22 داستان کوتاه انگلیسی درباره خدا و پیامبران با ترجمه فارسی

در مقاله زیر 22 داستان کوتاه انگلیسی درباه خدا و پیامبران را برای شما بیان می‌کنیم و برای هر داستان ترجمه نیز قرار می‌دهیم تا سطح درک مطلب خود را ارتقا دهید.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ آبان منتشر شد 
تصویری از کره زمین بالای دو دست

مجموعه داستان های کوتاه انگلیسی درباره خدا از نمونه‌ تمرین‌های خوب برای یادگیری زبان انگلیسی قدم به قدم است. داستان‌های انگلیسی درباره خدا علاوه‌بر این که حاوی پند و اندرزهای زیبا و سخنان حکیمانه‌ی پروردگارمان است، یک تمرین بسیار خوب برای یادگیری زبان انگلیسی نیز به حساب می‌آید. در این قسمت نمونه‌هایی از بهترین داستان‌های کوتاه انگلیسی درباره خدا را در زبانشناس برای شما جمع‌آوری کردیم. برای خواندن دیگر داستان‌ها وارد صفحه داستان کوتاه انگلیسی شوید.

The Story Of Moses: داستان حضرت موسی

One day, Moses saw an Egyptian man beating a Hebrew man. The sight of such injustice broke young Moses’ heart. As he tried to stop the fight, the Egyptian man was killed. Left with no other option, Moses had to flee Egypt to save his life. Moses wandered around as a shepherd, trying to understand the purpose of his life.

یک روز، موسی یک مصری را دید که یک مرد عبری را کتک می‌زند. مشاهده چنین ناعدالتی، قلب موسی جوان را شکست. همانطور که تلاش می‌کرد جلوی دعوای آن‌ها را بگیرد، مرد مصری کشته شد. موسی که چاره‌ی دیگری برای نجات جان خود نداشت، مجبور شد از مصر قرار کند. موسی به عنوان یک چوپان سرگردان بود و تلاش می‌کرد هدف زندگی خود را بفهمد.

One day, as he sat near Mount Horeb, tending to his sheep, he saw a miraculous sight! The Lord himself appeared to Moses in the middle of a burning bush.

یک روز، هنگامی که در نزدیکی کوه حوریب نشسته بود و از گوسفندان خود مراقبت می‌کرد، یک نشان معجزه دید! خود خدا در میانه‌ی یک بوته‌ی سوزان، جلوی موسی ظاهر شد.

As Moses looked on with wonder, God spoke out “Remove your sandals as you stand on sacred ground.” Then he told Moses that the people of Egypt needed him, so he was to go back to save the Hebrew slaves.

همانطور که موسی با تعجب نگاه می‌کرد، خدا گفت "هنگامی که در سرزمین مقدس قرار دارید، صندل‌های خود را در بیاورید." سپس به موسی گفت که مردم مصر به او نیاز دارند، بنابراین او باید برای نجات بردگان عبری به مصر برگردد.

Moses was confused and said, “I am but a common man. How can I convince the Pharaoh to let slaves go? And in any case, the sons of Israel, the Hebrews in Egypt won’t follow me!”

موسی گیج شده بود و گفت "اما من یک مرد معمولی هستم. چگونه می‌توانم فرعون را متقاعد کنم که بردگان را رها کند؟ و در هر صورت، بنی اسرائیل، عبرانیان مصر از من پیروی نخواهند کرد!»

God knew that Moses still did not trust his strength, so he said, “ Throw your staff to the ground.” Moses did as the Lord said, and lo behold, the staff turned into a serpent! And as Moses picked up the serpent it again became a staff!

خداوند می‌دانست که موسی هنوز به نیروی او اعتماد ندارد، پس گفت "عصای خود را به زمین بینداز." موسی همانطور که خداوند گفت عمل کرد و اینک عصا به مار تبدیل شد! و هنگامی که موسی مار را برداشت، دوباره عصا شد!

Moses finally understood that he was God’s chosen one. With complete faith and trust in the Lord, Moses left for Egypt to save the sons of Israel. The story of Moses will be one of the kids favorite bible stories.

سرانجام موسی فهمید که او برگزیده خدا است. موسی با ایمان کامل و توکل به خداوند برای نجات بنی اسرائیل راهی مصر شد. داستان موسی یکی از داستان های کتاب مقدس مورد علاقه بچه ها خواهد بود.

Lesson: We all have the strength to change the world.

درس داستان: همه ما قدرت تغییر جهان را داریم.

The Story Of Noah: داستان نوح

داستان نوح را هرچقدر هم که بشنوی کهنه نمی‌شود! اینجا یک بار دیگر داستان قدیمی نوح را مرور می‌کنیم.!

Once there lived a man named Noah. He was a God loving person. And God too loved Noah. But unfortunately, this was also the time when a man was led astray by Satan and committed many sins. God loved his children, and their actions made him very sad.

God needed to bring back the balance, so he told Noah “ Go, Noah, gather all the wood you can and build a huge ark. Build many rooms in the ark and put a coat of tar on it. “

روزی مردی به نام نوح زندگی می‌کرد. او فردی خدا دوست بود. و خداوند نیز نوح را دوست داشت. اما متاسفانه در زمانی بود که مردی توسط شیطان گمراه شد و گناهان زیادی مرتکب شد. خداوند فرزندانش را دوست داشت و عمل آن‌ها او را بسیار ناراحت کرد. خدا باید تعادل را بازمی‌گرداند، بنابراین به نوح گفت " برو، نوح، هر چقدر می‌توانی چوب جمع کنی، جمع کن و یک کشتی بزرگ بساز. تعداد زیادی اتاق در کشتی بسازید و روی آن یک قیر بپوشانید. "

Once the ark was ready, God said to Noah “ Take your family to the ark as I don’t want you to die with the corrupt. Also, take a pair of each living being so that life can begin again.”

Now when all was ready according to God’s command, it began to rain. It rained, without a break, for 40 days. The great flood washed away all the sin from the Earth. All that was left was Noah and his ark – to restart a pure life on the earth.

وقتی کشتی آماده شد، خداوند به نوح گفت "خانواده خود را به کشتی ببر، زیرا نمی‌خواهم با مفسدان بمیری. همچنین از هر موجود زنده یک جفت بگیرید تا زندگی دوباره شروع شود."

اکنون که همه چیز طبق فرمان خدا آماده شد، باران شروع به باریدن کرد. 40 روز بدون وقفه باران بارید. سیل عظیم تمام گناهان را از زمین شست. تنها چیزی که باقی مانده بود نوح و کشتی او بود - برای شروع دوباره زندگی پاک روی زمین.

Lesson: God can give, and God can take it all away.

درس داستان: خدا می‌تواند بخشنده باشد و خدا می‌تواند همه را از بین ببرد.

تصویری از داستان کشتی نوح

The Brave Queen Esther: ملکه شجاع استر

A long time ago, in the Persian Empire, the brave king Ahasuerus was looking for a wife. The king ruled over many lands, including the land of the Hebrew people. One day he saw and fell in love with a Hebrew girl named Esther. But Esther had a secret! Nobody knew that she was Hebrew! Many people in the Persian Empire harbored distrust and hatred towards the Hebrews. That is why Esther’s brother, Mordecai, had told her not to tell anybody about her real identity.

مدت‌ها پیش، در امپراتوری ایران، شاه شجاع آهاشورش به دنبال همسری می‌گشت. پادشاه بر بسیاری از سرزمین‌ها، از جمله سرزمین قوم عبری، حکومت می کرد. روزی دختری عبری به نام استر را دید و عاشق او شد. اما استر رازی داشت! هیچ کس نمی‌دانست که او عبری است! بسیاری از مردم امپراتوری ایران نسبت به مردم عبری بی‌اعتماد بودند و نفرت داشتند. به همین دلیل است که برادر استر، مردخای، به او گفته بود که هویت واقعی خود را به کسی نگوید.

So, King Ahasuerus and Esther got married and lived a very happy life. But their happiness was short-lived. One day, the king’s assistant, Haman, made a plan to kill all the Hebrew people. Fortunately, Mordecai discovered the plan on time and sent word to Esther to save her people. It was a difficult time for the Queen. She knew that if she told the king about her Hebrew heritage, she could lose her life. But it was a risk she was willing to take!

