آموزش مکالمهی انگلیسی دربارهی تولد خودم به شما کمک میکند بهراحتی در مورد تولدتان با دیگران صحبت کنید و جملههای متنوعی بسازید.
مکالمهی انگلیسی بین سارا و تام
تولد سارا نزدیک است و او در مورد این موضوع با دوستش تام صحبت میکند. در این گفتوگو آنها به یاد جشن تولد قبلی سارا میافتند که اتفاقهای فراموش نشدنیای در آن افتاد. به این گفتوگوی جالب، توجه کنید:
Sarah: Hey, Tom! How's it going?
سارا: سلام، تام! حالت چطوره؟
Tom: Hey, Sarah! I'm good, thanks. What's up?
تام: سلام، سارا! من خوبم، ممنون. چه خبر؟
Sarah: Well, guess what? My birthday's coming up next week!
سارا: خب، حدس بزن چیه؟ هفتهی دیگه تولدمه.
Tom: Oh, really? That's awesome! Any special plans?
تام: وای، واقعا؟ چقدر عالی! برنامهی خاصی داری؟
Sarah: Yeah, I've been thinking about it. I'm considering having a small get-together at my place.
سارا: آره، دارم دربارهاش فکر میکنم. دارم فکر میکنم یک جمع کوچک رو به خونهام دعوت کنم.
Tom: That sounds fun! What date is your birthday again?
تام: خیلی جالب به نظر میرسه! تاریخ تولدت را دوباره بگو؟
Sarah: It's on the 15th of May, next Tuesday.
سارا: تاریخش پانزدهم می، سهشنبهی آینده است.
Tom: Nice! Have you thought about what you want to do during the get-together?
تام: عالیه! به این فکر کردی که توی مهمانی چه کاری میخوای انجام بدی؟
Sarah: I was thinking of having a barbecue in the backyard, maybe play some games, and just hang out. Oh, and definitely cake!
سارا: فکر میکردم که یک باربیکیو در حیاط پشتی برگزار کنم، شاید یه سری بازی انجام بدم و گپ بزنم. آه و حتما کیک!
Tom: Count me in for that! What kind of cake are you thinking of having?
تام: من هم در این کار شریکم! چه نوع کیکی میخوای داشته باشی؟
Sarah: I'm torn between chocolate fudge and red velvet. Both are my favorites!
سارا: من بین فاج شکلاتی و رد ولوت موندم. هر دوشون مورد علاقهام هستند!
Tom: Tough choice indeed. Hey, remember that amazing party you had last year?
تام: واقعا انتخاب سختیه. هی، اون مهمانی فوقالعادهای که سال گذشته داشتی رو، یادته؟
Sarah: Oh yeah, that was a blast! Remember when we danced until the early hours of the morning?
سارا: وای، آره، اون خیلی باحال بود! یادته وقتی تا ساعات اولیهی صبح رقصیدیم؟
Tom: Absolutely! And the homemade tacos were a hit.
تام: قطعا! و تاکوهای خانگی خیلی مورد پسند بودند.
Sarah: I might include that in the menu this time too. You know, the secret family recipe!
سارا: شاید این بار هم اون رو توی منو بذارم. میدونی، دستور غذای خانوادگی مخفی!
Tom: Oh, you've got to! They were the highlight of the party.
تام: وای، البته که باید (بذاری)! اونها جذابترین قسمت مهمانی بودند.
Sarah: I'll make sure to prepare a batch just for you, Tom!
سارا: قطعا یک مقدار رو فقط برای تو درست میکنم، تام!
Tom: Thanks, Sarah! By the way, have you made a wishlist for your birthday?
تام: ممنون، سارا! راستی، فهرست آرزو برای تولدت درست کردی؟
Sarah: Not really, but I've been eyeing that new book series and a cozy blanket for my reading nook.
سارا: نه واقعا، ولی من دنبال اون مجموعه کتاب جدید و یک پتوی گرم و نرم برای محل مطالعهام هستم.
