غفلت از جزئیات کار شیطان است

کسی در زد، درست وقتی که ویکتوریا می‌خواست از آپارتمانش خارج شود. عجیب بود، آخر نه صدای آسانسور را شنیده بود، نه صدای قدم‌های کسی در راه‌پله را...

RS8413_GettyImages-95504815-low_0.jpg

The devil's in the details

غفلت از جزئیات کار شیطان است

Someone knocked at her door just as Victoria was about to leave her flat. It was strange because she hadn't heard the lift or anyone on the stairs. She quickly tried to put on her other shoe and nearly fell over. There were many unopened letters – probably asking for money – on the floor. She was late to work for the third time this month and now she had a visitor. Great, she thought.

کسی در زد، درست وقتی که ویکتوریا می‌خواست از آپارتمانش خارج شود. عجیب بود، آخر نه صدای آسانسور را شنیده بود، نه صدای قدم‌های کسی در راه‌پله را. سعی کرد سریع کفش دیگرش را هم بپوشد و نزدیک بود که بیفتد. روی زمین پر بود از نامه‌های بازنشده -احتمالاً درمورد پرداخت بدهی. سومین بار بود که این ‌هفته دیر می‌رفت سر کار و حالا کسی هم به دیدارش آمده بود. فکر کرد: «عالی شد.»

She opened the door and tried to smile in a way that would say 'I'd love to talk, but sorry I can't!'

در را باز کرد، با لبخندی به این‌ معنا که «خیلی دوست دارم باهاتون صحبت کنم، ولی متأسفانه نمی‌تونم.»

'And how are you today, Victoria?' the man at her door asked. 'Good, I hope! If not, I bring you an eternity of warmth and best wishes from the wonderful director of my company.'

مرد دم در پرسید: «خب، امروز حالت چطوره ویکتوریا؟ امیدوارم که خوب باشی! اگه خوب نیستی، برات مژده‌ای دارم: ابدیتی گرم، به‌همراه بهترین آرزوها از طرف مدیر فوق‌العاده‌ی شرکتم.»

Victoria's smile disappeared. How did he know her name?

لبخند ویکتوریا محو شد. اسمش را از کجا می‌دانست؟

'You know how I can be so sure?' he asked. 'I am the wonderful director of my company!'

مرد پرسید: «می‌دونی چرا این‌قدر بااطمینان حرف می‌زنم؟ آخه خودم مدیر فوق‌العاده‌ی شرکتمم!»

'I'm sorry,' said Victoria. 'I really have to go. I'm late for work.'

ویکتوریا گفت: «ببخشید، من جداً باید برم. دیرم شده.»

'Time!' He sounded sad. 'That's what they all want. Time or happiness, which one would you like more of?'

مرد با لحنی به‌نظر غمگین گفت: «زمان! این چیزیه که همه‌شون می‌خواند. زمان یا خوشبختی، کدوم رو بیش‌تر می‌خوای؟»

'Listen, really,' said Victoria, 'I'm not interested, sorry.'

ویکتوریا گفت: «ببینید، من واقعاً علاقه‌ای به این موضوع ندارم؛ ببخشید.»

'We've got a special offer on,' he replied. 'Twenty-five years of extra life in exchange for eternity. Or,' he smiled, 'double your happiness for the same price.'

مرد پاسخ داد: «پیشنهاد ویژه‌ای تدارک دیدیم. بیست‌وپنج سال زندگی بیش‌تر در ازای ابدیت.» لبخندبرلب ادامه داد: «یا می‌تونی خوشبختی‌ت رو دو برابر کنی، با همین‌قیمت.»

'Price?' she repeated, confused.

ویکتوریا مبهوت تکرار کرد: «قیمت؟»

'There are no hidden charges. We take everything you have – forever.'

«هیچ هزینه‌‌ی جانبی‌ای وجود نداره. ما هرچی داری ازت می‌گیریم -تاابد.»

Victoria thought it was strange that he was wasting time on such a stupid joke. 'Then I want fifty extra years or four times more happiness,' she joked back.

به‌نظر ویکتوریا عجیب بود که مرد وقتش را سر چنین شوخی مسخره‌ای تلف می‌کرد. به‌شوخی گفت: «حالا که این‌طوره، پنجاه سال زندگی بیش‌تر یا خوشبختی چهاربرابر می‌خوام.»

'Oh, you could,' he said. 'But I have to tell you, the quality of the years goes down after twenty-five. I recommend choosing happiness.'

مرد گفت: «البته، چنین چیزی ممکنه. اما باید بهت بگم که بعد از سالِ بیست‌وپنجم، کیفیت زندگی افت می‌کنه. پیشنهاد می‌کنم خوشبختی رو انتخاب کنی.»

He pushed the lift button for her. Of course, it was obvious that she was going down because it was morning and she was dressed for work. OK, so her smart bag only had sandwiches in, not important papers, and her suit was second-hand. One day, she'd think of a job she was good at and that paid well.

