سوراخِ دیوار

جواَنا پارِزی آخرین نفر بود -آخرین بازمانده‌ی خاندانی که صدها سال در کار تجارت بودند...

RS8534_GettyImages-1096700132-hig.jpg

The hole in the wall

سوراخِ دیوار

Joanna Paresi was the last one left – the last living person in a family who had been market traders for hundreds of years. She was born in a village at the bottom of high mountains, and she had lived there all her life. At the top of the mountains, the stone fruit grew. In autumn, the fruit fell down the mountains. Most of the stone fruit got lost and no one could find them again. But some fruit fell into a small valley. Joanna's family were the only people who knew about the valley.

جواَنا پارِزی آخرین نفر بود -آخرین بازمانده‌ی خاندانی که صدها سال در کار تجارت بودند. در روستایی در دامنه‌ی کوه‌های بلند به دنیا آمده و تمام زندگی‌اش را همان‌جا گذرانده بود. بالای کوه‌ها پر از درخت شَفت بود. در پاییز، میوه‌ی درخت‌ها از کوه می‌افتاد پایین. بیش‌تر شفت‌ها گم‌ می‌شد و دیگر کسی پیدایشان نمی‌کرد. اما بعضی از میوه‌ها می‌‌افتاد در دره‌ای کوچک. فقط خانواده‌ی جوانا از وجود این دره خبر داشتند.

When the stone fruit fell from the trees, they were black and hard. It took four long months for them to become ripe. They turned from black to grey and, finally, to silver. Then people could enjoy the sweet, sun-coloured fruit inside.

شفت وقتی از درخت می‌افتاد، مشکی و سفت بود. چهار ماه آزگار طول می‌کشید تا میوه رسیده شود. رنگش خاکستری و بعد هم نقره‌ای می‌شد. آن‌وقت بود که می‌شد میوه‌ی شیرین درونش را، که به زردی خورشید بود، بالذت خورد.

When it was ripe, the stone fruit was delicious. It was the most popular food in the region. On market day, people got up early and queued for hours to buy it. Joanna's family always had more fruit to sell than anyone else. Her family had made a lot of money by selling the fruit over the years. But they were not as rich as the market sellers who sold their products far away in the capital city.

شفتِ رسیده خوشمزه بود. محبوب‌ترین خوراکی منطقه بود. روزِ بازار که می‌رسید، مردم برای خریدنش صبح زود بیدار می‌شدند و ساعت‌ها صف می‌کشیدند. خانواده‌ی جوانا همیشه بیش‌ترین میوه را داشتند. درطول سال‌ها، خانواده‌اش از فروش این میوه پول زیادی درآورده بودند. اما ثروتشان به‌اندازه‌ی فروشندگانی نبود که محصولاتشان را در پایتخت، که خیلی هم دور بود، می‌فروختند.

When Joanna was a child, she asked her mother, 'Why don't we go to the capital city to sell the fruit? That's where the most important market in the country is.' Her mother told her that someone had tried once, and they had failed. But she didn't say any more.

جوانا در کودکی از مادرش پرسیده بود: «ما چرا نمی‌ریم پایتخت میوه بفروشیم؟ بزرگ‌ترین بازار کشور اونجاست.» مادرش گفته بود یک ‌بار یکی چنین کاری کرد و شکست خورد. اما توضیح بیش‌تری نداده بود.

As the years passed, Joanna dreamed of selling stone fruit at the market in the capital. The spring after her mother died, she decided to go. It would take four long months to walk to the capital city. It was exactly how long it took the fruit to become ripe. It would be difficult … but it was possible.

با گذشت سال‌ها، جوانا رویای فروش شفت در بازار پایتخت را در سر می‌پروراند. اولین بهار بعد از مرگ مادرش، عزمش را جزم کرد که برود. چهار ماه آزگار طول می‌کشید تا با پای پیاده به پایتخت برسد. دقیقاً همان‌قدر که طول می‌کشید تا میوه رسیده شود. کاری دشوار بود ... اما شدنی.

When the people in the city tried stone fruit for the first time, they would love it. And, best of all, they would pay a lot. She would earn more money than ever before.

وقتی مردم شهر برای اولین بار مزه‌ی شفت را می‌چشیدند، عاشقش می‌شدند. و از همه بهتر کلی پول بابتش می‌دادند. از همیشه بیش‌تر پول درمی‌آورد.


