تصادفات رانندگی یکی از تلخترین حوادث زندگی هستند که میتوانند به در وهلهی اول به سلامت و جان انسانها و سپس به مال آنها آسیب بزند. داستان های تصادف ها میتوانند بسیار ناراحتکننده باشند، اما گاهی اوقات نیز ممکن است پایان خوشی داشته باشد. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره تصادف به همراه ترجمه را برای شما جمعآوری کردهایم. در ضمن در قسمت داستان کوتاه انگلیسی میتوانید بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی دیگر با موضوعات متنوع را مطالعه کنید.
Accident (تصادف)
You all get out of your cars. You are alone in yours, and there are three teenagers in theirs, an older Camaro in new condition. The accident was your fault, and you walk over to tell them this.
همه از ماشینهایتان پیاده شوید. تو در ماشین خودت تنها هستی و سه نوجوان در ماشین خود هستند، یک کاماروی قدیمی در شرایط جدید. تصادف تقصیر شما بوده و میروی تا این را به آنها (سه نوجوان) بگویی.
Walking to their car, which you have ruined, it occurs to you that if the three teenagers are angry teenagers, this encounter could be very unpleasant. You pulled into an intersection, obstructing them, and their car hit yours. They have every right to be upset, or livid, or even violence-contemplating.
با رفتن به سمت ماشین آنها که به آن صدمه زدهاید، این موضوع به ذهنتان خطور میکند که اگر این سه نوجوان، نوجوانانی عصبانی باشند، این برخورد میتواند بسیار ناخوشایند باشد. شما وارد یک تقاطع شدید، راه آنها را بستهاید و ماشین آنها به ماشین شما برخورد کرده است. آنها کاملا حق دارند که ناراحت یا عصبانی باشند و یا حتی درباره برخورد خشونت آمیز فکر کنند.
As you approach, you see that their driver's side door won't open. The driver pushes against it, and you are reminded of scenes where drivers are stuck in submerged cars. Soon they all exit through the passenger side door and walk around the Camaro, inspecting the damage. None of them is hurt, but the car is wrecked. "Just bought this today," the driver says. He is 18, blond, average in all ways. "Today?" you ask.
همانطور که نزدیک میشوید، میبینید که درب سمت راننده آنها باز نمیشود. راننده به آن فشار میآورد و شما صحنههایی را به یاد میآورید که رانندگان در ماشینهایی که در حال غرق شدن هستند، کردهاند. خیلی همه آنها از درب سمت سرنشین خارج شده و به سمت کامارو قدم میزدند و آسیب وارد شده را بررسی میکردند. به هیچ کدام از سه نوجوان آسیب نرسیده است، اما ماشین داغون شده است. راننده میگوید: «همین امروز خریدم.» او 18 ساله است، بور، از همه لحاظ متوسط. شما هم میپرسید: «امروز؟».
You are a bad person, you think. You also think: what a dorky car for a teenager to buy in 2005. "Yeah, today," he says, then sighs. You tell him that you are sorry. That you are so, so sorry. That it was your fault and that you will cover all costs.
با خودت فکر میکنی که آدم بدی هستی. همچنین فکر میکنی: یک نوجوان در سال 2005 چه ماشین عجیبی میخرد. او میگوید: «آره، امروز» و سپس آه میکشد. به او میگویید که متاسف هستید. که شما خیلی متاسف هستید. این که تقصیر شما بوده و تمام هزینهها را متحمل خواهید شد.
You exchange insurance information, and you find yourself, minute by minute, ever more thankful that none of these teenagers has punched you, or even made a remark about your being drunk, which you are not, or being stupid, which you are, often. You become more friendly with all of them, and you realize that you are much more connected to them, particularly to the driver, than possible in perhaps any other way.
شما اطلاعات بیمه را رد و بدل میکنید و خودتان را میبینید که دقیقه به دقیقه از این که هیچ یک از این نوجوانان مشتی نصیب شما نکرده است، سپاسگزار هستید. یا حتی در مورد مستی شما، که نیستید، یا احمق بودن، که اغلب هستید، اظهارنظری نکرده اند. با همه آنها صمیمیتر میشوید و متوجه میشوید که خیلی بیشتر از هر روش دیگری ممکن است وجود داشته باشد، با آنها به خصوص راننده، ارتباط برقرار کردهاید.
You have done him and his friends harm, in a way, and you jeopardized their health, and now you are so close you feel like you share a heart. He knows your name and you know his, and you almost killed him and, because you got so close to doing so but didn't, you want to fall on him, weeping, because you are so lonely, so lonely always, and all contact is contact, and all contact makes us so grateful we want to cry and dance and cry and cry.