بنابراین، پادشاه اهاشورش و استر ازدواج کردند و زندگی بسیار شادی داشتند. اما شادی آن‌ها کوتاه مدت بود. یک روز، هامان، دستیار پادشاه، نقشه‌ای برای کشتن تمام قوم عبری ترتیب داد. خوشبختانه، مردخای به موقع نقشه را کشف کرد و برای نجات مردمش به استر خبر داد. دوران سختی برای ملکه بود. او می‌دانست که اگر میراث عبری خود را به پادشاه بگوید، ممکن است جان خود را از دست بدهد. اما این ریسکی بود که او حاضر بود بپذیرد!

So, Queen Esther went to the king and proposed two grand feasts! This made the king very happy. But the night before the feast, the king discovered that long ago, Mordecai had saved his life! Next day, the king rewarded Mordecai. During the feast, Esther, the brave queen, very humbly asked King Ahasuerus to save her and her people. But instead of being angry, the king did just that! He put the evil Haman to death and saved the Hebrew people! All thanks to the brave Queen Esther!

بنابراین، ملکه استر نزد پادشاه رفت و دو جشن بزرگ را پیشنهاد کرد! این باعث خوشحالی شاه شد. اما شب قبل از عید، پادشاه متوجه شد که مردخای مدت‌ها پیش جان او را نجات داده است! روز بعد، پادشاه به مردخای پاداش داد. در طول جشن، استر، ملکه شجاع، بسیار متواضعانه از شاه آهاشورش خواست تا او و قومش را نجات دهد. اما شاه به جای عصبانی شدن، همان کار را که ملکه گفته بود انجام داد! او هامان خبیث را به قتل رساند و قوم عبری را نجات داد! با تشکر از ملکه شجاع استر!

Lesson: Bravery lies in helping others.

درس داستان: شجاعت در کمک به دیگران نهفته است.

The Man From the Roof: مردی از بالای سقف

A long time ago, Jesus was at home, teaching his disciples and followers. His modest home was filled to the brim. People were jostling for space. But Jesus went on calmly to fill the people’s heart with God’s love.Soon, four men made their way to Jesus’ home. They were carrying their paralyzed friend with them. The poor man could not walk and was helpless. But there was no way for them to reach Jesus. But the friends had faith in Jesus and believed that only he could help their disabled friend. So they climbed onto the roof, cut a hole in it and lowered their friend towards Jesus.

Jesus was touched by the simplicity and faith of these strong men. So he looked at paralyzed man and said “ Arise and go home.” And in an instant the man could walk again!

Lesson

With faith, everything is possible.

مدت‌ها پیش، عیسی در خانه بود و به شاگردان و پیروان خود آموزش می‌داد. خانه محقر او تا لبه پر بود. مردم به دنبال فضا بودند. اما عیسی با آرامش ادامه داد تا قلب مردم را از محبت خدا پر کند. خیلی زود، چهار مرد راهی خانه عیسی شدند. آنها دوست فلج خود را با خود حمل می‌کردند. بیچاره نمی‌توانست راه برود و درمانده بود. اما راهی برای رسیدن به عیسی برای آن‌ها وجود نداشت. اما دوستان او به عیسی ایمان داشتند و معتقد بودند که فقط او می‌تواند به دوست معلول آن‌ها کمک کند. پس بر بام رفتند، سوراخی در آن بریدند و دوست خود را به سمت عیسی پایین آوردند.

عیسی از سادگی و ایمان این مردان قوی متاثر شد. پس به مرد فلج نگاه کرد و گفت: برخیز و به خانه برو. و در یک لحظه مرد می توانست دوباره راه برود!

درس داستان: با ایمان همه چیز ممکن است.

Food for 5000 people: غذا برای 5000 نفر

One day, Jesus was holding a congregation near a mountain. There were nearly 5000 people gathered there to hear Jesus and watch his miracles. Many of these people were poor and hungry. But their faith was strong. They stayed on for the day, just listening to their savior without a complaint.

But Jesus’ heart was filled with kindness. So he said to his disciple Philip “we must feed these people.” But Philip told Jesus that they didn’t have enough money to feed all these people. On hearing this, Another of Jesus’ disciples, Andrew, said, “there is a little food we have – five loaves of bread and two fish. But we cannot feed 5000 people with this food.”

But Jesus, the miracle maker, didn’t utter a word. He took the food and blessed it. Then he began to distribute the food among his followers. And the food refused to run out! All the 5000 people ate to their heart’s content and still there were 12 bucketfuls of leftover food remaining! Seeing this miracle, the gathered people tried to make Jesus their King. What they didn’t know yet was that Jesus was God’s son!

Lesson: Believe in God and you’ll never go hungry

روزی عیسی سخنرانی را در نزدیکی کوهی برگزار می‌کرد. نزدیک به 5000 نفر برای شنیدن عیسی و تماشای معجزات او در آنجا جمع شده بودند. بسیاری از این افراد فقیر و گرسنه بودند. اما ایمانشان قوی بود. آن‌ها یک روز در آنجا ماندند و بدون شکایت فقط به حرف ناجی خود گوش دادند.

اما قلب عیسی پر از مهربانی بود. پس به شاگردش فیلیپ گفت: «ما باید به این مردم غذا بدهیم.» اما فیلیپ به عیسی گفت که آن‌ها پول کافی برای غذا دادن به همه این افراد را ندارند. با شنیدن این سخن، یکی دیگر از شاگردان عیسی، اندریا، گفت: «ما اندکی غذا داریم - پنج قرص نان و دو ماهی. اما ما نمی توانیم 5000 نفر را با این غذا سیر کنیم.

اما عیسی، معجزه ساز، کلمه ای بر زبان نیاورد. غذا را گرفت و برکت داد. سپس شروع به تقسیم غذا بین پیروانش کرد. غذا از تمام شدن امتناع می‌کرد. تمام 5000 نفر به اندازه دلخواه خوردند و هنوز 12 سطل غذای باقی مانده باقی مانده بود! با دیدن این معجزه، مردم گرد هم آمدند و سعی کردند عیسی را پادشاه خود کنند. چیزی که آنها هنوز نمی‌دانستند این بود که عیسی پسر خدا بود!

درس داستان: به خدا ایمان داشته باشید، هرگز گرسنه نخواهید شد.

The Tax Collector: جمع کننده مالیات

Once, while passing through the town of Jericho, Jesus showed the world the meaning of hating the sin, not a sinner! As he was passing through the down, a crowd of people followed him. They wanted to hear Jesus talk about God’s Kingdom! In that crowd, there was also a man called Zaccheus, the tax collector. He too wanted to see Jesus Christ. But he was a short man and could not see over the crowd.

یک بار عیسی هنگام عبور از شهر اریحا معنای نفرت از گناه را به جهانیان نشان داد نه از گناهکار! وقتی از پایین می‌گذشت، انبوهی از مردم به دنبال او رفتند. آن‌ها می‌خواستند صحبت‌های عیسی را در مورد پادشاهی خدا بشنوند! در میان آن جمعیت، مردی به نام زکیوس که جمع کننده مالیات بود نیز قرار داشت. او نیز می‌خواست عیسی مسیح را ببیند. اما او مردی کوتاه قد بود و نمی‌توانست از میان جمعیت او را ببیند.

So, Zaccheus hit upon a clever idea. He climbed to the top of a tree so he could see who Jesus was. As Jesus was passing under the tree, he looked up and said “ “Zaccheus, come down, I must stay at your house today.” The jubilant Zaccheus climbed down and began walking with Jesus towards his home.

بنابراین، یک ایده هوشمندانه به ذهن زکیوس رسید. او به بالای درختی رفت تا بتواند ببیند عیسی کیست. هنگامی که عیسی از زیر درخت عبور می کرد، نگاهی به بالا انداخت و گفت: زکیوس، پایین بیا، امروز باید در خانه تو بمانم. زکیوس شادمان پایین آمد و با عیسی به سوی خانه‌اش راه افتاد.

But the crowd was not pleased with this change of events. Most people in Jericho did not like tax collectors as most of them were greedy and dishonest. Jesus’ followers did not want their savior to be kind to such a sinner. But Zaccheus was a changed man. He promised Jesus that he would give half of his earnings to the poor and also return the money he had grabbed from common folks. This is just what Jesus had hoped for. He blessed Zaccheus and showed that one must hate the sin, not the sinner.

اما جمعیت از این تغییر وقایع راضی نبودند. بیشتر مردم اریحا از جمع کنندگان مالیات خوششان نمی‌آمد، زیرا اکثر آن‌ها حریص و ناصادق بودند. پیروان عیسی نمی‌خواستند که ناجی آن‌ها با چنین گناهکاری مهربان باشد. اما زکیوس مردی تغییر یافته بود. او به عیسی قول داد که نیمی از درآمد خود را به فقرا بدهد و همچنین پولی را که از مردم عادی گرفته بود برگرداند.

