جنگ سبز

ساعت، آن‌طور که در ارتش می‌گویند، «صفر سی‌صد» است -سه‌ی صبح. در پارکینگ باشگاه ورزشی هستیم...

RS8416_GettyImages-687939992-hig_1.jpg

The green wars

جنگ سبز

Plan 1: Guerrilla gardening

نقشه 1: باغبانی چریکی

The time is what the army call 'oh-three-hundred-hours' – three o'clock in the morning. We're in the car park of the sports centre. It's empty except for me and my best friend, Janey and an old truck. It belongs to the company that put grass on the town football pitch last week.

ساعت، آن‌طور که در ارتش می‌گویند، «صفر سی‌صد» است -سه‌ی صبح. در پارکینگ باشگاه ورزشی هستیم. فقط من و بهترین‌دوستم جِینی اینجاییم و کامیونی قدیمی. کامیون متعلق به شرکتی است که هفته‌ی پیش زمین فوتبال شهر را چمن کرد.

'What are we doing here?' I ask.

می‌پرسم: «ما اینجا چی کار داریم؟»

'Here's the plan,' says Janey. 'First, we take that truck ...'

جینی می‌گوید: «نقشه اینه. اول، کامیونه رو برمی‌داریم ...»

'I'm going home,' I say. 'Good night.'

می‌گویم: «من برمی‌گردم خونه. شب به‌خیر.»

'Then, we drive to the Town Hall. And then we use the grass in the truck to cover the high street from top to bottom. Like one great big garden. Are you ready?'

«بعد به‌سمت ساختمان شهرداری می‌رونیم. و بعد سرتاسر خیابون اصلی رو با چمنِ توی کامیون می‌پوشونیم. مثل یه ‌باغ خیلی بزرگ. حاضری؟»

I think about it for a moment. Then I smile.

لحظه‌ای درباره‌اش فکر می‌کنم. بعد لبخند می‌زنم.

'OK,' I say. 'Let's go.'

می‌گویم: «باشه،بزن بریم.»


Our new green high street is beautiful. But we don't have time to enjoy it. The judge says we committed a crime. She gives me 150 hours of community service. Janey gets 300 hours because it was her idea.

خیابان سبزِ جدیدمان زیباست. اما وقت نداریم کِیفش را ببریم. قاضی می‌گوید جرمی مرتکب شده‌ایم. من باید 150 ساعت خدمات عمومی رایگان انجام دهم. جینی 300 ساعت، چون نقشه‌ی او بود.

I do my hours and return to my studies. Janey spends her time planning how we're going to do our guerrilla gardening better in future. We want to make the whole town green. Janey's ideas will probably put us both in prison. But someone has to help the planet.

من این کار را می‌کنم و باز مشغول درس خواندن می‌شوم. جینی می‌نشیند نقشه می‌کشد چطور در آینده، نقشه‌ی باغبانی چریکی را بهتر پیاده کنیم. می‌خواهیم کل شهر را سبز کنیم. با ایده‌های جینی، احتمالاً کار هردومان به زندان می‌کشد. بالاخره یکی باید به سیاره کمک کند.

Plan 2: The bamboo forest

نقشه 2: جنگل بامبو

Every September, our town has a festival. Crowds of happy people eat hotdogs and wave little flags. Then everyone goes to the park on the edge of town. The mayor gives a speech, and everyone has fun.

سپتامبر هرسال، در شهرمان جشنواره‌ای برگزار می‌کنند. جمعیت خوشحال هات‌داگ می‌خورند و پرچم‌های کوچکی را تکان می‌دهند. بعد همه به پارکی در حاشیه‌ی شهر می‌روند. شهردار سخنرانی می‌کند و به همه خوش می‌گذرد.

I should be at home packing my bags to go and study engineering at university. But, as soon as everyone has gone to the park, Janey picks me up in another 'borrowed' truck. This one is full of soil.