شما به نوعی به او و دوستانش آسیب رساندهاید و سلامت آنها را به خطر انداختهاید اما اکنون آنقدر به آنها نزدیک شدهاید که احساس میکنید قلب مشترکی دارید. او نام تو را میداند و تو هم نام او را میدانی، و تو تقریبا نزدیک بود او را بکشی و چون به این کار نزدیک شدی اما نکردی، میخواهی به رویش بیفتی و گریه کنی، زیرا تو خیلی تنها هستی، همیشه و همه ارتباطی ارتباط محسوب میشود و همه ارتباطها به قدری ما را سپاسگزار میکند که میخواهیم گریه کنیم و برقصیم و گریه کنیم و گریه کنیم.
In a moment of clarity, you finally understand why boxers, who want so badly to hurt each other, can rest their heads on the shoulders of their opponents, can lean against one another like tired lovers, so thankful for a moment of peace.
در یک لحظه از روشنفکری، بالاخره متوجه میشوید که چرا بوکسورهایی که به شدت میخواهند به یکدیگر آسیب برسانند، میتوانند سرشان را روی شانههای حریف بگذارند، میتوانند مانند عاشقان خسته به یکدیگر تکیه دهند و برای لحظهای آرامش شکرگزار باشند.
A Fatal Accident (یک تصادف مرگبار)
The rain pelted the shell of our car; we couldn't see anything. The thunder seemed to shake the earth and the lighting lit up the sky in an eerie way. The road was slippery and had many sharp turns. Just one false move and we could tumble into the cliff below us and fall to our doom.
باران روی ماشین ما پرتاب میشد. ما نمیتوانستیم چیزی ببینیم. به نظر میرسید رعد و برق زمین را می لرزاند و نور آسمان را به طرز وهم انگیزی روشن میکند. جاده لغزنده بود و پیچ های تند زیادی داشت. تنها با یک حرکت نادرست میتوانستیم روی صخره زیر سرمان بیفتیم و به فنا برویم.
“Dad!” I yelled anxiously, “shouldn’t we turn back?”
با نگرانی فریاد زدم: «بابا نباید برگردیم؟»
“Don’t worry kiddo, we’ll be fine, a little rain won’t stop me.”
«نگران نباش عزیزم، مشکلی نخواهیم داشت، یک باران کوچک مانع من نمیشود.»
I lie back in my seat, shut my eyes tight as the unpleasant feeling of rain bombarding over me.
روی صندلیم دراز میکشم و چشمانم را محکم میبندم که احساس ناخوشایند باران من را در بر بگیرد.
A sudden swirling and swerving –I opened my eyes and saw dad struggling at the wheel. A shift of gravity suddenly fell upon us, my eyes turned to darkness.
یک چرخش ناگهانی و انحراف- چشمانم را باز کردم و پدر را دیدم که در حال تقلا روی فرمان است. ناگهان یک جابجایی جاذبه بر ما افتاد، تاریکی چشمانم را فرا گرفت.
Softness, contentment, I felt a warm sensation in my body. I looked up, tiled walls, cream curtains, smell of flowers, intricate lighting – it was familiar, a hospital. How did I end up here? Think… it was raining, and dad was driving… What happened next?
نرمی، رضایت، احساس گرمی در بدنم کردم. به بالا نگاه کردم، دیوارهای کاشی کاری شده، پردههای کرم، بوی گل، نورپردازی پیچیده - آشنا بود، یک بیمارستان. چگونه به اینجا رسیدم؟ فکر کن... باران می بارید، و پدر رانندگی میکرد... بعد چه اتفاقی افتاد؟
“Hi there, Ms Lindy Turner. You’ve finally woken up, how are you feeling?” said a man in a lab coat. He spoke with a patronizing tone like I’m a five year old. I answered “I’m okay I guess, but who are you and where’s my father?” “Oh, how rude of me, I am Doctor Clementine, I have been taking care of you both for a week, you’ve been first to wake up. Congratulations!”
«سلام، خانم لیندی ترنر. بالاخره بیدار شدی، چه حسی داری؟» مردی با کت آزمایشگاهی این را گفت. او با لحنی حامیانه صحبت می کرد انگار که من پنج ساله هستم. من جواب دادم: «حدس میزنم خوبم، اما تو کی هستی و پدرم کجاست؟» «اوه، چقدر من بیادبم، من دکتر کلمنتین هستم، من یک هفته است که از هر دوی شما مراقبت میکنم، شما اولین کسی بودید که از خواب بیدار شدید. تبریک می گویم!»
“One week? I've been in the hospital for one whole week? What happened?” “I’m not sure with the details but you were in an accident. You’re lucky, you were knocked unconscious and had minor scratches, but your father… you should come with me”.
«یک هفته؟ من یک هفته تمام در بیمارستان بودم؟ چه اتفاقی افتاده است؟» «من از جزئیات مطمئن نیستم، اما تو تصادف کردی. تو خوش شانسی، بیهوش شدی و خراشهای جزئی داشتی، اما پدرت... باید با من بیایی.»
I followed him into the ward anxiously. It was horrifying, tubes were connected to most of my father’s body, “he was in a bad position in the car, he fell face first. His vital signs are abnormal and unstable, he is alive but in a deep sleep, we have put him on life support so if he does wake up he might be minutes away from death”.
