمیکنم.»
'What?'
«چی؟»
'I just ... I don't know. It's better to get vitamins from fruit and vegetables, isn't it?' he said. 'The research company sent us boxes and boxes of them years ago, but I put them away somewhere and forgot to throw them away. We eat a healthy enough diet so there's no need to take vitamins.'
مایکل گفت: «خب... نمیدانم. بهتر است که بدن ویتامینها را از میوه و سبزیجات دریافت کند، اینطور نیست؟ آن شرکت تحقیقاتی سالها پیش تعداد زیادی از آنها را برای ما ارسال کرد، اما من آنها را در جایی گذاشتم و فراموش کردم که دور بیندازم. فکر میکنم ما به اندازهی کافی رژیم غذایی سالمی داریم، بنابراین نیازی به مصرف ویتامین نیست.»
'What about ...' She felt her voice getting louder and louder, but also something made her feel less sure about the words she planned to say. Her idea sounded stupid. 'What about the falling in love part? The side effects! You're always so wonderful, the perfect husband. And now I know why!'
«پس این...» کیت احساس کرد که صدایش ناخودآگاه بلندتر و بلندتر میشود، اما چیزی باعث میشد که او نسبت به کلماتی که میخواست بگوید کمتر اطمینان داشته باشد. عقیدهاش احمقانه به نظر میرسید. «پس این موضوع عاشق شدن چطور؟ عوارض جانبی دارو! تو همیشه فوق العادهای، شوهر کاملی هستی. و حالا میدانم دلیلش چه بوده است!»
'Er ... thanks?' He laughed. 'I know they told us there were some side effects, but we were just joking when we said we fell in love because of the medicine, weren't we? Also,' he added, turning the box over in his hands, 'they must have changed the ingredients or something because it doesn't say anything on the box about side effects. See?' He held it out for her to look. 'Maybe they changed the recipe after we did that trial. Who knows?'
او خندید: «اوه... ممنون؟ میدانم که به ما گفتند این دارو عوارض جانبی دارد، اما وقتی به یکدیگر گفتیم که به خاطر دارو عاشق شدهایم، فقط داشتیم شوخی میکردیم، مگر اینطور نیست؟ از آن مهمتر...» او در حالی که طرف دیگر جعبه را نشان میداد، اضافه کرد: «آنها احتمالا مواد تشکیلدهندهی دارو را تغییر دادهاند چون دیگر روی جعبه چیزی در مورد عوارض جانبی نمینویسند. خودت نگاه کن.» مایکل جعبه را طوری نگاه داشت که برای کیت قابل خواندن باشد. شاید بعد از اینکه ما آن آزمایش را انجام دادیم، مواد تشکیلدهندهی آن را تغییر دادهاند. کسی چه میداند؟»
He gave her a big hug. 'This perfect husband is all natural, don't worry.'
مایکل او را در آغوش گرفت و گفت: «این شوهر کامل خیلی هم واقعی است، نگران نباش.»
He went upstairs to kiss the baby and then she heard him in the kitchen as he started to make dinner. She looked carefully at the boxes and it was true. There was nothing on the box about side effects, or even on the information inside. They were just vitamins after all. Limeren wasn't an easy way to love and it never had been.
او به طبقه بالا رفت تا کودک را ببوسد. سپس کیت شنید که او در آشپزخانه دارد شام درست میکند. او با دقت به جعبهها نگاه کرد و دید که این موضوع واقعا حقیقت داشت. روی جعبه یا حتی بروشور درون آن چیزی در مورد عوارض جانبی دارو نوشته نشده بود. پس این داروها فقط ویتامین بودهاند. لیمرن راه آسانی برای عشق ورزیدن نیست و هرگز هم نبوده است.
Nicola Prentis
نیکولا پرنتیس