درس داستان کوتاه

توضیح مختصر

در این درس می‌توانید لغات مهم و گرامر درس را با استفاده از یک داستان کوتاه و جذاب یاد بگیرید و به درس مسلط شوید.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

متن انگلیسی درس

Adventure Mini-Story Text

Hello, this is AJ. Welcome to the mini-story for “Adventure.”

Michelle hated her job. Her workload was too heavy.

Why did she hate her job?

Well, because her workload was too heavy. She had too much work.

Whose workload was too heavy?

Michelle’s, Michelle’s workload was too heavy.

How did Michelle feel about her job?

She hated it. Michelle hated her job.

Why did she hate her job?

Well, because her workload was too heavy. She hated her job because her workload was too heavy.

Was her workload too light, too easy?

No it wasn’t. It wasn’t too light it was too heavy. Her workload was too heavy.

What was too heavy?

Her workload. Her workload was too heavy, so she hated her job.

Now Michelle made a lot of money. She was a Vice President at IBM.

What was her position?

Well, Vice President. Her position was Vice President.

Which company was she a Vice President at?

IBM. She was a Vice President at IBM.

What was her position?

Vice President. Michelle was a Vice President at IBM.

Did she make a little money or a lot of money?

Well, of course, she made a lot of money. She had a very high-paying job. She was a Vice President at IBM. Michelle made a lot of money.

Who made a lot of money?

Michelle, Michelle made a lot of money at IBM.

In fact, she got great cash flow from her job.

Did she have great cash flow from her job?

Oh, yeah, great cash flow, a lot of money moving from IBM into her bank.

She had a lot of money coming to her. She had great cash flow.

Did Michelle have bad cash flow or great cash flow?

She had great cash flow.

Was her cash flow positive or negative?

Positive. She had more money coming, less money leaving her bank.

More money coming in, less going out. That’s positive cash flow. Michelle had very positive cash flow.

Why did Michelle have positive cash flow?

Well, because she had a great job at IBM. She was a Vice President at IBM. She made a lot of money, so she had positive cash flow not negative cash flow.

So what was the problem?

Well, the problem was her workload was too heavy, so Michelle was miserable.

Was she happy?

No, no, no, very, very unhappy. She was miserable.

Why was Michelle miserable?

Because her workload was too heavy. She felt a lot of stress. She was too busy. Her workload was too much.

Well one day, finally, she had a meltdown.

Did she lose control of her emotions one day?

That’s right. She lost control of her emotions one day. She had a meltdown.

What did she have?

A meltdown. Michelle had a meltdown.

Why did she have a meltdown?

Because she was too stressed, she had a very heavy workload. She was too stressed, so, finally, one day she had a meltdown.

Was she in control of her emotions or did she have a meltdown?

Well, obviously, she had a meltdown. She lost control of her emotions. She had a total, complete meltdown, total complete loss of control.

She had a meltdown. She screamed at her boss. She said “I have too much work! I hate this God damn job!” Ooh, wow, she did lose control. She had a meltdown, she was screaming at her boss. “Aaahhh, I hate this damn job! I hate it! I hate it! I hate it!” She screamed and yelled at her boss. She yelled for five hours “I hate this job! I hate it! I hate it! I hate it! I hate it!” It was a total meltdown. She totally lost control of her emotions. She screamed and screamed and screamed.

Wow. Was it a small meltdown or a total meltdown?

Man, it was a total meltdown. A complete meltdown, she totally lost control. She went crazy screaming at her boss. “I hate this job! I have too much work!”

Phew, wow, poor Michelle. Well after five hours of screaming at her boss, ah, she stopped. And her boss said “Well, no problem. We’ll just automate your job.”

Ha, what did her boss want to do?

He wanted to automate her job.

Did he want computers and machines to do her job?

That’s right. He wanted computes and machines to do her job. He wanted her job to become automatic, no person necessary.

What did her boss decide to do?

He decided to automate Michelle’s job.

Was he going to hire a new person for her job?

No, he was not. He wanted computers and machines to do her job. He wanted to automate her job.

What did he want to automate?

Michelle’s job. He wanted to automate Michelle’s job.

Whose job did he want to automate?

Well, Michelle’s job. Her boss wanted to automate Michelle’s job.

And so he did, he automated her job. Michelle was replaced by a computer. She lost her job.

What happened to Michelle’s job?

It was automated. Michelle’s job was automated. It became automatic.

What was Michelle replaced by?

A computer. Michelle was replaced by a computer. She lost her job to a computer. Her job was automated.

How did Michelle feel now?

