داستان انگلیسی تز، به سوی نجات
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستان های واقعی / فصل: تز، به سوی نجات / درس: داستان انگلیسی تز، به سوی نجاتسرفصل های مهم
داستان انگلیسی تز، به سوی نجات
توضیح مختصر
سگها حیوانات وفاداری هستند و داستانهای بسیار زیادی از وفاداری آنها شنیدهایم. در این داستان نیز از وفاداری سگی میشنویم که تقریباً صاحبش را در شرایط سختی نجات داد.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل صوتی
متن انگلیسی درس
TAZ, TO THE RESCUE
Danelle Ballengee is a top athlete. Sports are not just a hobby for Danelle.
She is a champion athlete. She has won competitions in all different types of endurance races. She has competed in 441 endurance races and has come in 1st, 2nd, or 3rd place in 390 of them. Mountain running, biking, swimming and long distance races are just some of the sports she enjoys. As a champion athlete, she is very experienced at pushing her body to the limit. One winter day in 2006, that experience, and her dog Taz, helped save her life.
Taz was a 3-year-old reddish brown dog. Taz was a good dog and enjoyed going on runs with Danelle. On a cool December morning Danelle drove into the country with her dog and parked her truck. She took a bottle of water and locked her cell phone and wallet in the truck. Taz and Danelle began a 10-mile run, which was very short for a long distance athlete like Danelle. She planned to finish the run and be back by lunch but she was wrong. As she ran along the edge of a 60- foot high cliff, she slipped on a piece of ice and fell down into a canyon.
She landed on hard rock. She tried to stand but she felt a terrible pain and screamed. Her pelvis and back were broken.
She was 6 miles from her truck and very far from any other humans. She felt very alone, but then she heard Taz coming down the cliff. Taz came and stayed by her side as she thought about what to do.
She knew that she had to get back to her truck. She couldn’t walk, but she could crawl.
She began to pull herself with her hands over snow and rocks until she made it to the bottom of the canyon. After 5 hours of crawling she only moved 600 feet and she was still 6 miles from her truck. Tired and thirsty she broke some ice covering a hole and drank the dirty water underneath.
It was getting dark and cold. She wasn’t dressed warm enough for a winter night. Luckily Taz was there and she held him for warmth. She talked to him all night because she knew if she fell asleep, she would get too cold and die.
She was scared, but she didn’t want to die. She thought of her family and friends. She needed to keep moving to keep warm. She did one sit-up every 5 seconds. After 1,000 sit-ups she was in terrible pain, but being a long distance athlete she was used to pushing her body to the limit.
Finally the sun rose and she began to warm up. She broke the ice again and drank more of the dirty water. She was now ready to continue crawling towards her truck. She began to crawl again pulling herself inch by inch over the ground. After crawling all day she began to get very thirsty. She needed to drink.
She turned around and crawled all the way back to the hole so she could drink more of the dirty water. All of her hard work was for nothing.
It was soon night, and she was back where she started that morning. She drank more of the dirty water, but it was not enough. She needed food. Without food she knew she would die soon. She thought of her friends and family and cried.
She thought that she would surely die. Why should she continue trying to stay warm?
No one would find her, she thought. Then she heard a voice. “Keep moving” it said. She didn’t believe in God, but the voice didn’t go away. She continued with her exercises. And her loyal dog Taz again stayed with her all night and helped keep her warm and alive.
By the next day she was so tired and hungry that she began to hallucinate. She knew that both she and Taz would die soon without food and water, so she told Taz to go and find help. She didn’t know if Taz could understand, but she told him to leave and he did. Now she was completely alone.
That same day Danelle’s neighbor got worried. Taz would come to visit her every day. Every day she would give Taz a cookie, but something was strange.
She didn’t see Taz for 2 days. She looked out the window and noticed that Danelle’s truck was gone.
She knew that Danelle was an athlete and often went away, but she was worried.
She called the police. A search and rescue team was sent to look for her. The team leader was John Marshall. John found Danelle’s truck that morning.
Danelle was a long distance athlete, so John knew that she might be very far from the truck and he didn’t know in which direction.