Joanna walked all the way to the capital city. She pushed a wooden cart full of stone fruit. She carried with her a beautiful wooden market stall. The stall had belonged to her mother, and before that to Joanna's grandmother. On this stall, she would sell her fruit. When she finally arrived at the city, she was very tired after months on the road. But the stone fruit were almost ripe. So far, her plan was working.

جوانا تمام راه را تا پایتخت پیاده رفت. گاری چوبی پر از شفتی را هل می‌داد. دکه‌ی چوبی زیبایی همراهش می‌برد. دکه متعلق به مادرش بود و قبل از او هم به مادربزرگش. جوانا میوه‌هایش را در همین‌دکه می‌فروخت. بعد از ماه‌ها سفر در جاده، وقتی بالاخره به شهر رسید، حسابی خسته شده بود. اما شفت‌ها تقریباً رسیده شده بودند. تا اینجا که برنامه‌اش خوب پیش رفته بود.

Of course, there was a tax to enter the city gates. And there were market fees to pay. Plus, it wasn't easy to sell strange, new foods like hers at the market. The fruit had to be tested to prove it was safe to eat. The tests were not cheap and they took days to do.

البته برای رد شدن از دروازه‌ی شهر باید مالیات می‌داد. کارمزد بازار را هم باید پرداخت می‌کرد. تازه، فروختن میوه‌های جدید و عجیبش در بازار آسان نبود. باید آزمایش می‌کردند تا مطمئن شوند خوردنشان ضرری ندارد. آزمایش‌ها ارزان نبود و چندین روز طول می‌کشید.

Joanna spent all her money on the tests. And she also needed a place to sleep while she waited. She really needed money, so she sold her beautiful family stall. She didn't want to do it, but she had no choice. After she sold the fruit, she could buy the stall back.

جوانا تمام پولش را خرج آزمایش‌ها کرد. و در این مدت انتظار، جای خواب هم می‌خواست. جداً پول لازم داشت، برای همین‌ دکه‌ی خانوادگی زیبایشان را فروخت. دلش نمی‌خواست چنین کاری کند، اما راه دیگری نداشت. بعد از فروش میوه‌ها، دوباره دکه را می‌خرید.

Finally, the tests were finished and she was allowed to sell her fruit. She used the last of her money to rent a cheap, ordinary stall. But by now the perfect, silver stone fruit had turned white and lost their sweet flavour.

عاقبت آزمایش‌ها تمام شد و به‌اش اجازه دادند میوه‌هایش را بفروشد. با باقی‌مانده‌ی پولش، دکه‌ای ساده و ارزان اجاره کرد. اما شفت‌های رسیده‌ی نقره‌ای دیگر سفید شده و شیرینی‌شان را از دست داده بودند.

No customers wanted to buy her overripe fruits from her boring stall. They were starting to look and smell bad. In the end, she sold all the stone fruit to a farmer to feed his pigs. He bought her cart too, and paid her much less than its value.

هیچ‌کس مایل نبود از دکه‌ی بی‌رنگ‌ورویش میوه‌های بیش‌ از حد رسیده‌اش را بخرد. کم‌کم هم شکلشان خراب می‌شد و هم بوی بدی می‌دادند. سر آخر، تمام شفت‌ها را به مزرعه‌داری فروخت تا بدهد به خوک‌هایش. مزرعه‌دار گاری جوانا را هم خرید، به قیمتی بسیار کم‌تر از ارزش واقعی‌اش.

She had lost everything.

جوانا همه‌چیز را از دست داده بود.

Joanna left the market in defeat. She walked through the city streets. There were shops of every kind. In one she saw the beautiful stall that her mother had given her. But she had no money to buy it back.

شکست‌خورده از بازار بیرون آمد. در خیابان‌های شهر قدم می‌زد. همه‌جور مغازه‌ای آنجا بود. در یکی از مغازه‌ها، چشمش به دکه‌ی زیبایی افتاد که مادرش به‌اش داده بود. اما هیچ پولی نداشت که دوباره بخردش.

Tears ran down her face, and she walked until she was lost in the city streets. At last, she lay down in a corner and fell asleep.

اشک از چشمانش سرازیر شد و آن‌قدر راه رفت که در خیابان‌های شهر گم شد. عاقبت گوشه‌ای دراز کشید و خوابش برد.


When Joanna woke again, it was dark. But there was something even darker on the wall opposite her. It was a hole in the wall.

وقتی بیدار شد، همه‌جا تاریک بود. اما چیزی روی دیوار روبه‌رویش بود که از شب هم تیره‌تر به ‌نظر می‌رسید. سوراخی در دیوار بود.

