پسری که خدا را دید
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستانهای بچگانه / فصل: بسته ی پنجم / داستان انگلیسی: پسری که خدا را دیدسرفصل های مهم
پسری که خدا را دید
توضیح مختصر
داستان کوتاه انگلیسی درباره پسری که میخواست خدا را ببیند و آماده یک سفر طولانی بود اما فهمید که خدا خیلی نزدیکتر است.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل صوتی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
There once was a little boy who wanted to meet God. He knew it was a long trip to where God lived, so he packed his suitcase with Twinkies and a six-pack of root beer and started his journey. When he had gone about three blocks, he met an old woman. She was sitting in the park just staring at some pigeons.
The boy sat down next to her and opened his suitcase. He was about to take a drink from his root beer when he noticed that the old lady looked hungry, so he offered her a Twinkie. She gratefully accepted it and smiled at him. Her smile was so pretty that the boy wanted to see it again, so he offered her a root beer. Once again she smiled at him. The boy was delighted! They sat there all afternoon eating and smiling, but they never said a word.
As it grew dark, the boy realized how tired he was, and he got up to leave but before he had gone more than a few steps, he turned around, ran back to the old woman and gave her a hug. She gave him her biggest smile ever. When the boy opened the door to his own house a short time later, his mother was surprised by the look of joy on his face. She asked him, “What did you do today that made you so happy”? He replied, “I had lunch with God”. But, before his mother could respond, he added, “You know what? She’s got the most beautiful smile I’ve ever seen”!
Meanwhile, the old woman, also radiant with joy, returned to her home. Her son was stunned by the look of peace on her face and he asked, “Mother, what did you do today that made you so happy”? She replied, “I ate Twinkies in the park with God”. But, before her son responded, she added, “You know, he’s much younger than I expected”.
Moral: God is everywhere. We just need to share our happiness and make others smile to feel him.
ترجمهی داستان انگلیسی
روزی روزگاری یه پسر کوچولویی بودش که میخواست با خدا ملاقات کنه. اون میدونست که تا جایی که خدا توش زندگی میکنه، سفر طولانیای هستش، پس شروع به پر کردن چمدونش با کیک و دلستر کرد و سفرش رو آغاز کرد. وقتی که حدودا سه بلوک جلو رفته بود، یه خانم پیر رو ملاقات کرد. اون توی پارک صرفا در حال تماشا کردن یه سری کبوتر نشسته بود.
پسر، کنارش نشست و چمدونش رو باز کرد. اون در شرف نوشیدن یه جرعه از دلسترش بود که متوجه شد اون خانم پیر گرسنه به نظر میآد، بنابراین بهش یه کیک تعارف کرد. اون (پیرزن) با سپاسگزاری [کیک رو] قبولش کرد و بهش لبخند زد. لبخندش اونقدر زیبا بود که پسر میخواست دوباره ببینش، بنابراین بهش یه دلستر تعارف کرد. یه بار دیگه، اون بهش لبخند زد. پسر دلشاد بودش! اونا کل بعدازظهر رو در حال خوردن و لبخند زدن، اونجا نشستن، اما هیچوقت یه کلمه هم نگفتن.
همینطور که تاریک میشد، پسر متوجه شد که چقدر خستهست، و پا شد که بره اما قبل اینکه بیش از چند قدم برداره، برگشت، دوید سمت خانم پیر و بغلش کرد. اون (پیرزن) گندهترین لبخند تا الان رو به اون پسر زد. وقتی که پسره یه مدت کوتاه بعدش در خونهی خودش رو باز کرد، مادرش از شعف روی چهرهش متعجب شد. اون ازش پرسید، «امروز چی کار کردی که تو رو اینقدر خوشحال کردش»؟ اون پاسخ داد، «با خدا نهار خوردم». اما قبل اینکه مادرش بتونه جواب بده، اضافه کرد که، «میدونی چیه؟ اون زیباترین لبخندی که من تا حالا دیدهم رو داره»!
در همون زمان، خانم مسن هم که از شادی مشعشع بود، به خونهش برگشت. پسرش از حالت آرامش روی چهرهش مبهوت بودش و پرسید، «مادر، امروز چی کار کردی که اینقدر خوشحالت کردش»؟ اون پاسخ داد، «توی پارک با خدا کیک خوردم». اما، قبل اینکه پسرش پاسخ بده، اضافه کرد، «میدونی، اون از چیزی که انتظار داشتم خیلی جوونتره».
نتیجهی اخلاقی: خدا همه جا هست. ما فقط نیاز داریم شادیمون رو به اشتراک بذاریم و رو لب بقیه لبخند بکاریم تا حسش کنیم.