هیولا در رختآویز
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستانهای بچگانه / فصل: بسته ی پنجم / داستان انگلیسی: هیولا در رختآویزسرفصل های مهم
هیولا در رختآویز
توضیح مختصر
داستان کوتاه انگلیسی هیولا در رختآویز در رابطه با یک پسربچهای است که از تاریکی میترسید چون فکر میکرد هیولا ترسناک است. اما شبی در تاریکی هیولایی میبیند و اتفاقات طوری رقم میخورد که با آن هیولا آشنا میشود و باهم دوست میشوند و میفهمد که ترسش بیمورد بوده است.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The Monster In The Wardrobe
There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.
That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so , that he went over to his wardrobe to get a flashlight . But when he opened the wardrobe he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.
The monster took a step backwards, grabbed its many colored hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided . He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.
The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.
The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures , but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.
And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
ترجمهی داستان انگلیسی
هیولا در رختآویز
روزی روزگاری پسربچهای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی فرا رسید که او خیلی بزرگتر از آن شده بود که اجازه داشته باشد با چراغ روشن بخوابد.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، بهسوی رختآویزش رفت، تایک چراغقوه بردارد. اما وقتی درب رختآویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.
هیولا یک قدم به عقب برگشت. و با شاخکهایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا بهقدری گریهاش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چهکار میکرد.
هیولا گفت که در رختآویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچگاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهرهی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناکترین چیزی به نظر میآمد که تابهحال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کلهی بزرگ پر از دهان و مو داشت.
هردوی آنها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفتهرفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیکچیز میترسیدند: از ناشناختهها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیلها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آنها این مخلوقات را میدیدند؛ آنها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاقخواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آنها بترسد،یاد گرفت که آنها را بشناسد و با آنها رفیق شود.