The time travel plumber
لولهکشی که در زمان سفر میکرد
September 17
17سپتامبر
Priya and the plumber from TimeTech Insurance company looked around at her flooded kitchen. She hadn't been to the house for weeks. A few months ago, she had moved back to live with her parents to save money because Charlie's hospital bills were so high. She had hoped to sell the house before this but, so far, no one had been interested. Someone was coming to see it tomorrow, the first person in four months. She really needed them to buy it, but no one would want it now. She guessed the water had been in the kitchen for ages because it smelled like old fish.
پْریا و لولهکشِ شرکت بیمه به آشپزخانهی آبگرفته نگاه میکردند. هفتهها بود که پریا به خانهاش سر نزده بود. از چند ماه پیش در خانهی پدر و مادرش زندگی میکرد تا پولش را پسانداز کند، چون هزینههای بیمارستان چارلی خیلی زیاد بود. امیدوار بود زودتر از این حرفها خانهاش را بفروشد، اما تاحالا که کسی تمایلی نشان نداده بود. قرار بود فردا یک نفر بیاید خانه را ببیند، اولین خریدار در چهار ماه گذشته. واقعاً لازم بود خانه را بفروشد، اما با این وضعیت بعید بود کسی بخردش. حدس میزد خیلی وقت باشد که آشپزخانه را آب گرفته، چون بوی ماهیمرده میداد.
'Eww!' said Charlie at the horrible smell. He held his nose and made a silly face, the way five-year-olds do. And then he started to cough. But his thin body was too weak for the effort and he stopped. Priya felt even worse about the situation.
چارلی با شنیدن بوی مشمئزکننده گفت: «اَیی!» با دست دماغش را گرفت؛ قیافهی مضحکی به خودش گرفته بود، کاری که همهی بچههای پنجساله میکنند. بعد هم ادای سرفه کردن درآورد. اما بدن نحیفش ضعیفتر از آن بود که بتواند فشار سرفه را تحمل کند، پس ادامه نداد. احساس پریا دربارهی وضعیت موجود از این هم بدتر بود.
She had called the plumber as soon as she saw the condition of the house. And right after that, she called her boss at the jewellery shop to say she couldn't work today. She was really good at her job and she sold lots of jewellery, but he would probably take money from her pay. Just one of those expensive necklaces would pay for Charlie's operation. It was so unfair!
بهمحض اینکه اوضاع خانه را دیده بود، با لولهکش تماس گرفته بود. و بعد هم به رییسش در جواهرفروشی زنگ زده بود تا بگوید امروز نمیتواند برود سر کار. پریا در کارش موفق بود و جواهرات زیادی فروخته بود، اما احتمالاً رییسش مقداری از حقوقش کم میکرد. فقط یکی از آن گردنبندهای گرانقیمت برای پرداخت هزینهی عمل چارلی کافی بود. این اصلاً عادلانه نبود!
'Do you mind if I look?' asked the plumber.
لولهکش پرسید: «اجازه میدید یه نگاهی بندازم؟»
'Of course! Please, go in,' she replied. Luckily, the plumber was wearing boots that were about five centimetres higher than the water. He walked slowly towards the sink and opened the cupboard under it to look at the pipes. Then, he took a few photos of the flooded kitchen, one of them with her, Charlie and the dog in. Charlie made another silly face for the photo, which made him look even more pale and ill.
پریا جواب داد: «حتماً! بفرمایید.» خوشبختانه، چکمههای لولهکش پنج سانتیمتر بلندتر از ارتفاع آب بودند. بهآرامی رفت سمت سینک و در کابینت زیر سینک را باز کرد تا نگاهی به لولهها بیندازد. بعد، از آشپزخانهی آبگرفته چندتا عکس گرفت؛ در یکی از عکسها، پریا، چارلی و سگ هم بودند. چارلی موقع عکس گرفتن، شکلک مسخرهای درآورد که باعث میشد رنگپریدهتر و بیمارتر به نظر برسد.