Suddenly John saw a dog. He knew that Danelle often went running with her dog, so he thought that it might be Taz. The dog wagged his tail and ran in circles. John called out to the dog, but the dog didn’t come. He whistled at the dog, but the dog didn’t come. He then tried to give the dog food and water, but he still didn’t come. Taz was very thirsty and hungry, but he didn’t want to eat. He only wanted to guide John to Danelle. John and his team followed Taz for six miles until they found her. She was lying there in the cold with a broken back and a broken pelvis for over two days without food or clean water, but she was alive.
Thanks to Taz, Danelle was safe and lived to run again.
ترجمهی درس
تز، بهسوی نجات
دانیل بالنگی ورزشکاری عالی است. برای دانیل ورزش تنها یک سرگرمی نیست.
او ورزشکاری قهرمان است. دانیل در مسابقات انواع مختلف دوی استقامتی، به پیروزی رسیده است. او در ۴۴۱ دوی استقامتی به رقابت پرداخته، و در ۳۹۰ تا از آنها مقام اول، دوم و سوم را به دست آورده است. کوهنوردی، دوچرخهسواری، شنا و دوهای مسافت زیاد، تنها تعدادی از ورزشهایی است که دانیل از آنها لذت میبرد. بهعنوان ورزشکاری قهرمان، او در قرار دادن بدنش در تنگنا و محدودیت تجربهی زیادی کسب کرده است. یکی از روزهای زمستان سال ۲۰۰۶ آن تجربه و سگش تَز، به نجات جانش کمک کردند.
تز سگی قهوهای مایل به قرمزِ سهساله بود. او سگ خوبی بود و از دویدن با دانیل لذت میبرد. یکی از روزهای سرد دسامبر، دانیل با سگش به بیرون شهر رفت و وانتش را پارک کرد. بطری آبی برداشت و موبایل و کیف پولش را در وانت گذاشت و آن را قفل کرد. تَز و دانیل دویی به مسافت ۱۰ مایل را که برای ورزشکار دوهای با مسافت بالا همچون دانیل کم بود، آغاز کردند. دانیل برنامهریزی کرده بود که دو را قبل از ناهار تمام کرده، و هنگام نهار برگشته باشد، اما اشتباه کرده بود. همانطور که در حاشیهی صخرهای با بلندی ۶۰ فوت میدوید، روی تکهای یخ سُر خورد و توی دره افتاد.
دانیل رویِ تختهسنگی سخت افتاد. سعی کرد بایستد اما درد شدیدی را احساس کرد و جیغ کشید. لگن و کمر دانیل شکسته شده بود.
او ۶ مایل از وانتش فاصله داشت و از هر انسانی بسیار دور بود. احساس تنهایی کرد، اما بعد شنید تَز دارد از صخره پایین میآید. در حالیکه دانیل داشت فکر میکرد که چه کاری باید انجام بدهد، تَز آمد و کنارش ایستاد.
دانیل میدانست که ناچار است تا وانتش برگردد. نمیتوانست راه برود، اما میتوانست سینهخیز برود.
او با دستهایش، شروع کرد به اینکه خودش را روی برف و تختهسنگ بکشد تا به ته دره برسد. بعد از ۵ ساعت سینهخیز رفتن، تنها ۶۰۰ فوت حرکت کرده بود و هنوز ۶ مایل با وانت فاصله داشت. دانیل که خسته و تشنه شده بود، تکهای یخ که گودالی را پوشانده بود را شکست و از آب کثیف زیر آن نوشید.
هوا داشت تاریک و سرد میشد. دانیل لباسهای گرم برای شبی زمستانی نپوشیده بود. خوشبختانه تَز آنجا بود و دانیل برای گرما او را بغل گرفت. تمام شب با تَز صحبت کرد زیرا میدانست که اگر خوابش ببرد، خیلی سردش خواهد شد و میمیرد.
