کریسمس روز تولد عیسی مسیح، روزی است که کشورهای مسیحی آن را مثل نوروز ما ایرانیان جشن میگیرند. داستان های انگلیسی درباره کریسمس برای آشنایی با این جشن بزرگ انگلیسی زبانان بسیار موثر هستند. ما نیز در این بخش 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان تهیه کردهایم. همچنین میتوانید از بخش داستان کوتاه انگلیسی زبانشناس، به مطالعه بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع بپردازید. همراه ما باشید.
Inspirational Christmas Story (داستان الهام بخش کریسمس)
This is a short story on Christmas with a moral message. A long time ago, a day before Christmas, this place was covered with snow. There were two boys who were looking at the Christmas tree inside the window. They were wearing old clothes and they looked sad.
این یک داستان کوتاه انگلیسی درباره کریسمس با یک پیام اخلاقی است. مدتها پیش، یک روز قبل از کریسمس، این مکان پوشیده از برف بود. دو پسر بودند که به درخت کریسمس داخل پنجره نگاه میکردند. لباسهای کهنه پوشیده بودند و غمگین به نظر میرسیدند.
The younger brother said to the elder brother “We are poor so Santa Claus does not come to our house. Will Santa Claus not come to our house like every year”.
برادر کوچکتر به برادر بزرگتر گفت: «ما فقیر هستیم و بابا نوئل به خانه ما نمیآید. آیا بابانوئل مثل هر سال به خانه ما نمیآید؟»
After listening to the younger brother, the elder hugged his brother tightly and said, “No, this year Santa will definitely come to our house. Let us go home and pray to God.”
برادر بزرگتر پس از گوش دادن به صحبتهای برادر کوچکتر، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «نه، امسال بابانوئل قطعا به خانه ما خواهد آمد. بیا به خانه برگردیم و به درگاه خدا دعا کنیم.»
Hearing this the younger brother smiled but his elder brother’s eyes filled with tears. After that, they went home. The younger brother was very happy because Santa was coming to his house.
با شنیدن این حرف برادر کوچکتر لبخند زد اما چشمان برادر بزرگترش پر از اشک شد. بعد از آن به خانه رفتند. برادر کوچکتر بسیار خوشحال بود زیرا بابانوئل به خانهاش میآمد.
Stephen was feeling very sad after hearing all these things of elder and younger brother. Stephen went to his house and started thinking that how can I make this year’s Christmas better for those two brothers, how can I help them.
استفان پس از شنیدن همه این چیزهای برادر بزرگتر و کوچکتر احساس ناراحتی کرد. استفان به خانهاش رفت و به این فکر کرد که چگونه میتوانم کریسمس امسال را برای آن دو برادر بهتر کنم، چگونه میتوانم به آنها کمک کنم.
He ran to the market and bought some clothes and toys. Coming home, put him in Christmas stocking, and wait for the night to come. As soon as the clock strikes 12, Stephen leaves the house with presents.
به بازار دوید و لباس و اسباب بازی خرید. با آمدن به خانه، او را در جوراب کریسمس قرار داد و منتظر شد تا شب فرا برسد. به محض این که ساعت 12 را نشان داد، استفن با هدایایی از خانه خارج میشود.
There the younger brother goes to the fireplace of his house to find the gift given by Santa Claus. But there he did not get any gift. He starts going to his room sadly when Stephen knocks on the door and hides behind the wall.
در آنجا برادر کوچکتر به سمت شومینه خانهاش میرود تا هدیهای که بابانوئل داده است را پیدا کند. اما در آنجا هیچ هدیهای دریافت نکرد. وقتی استفن در را میزند و پشت دیوار پنهان میشود، او با ناراحتی شروع به رفتن به اتاقش میکند.
Stephen put all the presents in Christmas stock and placed them in front of the door. Seeing all those gifts, he called his elder brother. Both were very happy seeing the gift and hugged each other.
استفان تمام هدایا را در جعبه کریسمس قرار داد و جلوی در گذاشت. با دیدن آن همه هدیه، به برادر بزرگش زنگ زد. هر دو از دیدن هدیه بسیار خوشحال شدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
They took all the gifts inside the house with enthusiasm. The younger brother told his father, “This Christmas was the best Christmas I ever had.” Seeing those two brothers happy, Stephen became very happy.
همه هدایای داخل خانه را با شوق برداشتند. برادر کوچکتر به پدرش گفت: «این کریسمس بهترین کریسمسی بود که تا به حال داشتم.» استفان با دیدن خوشحالی آن دو برادر بسیار خوشحال شد.
Stephen said to himself that there is more happiness in making others happy.
استفان با خود گفت شادی بیشتر در شاد کردن دیگران است.
MORAL:
“The best gift we give to this world is Joy and Happiness.“
پند اخلاقی:
«بهترین هدیهای که به این دنیا میدهیم شادی و خوشبختی است.»
A Turkey For One (یک بوقلمون برای همه)
Lura’s Uncle Roy is in Japan. He used to take Christmas dinner at Laura's home. Now he could only write to her papa to say a box of gifts had been sent, and one was for his little girl.