'Can you fix it?' she asked. She didn't have the money to pay someone to repair the kitchen, so she hoped the insurance company would do it. But TimeTech's slogan promised: Say goodbye to every* problem you ever had! Well, Priya definitely wanted to say goodbye to this problem.
پریا پرسید: «میتونید درستش کنید؟» پول کافی برای تعمیر آشپزخانه را نداشت، برای همین امیدوار بود شرکت بیمه انجامش دهد. شعار تایمتک وعده میداد: با تمام* مشکلهایتان خداحافظی کنید! خب، پریا واقعاً دلش میخواست با این مشکل خداحافظی کند.
'It's your lucky day,' he said, 'as long as the flood happened within the right time period. Now, to be sure, I need to go back two months. The pipe looks as if it's been like this for a while. But I think the flooding actually happened six weeks ago because of the way the water looks.'
لولهکش گفت: «روز شانستونه، البته اگه آبگرفتگی تو بازهی زمانی مشخصی اتفاق افتاده باشه. برای اینکه مطمئن بشیم باید برگردم به دو ماه پیش. انگار چند وقتی هست که لوله خراب شده، ولی از رو شکل آب به نظرم میاد آبگرفتگی شش هفته پیش اتفاق افتاده باشه.»
Priya shook her head in surprise. It was so hard to believe that this time travel stuff was real.
پریا باتعجب سرش را تکان داد. سخت میشد باور کرد که این حرفهای مربوط به سفر در زمان واقعی باشد.
'Now, I just need to ask a few questions,' he said. He had a pen and paper to make notes, not some complicated machine like you might expect a time traveller to have. 'When did you sign up with TimeTech?'
لولهکش گفت: «حالا فقط باید چندتا سؤال ازتون بپرسم.» خودکار و کاغذی درآورد نه دستگاهی پیشرفته، آنطور که از کسی که در زمان سفر میکند انتظار میرود. «کِی توی تایمتک ثبت نام کردید؟»
'August 15,' she said. Her heart sank the moment the words were out of her mouth.
پریا گفت: «15 آگوست.» همینکه این را گفت، قلبش ریخت.
'Oh,' he said. 'That's only a month ago.'
لولهکش گفت: «عجب! یعنی فقط یه ماهه که بیمه شدید.»
'Oh no! Please don't say you can't fix it! I need to sell the house or I can't pay for Charlie's doctor and—' She began to cry, she couldn't stop herself. 'I had to take the morning off work to come here today and my boss isn't happy. Now he won't pay me for today, which is all I need.'
«وای نه! لطفاً نگید که نمیتونید درستش کنید! باید خونه رو بفروشم وگرنه نمیتونم هزینههای دکتر چارلی رو بدم و ...» گریهاش گرفت، نمیتوانست خودش را کنترل کند. «مجبور شدم امروز رو مرخصی بگیرم که بیام اینجا و رییسم دل خوشی از این کار نداره. دیگه حقوق امروزم رو نمیده، که خیلی هم لازمش دارم.»
'We really can't go back to a time before the customer signed up with TimeTech,' he said, 'because it's really hard to make them believe that in the future they're going to be a customer. We tried it a few times but it always went badly.'
«ما واقعاً نمیتونیم به زمانی قبل از ثبت نام مشتری توی تایمتک برگردیم، چون سخت میشه آدمها رو قانع کرد که قراره در آینده مشتریمون بشند. چند بار امتحان کردیم، اما هردفعه اوضاع خراب شد.»
'Oh, I'm sure I'll believe you! I was thinking about signing up for a long time before I finally did it,' she said. 'Say goodbye to every problem you ever had, right? I certainly have a lot of problems!' She tried to laugh but, instead, she was almost crying again.
پریا گفت: «ولی من مطمئنم که حرفتون رو باور میکنم! قبل از اینکه ثبت نام کنم، خیلی وقت بود که راجع بهش فکر میکردم. مگه نمیگید با تمام مشکلهاتون خداحافظی کنید؟ منم که یهعالمه مشکل دارم!» پریا سعی کرد بخندد، اما نزدیک بود دوباره به گریه بیفتد.