Super happy, of course! She was very happy. She moved to a beach in Thailand and she relaxed every day. It was wonderful.

How did she feel about losing her job?

She felt great!

Where did she move?

She moved to Thailand, paradise.

How did she feel?

She felt relaxed and happy.

And that is the end of the mini-story for “Adventure.”

See you next time. Big smile, deep breathe, strong physiology.

ترجمه‌ی درس

متن درس داستان کوتاه - ماجراجویی

درود، ای‌جی هستم.

به داستان کوتاه برای «ماجراجویی» خوش اومدین.

میشل از شغلش تنفر داشت.

حجم کاریش خیلی زیاد بود.

چرا از شغلش تنفر داشت؟

خب، بخاطر اینکه حجم کاریش خیلی سنگین بود.

اون کلی کار داشت.

حجم کاری کی زیادی سنگین بود؟

میشل، حجم کاری میشل زیادی سنگین بود.

میشل چه احساسی به شغلش داشت؟

ازش بدش می‌اومد.

میشل از شغلش بدش می‌اومد.

چرا اون از شغلش بدش می‌اومد.

خب، بخاطر اینکه حجم کاریش خیلی سنگین بود.

اون از شغلش بدش می‌اومد چون حجم کاریش زیادی سنگین بود.

آیا حجم کاریش خیلی سبک، خیلی آسون بودش؟

نه، نبود.

خیلی سبک نبود، خیلی سنگین بود.

حجم کاریش زیادی سنگین بود.

چی زیادی سنگین بود؟

حجم کاریش.

حجم کاریش زیادی سنگین بود، بنابراین از کارش بدش می‌اومد.

حالا میشل کلی پول در می‌آورد.

اون توی آی‌بی‌ام معاون رئیس بود.

موقعیتش چی بود؟

خب، معاون رئیس.

موقعیتش معاون رئیس بود.

توی چه شرکتی معاون رئیس بود؟

آی‌بی‌ام.

اون توی آی‌بی‌ام معاون رئیس بود.

موقعیتش چی بود؟

معاون رئیس.

میشل توی آی‌بی‌ام معاون رئیس بود.

آیا اون یکم پول در می‌آورد یا کلی پول؟

خب، البته که اون کلی پول در می‌آورد.

اون یه شغل خیلی پردرآمد داشت.

توی آی‌بی‌ام معاون رئیس بود.

میشل کلی پول در می‌آورد.

کی کلی پول در می‌آورد؟

میشل، میشل توی آی‌بی‌ام کلی پول در می‌آورد.

در واقع، اون از شغلش گردش نقدینگی فوق‌العاده‌ای می‌گرفت.

آیا اون از شغلش گردش نقدینگی فوق‌العاده‌ای داشتش؟

اوه، آره، گردش نقدینگی فوق‌العاده، کلی پول از آی‌بی‌ام به بانکش.

اون کلی پول بهش داشت که بهش می‌رسید.

اون گردش نقدینگی فوق‌العاده‌ای داشت.

آیا میشل گردش نقدینگی بدی داشت یا گردش نقدینگی فوق‌العاده؟

اون گردش نقدینگی فوق‌العاده‌ای داشت.

گردش نقدینگیش مثبت بود یا منفی؟

مثبت.

اون پول بیشتری بهش می‌رسید، پول کمتری از بانکش خارج می‌شد.

پول بیشتری می‌اومد تو، پول کمتری می‌رفت بیرون.

این گردش نقدینگی مثبته.

میشل گردش نقدینگی خیلی مثبتی داشت.

چرا میشل گردش نقدینگی مثبتی داشت؟

خب، بخاطر اینکه اون یه شغل عالی توی آی‌بی‌ام داشت.

اون توی آی‌بی‌ام معاون رئیس بودش.

اون کلی پول در می‌آورد، بنابراین گردش نقدینگی مثبت داشت نه گردش نقدینگی منفی.

پس مشکل چی بود؟

خب، مشکل این بود که حجم کاریش خیلی سنگین بود، بنابراین میشل محنت‌بار بودش.

آیا اون خوشحال بود؟

نه، نه، نه، خیلی خیلی ناراحت بودش.

اون محنت‌بار بود.

چرا میشل محنت‌بار بود؟

بخاطر اینکه حجم کاریش زیادی سنگین بود.

اون کلی استرس حس کردش.

خیلی مشغول بودش.

حجم کاریش خیلی زیاد بود.

خب یه روز، بالاخره، اون یه فروپاشی [ذهنی] داشتش.

آیا اون یه روز کنترلش روی احساسات رو از دست داد؟

درسته.