It wasn't a door, because it didn't reach the ground. It wasn't a window either. This was just a hole in the wall. It had … nothing. Just like her.

در نبود، چون پایینش به زمین نمی‌رسید. پنجره هم نبود. فقط سوراخی در دیوار بود. سوراخ ... هیچ‌چیز نداشت. درست مثل جوانا.

Joanna felt so angry – with the market and with herself. She pulled off one of her boots. It was full of holes from her long journey. She threw it across the street at the hole.

جوانا خیلی عصبانی بود -هم به‌خاطر اتفاقات بازار و هم از دست خودش. یکی از چکمه‌هایش را درآورد. بعد از سفر طولانی‌اش، پر از سوراخ شده بود. پرتش کرد آن‌طرف خیابان سمتِ سوراخ.

It disappeared into the hole, but there was no sound as it landed. The boot was gone. It was just one more thing that she had lost by being stupid. Tired and sad, she closed her eyes on the world. But then she heard a sound.

چکمه افتاد توی سوراخ و ناپدید شد، اما صدای افتادنش نیامد. غیب شده بود. این هم چیزی دیگر که دراثر حماقت از دست داده بود. غمگین و خسته، چشم‌هایش را روی دنیا بست. اما بعد صدایی شنید.

She opened her eyes again.

دوباره چشم‌هایش را باز کرد.

There was something shiny on the ground. It was a coin – a single penny. It was enough to buy a meal. It was definitely worth more than her old boot.

چیزی روی زمین برق می‌زد. سکه بود -یک‌ پنی. می‌شد با آن غذایی خرید. چکمه‌ی قدیمی‌اش خیلی کم‌تر از این می‌ارزید.

It must be a joke, she thought. She waited for someone to come out and start laughing at her. But nothing happened. She pulled off her other boot and threw it after the first. She saw it fly through the hole into nothing. But this time she saw another coin fly back out, then a second and a third.

فکر کرد شاید شوخی باشد. منتظر بود کسی بیرون بیاید و به‌اش بخندد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. لنگه‌ی دیگر چکمه‌اش را هم درآورد و انداختش توی سوراخ. دیدش که رفت توی هیچیِ سوراخ. این دفعه سکه‌ای دیگر از سوراخ بیرون افتاد، بعد هم دومی و سومی.

Joanna picked up the nearest coin. She held it close to her face … It was real!

جوانا نزدیک‌ترین سکه را برداشت. آن را نزدیک صورتش برد ... واقعی بود! دو سکه‌ی دیگر را هم برداشت: سه پنی. حالا می‌شد یک ‌جفت چکمه‌ی نو بخرد.

She picked up the other coins: three pennies. She could buy new boots now.

دو سکه‌ی دیگر را هم برداشت: سه پنی. حالا می‌شد یک ‌جفت چکمه‌ی نو بخرد.

She took off her belt and threw it at the hole. In it went – and more coins flew back out. She picked those up too and counted them: ten pennies. Enough for new boots and a simple belt!

کمربندش را باز کرد و پرتش کرد سمت سوراخ. رفت تو -و سکه‌های بیش‌تری بیرون افتادند. آن‌ها را هم برداشت و شمرد: ده پنی. می‌توانست با آن یک‌ جفت چکمه‌ی نو و کمربندی ساده بخرد.

Excited, she quickly took off her travelling coat, her jacket and both socks. She threw each one into the hole.

از شدت هیجان، سریع پالتو، ژاکت و جوراب‌هایش را درآورد. همه را پرت کرد سمت سوراخ.

When the sound of metal falling on the ground ended, she had a small pile of coins. She counted them, over and over, through the rest of the night.

وقتی صدای افتادن فلز روی زمین تمام شد، تل کوچکی از سکه روبه‌رویش بود. درطول شب، بارها و بارها شمردشان.

When morning came, the hole in the wall had disappeared. Perhaps she had lost her mind as well as her fruit, her cart and her mother's stall.

صبح، سوراخ توی دیوار ناپدید شده بود. شاید علاوه‌‌ بر میوه‌ها، گاری و دکه‌ی مادرش عقلش را هم از دست داده بود.

Fine. She didn't care. She had thirty-eight pennies.

خب. برایش مهم نبود. سی‌وهشت پنی داشت.

And if you're a good trader, all you need is somewhere to start.

آدم اگر تاجر خوبی باشد، از هرجایی می‌تواند کارش را شروع کند.