Charlie hugged her legs. Maybe the plumber felt sorry for her or maybe he was just embarrassed but he said, 'You seem as if you're having a hard time so, OK, I'll do this for you.'
چارلی پاهای پریا را بغل کرد. شاید لولهکش دلش برای پریا سوخت، شاید هم فقط احساس شرمندگی میکرد، اما گفت: «بهنظر دوران سختی رو دارید پشت سر میذارید، خب باشه، من این کار رو بهخاطر شما انجام میدم.»
He wrote down some more information, shaking his head. She knew that he was doing her a big favour. 'I'll be back in about half an hour to make sure you're happy with the work, OK?'
همینطور که سرش را تکان میداد، چیزهای دیگری هم یادداشت کرد. پریا میدانست که لولهکش در حقش خیلی لطف کرده است. «تقریباً نیمساعت دیگه برمیگردم تا مطمئن بشم از کارم راضیاید، خب؟»
The plumber walked back to the road and disappeared into his van. It was a very ordinary van and it didn't look like a time machine at all. The slogan Say goodbye to every* problem you ever had! was painted on the side of the van. It had a * next to some smaller writing underneath, but she couldn't read it from where she was.
لولهکش رفت سمت خیابان و در وَنش ناپدید شد. ونِ خیلی معمولیای بود و اصلاً شبیه ماشین زمان به نظر نمیرسید. شعارِ با تمام* مشکلهایتان خداحافظی کنید! روی ون به چشم میآمد. زیر شعار، نوشتهای ریزتر بود که قبلش علامتِ * گذاشته بودند، اما پریا نمیتوانست از آنجا بخواندش.
Obviously they couldn't wait in the disgusting, flooded kitchen so they sat outside. Charlie was too tired to run around the garden. Instead, he watched the dog trying to dig a hole next to the 'For Sale' sign.
نمیشد در آشپزخانهی آبگرفتهی چندشآور منتظر بمانند، برای همین بیرون خانه نشستند. چارلی خستهتر از آن بود که در حیاط بدود. بهجایش سگشان را نگاه میکرد که داشت کنار تابلوی «برای فروش» چالهای میکند.
She went closer to the van and read the small writing under the slogan.
پریا رفت نزدیک ون و نوشتهی ریزِ زیر شعار را خواند.
*TimeTech only solves problems involving objects. We CANNOT change situations that happen because of people and their actions.
تایمتک فقط مشکلهای مربوط به اشیاء را حل میکند. ما نمیتوانیم موقعیتهایی را تغییر دهیم که افراد و کارهایشان به بار میآورند.
Aaah, now she remembered! TimeTech had been in the news after twelve of their customers went to prison. TimeTech had now added * next to the word 'every' in their slogan.
تازه یادش آمد! خبرش پخش شده بود که دوازدهتا از مشتریهای تایمتک به زندان افتادهاند. حالا علامت * را به کنار کلمهی «تمام» در شعارشان اضافه کرده بودند.
Just as she was looking at it, the van door opened. 'All fixed!' the plumber said, smiling.
همینطور که پریا به نوشته نگاه میکرد، در ون باز شد. لولهکش لبخندزنان گفت: «حله!»
'Was I surprised to see you?' Priya asked.
پریا پرسید: «از دیدنتون تعجب کردم؟»
'Yes! At first, but that's why the photos are so useful. People always believe me when they see themselves in the pictures. You said you couldn't believe you were using TimeTech so soon after signing up.'
«بله، اولش. ولی خب اینجاست که عکسها به کار میآند. مردم وقتی خودشون رو توی عکسها میبینند، همیشه حرفم رو باور میکنند. بهم گفتید باورتون نمیشه که اینقدر زود، بعد از ثبت نام، از بیمهی تایمتک استفاده میکنید.»
'Let's see! Let's see!' Charlie jumped up and down with a new energy.