Tom: Perfect gifts! I'll keep that in mind when I'm shopping for your present.
تام: هدیههای عالی! وقتی دارم برای هدیهات خرید میکنم، این رو به خاطر میسپارم.
Sarah: You don't have to get me anything, Tom. Your presence at the party is the best gift!
سارا: نیازی نیست که چیزی برای من بگیری، تام! حضورت در مهمانی بهترین هدیه است!
Tom: Aw, thanks, Sarah. I'm looking forward to celebrating your special day with you!
تام: آه، متشکرم، سارا. من دلم میخواد روز خاصت رو با تو جشن بگیرم!
Sarah: Me too! It's going to be epic.
سارا: من هم همینطور! خیلی باحال میشه.
Tom: Absolutely! Your parties are always unforgettable.
تام: قطعا! مهمانیهای تو همیشه فراموشنشدنی هستند.
Sarah: Thanks, Tom. I'll send you the details soon. Can't wait!
سارا: ممنون، تام. بهزودی جزئیات رو برات میفرستم. بیصبرانه منتظرم!
Tom: Likewise, Sarah. See you then!
تام: همچنین، سارا. بعدا میبینمت!
مکالمهی انگلیسی در مورد تولد خودم بین الیزابت و جنا
الیزابت هفتهی گذشته جشن تولدی برای خودش برگزار کرده بود که در آن اتفاقهای عجیبی رخ میدهد. او تصمیم میگیرد که داستان ماجراهای تولدش را برای دوست خود جنا تعریف کند. به مکالمهی هیجانانگیز این دو دوست دقت کنید:
Elisabeth: Hi, Jenna! I've been meaning to tell you all about my birthday party last Saturday. It was quite the rollercoaster, to say the least.
الیزابت: سلام، جنا! من مدتی بود که میخواستم بهت دربارهی جشن تولدم روز شنبهی گذشته بگم. حداقل باید بگم که خیلی هیجانانگیز بود.
Jenna: Oh, I can't wait to hear! Your parties are always full of surprises.
جنا: آه، منتظرم! جشنهای تو همیشه پر از شگفتی هستند.
Elisabeth: This one took the cake, literally. We were having a blast, dancing, chatting, you know the drill. But then we decided to play this game of "Midnight Mystery."
الیزابت: این یکی واقعا حرف نداشت. ما داشتیم خیلی خوش میگذروندیم، میرقصیدیم، گپ میزدیم، میدونی کارهای معمول. اما بعد تصمیم گرفتیم این بازی را که اسمش «راز نیمهشب» بود، انجام دهیم.
Jenna: Sounds intriguing! What's the game about?
جنا: به نظر جالب میاد! بازی در مورد چیه؟
Elisabeth: We gathered around a circle and each person had to share a creepy story. Then, we'd pick one and venture to the location it was based on.
الیزابت: ما دور یک دایره جمع شدیم و هر کسی باید یک داستان ترسناک رو تعریف میکرد. یکی رو انتخاب میکردیم و به جایی که قصه بر اساس اون بود میرفتیم.
Jenna: That sounds like a recipe for adventure!
جنا: به نظر میرسد دستورالعملی برای ماجراجویی است!
Elisabeth: It definitely turned out that way. One of my friends, Alex, shared this hair-raising tale about an old, supposedly haunted mansion on the outskirts of town. We dared each other to go there.
الیزابت: قطعا اینطور شد. یکی از دوستانم، الکس، یک داستان وحشتناک از یک عمارت قدیمی و احتمالا متروکه که در حاشیهی شهر بود، با ما به اشتراک گذاشت. ما همدیگر رو به چالش کشیدیم که بریم اونجا.
Jenna: No way! That place has rumors swirling around it for ages.
جنا: اصلا نمیشه! اونجا سالهاست که شایعات ترسناکی در موردش پخش شده.
Elisabeth: You're not wrong. We snuck in, and the moment we stepped foot inside, things got surreal. Doors creaked, cold drafts swept through, and strange symbols adorned the walls.