این همان چیزی است که عیسی به آن امیدوار بود. او زکیوس را برکت داد و نشان داد که باید از گناه متنفر بود نه از گناهکار.

Lesson: Hate the sin, not the sinner.

درس داستان: از گناه متنفر باش نه از گناهکار.

Jesus Walks On Water: عیسی روی آب راه می‌رود

A long time ago, Jesus asked his disciples to wait for him on the boat while he went up to a mountain to pray. As the disciples waited for the boat for Jesus, a strong storm blew the boat away to the middle of the sea. The disciples tried hard to row the boat back to the shore, but to no avail.

The disciples were worried about Jesus and wondered what they could do to get their master to the boat. Suddenly, they saw a man walk into the water! The disciples panicked, thinking that a man was about to drown. But it was Jesus, and he did not drown. Instead, he walked over the water and reached the boat safely.

One of Jesus’s disciples, Peter, asked if he too could walk on water. Jesus said yes, as long as he kept Jesus as his focus. Soon, Peter too was walking on water. But the moment he took his eye off Jesus and concentrated on the waves, he began to sink.

Jesus grabbed Peter and saved him. Finally, the disciples realized that Jesus was the Son of God. It can be one of the best bible stories for kids to teach about Jesus.

Lesson

Make God your focus, not your problems.

مدت‌ها پیش، عیسی از شاگردانش خواست در حالی که او برای دعا به کوهی می‌رود، در قایق منتظر او باشند. هنگامی که شاگردان منتظر قایق عیسی بودند، طوفان شدیدی قایق را به وسط دریا برد. شاگردان تلاش زیادی کردند تا قایق را به ساحل برگردانند، اما فایده‌ای نداشت.

شاگردان نگران عیسی بودند و به این فکر می‌کردند که چه کاری می‌توانند انجام دهند تا استاد خود را به قایق برسانند. ناگهان مردی را دیدند که وارد آب شد! شاگردان وحشت کردند و فکر کردند که مردی در شرف غرق شدن است. اما عیسی بود و غرق نشد. در عوض از روی آب راه رفت و سالم به قایق رسید.

یکی از شاگردان عیسی، پطرس، پرسید که آیا او نیز می‌تواند روی آب راه برود؟ عیسی گفت بله، تا زمانی که او خدا را مرکز توجه خود قرار دهی. خیلی زود، پیتر نیز روی آب راه می‌رفت. اما لحظه‌ای که چشم از خدا برداشت و روی امواج تمرکز کرد، شروع به فرو رفتن کرد. عیسی پطرس را گرفت و نجات داد. سرانجام شاگردان دریافتند که عیسی پسر خداست.

درس داستان: خدا را در کانون توجه خود قرار دهید نه مشکلات خود را.

تصویری از کشتی شکسته روی آب و مردی که دست مرد دیگر را گرفته و نجات می‌دهد

The Creation Story: داستان خلقت

Have you ever wondered how this beautiful universe came into being? This creation story is what you need to look back in time. In the beginning, there was nothing. There was no time, no light, no darkness – nothing existed but God.

آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که این جهان زیبا چگونه به وجود آمده است؟ داستان خلقت همان چیزی است که نیاز دارید به گذشته نگاه کنید. در ابتدا چیزی وجود نداشت. نه زمان بود، نه روشنایی، نه تاریکی؛ چیزی جز خدا وجود نداشت.

Then God decided to bring forth his power. On the first day, God created the heavens and earth. But the earth had no form. So God said ‘let there be light.’ And there was light! And that is how night and day were born. On the second day, God created all the oceans, lakes, and rivers.

سپس خداوند تصمیم گرفت که قدرت خود را به ظهور برساند. خداوند در روز اول آسمان‌ها و زمین را آفرید. اما زمین هیچ شکلی نداشت. پس خداوند فرمود «بگذار نور باشد.» و نور آمد! و شب و روز اینگونه متولد شد. در روز دوم، خداوند تمام اقیانوس‌ها، دریاچه‌ها و رودخانه‌ها را آفرید.

On the third day, God commanded dry land to appear on earth. Soon, God created all the beautiful trees and plants you see today. Then came the fourth day! God filled the sky with the sun, the moon and countless stars. But there was more to come!

در روز سوم خداوند دستور داد خشکی در زمین ظاهر شود. خیلی زود خداوند تمام درختان و گیاهان زیبایی را که امروز می‌بینید آفرید. سپس روز چهارم فرا رسید! خداوند آسمان را از خورشید و ماه و ستاره‌های بی‌شماری پر کرد. اما چیزهای بیشتری در راه بود!

On the fifth day, God breathed his life into the waters and created the sea creatures. He also created all the beautiful birds on the fifth day. Next, God called forth living beings – animals of all shapes and sizes – to fill the earth on the sixth day. Reptiles, insects, and animals now called earth their home. God also created the first humans – Adam and Even – on the sixth day of creation.

در روز پنجم خداوند جان خود را در آب دمید و موجودات دریایی را آفرید. او همچنین تمام پرندگان زیبا را در روز پنجم آفرید. سپس، خداوند موجودات زنده را فراخواند، حیواناتی در هر شکل و اندازه، تا زمین را در روز ششم پر کنند. خزندگان، حشرات و حیوانات اکنون زمین را خانه خود می‌نامند. همچنین خداوند اولین انسان‌ها - آدم و حوا - را در روز ششم خلقت آفرید.

Now that the earth was ready and buzzing with life, God declared the seventh day as the day of rest! This is a perfect old testament bible story for children.

اکنون که زمین آماده بود و از حیات غوغا می کرد، خداوند روز هفتم را روز استراحت اعلام کرد!

Lesson

God is the creator of everything we see.

درس داستان: خالق هر چیزی که ما می‌بینیم خدا است.

The Story Of Adam And Eve: داستان آدم و حوا

After God had created heaven and earth and filled it with life of all kinds, he decided to create humans in his image. So, God took some clay and molded it into the shape of a man. Then God breathed into the clay man and gave it life! Soon, the man opened his eyes and saw the wonder that was heaven. God named the first man ‘Adam’.

پس از اینکه خداوند آسمان و زمین را آفرید و آن را از انواع زندگی پر کرد، تصمیم گرفت انسان‌ها را به شکل خود بیافریند. پس خداوند مقداری گل گرفت و آن را به شکل انسان درآورد. سپس خداوند در مرد گلی دمید و به آن جان داد! به زودی مرد چشمانش را باز کرد و شگفتی را دید که بهشت ​​بود. خداوند اولین انسان را «آدم» نامید.

God loved Adam very much and created a beautiful garden for him. The Garden of Eden became Adam’s home. But God soon saw that Adam was lonely and needed company. So he took a rib from Adam and created a beautiful woman. He called her ‘Eve.’ Now Adam and Eve were very happy in their beautiful home. They had all that they could ever need. All the beauty of God’s creation was theirs. But God forbids them from eating the fruit from a tree in the middle of the garden. That was the tree of knowledge.

خداوند آدم را بسیار دوست داشت و باغی زیبا برای او آفرید. باغ عدن خانه آدم شد. اما خدا به زودی دید که آدم تنها است و به همراهی نیاز دارد. پس مقداری گوشت دنده‌ از آدم گرفت و زنی زیبا آفرید. اسم او را «حوا» گذاشت. حالا آدم و حوا در خانه زیبای خود بسیار خوشحال بودند. آن‌ها همه چیزهایی را که می‌توانستند نیاز داشته باشند را در اختیار داشتند. تمام زیبایی خلقت خدا از آن آن‌ها بود. اما خداوند آن‌ها را از خوردن میوه درختی در وسط باغ منع می‌کند. آن درخت دانش بود.

But Satan did not like this happy family. So he took on the form of a snake. He called Eve and tempted her to eat the fruit of knowledge. Eve could not resist the temptation and along with Adam took a bite of the forbidden fruit.

اما شیطان این خانواده خوشبخت را دوست نداشت. بنابراین او به شکل مار درآمد. حوا را صدا زد و او را وسوسه کرد که از میوه دانش بخورد. حوا نتوانست در برابر این وسوسه مقاومت کند و به همراه آدم از میوه ممنوعه یک گاز زد.

Soon, everything changed. Adam and Eve were no longer the happy and carefree souls. God was very sad that his children had disobeyed him. But he could not stop the consequences. So he told them ‘Now you’ll have to suffer. You’ll have to earn your living and live in pain. Nothing will come easy for you. And one day you’ll die.’