من باید در خانه و مشغول جمع کردن چمدان‌هایم باشم تا به دانشگاه بروم و مهندسی بخوانم. اما به‌محض اینکه مردم به پارک می‌روند، جینی با کامیون «قرضیِ» دیگری می‌آید دنبالم. این یکی پر از خاک است.

'Get in,' she says. 'There's enough soil to cover the high street from Baker's Street to Humber Road, right past the new shopping centre. I've mixed it with bamboo seeds. It's a kind of seed that grows really, really fast. Before the festival is over, there will be a mini forest in front of the supermarket. No one will be able to get in or out of that street. It really does grow that fast. What do you think?'

می‌گوید: «بپر بالا. این خاک برای پوشوندن خیابون اصلی کافیه؛ از خیابون بیکر تا جاده‌ی هامبر ، دقیقاً تا بعد مرکزخرید جدیده. با بذر بامبو قاتیش کردم. یه ‌بذریه که خیلی خیلی سریع رشد می‌کنه. تا قبل از تموم شدن جشنواره، یه جنگل کوچک جلوی سوپرمارکت درست می‌شه. هیشکی نمی‌تونه وارد اون خیابون بشه یا ازش خارج شه. واقعاً همین‌قدر سریع رشد می‌کنه. نظرت چیه؟»

Well … why not? I'll be at university next week anyway. 'Let's do it.'

خب ... چرا که نه؟ به‌هرحال که من هفته‌ی آینده دانشگاهم. «برو بریم.»


Janey was right, bamboo grows fast. It was as high as your knees before anyone discovered what we had done. By the time the council found someone to cut it down, our bamboo forest was taller than the mayor.

حق با جینی بود؛ بامبو سریع رشد می‌کند. وقتی فهمیدند چه‌کار کرده‌ایم، دیگر قدش تا زانوهایتان می‌رسید. تا شورا بیاید یکی را پیدا کند که درخت‌ها را قطع کند، قد بامبوها از شهردار هم بلندتر شده بود.

It was great, but they took it away. After what we did last year, they knew it was us. Plus, Janey had bought the bamboo online with her bank card, so it was definitely her. This time, she got six months in prison.

فوق‌العاده بود، اما از بین بردندش. بعد از نقشه‌ی پارسالمان، دیگر می‌دانستند که کار ما بوده است. تازه، جینی بامبوها را آنلاین با کارت‌بانکی‌اش خریده بود، پس مشخص بود که کار او است. این بار به شش ماه حبس محکوم شد.

She didn't tell them I had helped her, so I still went to university. But I changed my degree to Agriculture and Wildlife. I wanted to learn all about plants, gardening and farming. I thought it would help Janey and me succeed as guerrilla gardeners.

به‌شان نگفت که من هم‌دستش بودم، این شد که من رفتم دانشگاه. اما رشته‌ام را عوض کردم و کشاورزی و حیات‌وحش خواندم. می‌خواستم همه‌چیز را درباره‌‌ی گیاهان، باغبانی و زراعت یاد بگیرم. حدس می‌زدم به من و جینی کمک کند باغبان‌های چریکی موفقی بشویم.

Plan 3: The vertical farm

نقشه 3: کشتزار عمودی

I'm wearing my new business suit. My presentation is ready, and there's a small plastic model of my idea on the table. On the other side of the table, my three heads of department are waiting to see my final university project – the vertical farm.

کت‌وشلوار کاری جدیدم را پوشیده‌ام. ارائه‌ام حاضر است و ماکت پلاستیکی کوچکی از طرحم روی میز. درسمت دیگر میز، سه کارشناس گروهم منتظرند تا پروژه‌ی پایان‌نامه‌ام را ببینند -کشتزار عمودی.

We've seen what happens when we do what Janey says. Now it's my turn.

دیدیم وقتی طبق نظر جینی پیش برویم، چه اتفاقی می‌افتد. حالا نوبت من است.