چارلی با نیرویی تازه بالا و پایین میپرید. «بریم ببینیم! بریم ببینیم!»
Priya opened the house door and, just like TimeTech promised, her problem was solved. The kitchen was dry, tidy and smelled normal.
پریا در خانه را باز کرد و، درست همانطور که تایمتک وعده داده بود، مشکلش حل شده بود. آشپزخانه خشک و مرتب بود و بویی عادی میداد.
'Wow!' said Charlie.
چارلی گفت: «وای!»
Priya agreed. 'It's as though the flood never happened!' she said to the plumber.
پریا هم با او موافق بود. به لولهکش گفت: «انگار که هیچوقت هیچ آبگرفتگیای اتفاق نیفتاده!»
He laughed. 'It didn't happen!' he said. 'I put your new pipe in on 17 July and that solved the problem before it could happen. It would be more accurate to say the flood unhappened! But don't think about it too much. Time travel is confusing!'
لولهکش خندید. گفت: «خب اتفاق نیفتاده! 17 جولای لوله رو واسهتون عوض کردم و اینطوری قبل از اینکه مشکلی بخواد اتفاق بیفته، همهچیز حل شد. البته دقیقترش اینه که بگیم آبگرفتگیِ اتفاقافتاده اتفاق نیفتاد! ولی زیاد بهش فکر نکیند. سفر در زمان موضوع پیچیدهایه!»
Priya shook her head. She couldn't believe what had just happened – or unhappened.
پریا سرش را تکان داد. باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده -یا چه اتفاقِ افتادهای اتفاق نیفتاده.
July 17
17 جولای
Two months earlier, Priya was also shaking her head and she also couldn't believe what had just happened. In one way, of course, nothing extraordinary had happened.
دو ماه پیش هم پریا سرش را تکان میداد و باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده. یکجورهایی اتفاق خارقالعادهای هم نیفتاده بود.
A plumber had fixed a pipe in a few minutes.
لولهکشی درعرض چند دقیقه، لولهای را تعمیر کرده بود.
Except the pipe wasn't broken – yet – and the plumber had come from the future.
فقط اینکه لوله -هنوز- خراب نشده بود و لولهکش از آینده آمده بود.
Well, she was glad that future Priya was going to sign up with TimeTech. She had heard a bit about them, but now she really understood what the company did. Say goodbye to every* problem you ever had! the slogan on the van outside her house had said. There was some smaller writing underneath, but she hadn't been close enough to read it. It was amazing – solve all your problems with time travel. She hadn't believed the plumber was telling the truth at first. But when he showed her the photo from the future she knew it was true. The photo showed Charlie looking so pale and thin. It broke her heart to see how much worse her little boy would get in the next two months.
خب، خوشحال بود که پریایِ آینده در تایمتک ثبت نام میکند. کمی دربارهشان از این و آن شنیده بود، اما حالا کاملاً میفهمید که کار شرکتشان چیست. شعارشان را روی ونِ جلوی خانهاش نوشته بودند: با تمام* مشکلهایتان خداحافظی کنید! زیر شعار نوشتهای ریزتر بود، اما از آنجا نمیتوانست بخواندش. شگفتانگیز بود -تمام مشکلهایتان را با سفر در زمان حل کنید. اول باورش نمیشد که لولهکش راستش را گفته باشد. اما وقتی عکسهای آینده را نشانش داد، فهمید که راست میگوید. چارلی توی عکس رنگپریده و لاغر بود. قلبش گرفت از اینکه میدید وضع پسر کوچکش در دو ماه آینده بدتر میشود.
