Steph was looking at Instagram. There were #blessed yoga photos and #SundayBreakfast pictures. She saw photos of fresh bread and coffee with hearts in the milk.
استِف توی اینستاگرام میچرخید. به عکسهای مردم #سعادتمند درحال انجام یوگا و تصاویر #صبحانهیِ_یکشنبه نگاه میکرد. عکسهایی از نان تازه و قهوه دید و لیوان شیری که قلب رویش بود.
On the other side of the city, Matt was doing the same thing. His Instagram was full of #FitBody gym selfies and #beachlife holiday photos.
آنطرف شهر، مَت هم مشغول همینکار بود. اینستاگرامش پر بود از سلفیهایی #خوشهیکل که در باشگاه گرفته بودند و تصاویری از تعطیلات لب #ساحل.
Steph put some flowers next to her breakfast and took a photo of it. Her eggs and coffee were cold now, but the plate looked good. The plate was from an expensive art market. She had 'borrowed' the flowers from her neighbour's garden. Probably only ten people a day walked past old Mrs Robinson's garden. Flowers are for everyone to enjoy, aren't they? she thought. If she put the picture on Instagram, more people would see the flowers.
استف چند شاخه گل گذاشت کنار صبحانهاش و عکسش را گرفت. قهوه و تخممرغهایش دیگر سرد شده بودند، اما بشقاب ظاهر دلپذیری داشت. بشقاب گرانقیمت را از فروشگاه آثار هنری خریده بود. گلها را از باغچهی همسایهاش «قرض» گرفته بود. احتمالاً در روز فقط ده نفر از کنار باغچهی خانم رابینسون پیر رد میشدند. فکر کرد: گلها واسه ایناند که همه کِیفشون رو ببرند، مگه نه؟ اگر عکس را توی اینستاگرام پست میکرد، افراد بیشتری گلها را میدیدند.
Steph changed the colours on her picture to make the orange juice more orange and the pink roses brighter. She was choosing an Instagram filter when she noticed TrueBeauty. She had downloaded it the day before and then forgotten about it. Her picture looked perfect with that filter. She posted the photo for her 15k followers. She hoped some of them would feel jealous of her life. Then she threw the food on her plate into the bin. She didn't want to eat it now that it was cold.
استف تنظیمات رنگ عکس را دستکاری کرد تا آبپرتقال نارنجیتر و رزهای صورتی پرزرقوبرقتر به نظر برسند. میخواست فیلتری انتخاب کند که چشمش به زیباییحقیقی افتاد. دیروز دانلودش کرده و بعد از خاطرش رفته بود. عکسش با این فیلتر عالی میشد. عکس را برای 15هزار فالوورش پست کرد. دلش میخواست بعضیشان به زندگیاش حسادت کنند. بعد غذای توی بشقاب را ریخت توی سطل. حالا که سرد شده بود، میلی به خوردنش نداشت.
Matt was ready to give up. He had worked out for an hour and he had put cooking oil on his skin so that it would look shiny. But the photos still didn't look good. He only wanted to be fit so that he could put photos on social media. He looked at his Instagram again. He hoped to see some ideas he could copy. Then he noticed an ad for TrueBeauty.
مت دیگر داشت ناامید میشد. یک ساعت ورزش کرده بود و روغن خوراکی مالیده بود روی پوستش تا براق به نظر برسد. اما هیچکدام از عکسهایش خوب از آب درنیامده بود. دوست داشت اندام متناسبی داشته باشد، فقط برای اینکه عکسهایش را در شبکههای اجتماعی بگذارد. دوباره به اینستاگرامش نگاه کرد. دنبال ژستهایی میگشت که ازشان تقلید کند. چشمش به تبلیغِ زیباییحقیقی افتاد.