'Good morning,' I say. 'During my studies I've learned a lot about city farming. After university, I want to do something with what I've learned.'

می‌گویم: «صبح به‌خیر. در دوران تحصیلم چیزهای زیادی درباره‌ی کشاورزی شهری یاد گرفتم. دلم می‌خواد بعد از تموم شدن دانشگاه، بااستفاده از چیزهایی که یاد گرفته‌م یه ‌کاری انجام بدم.»

I show them the model. 'This is the high street of my town. This is our shopping centre, and this is an old, nine-floor car park. No one has used it for the last two years and it's now for sale.'

ماکتم را به‌شان نشان می‌دهم. «این خیابون اصلی شهر منه. این مرکز خریدمونه و این هم یه ‌پارکینگ نه‌طبقه‌ی قدیمی. دو ساله که هیچ‌کس ازش استفاده نکرده و حالا هم به ‌فروش گذاشتندش.»

I start the presentation. They can see my designs on the big screen while I talk.

ارائه را شروع می‌کنم. همین‌‌طور که حرف می‌زنم، طراحی‌هایم را روی صفحه‌نمایش می‌بینند.

'I've designed a city farm using the carpark building. There will be eight floors to farm fruit and vegetables. This design will collect rainwater to water the soil. And we will use energy from the sun to power the special growing lights.'

«من بااستفاده از ساختمان پارکینگ یه‌ کشتزار شهری طراحی کردم. هشت طبقه برای کِشت میوه و سبزیجات داره. طراحی جوریه که آب بارون رو جمع می‌کنه برای آبیاری خاک. و لامپ رشدهای مخصوص هم ازطریق انرژی خورشیدی شارژ می‌شند.»

The presentation changes to show the maths of how the farm will make money.

صفحه را عوض می‌کنم تا با محاسبات ریاضی نشان دهم کشتزار چطور به تولید درآمد می‌رسد.

'I will rent the space to small local farmers. We will sell everything in local shops to be as good for the environment as possible. Also, the ninth floor will be for any local people who want to grow their own food.'

«اینجا رو به کشاورزهای محلی اجاره می‌دم. تمام محصولات رو در بازارهای محلی می‌فروشیم که تاحد امکان به‌نفع محیط‌زیست باشه. طبقه‌ی نهم رو هم می‌ذاریم برای هرکسی از مردم محلی که بخواد خودش محصولاتش رو پرورش بده.»

My audience looks interested, but I haven't finished yet.

مثل اینکه مخاطبانم به موضوع علاقه‌مند شده‌اند، اما هنوز کارم تمام نشده.

'To prove the project can work, I've talked to local people and farmers. I've received letters of support and interest from all sides. I also gave this presentation to my bank manager. The bank will give me money, - if I can convince the town council to sell me the site.'

«برای اینکه ثابت کنم پروژه‌م عملیه با کشاورزها و مردم محلی صحبت کردم. همه واسه‌م توصیه‌نامه نوشتند و علاقه‌شون به پروژه رو ابراز کردند. با مدیر بانکم هم درموردش حرف زدم. بانک هزینه‌ی لازم رو به‌م می‌ده -اگه بتونم شورای شهر رو قانع کنم که پارکینگ رو به‌ من بفروشند.»

I turn off the presentation. 'Are there any questions?'

ارائه را تمام می‌کنم. «سؤالی ندارید؟»


My project gets the highest marks in my class. But in the real world that doesn't matter.

پروژه‌ام بالاترین نمره‌ی کلاس را می‌گیرد. اما در دنیای واقعی، این اهمیتی ندارد.

The town council didn't accept my plan. Instead, they decided to sell the site to a company who will destroy the car park and build a block of luxury apartments. The mayor says they will bring new energy to the town. So that's the end of the vertical farm.

