میمون باهوش

توضیح مختصر

این حکایت قدیمی درمورد چیزهاییست که متعلق به دوستان است . آیا کروکدیل قلب میمون را به چنگ می آورد ؟ این داستان را نگاه کنید تا دریابد !.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The clever monkey

Once upon a time, there was a clever monkey. He lived on a beautiful island, in an apple tree. One day, a crocodile swam to the island. ‘I’m hungry,’ he said.

So the monkey threw a red apple to the crocodile. The crocodile munched and munched. The next day, the crocodile came back. ‘Please, may I have two apples?’ he asked. He ate one and gave one to his wife.

The crocodile went to see the monkey every day, to listen to his tales and eat his apples. He wanted to be clever, just like the monkey. The crocodile’s wife had an idea.

‘Why don’t you eat his heart? Then you’ll be clever, just like him!’

The next day, he said to the monkey, ‘Come to my house! We’ll have lunch together, to thank you for the apples.’

But when he arrived, the crocodile snapped and said, ‘Monkey! I want to eat your heart, so I can be as clever as you!’

The clever monkey thought quickly and said, ‘But… I haven’t got my heart here. It’s on the island, in the apple tree.’

They all went back to the island. ‘Wait here, and I will get my heart,’ said the monkey.

The monkey quickly climbed the tree and sat at the top. ‘Oh, Crocodile. You are greedy. Of course you can’t have my heart. And now, you can’t have my apples!’ And the clever monkey laughed and laughed.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

میمون باهوش

روزی روزگاری یه میمون باهوش بود که در جزیره ای زیبا روی درخت سیب زندگی می کرد . یک روز یه کروکودیل به سمت جزیره شناکنان امد و گفت من گشنمه .

بنابراین میمون یک سیب قرمز به سمت کروکدیل پرتاب کرد . کروکودیل ملچ و ملوچ کرد و سیب را خورد . روز بعد کروکودیل برگشت و گفت ممکنه دو تا سیب بخورم ؟ یکی را خورد و دیگری را به همسرش داد.

کروکودیل هرروز به دیدن میمون می رفت و به قصه هایش گوش می داد و سیب‌هایش را می خورد . می خواست درست مثل میمون باهوش بشه . همسر کروکودیل یه ایده داشت.

” چرا قلبش را نمی خوری؟ “ بعدش تو هم باهوش میشی،عین خودش!

روز بعد به میمون گفت : “ برای قردانی بابت سیب ها، به منزل من بیا، تا با هم نهاری بخوریم .”

اما وقتی رسید، تمساح دیگه عصبانی شد و به میمون گفت : “میمون، من می‌خوام قلب تورا بخورم، بنابراین میتونم باهوش بشم درست مثل تو . ”

میمون باهوش به سرعت فکری کرد و گفت: “ اما…من قلبم را با خودم نیاوردم اینجا، توی جزیره هست، بالای درخت سیب”.

اونها با هم به جزیره برگشتند. میمون گفت “همینجا منتظر بمان، تا قلبم را بیاورم ”.

میمون به سرعت از درخت بالا رفت و نوک درخت نشست. “اوه، تمساح، تو خیلی طمعکار و حریص هستی، البته که نمیتونی قلب منو بخوری. از این به بعد حتی نمیتونی سیب های منم بخوری!” بعدش میمون باهوش خندید و خندید.