ترسیده بود اما نمیخواست بمیرد. او به خانواده و دوستانش فکر کرد. او برای گرم ماندن، مجبور بود حرکت کند. هر ۵ ثانیه یک بار راست مینشست. بعد از ۱۰۰۰ بار راست نشستن، درد جانکاهی را تجربه کرد؛ اما، از آنجا که ورزشکار دوی با مسافت بالا بود، به این عادت داشت که بدنش را در محدودیت قرار بدهد.
عاقبت خورشید طلوع کرد و کمکم گرمش شد. بار دیگر یخ را شکست و بیشتر از آب کثیف نوشید. حالا آماده بود که به سینهخیز رفتن به سمت وانت ادامه بدهد. دانیل در حالیکه خودش را روی زمین میکشید بار دیگر سینهخیز رفتن را آغاز کرد. بعد از اینکه تمام طول روز را سینهخیز حرکت کرد، بسیار تشنهاش شد. نیاز داشت که [آب] بنوشد.
دانیل چرخید و تمام مسیر را به سمت گودال سینهخیز برگشت تا بتواند از آن آب کثیف بیشتر بنوشد. تمام کار شاقش هیچ نتیجهای نداشت.
بهزودی شب شد و به جایی برگشته بود که صبح از همانجا [حرکتش] را آغاز کرده بود. از آب کثیف نوشید اما کافی نبود. به غذا نیاز داشت. میدانست که بدون غذا بهزودی میمیرد. به دوستان و خانوادهاش فکر کرد و گریه کرد.
فکر کرد که قطعاً میمیرد. چرا باید سعی کند که گرم باقی بماند؟
فکر کرد هیچکس پیدایش نخواهد کرد. سپس صدایی شنید. صدا میگفت: «به حرکت ادامه بده». دانیل به خدا اعتقاد نداشت اما آن صدا دور نمیشد. وی به حرکاتش ادامه داد. و تَز، سگ باوفایش، بار دیگر تمام شب را کنارش ماند و به گرم ماندن و زنده ماندنش کمک کرد.
روز بعد دانیل چنان خسته و گرسنه بود که شروع به هذیانگویی کرد. میدانست که هم خودش و هم تَز بدون آب و غذا بهزودی خواهند مرد، پس به تَز گفت برود و کمک بیاورد. نمیدانست که آیا تَز متوجه میشود یا نه اما به او گفت که برود؛ تز هم رفت. حالا کاملاً تنها شده بود.
همان روز همسایهی دانیل نگران شد. تَز هر روز میآمد که او را ببیند. هر روز به تَز کلوچه میداد اما، چیزی خیلی عجیب بود.
او تَز را برای ۲ روز ندیده بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد و متوجه شد که وانت دانیل آنجا نیست.
میدانست که دانیل ورزشکار است و معمولاً بیرون میرود اما نگران شده بود.
با پلیس تماس گرفت. یک تیم کاوش و نجات برای پیدا کردن دانیل فرستاده شد. جان مارشال رهبر تیم بود. جان صبح آن روز وانت دانیل را پیدا کرد.
دانیل ورزشکار دویِ با مسافت بالا بود، از اینرو جان میدانست که ممکن است دانیل بسیار دور از وانت باشد اما نمیدانست کدام سمت.
ناگهان جان سگی را دید. میدانست که دانیل اغلب با سگش میدود، پس با خود فکر کرد که شاید این سگ همان تَز باشد. سگ دمش را تکان داد و بهصورت دایرهای دوید. جان سگ را صدا زد، اما سگ نیامد. او برای سگ سوت زد، اما سگ باز هم نیامد. سپس سعی کرد که به سگ غذا و آب بدهد، اما باز هم نیامد. تَز بسیار تشنه و گرسنه بود اما نمیخواست چیزی بخورد. تنها میخواست جان را به جایی که دانیل آنجا بود راهنمایی کند. جان و تیمش شش مایل تَز را دنبال کردند تا اینکه توانستند دانیل را پیدا کنند. دانیل آنجا در سرما با کمر و لگنی شکسته بهمدت دو روز بدون غذا و آبی تمیز، دراز به دراز افتاده اما زنده بود.
به لطف تَز، دانیل نجات یافت و زنده ماند تا دوباره بدود.