شورای شهر طرحم را نپذیرفت. تصمیم گرفتند پارکینگ را به شرکتی بفروشند که می‌خواهد خرابش کند و آپارتمان‌هایی لوکس بسازد. شهردار می‌گوید این آپارتمان‌ها به شهر جان تازه‌ای می‌بخشند. خب، این هم پایان نقشه‌ی کشتزار عمودی.

Janey kept getting in trouble while I was away. But she was out of prison when I came back, so I met her for a drink.

مادامی که من نبودم، جینی هم‌چنان خودش را به دردسر می‌انداخته. اما وقتی که برگشتم از زندان آزاد شده بود، این بود که رفتیم لبی تر کنیم.

'You should never have changed from my way of doing things,' she tells me. 'Nothing sends our message better than covering streets with grass, trees and plants.'

به‌ام می‌گوید: «باید به همون روش من پیش می‌رفتی. هیچی بهتر از پوشوندن خیابون‌ها با چمن، درخت و گیاه پیاممون رو به گوش بقیه نمی‌رسونه.»

Her latest trip to prison was for doing exactly that, again. But I have just finished university and my future looks good.

آخرین بار هم باز برای همین‌کار به زندان افتاده. اما من تازه دانشگاهم تمام شده و آینده خوب به ‌نظر می‌رسد.

Do you think I was clever enough not to listen to her?

به‌نظرتان آن‌قدری باهوش بودم که به حرفش گوش نکنم؟

Plan 4: Guerrilla gardening 2.0

نقشه 4: باغبانی چریکی 0.2

This time, I agreed to do part of what Janey wanted.

این بار قبول کردم تاحدودی کاری را انجام دهم که جینی می‌خواهد.

We drive around town to search for the perfect location. Not in front of the Town Hall or the shopping centre. They are the kinds of places Janey thinks will send the biggest message. But I don't think these are the best places to choose.

دور شهر می‌گردیم تا مناسب‌ترین مکان را پیدا کنیم. نباید جلوی ساختمان شهرداری یا مرکزخرید باشد. به‌نظر جینی، چنین مکان‌هایی باعث می‌شود پیاممان بهتر به گوش برسد. اما به‌نظر من، این‌جور جاها انتخاب خوبی نیست.

I'm looking for something different. Somewhere that's not in the town centre. Not the best neighbourhood, but a poor one. One that never gets any public money. One where the road is full of holes and the pavement is all broken. I'm looking for somewhere where people don't have cars outside their houses.

دنبال چیزی متفاوتم. جایی که در مرکز شهر نباشد. نه بهترین محله، که محله‌ای فقیرنشین. محله‌ای که دولت به‌اش رسیدگی نمی‌کند. جایی که خیابان‌ها پر از چاله و سنگ‌های پیاده‌رو همه شکسته است. دنبال جایی‌ام که مردم بیرون خانه‌شان ماشین پارک نمی‌کنند.

We find the perfect place.

بهترین جا را پیدا می‌کنیم.

One night, we arrive in another 'borrowed' truck. We carefully fill the whole street with soil from one pavement to the other. It's just like Janey's old plans, but this time we plant vegetable gardens in front of every house. We post letters through people's doors with gardening instructions, so the new lucky owners will know what to do. The letters also mention how much money you can save if you grow your own food – you'd be surprised.

شبی با کامیون «قرضیِ» دیگری به آنجا می‌رویم. کل خیابان را به‌دقت با خاک می‌پوشانیم، از پیاده‌روی این طرف تا آن یکی. درست شبیه نقشه‌های قدیمی جینی است، اما این دفعه جلوی هرخانه باغچه‌هایی از سبزیجات می‌کاریم. دستورالعمل‌های باغبانی را به‌شکل نامه از لای در می‌اندازیم توی خانه‌ها تا مالکان جدید و خوش‌شانس باغچه‌ها بدانند چه‌کار باید بکنند. تازه، نامه‌ها نشان می‌دهد که با پرورش محصولات خودتان، چقدر می‌توانید ازلحاظ مالی صرفه‌جویی کنید -نتیجه شگفت‌زده‌تان خواهد کرد.