الیزابت: درست میگی. ما بهزور وارد شدیم و همین که پا به داخل گذاشتیم، همهچیز عجیب و غریب شد. درها با صدای خشخشی باز و بسته میشدند، بادهای سرد از هر طرف میوزیدند و نشانههای عجیبی روی دیوارها بودند.
Jenna: My heart would've been pounding out of my chest!
جنا: قلبم میخواد از سینهام بیرون بپره!
Elisabeth: Just wait, it gets crazier. In the heart of the mansion, there was this room, almost pulsating with an otherworldly glow. And right in the center, this ancient-looking artifact was resting.
الیزابت: صبر کن، عجیبتر میشه. در قلب عمارت، یک اتاق بود که تقریبا با نوری از دنیای دیگر (فرازمینی) میلرزید و در وسطش، یک اثر باستانی به نظر میرسید که آرام گرفته بود.
Jenna: An artifact? Like from an archaeological dig or something?
جنا: یک اثر باستانی؟ مثل چیزی که از حفاری باستانشناسی پیدا میشود یا همچین چیزی؟
Elisabeth: Exactly! We were drawn to it, and the moment we touched it, time seemed to stop. It was as if we were suspended in a void, experiencing things beyond comprehension.
الیزابت: دقیقا! ما جذب آن شدیم و لحظهای که به آن دست زدیم، زمان به نظر میرسید که متوقف شده است. انگار که در یک خلأ معلق بودیم و چیزهایی را فراتر از فهم تجربه میکردیم.
Jenna: That's unbelievable! What happened next?
جنا: باور کردنی نیست! بعد چه اتفاقی افتاد؟
Elisabeth: Suddenly, we found ourselves back at my place, disoriented and confused. But here's the kicker—it was morning! Hours had slipped away in what felt like mere moments.
الیزابت: ناگهان، خودمان را در خانهی من پیدا کردیم؛ گیج و گمراه. اما این قسمت جالبش بود که صبح بود! ساعتها در حالی که انگار لحظاتی بودند گذشته بودند.
Jenna: That's... mind-blowing! But also kind of terrifying.
جنا: این… شگفتانگیز است! اما همچنین ترسناک هم هست.
Elisabeth: Tell me about it. Since then, strange things have been happening. Shadows flicker where they shouldn't, and I can't shake off this feeling of being watched.
الیزابت: در موردش به من بگو. از آن زمان، چیزهای عجیب و غریبی در حال رخ دادن است. سایهها در جاهایی که نباید سوسو میزنند و من نمیتوانم از این احساس که دیده میشوم خلاص شوم.
Jenna: Maybe you guys stirred something up in that mansion. Have you thought about seeking help?
جنا: شاید شما بچهها چیزی را در آن عمارت تحریک کرده باشید. به فکر گرفتن کمک افتادید؟
Elisabeth: I'm torn between unraveling the mystery and burying it for good. But one thing's for sure, it was an unforgettable birthday I won't be forgetting anytime soon!
الیزابت: من بین کشف راز و دفن کردن آن برای همیشه درگیر هستم. اما یک چیز مسلم است، این یک تولد فراموشنشدنی بود که به این زودیها فراموش نمیکنم!
مکالمهی انگلیسی در مورد تولد خودم بین توماس و مارک
توماس قرار است هفتهی آینده جشن تولدی برای خودش برگزار کند و در این مورد با مارک که دوست صمیمی و قدیمی اوست، صحبت میکند. به این مکالمهی جالب، توجه کنید تا ببینید که توماس چه برنامههایی برای تولد خودش دارد:
Thomas: Hey, Mark! I'm getting pumped about my upcoming birthday bash next weekend!
توماس: سلام، مارک! من برای جشن تولدم که هفتهی آینده است، خیلی هیجانزده شدهام!
Mark: Totally, man! What's the plan?
مارک: کاملا (موافقم)، رفیق! برنامه چیه؟
Thomas: I was thinking of having a barbecue at the park, but here's the kicker—the weather forecast predicts rain.