با نگرانی به دنبال او به بخش رفتم. وحشتناک بود، لولهها به بیشتر بدن پدرم وصل شده بود، «او در ماشین وضعیت بدی داشت، اول ضربه به صورتش برخورد کرد. علائم حیاتی او غیرطبیعی و ناپایدار است، او زنده است اما در خواب عمیق، او را تحت حمایت حیات قرار دادهایم، بنابراین اگر بیدار شود ممکن است دقایقی با مرگ فاصله داشته باشد.
Tears form within my eyes. I ran into the bathroom to wash the grueling image of my father from my mind.
اشک در چشمانم جمع میشود. به حمام دویدم تا تصویر طاقت فرسا پدرم را از ذهنم پاک کنم.
“Take him off life support,” a dreamy voice said. I gasped. “Don’t be afraid, I died here ten years ago in a similar accident. My family thought I would survive, but I saw the pain in their eyes. It hurt more than the injuries from the crash. Right now you’re causing pain to your father, seeing you cry is hurting him. Relieve him of the pain; it will let him rest in peace.”
صدای رویایی گفت: «او را از دستگاه پشتیبان زندگی بردارید.» نفس نفس زدم «نترس، من ده سال پیش در یک تصادف مشابه اینجا مردم. خانوادهام فکر میکردند من زنده میمانم، اما درد را در چشمان آنها دیدم. دردش بیشتر از جراحات ناشی از تصادف بود. در حال حاضر شما برای پدرتان درد ایجاد میکنید، دیدن گریه شما به او آسیب میرساند. او را از درد خلاش کنید؛ این کار به او اجازه میدهد در آرامش استراحت کند.»
I knew what I had to do. I plodded back to the ward. I reached my hand out and pulled the cord. A beeping sound came upon the room - the sound of my dad’s death. “Thankyou Lindy,” my dad’s voice cried. A tear of happiness ran down my cheek. I did the right thing.
میدانستم باید چه کار کنم. به سمت بخش برگشتم. دستم را دراز کردم و بند سیم را کشیدم. صدای بوق به اتاق آمد - صدای مرگ پدرم. صدای پدرم آمد: «متشکرم لیندی». اشک خوشحالی روی گونهام جاری شد. من کار درستی انجام دادم.
An ACCIDENT (یک تصادف)
I just stand there, speechless. My brother is lying on the road, covered in blood. I don't know what to do, whom to call. I just stand there still. A car passed by me, seeing the body on the road, they stopped and asked me “what happened?”. I have no words. I am blank, completely clueless.
من فقط آنجا ایستادهام، بدون صحبت. برادرم غرق در خون در جاده دراز کشیده است. نمیدانم چیکار کنم به کی زنگ بزنم من فقط همانجا ایستادهام. ماشینی از کنارم رد شد، با دیدن جسد در جاده، ایستادند و از من پرسیدند «چه شده است؟» من حرفی ندارم من خالی هستم، کاملا بی خبرم.
After a minute when I decided to say nothing, they called the police and an ambulance for my brother.The police arrived some 15 minutes later and so did the ambulance. They took my brother to the hospital. The Inspector asks me about the whole story. I try to answer, but nothing comes out of my mouth.
بعد از یک دقیقه که تصمیم گرفتم چیزی نگویم، با پلیس و آمبولانس برای برادرم تماس گرفتند. پلیس حدود 15 دقیقه بعد رسید و سپس آمبولانس هم رسید. برادرم را به بیمارستان بردند. بازرس از من در مورد کل ماجرا میپرسد. سعی میکنم جواب بدهم اما چیزی از دهنم بیرون نمیآید.
I am just not able to digest the fact that my brother was lying on the road, covered in blood. He continued to say something but I wasn’t paying attention. After some time, the police took me to my house.The next day, Mr. Kamble, the inspector arrived to check on me. I am still in shock but now I am able to speak. He asks me to describe the incident. I start off by telling him how we went to a café to eat out.
من اصلا نمیتوانم این واقعیت را هضم کنم که برادرم غرق در خون در جاده دراز کشیده است. او به گفتن چیزی ادامه داد اما من حواسم نبود. پس از مدتی، پلیس من را به خانهام برد. روز بعد، آقای کمبل، بازرس برای بررسی من آمد. من هنوز در شوک هستم اما اکنون میتوانم صحبت کنم. او از من میخواهد که ماجرا را شرح دهم. شروع میکنم به او میگویم که چگونه برای صرف غذا به یک کافه رفتیم.
On our way back home, we danced and enjoyed ourselves on the road. Everything felt so good but then, suddenly my brother walked to the middle of the road and the next thing I remember is, he was lying on the road all covered…. I stop. I can't make myself say anything else, his image floats in my mind and I scream. Mr. Kamble brings a glass of water, thanks me for my time and asks me to take a rest.