Joanna was now a very unusual trader. She had no shoes, socks or coat. She went from shop to shop. With her pile of pennies, she bought:

جوانا حالا تاجری غیرعادی بود. نه کفش داشت، نه جوراب، نه کت. از مغازه‌ای به مغازه‌ی دیگر می‌رفت. با سکه‌هایش، چیزهایی خرید:

a large bag;

کیفی بزرگ،

a long shirt;

پیراهنی بلند،

a pair of broken wooden shoes;

یک ‌جفت کفش با زیره‌ی چوبی شکسته؛

all the old, broken or useless things the other traders would sell her.

تمام چیزهای کهنه، شکسته یا بلااستفاده‌ای که تاجرهای دیگر به‌اش می‌فروختند.

When she had spent all her money, Joanna returned to the street where she had spent the night. All day she sat there, looking at the empty wall opposite. People walked past her. Some felt sorry for her. Others wondered what she was doing. But most people didn't pay her any attention.

جوانا بعد از اینکه تمام پولش را خرج کرد، به همان‌خیابانی برگشت که شب پیش را در آن گذرانده بود. تمام روز آنجا نشست و به دیوار خالی روبه‌رویش زل زد. مردم از آنجا رد می‌شدند. بعضی‌ها دلشان برایش می‌سوخت. بعضی دیگر مانده بودند که جوانا آنجا چه‌کار می‌کند. اما بیش‌تر مردم توجهی به‌اش نمی‌کردند.


In the middle of the night, the hole in the wall appeared again. Joanna was happy that she hadn't imagined it.

نیمه‌های شب، سوراخ توی دیوار دوباره ظاهر شد. جوانا خوشحال بود که سوراخ خیالی نبوده است.

She opened the empty bag in front of the hole. Then, one by one, she threw things into the hole. Even the wooden shoes went in. The only thing she didn't throw in was the bag. When the sun rose in the morning, the bag was full and heavy with coins.

کیف خالی را با دهانه‌ی باز جلوی سوراخ گذاشت. بعد یکی‌یکی چیزها را انداخت توی سوراخ. حتی کفش‌های چوبی را. فقط کیف را نینداخت. وقتی خورشید طلوع کرد، کیف پر از سکه و سنگین شده بود.


Joanna bought new clothes with the money: a good hat, shirt and trousers, boots to take her home, a thick coat for winter in the mountains, and a new, bigger bag. She had enough money left to do some shopping at the market too. She bought silk carpets, fine wool, bags of spices and more.

جوانا با آن پول لباس‌‌هایی نو خرید: کلاهی زیبا، پیراهن و شلوار، چکمه‌هایی که در مسیر بازگشت به خانه بپوشد، پالتویی ضخیم مناسبِ زمستان‌های کوهستان و کیفی جدید و بزرگ‌تر. آن‌قدری پول برایش مانده بود که کمی هم در بازار خرید کند. قالی‌هایی ابریشمی، کامواهایی مرغوب، کیسه‌هایی ادویه و چیزهایی دیگر خرید.

After a busy day, she returned to one, special shop. There she bought back her mother's stall. And then she went back to her lucky street with all the beautiful things she had bought at the market.

بعد از روزی پُرکار، رفت سراغ مغازه‌ای خاص. دکه‌ی مادرش را از آنجا پس گرفت. و با تمام چیزهای زیبایی که از بازار خریده بود به خیابان شانسش برگشت.

She sat down for one last night, waiting for the hole.

یک‌ شب دیگر هم، برای آخرین بار، منتظر سوراخ نشست.

When the hole appeared again, she started throwing the spices into it. Then she threw the wool and silk and the other things. Silver and gold coins flew out of the hole into the bag. Soon her bag was filled with more money than she had ever known. For a moment, she thought about throwing her family stall into the hole as well. But then she had a better idea.

وقتی سوراخ دوباره ظاهر شد، ادویه‌ها را پرت کرد سمتش. بعد هم کامواها، قالی‌ها و بقیه‌ی چیزها را انداخت. سکه‌های طلا و نقره از توی سوراخ می‌افتادند توی کیف. طولی نکشید که کیفش پر از پول شد، هیچ‌وقت این‌همه پول ندیده بود. لحظه‌ای فکر کرد دکه‌ی خانوادگی‌اش را هم بیندازد توی سوراخ. اما بعد فکر بهتری به ذهنش رسید.