_ Pictures as beautiful as you are. See the real you with TrueBeauty. Available in your app store for £0. Because True Beauty is free._
_تصاویری به زیباییِ خودتان. با زیباییحقیقی، خودِ واقعیتان را ببینید. موجود در اپاستور به قیمت 0 دلار. چراکه زیبایی حقیقی رایگان است. _
That's what he needed. He downloaded the app. In minutes, he had the perfect selfie. In the photos, his body looked amazing. He posted the photo for his 27k followers. Then he got in the shower to wash off all the cooking oil. He remembered reading about all the fat under the city, in the sewers. Millions of people lived in his city. Most of them washed their cooking oil down the sink. The oil went to the sewers. It made a disgusting mess and some poor worker had to clean it. Or did the oil go into the ocean and kill dolphins? He couldn't remember. But it wasn't his problem, was it? It was someone else's problem. همانچیزی که لازم داشت. برنامه را دانلود کرد. درعرض چند دقیقه، سلفی دلخواهش را گرفته بود. اندامش در عکسها فوقالعاده به نظر میرسید. عکس را برای 27هزار فالوورش پست کرد. بعد رفت حمام تا روغن خوراکی را از بدنش پاک کند. یادش افتاد مطلبی دربارهی چربیهایی خوانده بود که زیر شهر، در مجاری فاضلاب، جمع میشوند. میلیونها نفر در آن شهر زندگی میکردند. بیشترشان باقیماندهی روغن غذایشان را توی سینک میشستند. روغن میرفت توی فاضلاب. تودهی چندشآوری از چربی جمع میشد و کارگر بیچارهای مجبور بود تمیزش کند. یا شاید روغن میرفت توی اقیانوس و باعث مرگ دلفینها میشد؟ مت یادش نمیآمد. اما مشکل او که نبود، بود؟ مشکل کس دیگری بود.
Both Steph and Matt were surprised to get so few likes. And they weren't prepared for the negative comments they received.
استف و مت هردو از تعداد کم لایکهایشان تعجب کردند. و آمادگی دریافت کامنتهایی چنان منفی را نداشتند.
susieQ Remind me never to get breakfast at your place!
سوزیکیو : یادم باشه هیچوقت خونهت صبحونه نخورم!
gymguy21 Ewww, disgusting!
جیمگای21 : اَیییی، چندش!
The rest of the comments were even worse.
باقی کامنتها از این هم بدتر بود.
Both social media influencers looked again at the pictures they had posted.
هردو اینفلوئنسر دوباره به عکسهایی که پست کرده بودند نگاه کرند.
Steph's picture showed horrible, green eggs with flies all over them. The flowers were dead, and the coffee looked disgusting and grey. In Matt's picture, his body was covered in something that looked like dirty butter. It was in his hair and in his nose. And, worst of all, his hands were really dirty. It looked as if he had been digging in the garden – or worse.
در عکس استف، تخممرغها سبز و مشمئزکننده و دورشان پر از مگس بود. گلها پژمرده بودند و قهوه حالبههمزن و خاکستری به نظر میرسید. عکس مت جوری به نظر میرسید که انگار روی بدنش کرهی کثیف مالیده بود. روی موها و توی دماغش هم بود. و، از همه بدتر، دستهایش واقعاً کثیف بودند. انگار داشته باغچه را میکنده -حتی از آن هم بدتر.
They both tried to delete the photos, but they couldn't. The negative comments kept coming. In a way, it was Steph's most popular post. And 50 people had shared Matt's post already.
هردو تلاش کردند عکسها را حذف کنند، اما نتوانستند. کامنتهای منفی همچنان ادامه داشت. یکجورهایی، این پست استف بیشترین بازدید را گرفته بود. و تا همینجا، 50 نفر پست مت را به اشتراک گذاشته بودند.
Just then, everyone who had installed the TrueBeauty filter received a message from the person who had created it. Steph and Matt read:
در همانموقع، تمام افرادی که فیلتر زیباییحقیقی را نصب کرده بودند، از طرف سازندهاش پیامی دریافت کردند. استف و مت پیام را خواندند:
Dear User,
Thank you for making TrueBeauty such an amazing success! Fifty million downloads in the first 24 hours! Wow, it's more than I ever hoped for. Honestly, guys, I am so #blessed.