در راه بازگشت به خانه، در جاده رقصیدیم و لذت بردیم. همه چیز خیلی خوب بود اما ناگهان برادرم به وسط جاده رفت و چیزی که پس از آن به یاد دارم این است که او در جاده دراز کشیده بود. میایستم، نمیتوانم خودم را مجبور کنم چیز دیگری بگویم، تصویر او در ذهنم شناور است و فریاد میزنم. آقای کمبل یک لیوان آب میآورد، از من تشکر میکند که وقت گذاشتم و از من میخواهد که استراحت کنم.
A MONTH LATERThis month was so horrible for me with all the inquiries and media and my brother. The doctors couldn’t save my brother and this breaks me. At least I am relieved of the fact that there would not be any inquiry or media on my porch. The judge concluded that it was just an accident and nothing intentional. But was it?What really happened that day was that we were walking on the road and I don't know what got me, I ran to the other side and looked around for some approaching cars. I saw one, and asked my brother to cross the road as I had something really cool to show him.
یک ماه بعد، این ماه برای من با همه پرس و جوها و رسانهها و داستان برادرم خیلی وحشتناک بود. پزشکان نتوانستند برادرم را نجات دهند و این من را میشکند. لااقل خیالم از این بابت راحت است که هیچ پرس و جو یا رسانهای در ایوان خانه من وجود نخواهد داشت. قاضی به این نتیجه رسید که این فقط یک تصادف بوده و عمدی نبوده است. اما آیا اینطور بود؟ آن روز واقعا اتفاقی که افتاد این بود که ما در جاده قدم میزدیم و نمیدانم چه چیزی باعث شد، به طرف دیگر دویدم و به اطراف نگاه کردم که چند ماشین نزدیک میشدند. من یکی را دیدم و از برادرم خواستم که از جاده عبور کند زیرا چیز بسیار جالبی برای نشان دادن به او داشتم.
While he was coming the car ran over him and he fell to the ground. Everything happened according to my calculation and he was lying on the road but why was I shocked? Well, I didn't plan it beforehand and I don't know why I wanted him to get hurt in the first place? But at that moment I thought I wanted him gone, forever.Thinking about the accident, now, makes me feel guilty. I want my brother back, but I am the reason why, I won't see him ever again.
در حالی که او میآمد ماشین از روی او رد شد و برادرم روی زمین افتاد. همه چیز طبق محاسبه من اتفاق افتاد و او در جاده دراز کشیده بود اما من چرا شوکه شدم؟ خب، من از قبل برنامه ریزی نکرده بودم و نمیدانم چرا از اول میخواستم او آسیب ببیند؟ اما در آن لحظه فکر کردم میخواهم او برای همیشه برود. فکر کردن به تصادف، اکنون باعث میشود احساس گناه کنم. من میخواهم برادرم برگردد، اما من دلیل این که هر روز او را نمیبینم هستم.
Emotional Short Story of an Accident (داستان کوتاه احساسی یک تصادف)
I went to the hospital to meet my friend Ajay, who met with an accident. He was in the ICU in an unconscious state. His father is roaming here and there and was really afraid about his one and only son. In anger that came from fear he is shouting at the hospital staff.
من به بیمارستان رفتم تا دوستم آجای را ملاقات کنم که تصادف کرده است. او در وضعیت بیهوشی در ICU بود. پدرش این طرف و آن طرف پرسه میزند و واقعا درباره [وضعیت] فرزند یکی و یک دانهاش میترسید. او با عصبانیت ناشی از ترس بر سر کارکنان بیمارستان فریاد میزند.
Ramanatham , Ajay’s father, was really a cool guy. I have been meeting him for many years . In my opinion he was really a brave man, but this time his courage was not seen , his eyes became red due to crying .
راماناتام، پدر آجای، واقعا مرد باحالی بود. من سالهاست که با او ملاقات کردهام. به نظر من او واقعا مرد شجاعی بود، اما این بار شجاعتش دیده نشد، از گریه چشمانش قرمز شد.
I went near him and said ” Uncle all will be alright , you please don't get disappointed, nothing will happen to Ajay.”
رفتم نزدیکش و گفتم عمو همه چی درست میشود، لطفا ناامید نشو برای آجای اتفاقی نخواهد افتاد.
Ramnatham uncle knows that my words are not coming from my heart. I too know that my word will not reduce the pain of him. At that time I understood it would be more painful when our dear ones are hurt . Uncle went near the nurse and inquired about the arrival of the doctor. Actually the doctor should have arrived at this time and the operation should have started but still the doctor has not arrived.
عمو رامناتام میداند که حرفهای من از دلم بیرون نمیآید. من هم میدانم که حرف من از درد او کم نمیکند. در آن زمان بود که فهمیدم وقتی عزیزانمان آسیب ببینند همه چیز دردناکتر است. عمو نزدیک پرستار رفت و جویای آمدن دکتر شد. در واقع دکتر باید در این زمان میآمد و عمل باید شروع میشد اما دکتر هنوز نیامده است.
Uncle is shouting at the nurse and she is simply listening without telling any word. Just then Car came and the doctor had arrived but there was no relief in Ramnathams eyes, he was still scolding the doctor for coming late. Doctor didn’t even look at him; he went straight into the operation theater.
