سلطان پرندگان
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستانهای بچگانه / فصل: بسته ی دوم / داستان انگلیسی: سلطان پرندگانسرفصل های مهم
سلطان پرندگان
توضیح مختصر
این داستان در رابطه با غرور عقابی است که فکر میکرد در مسابقهی پرواز، قطعاً پیروز میشود و سلطان پرندگان میشود. اما گنجشک کوچک اما باهوشی، با زیرکی وی را شکست میدهد.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The bird king
All the animals in the jungle had a king. The birds were jealous. They wanted a king too.
“Let me be king.Look at my wonderful colours”, said the beautiful parakeet.
“No, no,” said the myna; “I can speak and talk to the other animals. I should be king.”
“And I have a fantastic beak”, said Toucan. “I want to be the bird king.”
“I know,” said the macaw. “Why don’t we have a competition? The bird who can fly the highest will be the bird king.”
Everyone thought this was an excellent idea, especially the eagle. “Make me king now,” he said , “I am the strongest, and I can fly the highest.”
“Ah,” said a little voice, “But you might not win!”
“Ha ha”, laughed the eagle. “You can’t beat me, little sparrow!”
“We’ll see,” said the sparrow.
The race began, and all the birds flew high into the sky. They flew higher, and higher, and the eagle flew the highest. “Ha, I told you”, squawked the eagle. “I, I am the king!”
But the sparrow was hiding under the eagle’s wing. Suddenly, he flew higher than the eagle’s head. The sparrow was the highest bird of all! He won the competition! And the sparrow was the new bird king.
ترجمهی داستان انگلیسی
سلطان پرندگان
همه حیواناتِ جنگل رئیس و سلطانی داشتند. پرندهها حسودیشان شد. آنها هم یک سلطان میخواستند.
طوطی دمدراز گفت: «بزارید من سلطان بشم؛ پرهای رنگارنگ و فوقالعادهام رو ببینید»!
مینا گفت: نه نه، من می تونم حرف بزنم و با حیوونای دیگه صحبت کنم. من باید سلطان بشم.»
توکان گفت: من منقار خارقالعادهای دارم. من میخواهم سلطان پرندگان شوم.»
طوطی مکو گفت: می دونم. چرا مسابقه ندهیم؟ پرندهای که بتواند از بقیه بالاتر پرواز کند، سلطان پرندگان شود.»
همه و مخصوصاً عقاب قبول کردند که این فکر خوبی است. او گفت: «مرا از اکنون سلطان کنید؛ من از همه قویترم و میتوانم بالاتر از همه پرواز کنم.»
صدای ضعیفی گفت: «آه، شایدم تو برنده نشی!»
عقاب خندهای کرد: «ها ها! گنجشک کوچولو تو نمی تونی منو شکست بدی!»
گنجشک گفت: «خواهیم دید».
مسابقه شروع شد و همه پرندهها به اوج آسمان پرواز کردند. بالا و بالاتر رفتند و عقاب از همه بالاتر بود. عقاب جیغی زد: «من که گفته بودم. من سلطانم»!
اما گنجشک زیر بال عقاب قایم شده بود. و ناگهان بالاتر از عقاب به پرواز درآمد. گنجشک از همه بالاتر بود! او برنده مسابقه و سلطان پرندگان شد.