توماس: فکر میکردم که در پارک باربیکیو داشته باشم، اما این قسمت جالبش بود که پیشبینی آبوهوا، باران را پیشبینی میکند.
Mark: Bummer! Any backup plan in mind?
مارک: چه بدبیاریای! نقشهی پشتیبان در ذهن داری؟
Thomas: I'm tossing around the idea of moving it indoors, maybe my place, but it might be a squeeze for everyone.
توماس: دارم به این فکر میکنم که بیاریمش تو خونه، شاید خونهی من، ولی ممکنه برای همه، جا تنگ بشه.
Mark: Hmm, we could scout some nearby venues. There's a new spot downtown with a spacious event area.
مارک: همم، میتوانیم چند مکان نزدیک را بررسی کنیم. یک جای جدید در مرکز شهر هست که فضای بزرگی برای برگزاری مراسم دارد.
Thomas: Good call! But wait, my cousin just hit me up. He insists on bringing his dog. Says he never leaves the little guy alone.
توماس: خوب گفتی! ولی صبر کن، پسر عمویم همین الان پیام داده بود که بیاد. اصرار داره سگش رو هم بیاره. میگه هیچ وقت پسر کوچولو را تنها نمیگذاره.
Mark: That could complicate things at a café or indoor venue. What about a pet-friendly park or somewhere with a sheltered area?
مارک: این میتواند در کافه یا مکان داخلی مشکلاتی را ایجاد کند. چطوره یک پارک یا جایی که فضای سرپوشیده داشته باشد را در نظر بگیریم؟
Thomas: Smart thinking. But there's more! My sister volunteered to bake the cake, but here's the catch—she's never baked before.
توماس: فکر هوشمندانهای کردی. اما هنوز هم چیزهای بیشتری هست! خواهرم داوطلب شد که کیک را بپزد، اما اینجاست که مشکل پیش میآید، او هیچوقت قبلا کیک نپخته است.
Mark: Risky move. How about a backup plan? Order a cake from that awesome bakery we love just in case hers doesn't turn out?
مارک: حرکت خطرناکیه. چی میگی که یک برنامهی پشتیبان داشته باشیم؟ یک کیک از اون قنادی عالی که دوستش داریم سفارش بدیم فقط در صورتی که کیک اون خوب در نیاد؟
Thomas: That sounds like a solid plan B. Alright, rain or shine, dog or no dog, homemade cake or backup bakery cake, this party is going to happen!
توماس: این نقشهی خوبی به نظر میرسد. هر چه باداباد، سگ یا بدون سگ، کیک خانگی یا کیک قنادی پشتیبان، این مهمانی قرار است اتفاق بیفتد!
Mark: Absolutely! We'll make it work no matter what. Hey, have you thought about entertainment? Maybe some games or music?
مارک: قطعا! ما هرطور شده این کار را انجام میدهیم. راستی، به سرگرمی فکر کردی؟ شاید چند بازی یا موسیقی؟
Thomas: True! Games could be fun. I'll organize some outdoor games if the weather holds up, and we can create a killer playlist just in case.
توماس: درسته! بازیها میتوانند سرگرمکننده باشند. در صورت مساعد بودن آبوهوا، چند بازی در فضای باز سازماندهی میکنم و میتوانیم یک لیست پخش فوقالعاده هم فقط برای پشتیبانی ایجاد کنیم.
Mark: Perfect! I'll bring my speakers, and we'll rock this party!
مارک: عالیه! من بلندگوهام رو میبرم و این مهمانی رو میترکونیم!
سخن پایانی
در این مقاله به بررسی چند مکالمهی انگلیسی در مورد تولد خودم پرداختیم. از طریق مکالمهی روزمره انگلیسی و تجربیاتی که دربارهی این روز جذاب به اشتراک گذاشتهایم، میتوان فهمید که روز تولد چه قدرتی برای ارتباطات و ارزشمند کردن لحظات ما دارد.