عمو رامناتام سرِ پرستار فریاد میزند و او بدون این که حرفی بزند به آرامی گوش میدهد. درست در همان لحظه ماشین رسید و دکتر آمده بود، اما در چشمان رامناتام آرامشی وجود نداشت، او همچنان داشت دکتر را به خاطر دیر آمدن سرزنش میکرد. دکتر حتی به او نگاه نکرد. او مستقیما به سالن عمل رفت.
After an hour he came out taking his gloves and he was walking towards the car. Ramnatham followed him and asking about the condition of his son he simply looked at him and said please I am in a hurry you ask the nurse. Ramnatham was very angry. He went near the nurse and before he asked, the nurse told that Ajay was alright. I felt happy but Ramnatham was telling the nurse your doctor knows the pain only when his son got in an accident . He even did not say any details about the patient or what kind of doctor he is.
بعد از یک ساعت با دستکش بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. رامناتام به دنبال او رفت و از وضعیت پسرش پرسید. دکتر فقط به او نگاه کرد و گفت خواهش میکنم عجله دارم شما از پرستار بپرسید. رامناتام بسیار عصبانی بود. او نزدیک پرستار رفت و قبل از این که بپرسد، پرستار گفت که آجای خوب است. من احساس خوشحالی میکردم اما رامناتام به پرستار میگفت که دکتر شما درد را فقط زمانی میداند که پسرش تصادف کرده باشد. او حتی جزئیاتی در مورد وضعیت بیمار و نوع پزشک بودنش هم نگفت.
I watched the tears in the eyes of the nurse, she said the doctor's son died yesterday in a bike accident and he came from the burial ground to save your son….
اشک در چشمان پرستار را تماشا کردم، او گفت پسر دکتر دیروز در یک تصادف با دوچرخه فوت کرد و او از محل دفن آمد تا پسر شما را نجات دهد…
Surviving an accident (زنده ماندن از یک تصادف)
“What’s your name?” “Where do you study””Can you tell us what happened?”
«اسمت چیه؟» «کجا درس میخوانی» «میتوانی به ما بگویی چه اتفاقی افتاده است؟»
I could hear all these questions echoing in my mind. And suddenly I felt that excruciating pain on my face. I tried to open my eyes and move my body but I couldn’t. All I could do was cry from the pain as someone rubbed a cotton all over my face. And with that pain, in an instant, it went all black again and I became unconscious.
میتوانستم تمام این سوالات که در ذهنم تکرار میشود را بشنوم. و ناگهان آن درد طاقت فرسا را روی صورتم احساس کردم. سعی کردم چشمانم را باز کنم و بدنم را تکان دهم اما نتوانستم. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که وقتی کسی پنبهای را به صورتم میمالید، از درد گریه کنم. و با آن درد در یک لحظه دوباره همه چی سیاه شد و من بیهوش شدم.
I woke up from the noise of the Ambulance siren. For a few minutes, my brain couldn’t process what was happening. I couldn’t remember who I was. I couldn’t remember anything. I just sat there. Then after a while when I came back to my senses, I could see my mother lying in front of me covered in blood. My heart started pounding. I saw my sister sitting beside me. Her eyes opened but she didn’t move a bit. She was just sitting there in a total shock. We were in an ambulance that was moving at a high speed on the Highway.
از صدای آژیر آمبولانس بیدار شدم. برای چند دقیقه، مغزم نمیتوانست آنچه را که اتفاق میافتد پردازش کند. نمیتوانستم به یاد بیاورم کی هستم. چیزی به یاد نمیآوردم. فقط همانجا نشستم. بعد از مدتی که به خودم آمدم، مادرم را دیدم که غرق در خون جلوی من دراز کشیده است. قلبم شروع به تپیدن کرد. دیدم خواهرم کنارم نشسته است. چشمانش باز شد اما ذرهای تکان نخورد. او فقط در شوک کامل آنجا نشسته بود. ما در آمبولانسی بودیم که در بزرگراه با سرعت زیاد در حال حرکت بود.
I panicked. My heart rate increased. I had no idea what happened and How we ended up in an ambulance. I had no idea where my father was. I felt numbness on my lips and when I touched them there was blood all over my fingers. It was clear that we had an accident. I was scared to death and I wanted to cry so loud and just break down. My mind started stressing on how all of this happened but it was all blank. I had no memory at all of the incident. I saw my phone ringing. It was my best friend from my college. I answered it immediately. She asked if I was alright and what was going on. She told me she received a call from someone that I met with an accident. I broke into tears. “Nothing is fine. I don’t know what happened. We are in an ambulance.” She told me to calm down and that everything will be fine.