خیلی زود همه چیز تغییر کرد. آدم و حوا دیگر آن روح‌های شاد و بیخیال نبودند. خدا از این که فرزندانش از او نافرمانی کرده بودند، بسیار ناراحت بود. اما او نتوانست جلوی عواقب آن را بگیرد. بنابراین به آن‌ها گفت: "حالا شما باید رنج بکشید." شما باید زندگی خود را به دست آورید و با درد زندگی کنید. هیچ چیز برای شما آسان نخواهد بود. و یک روز خواهید مرد.»

Lesson

We should obey God’s laws.

درس داستان: ما باید از فرمان خدا اطاعت کنیم. (بول شت)

The Birth Of Jesus: تولد عیسی مسیح

Waiting for Christmas? Did you know that Christmas is the birthday of Jesus Christ? Do you know the wonderful story of Jesus’s birth? When Mary gave birth to baby Jesus, it was nighttime. Some shepherds, who were tending to their sheep nearby, were startled when an angel appeared before them. But the angel had brought good news! He told the shepherds that their Savior had finally come, and it was time to see him.

منتظر کریسمس هستید؟ آیا می‌دانستید کریسمس روز تولد عیسی مسیح است؟ آیا داستان شگفت‌انگیز تولد عیسی را می‌دانید؟ وقتی مریم بچه عیسی را به دنیا آورد، شب بود. برخی از چوپانان که در آن نزدیکی از گوسفندان خود مراقبت می‌کردند، هنگامی که فرشته‌ای در برابر آن‌ها ظاهر شد، مبهوت شدند. اما فرشته خبر خوبی آورده بود! او به چوپانان گفت که بالاخره ناجی آن‌ها آمده است و زمان دیدار او فرا رسیده است.

Soon, other angels appeared and showed the way to find baby Jesus. So, the shepherds made their way to Bethlehem, following the wonderful, bright star in the sky. Not just the shepherds, the three wise kings too made their way to see baby Jesus – their savior. And so all the world converged at a modest manger to see the Savior of the world! It was a time to rejoice and celebrate.

خیلی زود فرشتگان دیگری ظاهر شدند و راه پیدا کردن عیسی نوزاد را نشان دادند. بنابراین، چوپانان به دنبال ستاره شگفت انگیز و درخشان در آسمان راه خود را به بیت لحم آغاز کردند. نه فقط چوپانان، بلکه سه پادشاه خردمند نیز برای دیدن عیسی نوزاد - نجات دهنده خود - راه افتادند. و به این ترتیب تمام جهان در یک آخور ساده گرد هم آمدند تا منجی جهان را ببینند! زمان شادی و جشن بود.

Lesson

Jesus is the savior of man.

درس داستان: عیسی ناجی مردم است.

The Three Wise Men: سه مرد خردمند

When Jesus was born, the whole creation rejoiced! The news of the savior’s birth reached far and wide. The three wise men too heard about this amazing news. They set out to visit the savior. The wise men traveled a long distance, following the star and finally reached Jerusalem. They searched for baby Jesus everywhere, but could not find him. Finally, someone told them that the baby savior was in Bethlehem.

وقتی عیسی به دنیا آمد، تمام موجودات شاد شدند! خبر تولد منجی به گوشه و کنار دنیا رسید. سه مرد خردمند نیز این خبر شگفت‌انگیز را شنیدند. تصمیم گرفتند به دیدار منجی بروند. خردمندان مسافت زیادی را طی کردند و ستاره را دنبال کردند و سرانجام به اورشلیم رسیدند. آن‌ها همه جا به دنبال عیسی نوزاد بودند، اما نتوانستند او را پیدا کنند. بالاخره یک نفر به آن‌ها گفت که بچه ناجی در بیت لحم است.

So, they finally found baby Jesus. The moment they saw the Lord, they fell to their knees in worship. They knew that their hard days were on their way out!

بنابراین، آنها بالاخره عیسی نوزاد را پیدا کردند. در لحظه‌ای که خداوند را دیدند به زانو در آمدند و عبادت کردند. آن‌ها می‌دانستند که روزهای سختشان در راه است!

Lesson

The road to God is hard and long, but the reward makes it all worth it.

درس زندگی: راه رسیدن به خدا سخت و طولانی است، اما ثواب آن را ارزشمند می‌کند.

Story Of John The Baptist: داستان جان باپتیست

There once lived a man called Zacharias with his wife, Elizabeth. They were good people and very happy together. The only thing that made them sad was that they had no children! God loved this beautiful couple so one day he sent his angel to them. The angel told them that God would soon give them a son, and they should name him John. And soon, the miracle happened! The couple was blessed with a beautiful baby boy.

روزی مردی به نام زکریا با همسرش الیزابت زندگی می‌کردند. آنها مردم خوبی بودند و در کنار هم خیلی خوشحال بودند. تنها چیزی که آنها را ناراحت می کرد این بود که فرزندی نداشتند! خداوند این زوج زیبا را دوست داشت، بنابراین یک روز فرشته خود را نزد آن‌ها فرستاد. فرشته به آن‌ها گفت که خداوند به زودی پسری به آن‌ها خواهد داد و آن‌ها باید اسم پسر را جان بگذارند. و خیلی زود، معجزه اتفاق افتاد! این زوج صاحب یک پسر زیبا شدند.

When John was older, he moved to the desert and began to live there. He may have looked like an odd character – wearing clothes made of camel hair and eating locust – but his heart was in the right place. John spent his time baptizing people in the Jordan River. He also taught people to confess their sins and ask God for forgiveness.

وقتی جان بزرگتر شد، به صحرا نقل مکان کرد و در آنجا شروع به زندگی کرد. او ممکن است با پوشیدن لباس‌های ساخته شده از موی شتر و خوردن ملخ شبیه یک شخصیت عجیب و غریب به نظر برسید؛ اما قلب او در جای درست قرار داشت. جان وقت خود را صرف تعمید مردم در رود اردن کرد. او همچنین به مردم آموخت که به گناهان خود اعتراف کنند و از خداوند طلب آمرزش کنند.

One day, Jesus came to John and asked to be baptized. But soon the holy-spirit engulfed Jesus and God spoke from heaven “This is my son, and I love him.” John fell to knees and cried tears of joy because finally the son God was here! The story of John the Baptist is an interesting short Bible story for kids.

روزی عیسی نزد جان آمد و خواست که تعمید یابد. اما خیلی زود روح القدس عیسی را فرا گرفت و خدا از آسمان گفت: "این پسر من است و من او را دوست دارم." جان به زانو افتاد و اشک شوق گریست چون بالاخره پسر خدا اینجا حضور داشت!

Lesson

God dwells in all hearts.

درس داستان: خدا در همه قلب‌ها ساکن است.

The Parable Of The Prodigal Son: نمونه‌ای از پسر ولخرج

It was another beautiful day, and Jesus was trying to explain why he loved sinners so much. So he told the story of the Prodigal Son! “There once lived a man with two sons” Jesus began. “The younger son developed a greed and asked his father to give him his part of inheritance early. The man loved his sons very much and gave him what he asked for.

یک روز زیبای دیگر بود و عیسی سعی داشت توضیح دهد که چرا گناهکاران را اینقدر دوست دارد. پس داستان پسر ولخرج را گفت! عیسی شروع کرد: «روزی مردی با دو پسر زندگی می‌کرد. «پسر کوچکتر به طمع مبتلا شد و از پدرش خواست که بخشی از ارث خود را زودتر به او بدهد. آن مرد پسرانش را بسیار دوست داشت و آنچه را که پسر از خواسته بود، به او داد.

Soon, the younger son took all the money and went to a far away land. With the recklessness of youth, he spent all the money on meaningless expenses. Soon he had no money left. This was also the time when famine struck the land. With no money, the younger son began to starve.

خیلی زود، پسر کوچکتر تمام پول را گرفت و به سرزمینی دور رفت. با بی‌تدبیری جوانی تمام پول را خرج مخارج بی‌معنی کرد. خیلی زود دیگر پولی برایش باقی نمانده بود. این هم زمانی بود که قحطی زمین را فرا گرفت. بدون پول، پسر کوچکتر شروع به گرسنگی کرد.

With no other option available, he went to a rich man’s house and asked for a job. The rich man had only one job on offer – that of feeding the pigs! No other man was willing to accept such a dirty job. Amidst this hardship, the younger son soon realized what a blunder he had committed! He said to himself “I will go and beg for my father's forgiveness. I will ask him to make me his servant”.