I know that each of you really, truly cares about showing yourself as you really are. Are you as beautiful on the inside as you are on the outside? If you want your pictures to show the real you, it's time to be as beautiful in real life as you are on your social media.
Have a truly beautiful day, beautiful people!
Love,
TrueBeauty
PS. You can't remove the filter or delete the pictures you posted using it. #SorryNotSorry
PPS. By the way, after the first time you use TrueBeauty, it will change all your photos from that moment on!
کاربر عزیز، ممنون که باعث شدید زیباییحقیقی اینقدر موفقیتآمیز باشه! پنجاهمیلیون دانلود درعرض 24 ساعت. عجب! خیلی بیشتر از اونیه که فکرش رو میکردم. راستش واقعاً #سعادتمند شدم بچهها. میدونم که همهتون واقعاً و حقیقتاً براتون مهمه که خودتون رو همونطوری نشون بدید که واقعاً هستید. یعنی باطنتون هم بهاندازهی ظاهرتون زیباست؟ اگه میخواید عکسهاتون خودِ واقعیتون رو نشون بدند، وقتشه که تو زندگی واقعی هم همونقدر زیبا باشید که توی شبکههای اجتماعی هستید. روز حقیقتاً زیبایی داشته باشید، انسانهای زیبا! باعشق، زیباییحقیقی پ. ن: نمیتونید فیلتر یا عکسایی رو که با این فیلتر پست کردید حذف کنید #متأسفمولیمتأسف_نیستم. پ. ن. 2: راستی، بعد از اولین باری که از زیباییحقیقی استفاده کنید، روی تمام عکسهایی که بعد از اون بذارید اِعمال میشه.
For the next 24 hours, not many people posted photos online. There was only one way people could see if the filter was still destroying their photos: they had to post pictures first and then see how they looked.
در 24 ساعت بعد، افراد زیادی پست نگذاشتند. برای اینکه بفهمند فیلتر هنوز هم عکسهایشان را خراب میکرد یا نه، فقط یک راه وجود داشت: باید اول عکس را پست میکردند و بعد میدیدند چطور به نظر میرسند.
The results were not pretty.
نتیجه قشنگ از کار درنیامد.
A few of the biggest influencers offered a reward. They joined together to offer a million pounds for the first person to remove the filter. But they couldn't post a picture of themselves holding the money because the pictures were so ugly. So they had to stop advertising the reward. It didn't matter anyway. The person who developed TrueBeauty was too clever and no one could remove the filter.
چندتا از قَدَرترین اینفلوئنسرها جایزهای تعیین کردند. همه با هم اعلام کردند به اولین کسی که فیلتر را حذف کند، یکمیلیون پوند جایزه میدهند. اما نتوانستند عکس خودشان با پول را پست کنند، چون عکسهایشان خیلی زشت بود. برای همین مجبور شدند از تبلیغ جایزه دست بکشند. اهمیت چندانی هم نداشت. سازندهی زیباییحقیقی خیلی باهوش بود و هیچکس نمیتوانست فیلتر را حذف کند.
Steph stopped trying to take pictures after five more horrible pictures. She couldn't remove the TrueBeauty filter. The only thing she could do to hide the ugly pictures was to make her account private. Now, no one could see anything she had ever posted in her life. She felt depressed. She didn't want to do anything if she couldn't post photos of it.
استف بعد از پنج عکس افتضاحِ دیگر، بیخیالِ عکس گرفتن شد. نمیتوانست فیلتر زیباییحقیقی را حذف کند. فقط میتوانست اکانتش را پرایوت کند تا کسی آن عکسهای زشت را نبیند. حالا هیچکس نمیتوانست هیچیک از عکسهایی را که درطول زندگیاش پست کرده بود ببیند. احساس افسردگی داشت. اگر نمیتوانست عکس کارهایش را پست کند، اصلاً دلش نمیخواست هیچکاری انجام دهد.