وحشت کردم. ضربان قلبم زیاد شد نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و چگونه در آمبولانس قرار گرفتیم. نمیدانستم پدرم کجاست. روی لبهایم بیحسی احساس کردم و وقتی آنها را لمس کردم تمام انگشتانم خون بود. معلوم بود تصادف کردیم. من تا حد مرگ میترسیدم و میخواستم آنقدر بلند فریاد بزنم تا از حال بروم. ذهن من شروع به تقلا کرد که چگونه همه این اتفاقات افتاد اما همه چیز در ذهنم خالی بود. اصلا خاطرهای از حادثه نداشتم. دیدم گوشیم در حال زنگ خوردن است. بهترین دوست من از دانشگاهم بود. بلافاصله جوابش را دادم. او پرسید که آیا حال من خوب است یا نه و این که چه اتفاقی افتاده است؟ او به من گفت که از کسی تماسی دریافت کرده است مبنی بر این که من تصادف کردهام. اشک از چشمانم جاری شد «هیچ چیز خوب نیست. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. ما در آمبولانس هستیم.» او به من گفت آرام باش و همه چیز درست خواهد شد.
I was in a situation where nothing was fine but I still don’t know how I calmed myself down. I convinced myself that everything will be fine. We all will be fine but right now I need to be calm and strong not just because that was the only option left but for my family. All the way to the hospital I held my sister’s hand and saw my mother. That made me strong. I felt a rush of energy inside me. I wanted them to recover.
در شرایطی بودم که هیچ چیز خوب نبود اما هنوز نمیدانم چگونه خودم را آرام کردم. من خودم را متقاعد کردم که همه چیز خوب خواهد شد. همه ما خوب خواهیم شد اما در حال حاضر من باید آرام و قوی باشم نه فقط به این دلیل که این تنها گزینه باقی مانده بود، بلکه به خاطر خانوادهام. در تمام مسیر تا بیمارستان دست خواهرم را گرفتم و مادرم را دیدم. این من را قوی کرد. هجوم انرژی را در درونم احساس کردم. من میخواستم آنها بهبود یابند.
I stepped down from the ambulance. They took us inside the hospital. My mom kept asking “where is my husband?” “Is he fine?”. They told her that he was fine and they took her away for a medical emergency. After a while they brought my father. He was crying and asking “Where is my wife?” Is she fine?””How are my daughters?”. I saw them and cried. I couldn’t see my parents in that condition. Who can? I broke down again. I could see all of my father’s friends/colleagues and our relatives were there.
از آمبولانس پیاده شدم. ما را به داخل بیمارستان بردند. مادرم مدام میپرسید: «شوهرم کجاست؟ او خوب است؟» به او گفتند حالش خوب است و او را برای اورژانس پزشکی بردند. بعد از مدتی پدرم را آوردند. او گریه میکرد و میپرسید: «همسرم کجاست؟ حالش خوب است؟» «دخترانم چطورند؟» آنها را دیدم و گریه کردم. من نمیتوانستم پدر و مادرم را در آن شرایط ببینم. چی کسی میتواند؟ دوباره خراب شدم. میتوانستم همه دوستان و همکاران پدرم و اقوام ما که آنجا حضور داشتند را ببینم.
Then I was taken to the Emergency room to put stitches on my lips, my forehead and behind my ear. I couldn’t feel any pain this time. I was more worried about my family. I was discharged that night. Someone took me to the guest house of the company that My father worked for.
سپس من را به اورژانس بردند تا روی لب، پیشانی و پشت گوشم بخیه بزنند. این بار هیچ دردی را احساس نکردم. بیشتر نگران خانوادهام بودم. آن شب مرخص شدم. یکی من را به مهمانسرای شرکتی برد که پدرم در آن کار میکرد.
My whole body was in pain. I couldn’t move my legs. I couldn’t move my hands. I somehow managed to lay down on the bed. I couldn’t sleep. I was just staring at the fan and the ceiling. I just kept thinking about my family. Then I remembered my family came to pick me up from college for the Diwali holidays. We were on our way home. I remember we were talking and laughing. That day from the morning there was this unsettling feeling inside me. Like something is not right. These are the intuitions that I feel when something bad is going to happen.
تمام بدنم درد میکرد. نمیتوانستم پاهایم را تکان دهم. نمیتوانستم دستهایم را حرکت بدهم. یک جوری توانستم روی تخت دراز بکشم. نتوانستم بخوابم فقط به پنکه و سقف خیره شده بودم. من فقط به خانوادهام فکر میکردم. سپس به یاد آوردم که خانوادهام برای تعطیلات دیوالی و برای برداشتن من از دانشگاه، آمده بودند. ما در راه خانه بودیم. یادم میآید داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم. آن روز از صبح این احساس ناراحت کننده در درونم وجود داشت. مثل این که چیزی درست نیست. اینها شهودهایی هستند که وقتی قرار است اتفاق بدی بیفتد احساس میکنم.