در حالی که گزینه دیگری در دسترس نبود، به خانه یک مرد ثروتمند رفت و درخواست کار کرد. مرد ثروتمند فقط یک شغل داشت؛ غذا دادن به خوک ها! هیچ مرد دیگری حاضر نبود چنین شغل کثیفی را بپذیرد. در میان این سختی، پسر کوچکتر خیلی زود متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است! با خود گفت: من می‌روم و از پدرم طلب بخشش می‌کنم. از او خواهم خواست که من را به عنوان خدمتکار خود انتخاب کند».

With that thought in mind, he returned to his father’s house. When the father saw his younger son, he was overjoyed. He hugged him. But the son was filled with repentance and wanted to work as his father’s servant. But the father would have none of it! He ordered the best clothes and shoes for his beloved son and hosted a feast in his honor too!

با این فکر به خانه پدرش بازگشت. وقتی پدر پسر کوچکترش را دید بسیار خوشحال شد. او را در آغوش گرفت. اما پسر پر از احساس پشیمانی شد و می‌خواست به عنوان خدمتکار برای پدرش کار کند. اما پدر هیچ کدام از آن را نخواهد داشت! او بهترین لباس‌ها و کفش‌ها را برای پسر دلبندش سفارش داد و به افتخار او نیز جشنی برپا کرد!

But the elder son was unhappy and refused to attend the feast. Seeing this, the father asked why he was so unhappy. To this, the elder son replied, “I have never left your side and loved you always. And yet you love my younger brother more. On hearing this, the old man smiled and said, “Your brother has returned and repented. That is surely a reason to celebrate. As for you, my son, you own all that is mine, now and forever!” Upon hearing this story, the people understood exactly why Jesus loved the sinners because they returned from their sin!

اما پسر بزرگ ناراضی بود و از شرکت در جشن امتناع کرد. پدر با دیدن این موضوع پرسید که چرا اینقدر ناراضی است؟ پسر بزرگتر پاسخ داد: من هرگز تو را ترک نکردم و همیشه تو را دوست داشتم. و با این حال شما برادر کوچکترم را بیشتر دوست دارید. پیرمرد با شنیدن این سخن، لبخندی زد و گفت: برادرت برگشته و توبه کرده است. این قطعا دلیلی برای جشن گرفتن است. همانطور برای تو پسرم، تو مالک تمام آنچه مال من است، اکنون و برای همیشه هستی!» مردم با شنیدن این داستان دقیقاً فهمیدند که چرا عیسی گناهکاران را دوست داشت زیرا آن‌ها از گناه خود بازگشتند!

Lesson

God loves all his children equally.

درس داستان: خداوند همه فرزندانش را به یک اندازه دوست دارد.

The Story Of Lazarus: داستان لازاروس

Jesus had two very good friends – Mary and Martha. One day, Jesus got the news that his friends’ brother Lazarus was on his death-bed. The news filled Jesus with sadness for he knew how much his friends loved their brother. But he did not rush to meet the dying man for he knew that God had plans for him.

عیسی دو دوست بسیار خوب داشت؛ مریم و مارتا. روزی عیسی خبری دریافت کرد که برادر دوستش لازاروس، در بستر مرگ است. این خبر عیسی را غمگین کرد زیرا او می‌دانست که دوستانش چقدر برادرشان را دوست دارند. اما او برای ملاقات مرد در حال مرگ عجله نکرد زیرا می‌دانست که خدا برای او برنامه‌هایی دارد.

Soon, Lazarus died. Jesus went to meet his friends four days after Lazarus’ death. But before Jesus could reach their home, he met Martha. She was angry because she felt that Jesus had let them down. She had faith that if Jesus had come on time, her brother could have been saved. So Jesus said to her “I am the resurrection and the life. Anyone who lives and believes in me, even though they are dead, yet shall they live.”

خیلی زود، لازاروس درگذشت. عیسی چهار روز پس از مرگ لازاروس به ملاقات دوستان خود رفت. اما قبل از این که عیسی به خانه آن‌ها برسد، مارتا را ملاقات کرد. او عصبانی بود زیرا احساس می‌کرد عیسی آن‌ها را ناامید کرده است. او ایمان داشت که اگر عیسی به موقع می‌آمد، برادرش می‌توانست نجات یابد. پس عیسی به او گفت: «من رستاخیز و حیات هستم. هر که زنده باشد و به من ایمان آورد، اگر چه مرده باشد، زنده خواهد ماند.»

Saying this, Jesus asked Martha to lead him to Lazarus’ grave. Once there, he said, “Lazarus, come forth.” And with those short three words, he breathed back life into Lazarus’ body! Finally, the world could see that God had sent his son to save them!

عیسی با گفتن این سخن، از مارتا خواست تا او را به قبر لازاروس برساند. وقتی آنجا رسیدند، عیسی گفت: «لازاروس، بیرون بیا.» و با این سه کلمه کوتاه، جان دوباره به بدن لازاروس برگشت! بالاخره دنیا دید که خدا پسرش را فرستاده تا آن‌ها را نجات دهد!.

Lesson

God has a plan for our lives.

درس داستان: خداوند برای زندگی‌های ما برنامه دارد.

تصویری از نقاشی شام آخر

The Last Supper :شام آخر

Jesus, the Son of God, knew that his time as a mortal was nearly over. His job on earth was nearing completion. But there was still some work to do. He knew that his final gift to mankind would be his death on the cross.

عیسی، پسر خدا، می‌دانست که دوران فانی او تقریباً به پایان رسیده است. کار او روی زمین رو به اتمام بود. اما هنوز مقداری کار برای انجام دادن وجود داشت. او می‌دانست که هدیه نهایی او به بشریت مرگ او بر صلیب خواهد بود.

But before that, he had a few more things to share. So, on his last night alive, he called his apostles for the last supper. He spent the evening sharing his wisdom and knowledge because now it would be up to the apostles to spread the word of God.

اما قبل از آن، او چند چیز دیگر برای به اشتراک گذاشتن داشت. پس، در آخرین شب زنده بودنش، حواریون خود را برای شام آخر فرا خواند. او شب را صرف اشتراک حکمت و دانش خود کرد، زیرا اکنون بر عهده حواریون است که کلام خدا را منتشر کنند.

Then Jesus got down on his knees and washed their feet. This was a teaching on how to treat each other once Jesus was gone. Then all of them sat down for supper. Jesus shared food and drinks with them. He told the apostles that they must remember him whenever they had their supper.

سپس عیسی بر زانو نشست و پاهای آنان را شست. این درسی در مورد چگونگی رفتار با یکدیگر پس از رفتن عیسی بود. بعد همگی برای شام نشستند. عیسی غذا و نوشیدنی را با آن‌ها تقسیم کرد. او به رسولان گفت که باید هر زمان که شام ​​می‌خورند، او را به یاد آورند.

As they were eating their supper, Jesus told his friends that one of the 12 apostles would betray him. Though Jesus knew that it was Judas who would betray him, he did not confront him because he knew that it was all God’s plan. Soon Judas left the table on some pretense and returned with soldiers to arrest Jesus. Peter tried to protect him, but Jesus told him not to. He knew that it was time for the final sacrifice.

هنگامی که آن‌ها مشغول خوردن شام خود بودند، عیسی به دوستان خود گفت که یکی از 12 حواری به او خیانت خواهد کرد. اگرچه عیسی می‌دانست که این یهودا است که به او خیانت خواهد کرد، اما با او مقابله نکرد زیرا می‌دانست که این همه نقشه خداست. خیلی زود یهودا به ظاهر میز را ترک کرد و با سربازان برای دستگیری عیسی بازگشت. پطرس سعی کرد از او محافظت کند، اما عیسی به او گفت که این کار را نکند. او می‌دانست که زمان فداکاری نهایی فرا رسیده است.

Lesson

Love even those who betray you for they too are doing God’s work.

درس داستان: حتی کسانی را که به شما خیانت می‌کنند دوست بدارید زیرا آن‌ها نیز کار خدا را انجام می‌دهند.

The Good Samaritan: سامری نیکو

There once lived a man who knew all there was to know about the law. One day, he asked Jesus “How can I achieve eternal life?” Jesus replied, “Follow the law. Do you know what the law to eternal life is?” The expert replied, “Yes if I love the Lord with all my heart and soul. And if I treat my neighbor with the same respect, I will achieve eternal life.” Jesus was happy and said, “You are right. Follow this simple rule and you will be saved.”