She went downstairs, past Mrs Robinson's garden. The flowers were more beautiful than ever. She noticed the smell for the first time. Lovely! She stopped and smelled a large, purple rose.
رفت طبقهی پایین، کنار باغچهی خانم رابینسون. گلها از همیشه زیباتر بودند. اولین بار بود که متوجه عطرشان میشد. چقدر دلپذیر! ایستاد و رز بنفش درشتی را بو کرد.
'Hello,' said Mrs Robinson. Steph was surprised because she didn't know Mrs Robinson was there.
خانم رابینسون گفت: «سلام.» استف از جا پرید، آخر نفهمیده بود خانم رابینسون آنجاست.
'Oh, sorry!' said Mrs Robinson. 'I was just putting water on the plants. At this time of year, there's always so much to do.'
خانم رابینسون گفت: «وای، ببخشید! همینالان داشتم گیاهها رو آب میدادم. این موقعِ سال کلی کار هست که باید انجام بدم.»
Steph looked around. She hadn't realised it was hard work to make a garden look nice. In fact, she had never really spoken to Mrs Robinson. She had a new thought.
استف به اطراف نگاه کرد. دقت نکرده بود آراسته نگه داشتن باغچه چقدر زحمت دارد. درواقع، هیچوقت با خانم رابینسون درست و حسابی صحبت نکرده بود. فکر تازهای به ذهنش رسید.
'Do you want some help?' Steph asked. After all, she didn't have anything else to do.
استف پرسید: «کمک میخواید؟» بههرحال استف کار دیگری برای انجام دادن نداشت.
'Oh, thank you, dear! That would be lovely!' Mrs Robinson looked delighted. Steph actually felt happy for the first time since the whole TrueBeauty nightmare had started.
«وای، ممنون عزیزم! اینطوری عالی میشه!» خانم رابینسون حسابی خوشحال به نظر میرسید. بعد از ماجرای کابوسوار زیباییحقیقی، اولین بار بود که استف واقعاً احساس شادی داشت.
A couple of hours later, to be honest, Steph didn't think the garden looked very different. But Mrs Robinson said she had been a great help. Steph had enjoyed herself a lot. Mrs Robinson had been an actor in the past and she had some amazing stories to tell.
چند ساعت بعد، راستش را بخواهید، باغچه بهنظر استف چندان تغییر نکرده بود. اما خانم رابینسون گفت که خیلی کمکش کرده است. خودِ استف حسابی لذت برده بود. خانم رابینسون قبلاً بازیگر بوده و داستانهای جذابی برای تعریف کردن داشت.
'Take a picture of us, dear,' said Mrs Robinson as Steph was leaving. 'One of those selfies everyone loves.'
وقتی استف میخواست برود، خانم رابینسون گفت: «عزیزم، یه عکس از خودمون بگیر. یه سلفی، از همینها که همه عاشقشاند.»
Steph almost said no. What could she do with photos now? But Mrs Robinson would be happy with an ordinary picture. Steph supposed she could take one. She took a quick picture of the two of them. They were standing together in front of the roses, smiling and looking a little bit shiny and hot.
استف نزدیک بود پیشنهادش را رد کند. دیگر عکس به چه کارش میآمد؟ اما خانم رابینسون به یک عکس معمولی هم راضی میشد. میشد چنین عکسی بگیرد. سریع عکسی از خودشان دوتا گرفت. لبخندزنان کنار هم، جلوی رزها، ایستاده بودند و پوستشان کمی براق و گرمازده به نظر میرسید.
Later that evening she looked at the picture on her phone. She changed the colours a little bit. But the roses looked beautiful anyway, with or without any changes. And nothing could improve the smiles on her and Mrs Robinson's faces.