Next morning I saw myself in the mirror. My lower lip was stitched and swollen and covered with blood stains. I couldn’t recognize my face because of that. But that was the least to worry about when my whole family was in the hospital and I didn’t know how they were doing. I went to the hospital. My mother had fractured bones in her right hand so they needed to operate and fit a rod. She had other injuries as well and had stitches on her face starting just near the left eye. My father also had a fracture in the leg apart from other injuries. My sister was in the other building for a CT Scan of the brain as she went into a shock. But they were all out of danger. I was satisfied with that. These scars will heal with time. But at that moment it is the most difficult thing to go through-watch your loved ones in pain and feeling helpless as you can do nothing.
صبح روز بعد خودم را در آینه دیدم. لب پایینم بخیه خورده و متورم شده بود و با لکههای خون پوشیده شده بود. به همین دلیل نمیتوانستم صورتم را تشخیص دهم. اما وقتی تمام خانوادهام در بیمارستان بودند و من نمیدانستم حالشان چطور است، این موضوع کمترین نگرانی را برایم داشت. به بیمارستان رفتم. مادرم استخوانهای دست راستش شکسته بود، بنابراین آنها باید مادرم را عمل میکردند و میلهای را پایش جا میگذاشتند. او جراحات دیگری نیز داشت و بخیههایی روی صورتش قرار داشت که از نزدیک چشم چپ شروع میشد. پدرم هم جدا از جراحات دیگر از ناحیه پا دچار شکستگی شده بود. خواهرم در ساختمان دیگر برای سی تی اسکن مغز حضور داشت چرا که دچار شوک شده بود. اما همه آنها از خطر دور بودند. من به همین راضی بودم. این زخمها با گذشت زمان بهبود مییابند. اما در آن لحظه تماشای عزیزانتان در حال درد و ناتوانی سختترین کار است. چرا که کاری از دستتان برنمیآید.
I stayed there till night and when I came back my sister was sitting in the room. I was so happy to see her. She was fine. I hugged her. We talked for hours that night. Standing in the balcony we watched the other children enjoying fireworks as Diwali was near. Of course, the thought came in our mind that we would be doing the same if this wouldn’t have happened and we would have been together. But it’s all fate.
من تا شب آنجا ماندم و وقتی برگشتم خواهرم در اتاق نشسته بود. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. حالش خوب بود. او را در آغوش گرفتم. آن شب برای ساعتها صحبت کردیم. در حالی که دیوالی نزدیک بود، در بالکن ایستاده بودیم و بچههای دیگر را تماشا میکردیم که از آتش بازی لذت میبرند. البته این فکر به ذهنمان خطور کرد که اگر این اتفاق نمیافتاد،ما هم همین کار را میکردیم و با هم بودیم. اما همه اینها سرنوشت است.
Next day as I was getting ready I noticed one finger of my right hand was completely black. And I couldn’t use it as I had severe pain. There were other pains in my body that I didn’t notice before until now. I went to the hospital and got an X-ray done after consulting the doctor. He told me there was a bone misplaced and that it required a minor operation. They would insert a small rod to relocate the bone.
روز بعد که داشتم آماده میشدم متوجه شدم یک انگشت دست راستم کاملا سیاه شده بود. و چون درد شدیدی داشتم نمیتوانستم از آن انگشتم استفاده کنم. دردهای دیگری در بدنم وجود داشت که قبلا متوجه آنها نشده بودم. به بیمارستان رفتم و بعد از مشورت با دکتر عکس رادیوگرافی گرفتم. او به من گفت که یک استخوانم در رفته و نیاز به یک عمل جراحی جزئی دارد. آنها قرار بود یک میله کوچک را برای جابجایی استخوان وارد دست من کنند.
As soon as I heard Operation, I said No. I was afraid. They told me to think about it otherwise I won’t be able to use that finger again. That night I thought about it. If I can gather enough courage and go through this minor operation, it would be all fine. And if I don’t get the operation done, I would end up with a black finger that I cannot use for the rest of my life.
به محض شنیدن عمل، گفتم نه، ترسیده بودم. آنها به من گفتند که در مورد آن فکر کنم وگرنه دیگر نمیتوانم از آن انگشت استفاده کنم. آن شب به آن فکر کردم. اگر بتوانم جرات کافی جمع کنم و این عمل جزئی را پشت سر بگذارم، همه چیز خوب می شود. و اگر عمل را انجام ندهم، با انگشت سیاهی مواجه میشوم که نمیتوانم تا آخر عمر از آن استفاده کنم.
Of course, I decided to get the operation done as there was no point going otherwise. So by 12 pm I was in the Operation Theater. A nurse came and inserted a long injection into my finger 6 times!! I could feel the needle, the first 3 times, going through my skin into my vein causing unbearable pain. After a while, it was numb and I couldn’t feel the pain anymore. My finger had swollen as if it was about to burst.I was lying in the operation theater when the Doctors came. They were very friendly and started a conversation with me to distract me. It took about half an hour to complete the operation.