روزی مردی زندگی می‌کرد که همه چیزهایی را که باید درباره قانون بداند می‌دانست. یک روز از عیسی پرسید: «چگونه می‌توانم به زندگی ابدی برسم؟» عیسی پاسخ داد: «از قانون پیروی کنید. آیا می‌دانید قانون زندگی جاودانه چیست؟» استاد پاسخ داد: "بله، اگر خداوند را با تمام قلب و جانم دوست دارم. و اگر با همسایه‌ام با همین احترام رفتار کنم، به حیات جاودانه خواهم رسید.» عیسی خوشحال شد و گفت: «درست می‌گویی. این قانون ساده را دنبال کن تا نجات پیدا کنی.»

But the law expert was still not sure. So he asked his savior “ But who is my neighbor? Is it the person staying next to me?” Jesus realized that the law expert was confused so he told him a story. He said, “ One day a man was traveling to Jericho from Jerusalem. But a gang of robbers soon overtook him and robbed him of all that he possessed. They even took his clothes and beat him ruthlessly.

اما کارشناس حقوق هنوز مطمئن نبود. بنابراین از ناجی خود پرسید: «اما همسایه من کیست؟ آیا این شخصی است که در کنار من می‌ماند؟» عیسی متوجه شد که کارشناس قانون گیج شده است، بنابراین داستانی را برای او تعریف کرد. او گفت: «روزی مردی از اورشلیم به اریحا می‌رفت. اما خیلی زود گروهی از دزدان از او سبقت گرفتند و هر چه داشت را سرقت کردند. حتی لباس‌هایش را گرفتند و او را بی‌رحمانه کتک زدند.

The poor man had no ability to walk to safety. A priest soon passed by but did not try to help the man. Levite too ignored the wounded man and went his way. But a Samaritan passing by took one look at the man and took pity on him. He washed his wounds and tied a neat bandage. But that was not the end of the Samaritan’s kindness. He then took the wounded man to an inn and nursed him back to health.”

مرد فقیر توانایی راه رفتن به محل امن را نداشت. خیلی زود کشیشی از آنجا گذشت اما سعی نکرد به مرد کمک کند. لاوی نیز به مرد مجروح توجهی نکرد و به راه خود رفت. اما یک سامری که از آنجا می‌گذشت، نگاهی به آن مرد انداخت و بر او دلسوزی کرد. زخم‌هایش را شست و باند تمیزی بست. اما این پایان مهربانی سامری نبود. سپس مجروح را به مسافرخانه‌ای برد و از او پرستاری کرد تا به سلامت خود بازگردد.»

Now Jesus asked the law expert a question “ “Which of the three – the priest, the Levite, and the Samaritan – do you think was a neighbor to the robbed man?” “The Samaritan for he showed mercy to the poor man.” The law expert replied.

اکنون عیسی از استاد قانون سوالی پرسید: "به نظر شما کدام یک از آن سه - کاهن، لاوی و سامری - همسایه مرد دزدیده شده بود؟ استاد قانون پاسخ داد: «سامری چون به فقیر رحم کرد.»

Lesson

Love all beings as you would love God.

درس داستان: همه موجودات را همانطور که خدا را دوست داری دوست بدار.

A Roaring Rescue: نجات خروشان

Babylon was ruled by King Darius. He had appointed several men as advisors, soldiers and various ministers. Daniel was appointed as the leader of advisors. He was a religious man who had immense faith in Christ. But others did not like Daniel and wanted to get him removed from the position.

بابل توسط پادشاه داریوش اداره می‌شد. او چند نفر را به عنوان مشاوران، سربازان و وزیران مختلف منصوب کرده بود. دانیال به عنوان رهبر مشاوران منصوب شد. او مردی مذهبی بود که به مسیح ایمان زیادی داشت. اما دیگران دانیال را دوست نداشتند و می‌خواستند او را از این سمت برکنار کنند.

They devised a plan and approached the king. The plan was to convince the king to make a new law saying, people of Babylon should only pray to King Darius. If any person is found offering prayers to someone other than King Darius, they will be punished and thrown into the lion’s den.

آن‌ها نقشه‌ای اندیشیدند و به نزد شاه رفتند. نقشه این بود که پادشاه را متقاعد کنند که قانون جدیدی وضع کند که مردم بابل فقط باید به داریوش پادشاه دعا کنند. اگر کسی پیدا شود که برای دیگری غیر از داریوش پادشاه نماز بخواند، مجازات می‌شود و در لانه شیر انداخته می‌شود.

Daniel was aware of the new law but could not stop himself from offering his prayers to God. He was also very dear to King Darius but when the other men complained about Daniel’s prayers, the king had no choice but to punish Daniel. King Darius punished Daniel by imprisoning him in the lion’s den, but said ‘May your God rescue you Daniel.’ Daniel showed no signs of worry and started offering his prayers to God.

دانیال از قانون جدید آگاه بود، اما نتوانست خود را از دعا کردن خدای خود باز دارد. او همچنین برای داریوش پادشاه بسیار عزیز بود، اما وقتی مردان دیگر از دعای دانیال شکایت کردند، پادشاه چاره‌ای جز مجازات دانیال نداشت. داریوش پادشاه دانیال را با زندانی کردن او در لانه شیر مجازات کرد، اما گفت: «باشد که خدای تو را نجات دهد دانیال.» دانیال هیچ نشانه‌ای از نگرانی نشان نداد و شروع به دعای خدا کرد.

On the following day, King Darius visited the den and asked if Daniel was doing ok. Daniel was delighted to see the king was concerned about him and replied, saying, “My lord majesty, my God has shut the mouths of lions and kept me safe.” Hearing this, King Darius opened the door and set Daniel free. Everyone was surprised to see Daniel come out safe and healthy.

روز بعد، داریوش شاه از لانه بازدید کرد و پرسید که آیا حال دانیال خوب است یا خیر. دانیال از اینکه دید پادشاه نگران او است خوشحال شد و گفت: «ای سرورم، خدای من دهان شیرها را بسته و مرا ایمن نگه داشته است.» با شنیدن این سخن، داریوش در را باز کرد و دانیال را آزاد کرد. همه از دیدن این که دانیل سالم و سلامت بیرون آمد شگفت زده شدند.

King Darius punished the men who schemed against Daniel and issued a decree stating that the people of Babylon must fear the God of Daniel.

داریوش پادشاه مردانی را که علیه دانیال مکر کردند مجازات کرد و فرمانی صادر کرد که بر اساس آن مردم بابل باید از خدای دانیال بترسند.

Lesson

God is mightier than any of our fears. Therefore, trusting and honoring the almighty will ensure we are on the right path in life.

درس زندگی:

خدا از هر ترس ما قدرتمندتر است. بنابراین، توکل و تکریم خداوند متعال باعث می‌شود که ما در مسیر درست زندگی قرار بگیریم.

Jonah and the Whale: یونس و نهنگ

God called to Jonah one day and told him to go preach to Nineveh because the people were very wicked. Jonah hated this idea because Nineveh was one of Israel's greatest enemies and Jonah wanted nothing to do with preaching to them!

روزی خداوند یونس را صدا زد و به او گفت که به نینوا برود و آن‌ها را موعظه کند، زیرا مردم آنجا بسیار شرور بودند. یونس از این ایده متنفر بود، زیرا نینوا یکی از بزرگترین دشمنان اسرائیل بود و یونس نمی‌خواست کاری به موعظه آن‌ها داشته باشد!

Jonah tried to run away from God in the opposite direction of Nineveh and headed by boat to Tarshish. God sent a great storm upon the ship and the men decided Jonah was to blame so they threw him overboard. As soon as they tossed Jonah in the water, the storm stopped.

یونس سعی کرد در جهت مخالف نینوا از دست خدا فرار کند و با قایق به سمت ترشیش حرکت کند. خداوند طوفان بزرگی را بر کشتی فرستاد و آن مردان به این نتیجه رسیدند که یونس مقصر است پس او را به دریا انداختند. به محض اینکه یونس را در آب انداختند، طوفان متوقف شد.

God sent a big fish, some call it a whale, to swallow Jonah and to save him from drowning. While in the belly of the big fish (whale), Jonah prayed to God for help, repented, and praised God. For three days Jonah sat in the belly of the fish. Then, God had the big fish throw up Jonah onto the shores of Nineveh.

خداوند ماهی بزرگی (برخی به آن نهنگ می‌گویند) را فرستاد تا یونس را ببلعد و او را از غرق شدن نجات دهد. یونس در حالی که در شکم ماهی بزرگ (نهنگ) بود، از خدا کمک خواست، توبه کرد و خدا را ستایش کرد. یونس سه روز در شکم ماهی نشست. سپس خدا به ماهی بزرگ دستور داد تا یونس را به سواحل نینوا پرتاب کند.