In the same neighbourhood, we put grass over those broken old pavements for the kids to play on. Finally, we put up a sign that says, 'Please Walk on the Grass'.

در همان‎محله، روی سنگ‌های قدیمی و شکسته‌ی پیاده‌رو را با چمن می‌پوشانیم تا بچه‌ها در آنجا بازی کنند. آخر سر هم تابلویی نصب می‌کنیم با این عنوان: «لطفاً روی چمن راه بروید.»

When we've finished, we're both covered in soil and completely exhausted. But Janey puts an arm around my shoulders and smiles.

وقتی کارمان تمام می‌شود، هردو سراپا خاکی و خسته‌ایم. اما جینی دستش را می‌اندازد دور شانه‌ام و لبخند می‌زند.

'Not a bad plan, for you,' she says. 'You're learning!'

می‌گوید: «واسه تو نقشه‌ی بدی نبود. کم‌کم داری یاد می‌گیری!»


The people from the town council are extremely angry, of course. They send workers to the street to take it all away. But the people who live there join their arms together to protect their new gardens. Can you believe it?

معلوم است که اعضای شورای شهر به‌شدت عصبانی‌اند. کارگرانی را به خیابان می‌فرستند تا همه‌چیز را جمع کنند. اما ساکنان آنجا دست به دست هم می‌دهند تا از باغچه‌های جدیدشان حفاظت کنند. باورتان می‌شود؟

Just as I hoped, the people in this neighbourhood like what we've done to their street!

درست همانی شد که می‌خواستم؛ مردم این محله از کاری که با خیابانشان کرده‌ایم راضی‌اند!

Later that day, the mayor goes to the area to explain that what we did is a crime. He isn't very pleased when a local TV reporter arrives.

همان‌روز شهردار به آنجا می‌رود تا توضیح دهد که کار ما جرم محسوب می‌شود. از پیدا شدن سروکلّه‌ی گزارشگر تلویزیون محلی چندان خوشحال نمی‌شود.

The reporter asks him, 'The town council hasn't spent any money on this street for 20 years! Now someone else has come and improved it! Why don't you want it to be a place for growing food? Why can't it be a place for children to play and learn?'

گزارشگر ازش می‌پرسد: «بیست ساله که شورای شهر هیچ پولی خرج این محله نکرده! حالا یکی ‌دیگه اومده و یه‌‌ کاری واسه‌شون کرده! چرا نمی‌ذارید محصولاتشون رو اینجا پرورش بدند؟ چرا نمی‌شه بچه‌ها اینجا بازی کنند و چیز یاد بگیرند؟»

t was the main story on the national evening news, and the whole town was delighted. Well, everyone apart from the mayor, of course.

خبر اصلی در اخبار شامگاهی کشور همین‌ماجرا بود و کل شهر حظ کردند. در واقع کل شهر به‌جز شهردار.

The night after that, Janey and I do it again, but this time we work fast and hard. We just leave big piles of soil, seeds and instructions on as many streets as we can.

شبِ بعد، من و جینی باز همین‌کار را تکرار می‌کنیم، اما این بار با سرعت و زحمت بیش‌تر. تل‌های بزرگ خاک، بذرها و دستورالعمل‌ها را در هرتعداد خیابان که بتوانیم می‌گذاریم.

People get the idea now, and we can't do all the work ourselves.

دیگر مردم فهمیده‌اند جریان چیست و لازم نیست تمام مراحل کار را خودمان انجام دهیم.

We manage three more nights of that before the police catch us.

سه شب دیگر هم این کار را انجام می‌دهیم، تا اینکه پلیس دستگیرمان می‌کند.

Plan 5: The right place to fight

نقشه 5: جای درست مبارزه

So here I am, in prison.