دکمه‌ی آسانسور را برای ویکتوریا زد. درواقع خیلی واضح بود که می‌خواست برود پایین، چون سر صبح بود و لباسی مناسب محیط کار پوشیده بود. حالا گیریم در کیف مجلسی‌اش فقط ساندویچ بود، نه اسناد مهم، و کت‌وشلوارش هم دست‌دوم بود. یک‌روزی کاری پیدا می‌کرد که هم مهارتش را داشته باشد و هم حقوقش خوب باشد.

Sometimes Victoria felt as if her sister was the only lucky one in the family. Charlotte had her own prize-winning company and she was married to the handsome and funny Peter. The only thing wrong with Peter was that he didn't have a twin for Victoria to marry! Even the way Charlotte met Peter sounded like a film. After a lot of bad luck, Charlotte was in a car accident. At first, the doctors said she would never walk again but then, a new doctor, Peter, started work at the hospital. With Peter's help, Charlotte was walking again in just a few weeks. Even he joked that no one had known he was such a good doctor before he met Charlotte. He asked her to marry him two months later. Half a year after the accident, Charlotte started her company and now they lived in the most expensive part of London. Victoria was happy for her sister, of course, and she loved visiting their house and seeing their beautiful children, Gabriella and Angela. But sometimes it made her feel bad that she didn't have any good luck for herself.

ویکتوریا گاهی خیال می‌کرد در خانواده‌شان، فقط خواهرش خوش‌شانس بوده. شارلوت شرکت خودش را داشت، که جایزه هم برده بود، و با پیترِ خوش‌تیپ و شوخ‌طبع ازدواج کرده بود. تنها ایراد پیتر این بود که برادر دوقلویی نداشت که با ویکتوریا ازدواج کند. حتی ماجرای آشنایی شارلوت و پیتر هم شبیه فیلم‌ها بود. درپی یک‌عالمه بدبیاری، شارلوت با ماشین تصادف کرد. اولش دکترها می‌گفتند دیگر هرگز نمی‌تواند راه برود، اما بعد دکتری جدید، پیتر، به بیمارستان آمد. با کمک‌ پیتر، شارلوت درعرض چند هفته توانست دوباره راه برود. حتی خود پیتر هم به شوخی می‌گفت تا قبل از آشنایی با شارلوت، هیچ‌کس نمی‌دانست چنین دکتر حاذقی است. دو ماه بعد، به شارلوت پیشنهاد ازدواج داد. شش ماه بعد از تصادف، شارلوت شرکتش را راه انداخت و حالا در گران‌قیمت‌ترین محله‌ی لندن زندگی می‌کردند. البته که ویکتوریا برای خواهرش خوشحال بود و عاشق این بود که به خانه‌شان برود و کودکان زیبایشان، گابریلا و آنجلا ، را ببیند. اما گاهی حس بدی به‌اش دست می‌داد که خودش این‌طور خوش‌شانس نیست.

Remembering Charlotte's accident made her think. It was impossible to know what might happen in the future. 'But what if I get killed by a bus tomorrow?'

یادآوری تصادف شارلوت به فکر بردش. معلوم نبود در آینده چه اتفاقی می‌افتد. «اگه فردا اتوبوس زیرم کنه چی؟»

'Then your perfect life will only last one day. Time or happiness, I can only offer one. I can't do miracles. Another company does those.'

«این‌طوری زندگی خارق‌العاده‌ات فقط یه ‌روز دووم می‌آره. زمان یا خوشبختی، فقط یکی رو جور می‌کنم. معجزه که نمی‌تونم بکنم. این کارِ یه ‌شرکت دیگه‌ست.»

'Well, maybe you should change jobs,' she said and pressed the lift button herself.

ویکتوریا گفت: «خب، شاید بهتر باشه شغلتون رو عوض کنید.» و خودش دکمه‌ی آسانسور را زد.

'No,' he said. 'I've tried working for them. Their sales team makes a very different offer: Have a hard life now, then be happy for eternity. Some customers like the idea but, honestly, it's much harder to sell it.'

مرد گفت: «نه، قبلاً اونجا کار می‌کردم. پیشنهاد تیم فروششون خیلی با ما فرق داره: الان سختی زندگی رو تحمل کنید، بعد تاابد خوشبخت باشید. بعضی مشتری‌ها از این ایده خوششون می‌آد، اما راستش فروختنش خیلی سخت‌تره.»

The lift wasn't even moving so she turned towards the stairs. She was going to be so, so late to work. But, as she started down the stairs, she suddenly remembered something.

آسانسور حرکت نمی‌کرد، این شد که ویکتوریا رفت سمت پله‌ها. خیلی خیلی دیرش شده بود. اما همین‌که داشت از پله‌ها می‌رفت پایین، یک‌هو چیزی یادش افتاد.

'Oh no!' she said. 'Gabriella and Angela!' Her little nieces' birthday presents were still sitting on the kitchen table. There wasn't time to go back and get them now.

گفت: «وای نه! گابریلا و آنجلا!» هدایای تولد خواهرزاده‌هایش هنوز روی میز آشپزخانه بودند. دیگر وقت نداشت که برگردد و برشان دارد.

'It's time you want, isn't it, Victoria? I always know,' he called after her.

مرد پشت سرش داد زد: «تو زمان رو می‌خوای، مگه نه ویکتوریا؟ همیشه می‌دونستم.»