البته تصمیم گرفتم که عمل را انجام دهم چون هیچ فایدهای نداشت. بنابراین تا ساعت 12 شب در تئاتر عملیات بودم. یک پرستار آمد 6 بار آمپول بلندی را داخل به انگشتم تزریق کرد!! میتوانستم احساس کنم که سوزن، 3 بار اول، از پوستم وارد رگم شده و باعث درد غیرقابل تحملی میشود. بعد از مدتی بی حس شده بود و دیگر نمیتوانستم درد را احساس کنم. انگشتم طوری متورم شده بود که انگار قرار بود منفجر شود. در اتاق عمل دراز کشیده بودم که دکترها آمدند. آنها بسیار صمیمی بودند و با من صحبت کردند تا حواس من پرت شود. حدود نیم ساعت طول کشید تا عملیات کامل شود.
For the next week we went to the hospital daily, sat beside our parents and talked and made them laugh. They were soon discharged. This accident made me realize how our life can change within minutes and how limited our time is here. It definitely made me stronger. These words may seem meaningless as we read them everywhere but they seem so meaningful when we go through such an experience.
برای هفته بعد هر روز به بیمارستان میرفتیم، کنار پدر و مادرمان مینشستیم و حرف میزدیم و آنها را میخنداندیم. خیلی زود مرخص شدند. این تصادف باعث شد متوجه شوم که چگونه زندگی ما در عرض چند دقیقه تغییر میکند و زمان ما در اینجا (در این دنیا) چقدر محدود است. این تصادف قطعا من را قویتر کرد. این کلمات ممکن است بی معنی به نظر برسند زیرا ما آنها را در همه جا میخوانیم اما زمانی که چنین تجربهای را پشت سر میگذاریم، بسیار معنادار به نظر میرسند.
It is important that we enjoy life and not let our struggles and pain take away our happiness, spirit to fight, live and dream and make us depressed as in the end you will find a way and everything will be fine. You just need to find your strength from the inside and let yourself believe that you are strong and this cannot break you. There will be scars in your journey because we are all human, be it a scar from a heartbreak, a scar from an accident, a scar from a failure, or a scar from someone who has hurt you. But these scars are important to take us to the place where we belong, to make us the person we are capable of being and more importantly to give us the experience of our lives.
مهم این است که از زندگی لذت ببریم و نگذاریم که کشمکشها و دردهایمان شادی، روحیه مبارزه، زندگی و رویا پردازی را از ما بگیرد و ما را افسرده کند، زیرا در نهایت راهی پیدا میکنی و همه چیز درست میشود. شما فقط باید قدرت خود را از درون پیدا کنید و به خودتان اجازه دهید که باور کنید قوی هستید و این مشکل نمیتواند شما را بشکند. در سفر شما در زندگی زخمهایی وجود خواهد داشت، زیرا همه ما انسان هستیم، خواه زخم ناشی از دلشکستگی، زخم ناشی از تصادف، زخم ناشی از شکست، یا زخم از کسی که شما را آزار داده است، باشد. اما این زخمها برای این که ما را به جایی که به آن تعلق داریم ببرند و تبدیل به فردی کنند که میتوانیم باشیم و مهمتر این که تجربه زندگیمان را به ما بدهند، مهم هستند.
Have faith in God. He will always be there to save you from the bad and help you grow as a person. He has a plan for you. Wear that scar like a warrior. Let it remind you how strong you are. And remember everything happens for a reason, we just realize it later.
به خدا ایمان داشته باشید. او همیشه آنجا خواهد بود تا شما را از بدی نجات دهد و به شما کمک کند تا به عنوان یک شخص رشد کنید. او برای شما برنامهای دارد. آن زخم را مانند یک جنگجو بپوشید. بگذارید به شما یادآوری کند که چقدر قوی هستید. و به یاد داشته باشید که همه چیز به دلیلی اتفاق میافتد، فقط بعدها متوجه آن میشویم.
اپلیکیشن زبانشناس
اپلیکیشن زبانشناس یکی از بهترین اپ های آموزش زبان انگلیسی است. چرا که با الگوبرداری و رفع مشکلات بهترین اپ های خارجی آموزش زبان توانسته با یک طراحی ساده و زیبا یادگیری انگلیسی را برای زبان آموزان آسان کند. از ویژگیهای بسیار خوب اپلیکیشن زبانشناس میتوان دورههای آموزش انگلیسی در سطوح مختلف، گوش دادن به موسیقی انگلیسی همراه با متن، مطالعه داستانهای کوتاه به همراه ترجمه، جعبه لایتنر زبان انگلیسی و بسیاری از ویژگیهای شگفت انگیز دیگر اشاره کرد. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را دانلود کنید تا یادگیری زبان انگلیسی برایتان لذت بخش شود.
سخن پایانی
با این که داستان های کوتاه انگلیسی درباره تصادف دارای جنبهی تاریک و غم انگیزی هستند، اما گاها نکات مثبتی نیز برای یادگیری در آنها وجود دارد. علاوه بر آن به افزایش شعاع دایره واژگانتان درباره موضوع تصادف کمک زیادی میکند. ضمن این که امیدواریم هیچ حادثه تصادفی برای شما عزیزان اتفاق نیفتد. ممنون که تا انتها همراه زبانشناس بودید.