اون یه روز کنترل به احساساتش رو از دست داد.

یه فروپاشی داشتش.

اون چی داشت؟

یه فروپاشی.

میشل یه فروپاشی داشتش.

اون چرا یه فروپاشی داشت؟

بخاطر اینکه خیلی استرس‌زده بود، اون حجم کاری خیلی سنگینی داشت.

اون خیلی استرس داشت پس بالاخره یه روز یه فروپاشی‌ای داشت.

آیا اون رو احساساتش کنترل داشت یا یه فروپاشی داشتش؟

خب، مشخصا اون یه فروپاشی داشت.

اون کنترل احساساتش رو از دست داد.

اون یه پریشانی کامل داشت، از دست دادن کامل کنترل احساسات.

یه فروپاشی داشتش.

اون سر رئیسش فریاد زد.

گفت «من کار خیلی زیادی دارم»!

«من از این شغل لعنتی بدم می‌آد»!

اوه، واو، اون کنترلش رو از دست داد.

یه فروپاشی داشتش، داشت سر رئیسش داد می‌زد.

«اه، من از این شغل لعنتی تنفر دارم»!

ازش بدم می‌آد!

ازش بدم می‌آد!

ازش بدم می‌آد!

اون سر رئیسش داد و فریاد کرد.

واسه پنج ساعت داد زد «از این شغل بدم می‌آد»!

ازش بدم می‌آد!

ازش بدم می‌آد!

ازش بدم می‌آد!

ازش بدم می‌آد!

این یه فروپاشی ذهنی کامل بودش.

اون کنترل احساساتش رو کاملا از دست داد.

اون جیغ زد و جیغ زد و جیغ زد.

واو.

آیا این یه فروپاشی کوچک بود یا یه فروپاشی کامل؟

پسر، این یه فروپاشی کامل بودش.

یه فروپاشی کامل، اون کاملا کنترلش رو از دست داد.

اون در حال داد زدن سر رئیسش دیوونه شده بود.

«من از این شغل بدم می‌آد»!

«من کار خیلی زیادی دارم»!

واو، بیچاره میشل.

خب، بعد پنج ساعت فریاد زدن سر رئیسش، اون دست نگه داشت.

و رئیسش گفت «خب، مشکلی نداره».

«ما کارت رو اتوماتیکی می‌کنیم».

ها، رئیسش خواست چی کار کنه؟

می‌خواستش کار اون رو اتوماتیکی کنه.

آیا می‌خواست که کامپیوترها و ماشین‌ها کار اون رو انجام بدن؟

درسته.

می‌خواست که کامپیوترها و ماشین‌ها کار اون رو انجام بدن.

می‌خواستش که کار اون اتوماتیکی بشه، ضرورتی به آدم نباشه.

رئیسش تصمیم گرفت چی کار کنه؟

تصمیم گرفت شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.

آیا قرار بود اون آدم جدیدی برای شغلش استخدام کنه؟

نه، قرار نبود.

می‌خواست که کامپیوترها و ماشین‌ها کار اون رو انجام بدن.

می‌خواستش شغل اون رو اتوماتیکی کنه.

اون می‌خواست چی رو اتوماتیکی کنه؟

شغل میشل رو.

اون می‌خواست شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.

می‌خواست شغل کی رو اتوماتیکی کنه؟

خب، شغل میشل رو.

رئیسش می‌خواست شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.

و بنابراین این کار رو کرد، شغل اون رو اتوماتیکی کرد.

میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین شد.

اون شغلش رو از دست داد.

چه اتفاقی سر شغل میشل افتاد؟

اتوماتیکی شدش.

شغل میشل اتوماتیکی شد.

خودکار شدش.

میشل توسط چی جایگزین شد؟

یه کامپیوتر.

میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین شد.

اون شغلش رو به یه کامپیوتر باخت.

شغلش اتوماتیکی شد.

حالا میشل چه احساسی داشت؟

اَبَر خوشحال، مشخصا!

اون خیلی خوشحال بودش.

اون به یه جزیره توی تایلند نقل مکان کرد و هر روز ریلکس کردش.

این فوق‌العاده بود.

اون نسبت به از دست دادن شغلش چه حسی داشت؟

احساس فوق‌العاده‌ای داشت.

به کجا نقل مکان کرد؟

به تایلند نقل مکان کردش، بهشت.

اون چه حسی داشت؟

حس ریلکس بودن و شادی داشتش.

و اینم پایان داستان کوتاه برای «ماجراجویی».

دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.

لبخند بزرگ، تنفس عمیق، فیزیولوژی محکم.