آن شب، در گوشیاش به عکس نگاه کرد. رنگها را کمی تغییر داد. اما رزها درهرصورت زیبا بودند، چه باتغییر چه بیتغییر. و امکان نداشت لبخند استف و خانم رابینسون از این قشنگتر شود.
That's a really beautiful picture, she thought. It's a shame TrueBeauty will destroy it if I post it.
استف فکر کرد: خیلی عکس زیباییه. حیف که اگه پستش کنم، زیباییحقیقی خرابش میکنه.
But then she had a thought. She went back and read TrueBeauty's message again.
اما بعد فکری به ذهنش رسید. برگشت و دوباره پیام زیباییحقیقی را خواند.
And then she posted her picture. When the picture went online, it looked exactly the same! She made her account public again. Then she added some text to the photo.
و بعد عکسش را پست کرد. وقتی عکس آمد توی پیج، هیچ تغییری نکرده بود! دوباره اکانتش را پابلیک کرد. بعد متنی زیر عکس نوشت.
Me and my neighbour in her garden #TrueBeauty #BeautyIsOnTheInside
من و همسایهم کنار باغچهش #زیباییحقیقی #زیباییدردرونِ_توست
One of Steph's followers, Matt, saw her photo. At first, he was just pleased to see a nice photo for a change. He hadn't been to the gym for two days. He supposed he was kind of depressed. Maybe he felt bad because he hadn't exercised. Or maybe it was because of all the horrible, ugly photos he'd seen.
یکی از فالوورهای استف، مت، عکسش را دید. اولش، از اینکه بالاخره عکسی دلپسند میدید خوشحال بود. دو روز میشد که باشگاه نرفته بود. یکجورهایی افسرده شده بود. شاید حس بدش بهخاطر ورزش نکردن بود. شاید هم بهخاطر تمام عکسهای زشت و وحشتناکی که دیده بود.
Then he had an idea as he read @Steph's post. Maybe it wouldn't work, but it was worth trying. He picked up all the paper, plastic and glass in his house. He put it into three different piles. Then he looked again at @Steph's picture. He went and knocked on his neighbour's door. He asked her if he could take her rubbish to the bins. The young mother who answered the door was surprised at his offer of help, but she said yes.
بعد همینطور که پست @استف را میخواند، ایدهای به ذهنش رسید. ممکن بود نتیجه ندهد، اما امتحانش ضرری نداشت. تمام کاغذها، پلاستیکها و شیشههایی را که در خانهاش بود جمع کرد. گذاشتشان توی سه کیسهی جداگانه. دوباره به عکس @استف نگاه کرد. رفت در خانهی همسایهاش را زد. از همسایه پرسید آیا میخواهد مت زبالههایش را در سطل بیندازد. مادر جوانی که در را باز کرده بود، از پیشنهاد کمک مت تعجب کرد اما آن را پذیرفت.
While Matt was at the recycling bins, he took a photo of himself next to the green glass bin. He posted the smiling selfie with the hashtag #TrueBeauty. He saw that #TrueBeauty was the fifth most popular hashtag. His picture, like many of the others, was nothing special. It was just a smiling guy, a guy who was doing something ordinary after helping his neighbour. It was a truly beautiful photo.
وقتی مت زبالهها را انداخت توی سطل بازیافت، از خودش در کنار سطل سبز مخصوص بازیافت شیشه عکس گرفت. سلفی خندانش را با هشتگ #زیباییحقیقی پست کرد. متوجه شد که #زیباییحقیقی پنجمین هشتگ پربازدید شده است. عکس مت هم، مثل خیلیهای دیگر، چیز خاصی نبود. فقط مردی بود که لبخند میزد؛ بعد از کمک به همسایهاش، این کاری عادی بود. عکس حقیقتاً زیبا بود.
Nicola Prentis
نیکولا پرنتیس