Jonah preached to Nineveh and warned them to repent before the city is destroyed in 40 days. The people believed Jonah, turned from their wickedness, and God had mercy on them. Jonah now became angry and bitter because God did not destroy the Ninevites who were Israel's enemy! When Jonah sat to rest God provided a vine to give him shade. The next day, God sent a worm to eat the vine. Jonah now sat in the hot sun complaining and wanting to die. God called out to Jonah and scolded him for being so concerned and worried about just a plant while God was concerned with the heart condition and lives of 120,000 people who lived in the city of Nineveh.

یونس مردم نینوا را موعظه کرد و به آن‌ها هشدار داد که قبل از اینکه شهر در 40 روز ویران شود، توبه کنند. مردم به یونس ایمان آوردند و از شرارت خود برگشتند و خدا نیز به آن‌ها رحم کرد. یونس اکنون عصبانی و تلخ شد زیرا خدا نینوایی‌ها را که دشمن اسرائیل بودند، نابود نکرد! هنگامی که یونس به استراحت نشست، خدا درخت انگور فراهم کرد تا به او سایه بدهد. فردای آن روز خداوند کرمی را فرستاد تا درخت انگور را بخورد. یونس اکنون زیر آفتاب داغ نشسته بود و شکایت می‌کرد و می‌خواست بمیرد. خدا یونس را صدا زد و او را از این که اینقدر ناراحت و نگران یک گیاه است، سرزنش کرد. در حالی که خدا نگران وضعیت قلب و زندگی 120000 نفری بود که در شهر نینوا زندگی می‌کردند.

نقاشی از یک نهنگ و یک مرد در سیاهی شب دریا

The New Heaven And Earth: بهشت و زمین جدید

John was the blessed one to have the truth revealed to him. In his words “On the day the Savior was nailed to the cross, I was there. I saw him die in pain and agony. But soon he was alive again! He was, after all, the Living One!

یحی، سعادتمندی بود که حقیقت بر او آشکار شد. به قول او «روزی که ناجی بر صلیب میخکوب شد، من آنجا بودم. او را دیدم که از درد و رنج جان داد. اما خیلی زود دوباره زنده شد! بالاخره هر چه باشد اوست که قرار است زنده بود باشد!

Then the angels also showed me many more wondrous things. I saw the Holy City, the beautiful Jerusalem, waiting for all believers.

سپس فرشتگان چیزهای شگفت‌انگیز دیگری را نیز به من نشان دادند. من شهر مقدس، اورشلیم زیبا را دیدم که منتظر همه ایمانداران بود.

I also saw the new Heaven and Earth, waiting for God’s children. God spoke to me and said ‘I am the Alpha and Omega. I am everything. I built all this for my children – for you. Whoever believes in me will never go thirsty. To the hungry I will give food. This beautiful new world is now all yours!’”

من همچنین آسمان و زمین جدید را دیدم که منتظر فرزندان خدا بودند. خدا با من صحبت کرد و گفت: من آلفا و امگا هستم. من همه چیز هستم. من همه این‌ها را برای فرزندانم ساختم؛ برای شما. هر که به من ایمان آورد هرگز تشنه نخواهد شد. به گرسنگان غذا خواهم داد. این دنیای جدید زیبا اکنون همه متعلق به شماست!»

So, John wrote down everything God told him and gave us this beautiful book called the Holy Bible! The New Heaven and Earth is a simple and short Bible story for kids.

پس جان هر آنچه را که خدا به او گفته بود نوشت و این کتاب زیبا به نام کتاب مقدس انجیل را به ما داد! آسمان و زمین جدید یک داستان کتاب مقدس ساده و کوتاه برای کودکان است.

A Little Help From God (یک کمک کوچک از خدا)

After a shipwreck, a man who was the lone survivor managed to reach the shore. He asked God for help. After waiting too long for God to answer his prayers, he built himself a hut for his protection with sabotaged pieces of a shipwreck. Few days passed by, each day he spent plenty of time looking for food and gazing at the horizon for God’s help.

پس از غرق شدن یک کشتی، مردی که تنها بازمانده بود، توانست خود را به ساحل برساند. از خدا درخواست کمک کرد. پس از مدت‌ها انتظار برای پاسخ خداوند به دعایش، برای محافظت از خود، کلبه‌ای با قطعات خراب شده یک کشتی شکسته ساخت. چند روز گذشت و هر روز زمان زیادی را صرف جستجوی غذا و خیره شدن به افق برای یاری خداوند می‌کرد.

One day, when he returned from his food search, he found his little hut burnt to ashes. Losing all hope, he felt helpless and screamed in anger, “Why God? Why do you never answer my prayers?” After a few hours, a ship reached the shore for his rescue. The man asked the captain, “How did you find me?” The captain replied, “We saw your smoke signal for help.” The man’s faith in God’s will was restored.

یک روز وقتی از جستجوی غذا برگشت، کلبه کوچکش را دید که خاکستر شده بود. او با از دست دادن تمام امیدش، احساس درماندگی کرد و با عصبانیت فریاد زد: «چرا خدا؟ چرا هرگز دعای مرا مستجاب نمی‌کنی؟» پس از چند ساعت یک کشتی برای نجات او به ساحل رسید. مرد از کاپیتان پرسید: "چطور مرا پیدا کردی؟" کاپیتان پاسخ داد: "ما سیگنال دود شما را برای کمک دیدیم." ایمان مرد به اراده خدا دوباره احیا شد.

Moral of the Story: Don’t lose hope because bad things are happening to you. God has his own way of working.

پند اخلاقی داستان: امید خود را به خاطر اتفاقات بدی که برای شما می‌افتد، از دست ندهید. خدا روش کار خودش را دارد.

Prophet Adam (AS) - Always be grateful and thankful to Allah:حضرت آدم (ع) - همیشه شکر و سپاس خداوند را داشته باشید

When Allah s.w.t. created Adam, and sent into him soul and life, he sneezed and said “Alhamdulillah” which means all praise belongs to Allah. Allah answered with “Yarhamuk-Allah” which holds the meaning Allah bestows His mercy upon you. As Muslims, we are all well aware of these words, and we try to practise praising God after we sneeze. And to reflect on this story, these are actually the first words of the first man created - which is to thank Almighty Allah! And the first thing that happened to him was Allah’s mercy on him.

هنگامی که خداوند سبحان آدم را آفرید و روح و جان را در او دمید، عطسه کرد و گفت: الحمدلله، یعنی همه حمد و ستایش از آن خداست. خداوند با «یرحمک الله» پاسخ داد که به معنای رحمت خدا بر شماست. همه ما به عنوان مسلمان به خوبی از این سخنان آگاه هستیم و سعی می‌کنیم پس از عطسه، حمد و ستایش خداوند را تمرین کنیم. و برای بازتاب دادن این موضوع در این داستان، بهتر است بدانید این‌ها در واقع اولین سخنان اولین انسان آفریده شده است - که شکر خدای متعال است! و اولین چیزی که برایش اتفاق افتاد رحمت خدا بر او بود.

In this life, we inevitably go through hardship and trials. That’s the exact time we need to seek help from Allah with patience, and we must not forget all our blessings and the bounties that we should be thankful for. The favors of our Lord are the only things that we need to overcome challenges in our daily lives and remember that we have been blessed with so much more at the same time. So, always trust in Allah’s plans and never forget to express your gratitude to Him. Alhamdulillah.

در این زندگی ناگزیر از سختی‌ها و آزمایش‌ها می‌گذریم. این دقیقاً همان زمانی است که باید با صبر از خداوند کمک بگیریم و نباید همه نعمت‌ها و نعمت‌هایی را که باید شکرگزار آن باشیم، فراموش کنیم. لطف پروردگارمان تنها چیزی است که برای غلبه بر چالش‌ها در زندگی روزمره خود به آن نیاز داریم و به یاد داشته باشیم که در عین حال (که در چالش از خدا یاری می‌خواهیم) از نعمت‌های بسیار بیشتری برخوردار شده‌ایم. پس همیشه به برنامه‌های خدا توکل کن و شکرگزاری از او را فراموش نکن. الحمدلله.

The first revelation that Allah s.w.t. revealed to our beloved Prophet Muhammad (pbuh) was the commandment for his people to seek knowledge, through the spirit of “Iqra”.

اولین وحی که الله جل جلاله بر پیامبر عزیزمان حضرت محمد (ص) وحی کرد این بود که دستور داد قومش طالب علم با روح «اقرا» باشند.