'I've certainly got a lot of problems,' she thought. The biggest was money, of course. Since Charlie had got ill, she had spent all her money on doctors and medicine. But he still needed an operation and if he didn't get it … She didn't want to think about it. She had very little time and she needed money, a lot of it. Until today, she thought selling the house and moving in with her parents was the only way to get enough money to make Charlie better. But now, thanks to TimeTech, she had a better idea. She knew stealing was wrong, time travel didn't change that. 'But my boss is horrible to me,' she thought. 'And anyway, he's so rich he won't notice if a couple of hundred-thousand-pound necklaces disappear. And if I do get caught, well, TimeTech will make it "unhappen" and get me out of prison.' Maybe they would help her put the jewellery back or go back in time and show her a photo of herself in prison, or whatever it was they could do. She'd seen her kitchen with her own eyes! TimeTech's insurance was the best insurance you could ever have.
فکر کرد: «منم که یهعالمه مشکل دارم!» بزرگترین مشکلش پول بود. از وقتی که چارلی مریض شده بود، تمام پولش را خرج دوا و دکتر کرده بود. اما هنوز هم لازم بود عمل شود و اگر نمیشد ... دوست نداشت بهاش فکر کند. فرصت کمی داشت و پول میخواست، آنهم یکعالمه. تا امروز فکر میکرد فقط با فروش خانه و برگشتن پیش پدر و مادرش میتواند پول لازم برای درمان چارلی را فراهم کند. اما حالا، به لطف تایمتک، فکر بهتری به ذهنش رسیده بود. میدانست دزدی اشتباه است، سفر در زمان این را تغییر نداده بود. فکر کرد: «اما رییسم با من خیلی بد برخورد میکنه. و بههرحال، اونقدر پولدار هست که اگه چندتا گردنبند صدهزارپوندی هم ناپدید بشه، نمیفهمه. و اگه هم گیر بیفتم، خب، تایمتک کاری میکنه انگار اتفاقِ افتاده اتفاق نیفتاده و من رو از زندان درمیآره.» شاید کمکش میکردند جواهرات را برگرداند سر جایشان یا در زمان به عقب میرفتند و عکسی از خودش در زندان بهاش نشان میدادند، یا هرکار دیگری که از دستشان برمیآمد. با چشمهای خودش آشپزخانهاش را دیده بود! بیمهی تایمتک بهترین بیمهای بود که آدم میتوانست داشته باشد.
September 17
17 سپتامبر
As they waved the plumber goodbye, Charlie ran back into the garden. He played with the dog, who had found a ball in the kitchen. 'Where's the "For Sale" sign gone, Mum?' he asked. 'Did the plumber take it away?'
همینطور که بهنشانهی خداحافظی برای لولهکش دست تکان میدادند، چارلی دوید توی حیاط. میخواست با سگ، که در آشپزخانه توپی پیدا کرده بود، بازی کند. پرسید: «پس تابلویِ «برای فروش» کو مامان؟ لولهکشه با خودش بردش؟»
'Something like that,' said Priya. She smiled as she watched him running around. His legs were strong and his little fat face was pink.
پریا گفت: «یهجورایی.» لبخندزنان به چارلی که میدوید نگاه کرد. پاهایش جان گرفته بودند و صورت کوچک و تپلش گلانداخته بود.
'The operation was a success,' she thought. Her old worries were gone. But now that she had read the small writing on the TimeTech van, she had a new fear – that any moment the police would come and she would be the thirteenth person in prison. TimeTech couldn't solve every problem. She had been crazy to imagine they could. So far, it seemed as if her boss hadn't noticed the missing necklaces. She hoped her luck would last.
پریا فکر کرد: «عملش موفقیتآمیز بود.» نگرانیهای قبلیاش از بین رفته بود. اما حالا که نوشتهی ریزِ روی ون تایمتک را خوانده بود، ترس جدیدی در دلش افتاده بود -اینکه هرلحظه ممکن بود پلیس سر برسد و پریا سیزدهمین نفری بشود که به زندان میافتد. تایمتک نمیتوانست تمام مشکلها را حل کند. تصور اینکه از پس چنین کاری برمیآیند دیوانگی بود. تا الان که انگار رییسش نفهمیده بود گردنبندها گم شدهاند. امیدوار بود همچنان بخت یارش باشد.
Nicola Prentis
نیکولا پرنتیس