'I don't believe these stupid things you're saying and I don't have time to talk to you!'

«من به این حرف‌های احمقانه که می‌گید اعتقادی ندارم و وقت هم ندارم که باهاتون صحبت کنم.»

She stopped talking because she realised she was admitting that she needed more time. Then she screamed as he slid down the banister and suddenly appeared in front of her, floating in the air with his arms and legs crossed.

حرفش را ادامه نداد، چون متوجه شد دارد اعتراف می‌کند به زمان بیش‌تری نیاز دارد. ویکتوریا جیغ کشید، آخر مرد از نرده‌ها سُر خورد و یک‌هو جلویش ظاهر شد؛ آن‌هم معلق‌در‌هوا، دست‌به‌سینه و پاروی‌پاانداخته.

'Aha!' he said. 'You want happiness instead!'

گفت: «آهان! به‌جاش خوشبختی رو می‌خوای.»

Victoria moved backwards and put her hand against the wall so she wouldn't fall. Now she knew who the strange man was.

ویکتوریا عقب‌عقب رفت و دستش را به دیوار تکیه داد تا نیفتد. حالا فهمیده بود مرد غریبه کیست.

'I'm happy enough, thanks,' she said, starting to run down the stairs.

گفت: «من به‌اندازه‌ی کافی خوشبخت هستم، ممنون.» و از پله‌ها پایین دوید.

'Are you happy, Victoria?' he asked as he continued to slide down the banister with her. 'Of course, your job is not bad. You don't mind that the pay is low and your boss hates you because you're always late. I'm sure you'll find the money to pay your rent, just like you usually do.'

مرد، که هم‌چنان دنبال ویکتوریا از روی نرده سر می‌خورد، پرسید: «تو خوشبختی ویکتوریا؟ درسته که شغل بدی نداری. برات مهم نیست که حقوقت کمه و رییست ازت متنفره چون که همیشه دیر می‌رسی. مطمئنم پول اجاره‌خونه‌ت رو یه‌جوری دست و‌ پا می‌کنی، درست مثل همیشه.»

'You can't know that!' she shouted. 'Anyway, money doesn't buy happiness!'

ویکتوریا فریاد زد: «امکان نداره این رو بدونی! به‌هرحال، پول خوشبختی نمیاره!»

'True, Victoria, true. It's love that makes the world go round.'

«درسته ویکتوریا، درسته. این عشقه که زندگی رو به جریان می‌اندازه.»

'Exactly!' she said. Five more floors to go.

ویکتوریا گفت: «دقیقاً!» هنوز پنج طبقه مانده بود.

'I'm sure one day you'll meet someone ...' he said.

مرد گفت: «مطمئنم یه ‌روز با یکی آشنا میشی...»

'I don't need a man to be happy, so if that's all you're offering ...'

«من برای خوشبختی نیازی به یه ‌مرد ندارم، پس اگه پیشنهادت اینه...»

'You're so clever, Victoria,' he continued. 'So few people understand that happiness comes from inside us, not from things we can buy or from other people. I see that you're cleverer than many of our customers. Twenty-five years extra then. I can see it in you, Victoria. You won't waste them.'

«تو خیلی باهوشی ویکتوریا. افراد کمی می‌فهمند که خوشبختی تو درونمونه، نه تو چیزهایی که می‌خریم یا آدم‌های دیگه. معلومه که از خیلی از مشتری‌هامون باهوش‌تری. پس بیست‌وپنج سال زندگی بیش‌تر. این رو توی وجودت می‌بینم ویکتوریا. هدرش نمی‌دی.»

'But twenty-five more than what?'

«ولی آخه بیست‌وپنج سال بیش‌تر از چه‌قدر؟»

'No, no, no.' He turned the last corner with her. 'I won't tell you how long your life is. We've tried it with customers and it doesn't work. When people know how long they are going to live, they don't enjoy their lives.'

«نه، نه، نه.» آخرین پاگرد را هم همراه ویکتوریا پیچید. «به‌ت نمی‌گم چه‌قدر عمر می‌کنی. روی چندتا از مشتری‌ها امتحانش کردیم و جواب نمی‌ده. آدم‌ها وقتی بدونند چند سال قراره زنده بمونند، دیگه از زندگیشون لذت نمی‌برند.»

'I don't believe in any of this. Or in you!'

«به هیچ‌کدوم از این حرف‌ها اعتقادی ندارم. به تو هم!»

He jumped off the banister and held up something small and white.

مرد از نرده پایین پرید و چیزی کوچک و سفید را بالا گرفت.

'Your sister didn't believe it either,' he said. 'Not until she had her accident. Here's my card if you change your mind.'

گفت: «خواهرت هم اعتقادی به این چیزها نداشت. تا وقتی که تصادف کرد. اگه نظرت عوض شد، این کارت منه.»

And he disappeared. Victoria was alone on the stairs, her mouth open in shock.

و ناپدید شد. ویکتوریا تنها در راه‌پله ایستاده، دهانش از حیرت باز مانده بود.

Nicola Prentis

نیکولا پرِنتیس