The hole had always given her more than the value of the things she threw into it. So what about the gold and silver coins? What would the hole give her if she threw all the money in?

مقدار سکه‌هایی که از سوراخ بیرون می‌افتاد همیشه بیش‌تر از ارزش واقعی چیزهایی بود که جوانا تویش می‌انداخت. حالا تکلیف سکه‌های طلا و نقره چه می‌شد؟ اگر همه‌ی پول را توی سوراخ می‌ریخت، سوراخ چه‌چیزی به‌اش می‌داد؟

What could be worth more than all the money she had?

چه‌چیزی ارزشش از آن‌همه پول بیش‌تر بود؟

Maybe she would never have to sell stone fruit again! Joanna lifted the heavy bag of coins. She began to move the bag backwards and forwards, faster and faster … and then she threw it.

شاید بعد از این، هرگز مجبور نمی‌شد شفت بفروشد. جوانا کیف سنگینِ سکه‌ها را بلند کرد. کیف را عقب و جلو می‌برد، تند و تندتر ... و بعد کامل پرتش کرد.

Five coins came out of the bag and fell by Joanna's feet. The others flew into the hole.

پنج سکه از داخل کیف افتاد کنار پای جوانا. بقیه‌ی سکه‌ها رفتند توی سوراخ.

Joanna waited and watched the hole. But this time, nothing came back.

جوانا منتظر به سوراخ چشم دوخته بود. اما این بار هیچ‌چیز بیرون نیفتاد.


There was a tax to leave the city. Joanna's last five coins were just enough to pay it.

برای خروج از شهر باید مالیات می‌داد. پنج سکه‌ای که برای جوانا مانده بود صرف این کار شد.

She walked out in her good boots and new clothes. On her back, she carried her mother's stall. She walked all day and she slept well at night. She was happy to be going home. As she got further and further away from the capital, she could see the mountains of home. They looked more beautiful than ever.

با چکمه‌های زیبا و لباس‌های جدیدش از شهر بیرون رفت. دکه‌ی مادرش را روی کمرش گذاشته بود. تمام روز را راه رفت و شب راحت خوابید. خوشحال بود که به خانه برمی‌گردد. همین‌طور که از پایتخت دور و دورتر می‌شد، کوه‌های زادگاهش را می‌دید. از همیشه زیباتر به‌ نظر می‌رسیدند.

Her pockets were empty, but her heart was full.

جیب‌هایش خالی، اما قلبش سرشار از احساس رضایت بود.

Sometimes she met other travellers on the road. When she saw them coming, she put up her beautiful, family stall. The only thing she had to sell was her story. She only asked people to pay a penny or two to hear her story. If they didn't have any money, she asked for some food or drink. No one believed her story was true, but they believed the lessons her story contained. Everyone who heard the story learned a different lesson. For some people, the lesson was 'be happy with what you have' or 'if you want more than you need, you will lose everything.' For others, it was 'wisdom has a high price.'

گاهی مسافران دیگری را در جاده می‌دید. وقتی می‌دید دارند نزدیک می‌شوند، دکه‌ی زیبای خانوادگی‌اش را برپا می‌کرد. تنها چیزی که برای فروش داشت سرگذشتش بود. یکی دو پنی ازشان می‌گرفت و سرگذشتش را تعریف می‌کرد. اگر هم پول نداشتند، کمی غذا یا نوشیدنی به‌اش می‌دادند. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که ماجرایش واقعی باشد، اما همه پندهایی را که در داستانش بود قبول داشتند. هرکس که ماجرا را می‌شنید، برداشتی متفاوت داشت. به‌نظر بعضی‌ها، پند ماجرا این بود که «به همان‌چیزی که دارید قانع باشید» یا «اگر بیش از نیازتان طلب کنید، همه‌چیز را از دست می‌دهید.» نظر بقیه این بود که «خِرَد بهای سنگینی دارد.»

For Joanna, the last trader in her family, the lesson was different. It was the answer to her question: What could be worth more than all the money she had? Now she knew the answer was wisdom.

به‌نظر جوانا، آخرین تاجرِ خاندانش، پند این قصه چیز دیگری بود. درواقع به پاسخ سؤالش مربوط می‌شد: چه‌چیزی ارزشش از آن‌همه پول بیش‌تر بود؟حالا می‌دانست که آن چیز خِرَد است.

Story written by Andrew Leon Hudson and adapted by Nicola Prentis.

داستان را اَندرو لئون هادسون نوشته و نیکولا پرنتیس از آن اقتباس کرده است.