When Prophet Muhammad (pbuh) received his first revelation in Hira’ Cave through angel Jibril, he was asked to “iqra”, which means read. Astounded, he replied, “I am not literate.” He was asked two more times to read, but he answered again that he could not read. After that, angel Jibril conveyed the revelation: "Read in the name of your Lord Who created; created man from a clinging substance. Read, and your Lord is the Most Generous Who taught by the pen; taught man that which he knew not” (Surah Al-’Alaq; 1-5).

هنگامی که حضرت محمد (ص) اولین وحی خود را در غار حیره به وسیله فرشته جبرئیل دریافت کرد، از حضرت خواسته شد (اقرا) که به معنای خواندن است. او با تعجب پاسخ داد: «من سواد ندارم.» دوباره از او خواستند بخواند، اما او دوباره پاسخ داد که نمی‌توانم بخوانم. پس از آن فرشته جبرئیل وحی کرد: «بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد، انسان را از ماده چسبنده آفرید، بخوان و پروردگارت کریم‌ترین است که به قلم تعلیم داد و به انسان آنچه را که نمی دانست آموخت. (سوره علق؛ 1-5).

“Iqra” is a command to read the signs that God has placed in the world so that all of us can understand something of His Wisdom and Mercy. It is a command to learn, through experience and understanding. And as humans continue seeking knowledge, always remember never to be arrogant with the knowledge that we have acquired.

«اقرا» دستور خواندن نشانه‌هایی است که خداوند در دنیا قرار داده است تا همه ما چیزی از حکمت و رحمت او را درک کنیم. این دستوری است برای یادگیری، از طریق تجربه و درک. و به عنوان انسان‌ها به جستجوی دانش ادامه می‌دهید، همیشه به یاد داشته باشید که با دانشی که به دست آورده‌اید، هرگز مغرور نشوید.

Prophet Ayub (AS) - Being patient even with the most difficult life challenge:

حضرت ایوب (ع)- صبور بودن با وجود سخت‌ترین مشکلات زندگی

The story of Prophet Ayub’s resilience, perseverance and patience in dealing with Allah’s tribulations is one of the many stories recorded in the Quran. He was a righteous servant and respected man, who had been blessed with countless bounties and wealth, but then was afflicted by great suffering and illness for a long period of time and lost his family except for his wife. His illness was so severe that not a single limb was free from the disease, except for his tongue and heart, which he used to constantly remember Allah. Not only did he not complain or reject his fate, Prophet Ayub would praise and glorify his Lord, supplicating and making dua constantly, with whatever was left of his strength.

داستان مقاومت، استقامت و صبر حضرت ایوب در مقابله با مصیبت‌های خداوند یکی از داستان‌های متعددی است که در قرآن آمده است. او بنده‌ای صالح و مردی محترم بود که از نعمت‌ها و ثروت‌های بی‌شماری برخوردار بود، اما مدتی طولانی گرفتار رنج و بیماری شد و تمام خانواده‌اش به جز همسرش را از دست داد. شدت بیماری او به حدی بود که هیچ عضوی از بیماری در امان نبود، مگر زبان و قلبش که پیوسته به یاد خدا بود. حضرت ایوب نه تنها از سرنوشت خود شکایتی نکرد، بلکه با آنچه از قوتش باقی مانده بود، به تسبیح و ذکر پروردگارش می‌پرداخت و دائماً دعا می‌کرد.

One day, his wife asked why he didn’t supplicate to relieve his illness. The reply of the prophet was, “ I lived seventy years in prosperity and health, why shouldn’t I be patient for the sake of Allah for seventy years.”

روزی همسرش از او پرسید که چرا برای تسکین بیماری‌اش دعا نمی کند؟ حضرت ایوب فرمود: «هفتاد سال در رفاه و سلامتی زندگی کردم، چرا هفتاد سال در راه خدا صبر نکنم.»

After turning to Allah and calling fervently upon Him, his call was answered. As a result of all his perseverance and resilience, the prophet was once again blessed with sustenance from Allah. Together with his health, his wealth and children were restored, and he was granted even more.

پس از توسل به خدا و ندايش، دعوت او مستجاب شد. پیغمبر با تمام مقاومت و استقامت خود بار دیگر مورد رزق و روزی خداوند قرار گرفت. همراه با سلامتی او، مال و فرزندانش احیا شد و حتی نعمت بیشتری هم به او عطا شد.

When we are preoccupied with worldly life and surrounded by good things, we are likely to give less time and attention to our spiritual life. In the face of trials and tribulations, we should try our utmost to endure and persevere. These two are great habits which we can try to inculcate every day. There’s nothing that patience falls upon, except that it’s beautiful, so trust in Allah that he has the best plans for you.

زمانی که ما درگیر زندگی دنیوی هستیم و اطرافمان را چیزهای خوب احاطه کرده‌اند، معمولا زمان و توجه کمتری برای زندگی معنوی خود می‌گذاریم. در مواجهه با سختی‌ها و مصیبت‌ها باید نهایت تلاش خود را برای تحمل و استقامت به کار گیریم. این دو عادت‌های عالی هستند که می‌توانیم هر روز سعی کنیم آن‌ها را تلقین کنیم. چیزی نیست که صبر نتواند بر آن غلبه کند، زیباست، پس به خدا توکل کن که بهترین برنامه‌ها را برایت برنامه‌ریزی کرده است.

پیرمردی بی‌لباس در بیابان نشسته و دست به سوی اسمان بلند کرده است

Prophet Yusuf (AS) - Remaining patient and faithful even when facing trials after trials

یوسف پیامبر (ع)- صبور و وفادار ماندن حتی در هنگام مواجهه با آزمایشی پس از آزمایش دیگر

There is much to learn from the story of Prophet Yusuf, as he is an example of an afflicted believer who remained patient and faithful to his God.

از داستان حضرت یوسف چیزهای زیادی می توان آموخت، زیرا او نمونه‌ای از مومنان مصیبت دیده است که صبور و به خدای خود وفادار ماند.

When Prophet Yusuf was a child, he had brothers who were so jealous of him that they came up with a plan to get rid of him. He was then thrown inside a well and left there. This led him to be separated from his beloved father for many years, then becoming a slave, and being thrown in prison for a wrongdoing that he did not commit. Through constant patience and remembrance of Allah, the prophet was successful in all of life’s tests following that episode and was rewarded for his patience.

حضرت یوسف در کودکی برادرانی داشت که آنقدر به او حسادت می‌کردند که برای خلاصی از شر او نقشه‌ای کشیدند. او را داخل چاهی انداختند و آنجا رها کردند. همین امر باعث شد تا سال‌ها از پدر محبوبش جدا شود و سپس برده شود و به خاطر عمل نادرستی که مرتکب نشده به زندان بیفتد. پیغمبر با شکیبایی همیشگی و یاد خدا در تمام آزمایشات زندگی پس از آن واقعه موفق شد و پاداش صبر خود را دریافت کرد.

After so much hardship, he still rose up, with his patience, bravery and reliance on Allah. Only those who are truly patient and reliant only on Him will be able to understand that whatever happens to a person has been predestined by God. With every adversity, we should try to continuously pick ourselves up, and continue along the straight path with sabr.

پس از این همه مشقت همچنان با صبر و شهامت و توکل بر خدا ایستاد. فقط کسانی که واقعاً شکیبا هستند و فقط بر او توکل می‌کنند، می‌توانند بفهمند که هر چه برای انسان اتفاق می‌افتد، از جانب خدا مقدر شده است. با هر ناملایمتی باید سعی کنیم مدام خودمان را بالا بکشیم و راه مستقیم را با صبر ادامه دهیم.

اپلیکیشن زبانشناس

با تهیه‌ی اپلیکیشن زبانشناس تقریبا تمام نیازهای شما برای یادگیری زبان انگلیسی برطرف می‌شود. با دانلود اپلیکیشن زبان‌شناس به درس‌های زبان انگلیسی، داستان‌های کوتاه و جعبه لایتنر زبانشناس دسترسی خواهید داشت. همین حالا اپ را نصب کنید تا لذت یادگیری زبان انگلیسی در شما ایجاد شود.

سخن پایانی

داستان‌های کوتاه درباره خدا به زبان انگلیسی سرشار از نکات آموزنده هستند. نکات حکیمانه‌ای که به ما درس انسانیت می‌دهد. داستان‌ها قدرت فوق‌العاده‌ای دارند و هزاران معنا در پشت آن وجود دارد. امیدوارم از داستان‌های کوتاه انگلیسی ترجمه شده درباره خدا لذت برده باشید. یادتان باشد در قسمت کامنت می‌توانید موضوعات جدیدی پیشنهاد کنید که به مجموعه داستان‌ها در زبانشناس اضافه کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید