جوجه اردک زشت
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستانهای بچگانه / فصل: بسته ی اول / داستان انگلیسی: جوجه اردک زشتسرفصل های مهم
جوجه اردک زشت
توضیح مختصر
داستان جوجه اردک زشت را به زبان انگلیسی و با روایت آقای ملوین هیز گوش بدهید.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The ugly duckling
Mommy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. “That’s strange”, thought Mummy Duck.
Nobody wanted to play with him. “Go away”, said his brothers and sisters. “You’re ugly!”
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
“Go away” said the pig! “Go away” said the sheep! “Go away” said the cow! “Go away” said the horse!
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! “Wow” he said. “Who’s that?”
“It’s you”, said another beautiful, white bird.
“Me? But I’m an ugly duckling.”
“Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?”
“Yes”, he smiled.
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
ترجمهی داستان انگلیسی
جوجه اردک زشت
اردکِ مادر در مزرعهای زندگی میکرد. در لانهاش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. روزی، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه».
هیچکس نمیخواست با او بازی کند. خواهر و برادرهایش به او میگفتند «از اینجا برو». «تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
خوک گفت: «از اینجا برو»! گوسفند گفت: «از اینجا برو»! گاو گفت: «از اینجا برو»! اسب گفت: «از اینجا برو»!
هیچکس نمیخواست با او دوست شود. کمکم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالیای پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
خیلی تشنه بود و منقارش را در آب فرو برد. او پرندهای زیبا و سفید دید! او گفت: «وای! اون کیه؟»
پرندهی سفید زیبای دیگری گفت: «تو هستی».
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی. دوست داری با من دوست بشی؟»
لبخند زد و گفت: «آره».
همهی حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.