خب، حالا من هم در زندانم.

It could be worse. The plan was mainly my idea, but I don't have to stay here too long. That's because it's my first time in prison. Or it's my first time as an adult, at least. But Janey has been in prison many times now, so she gets longer. When I get out of prison, she will still have two years left. She doesn't mind too much. She's happy that 'Guerrilla Gardening 2.0' was successful.

ممکن بود بدتر از این بشود. بیش‌ترِ نقشه را من طراحی کرده بودم، اما قرار نیست مدت زیادی اینجا بمانم. آخر اولین باری است که به زندان می‌افتم. یا حداقل اولین باری است که در بزرگسالی به زندان می‌افتم. اما جینی بارها کارش به زندان کشیده، برای همین‌مدت حبسش از من بیش‌تر است. وقتی که من آزاد شوم، او هنوز دو سال دیگر باید حبس بکشد. زیاد برایش مهم نیست. خوشحال است که «باغبانی چریکی 0.2» موفقیت‌آمیز بود.

We're in separate buildings in prison, but we both work on the prison farm. I start teaching Janey some of what I learned at university. Soon she has learned everything I can teach her.

ساختمان زندانمان از هم جداست، اما هردو در کشتزار زندان کار می‌کنیم. کم‌کم بعضی چیزهایی را که در دانشگاه یاد گرفته‌ام به جینی یاد می‌دهم. خیلی زود تمام چیزهایی را که می‌دانم یاد گرفته است.

When it's time for me to get out of prison, we say goodbye.

موقع آزاد شدنم، از هم خداحافظی می‌کنیم.

Janey says, 'Don't worry. I'll look after the farm. When you get sent back here for your next green crime, it'll be waiting for you!'

جینی می‌گوید: «نگران نباش. حواسم به کشتزار هست. وقتی که به‌خاطر جرم سبز بعدیت دوباره بیای اینجا، می‌بینی که منتظرته!»

But my next plan does not include returning to prison.

اما بازگشت به زندان جزئی از نقشه‌ی بعدی‌ام نیست.


Do you remember those piles of soil we left in streets all over town? Half of them are vegetable gardens now. The council doesn't like it, but we chose our locations well. The people that live there are really happy. And politicians don't want to take away gardens from happy people. If they do that, people will remember at election time.

تل‌های خاکی را که در خیابان‌های سراسر شهر گذاشتیم یادتان هست؟ حالا نصفشان باغچه‌ی سبزیجات شده‌اند. شورا از این موضوع راضی نیست، اما ما جا‌های درستی را انتخاب کردیم. ساکنانشان واقعاً خوشحال‌اند. و سیاست‌مدارها نمی‌خواهند باغچه‌ها را از مردم خوشحال دریغ کنند. اگر چنین کاری انجام دهند، مردم موقع انتخابات به یادش می‌آورند.

One thing I've learned is this:

درسی که گرفته‌ام این است:

If you want to win the battle, choose the right place to fight.

اگر می‌خواهید در نبرد پیروز شوید، جای درستی را برای مبارزه انتخاب کنید.

The old mayor is retiring this year, you see. So the next time I try to re-green my town, I'll enter the election for the job of town mayor.

می‌دانید، شهردار سال‌خورده امسال بازنشسته می‌شود. دفعه‌ی بعدی که بخواهم شهرم را باز سبز کنم، برای سِمَت شهرداری در انتخابات ثبت نام می‌کنم.

Last year I was a guerrilla gardener.

سال گذشته باغبانی چریکی بودم.

Next year I'll be the mayor. And our town will be the greenest place in the country.

سال آینده شهردار می‌شوم. و شهر ما سبزترین شهر کشور خواهد بود.

Story written by Andrew Leon Hudson and adapted by Nicola Prentis.

داستان را اَندرو لئون هادسون نوشته و نیکولا پرنتیس از آن اقتباس کرده است.