عمو رُویِ لورا در ژاپن است. او عادت داشت شام کریسمس را در خانه لورا صرف کند. حالا فقط میتوانست برای پدرش بنویسد که یک جعبه هدیه فرستاده شده است و یکی از آنها برای دختر کوچکش است.
The little girl clapped her hands, crying, “Oh, mamma! don’t you think it is the chain and locket dear uncle said he would sometimes give me?”
دختر کوچولو دست زد و گریه کرد: «اوه، مامان! فکر نمیکنی این همان پلاک و زنجیری است که عموی عزیز گفته یک روز به من میدهد؟»
“No,” replied her papa, reading on. “Your uncle says it is a turkey for one.”
پدرش در حال خواندن ادامه داد: «نه.» «عموی شما میگوید این یک بوقلمون است.»
“But we do not need turkeys from Japan,” remarked the little daughter, soberly.
دختر کوچک با هوشیاری یادآوری کرد: «اما ما به بوقلمونهای ژاپنی نیاز نداریم.»
Her papa smiled, and handed the open letter to her mamma. “Read it aloud, every bit,” begged Lura, seeing her mamma was smiling, too.
پدرش لبخندی زد و نامه سرگشاده را به مادرش داد. لورا که دید مادرش هم لبخند میزند، خواهش کرد: «هر ذره آن را با صدای بلند بخوانید».
But her mamma folded the letter and said nothing.
اما مادرش نامه را تا کرد و چیزی نگفت.
On Christmas eve the box, which had just arrived, was opened, and every one in the house was made glad with a present. Lura’s was a papier-mache turkey, nearly as large as the one brought home at the same time by the market-boy.
در شب کریسمس جعبه را که تازه از راه رسیده بود، باز کردند و همه افراد خانه با یکی از هدایا خوشحال شدند. هدیهی لورا یک بوقلمون پاپیه ماشه بود، تقریبا به همان اندازه بوقلمونی که از فروشگاه پسری در همان زمان به خانه آورده بود.
Next morning, while the fowl in the kitchen was being roasted, Lura placed hers before a window and watched people admire it as they passed. All its imitation feathers, and even more its red wattles, seemed to wish every man and woman, boy and girl, a Merry Christmas.
صبح روز بعد، در حالی که مرغ در آشپزخانه در حال برشته شدن بود، لورا مرغ خود را جلوی پنجره گذاشت و مردم را تماشا کرد که در حین عبور آنها را تحسین میکردند. به نظر میرسید که تمام پرهای بدلی آن و حتی بیشتر از تاج قرمزش کریسمس شادی را برای هر مرد و زن، دختر و پسری آرزو میکرد.
Lura had not spoken of the jewelry since her uncle’s letter was read. It is not nice for one who receives a gift to wish it was different. Lura was not that kind of a child.
لورا از زمانی که نامه عمویش خوانده شده بود، در مورد جواهرات صحبت نکرده بود. برای کسی که هدیهای دریافت میکند خوب نیست که آرزو کند ای کاش هدیهی متفاوتی بود. لورا همچین بچهای نبود.
When dinner was nearly over, her papa said to her, “My dear, you have had as much of my turkey as you wanted; if you please, I will now try some of yours.”
وقتی شام تقریبا تمام شد، پدرش به او گفت: «عزیزم، تو به اندازه دلخواه از بوقلمون من خوردی. اگر مایل باشی، اکنون من برخی از بوقلمون شما را امتحان میکنم.»
“Mine is what Uncle Roy calls a turkey for one,” laughed Lura. She turned in her chair towards where her bird had been strutting on the window-sill, and added, in surprise, “Why, what has become of him?”
لورا خندید: «مال من همان چیزی است که عمو رُوی به آن "بوقلمون برای یک نفر" میگوید. او روی صندلی خود به سمت جایی چرخید که پرندهاش روی طاقچه در حال گام برداشتن بود و با تعجب گفت: «چرا، او چِش شده است؟»
At that moment the servant brought in a huge platter. When room had been made for it on the table it was set down in front of Lura’s papa, and on the dish was her turkey.
در آن لحظه خدمتکار ظرف بزرگی آورد. وقتی روی میز برایش جا باز شد، جلوی پدر لورا گذاشته شد و روی ظرف بوقلمون او قرار داشت.
“Oh, what fun!” gayly exclaimed the child. “Did uncle tell you to pretend to serve it?”
«اوه، چه جالب!» کودک از شوق فریاد زد. «عمو بهت گفته که تظاهر به سرو کردن آن کنی؟»
“I have not finished what he directs me to do,” her papa said, with a flourish of the carving-knife.
پدرش با نشان دادن چاقوی حکاکی شده گفت: «من کاری را که او به من دستور داده است، کامل نکردهام.»
“But, papa—oh, please!” Her hand was on his arm. “You would not spoil my beautiful bird from Japan!
«اما، بابا - اوه، خواهش میکنم!» دستش روی بازویش بود. «شما پرنده زیبای من از ژاپن را خراب نخواهید کرد!»
A hidden spring was touched with the point of the knife. The breast opened, and disclosed the fowl filled with choice toys and other things. The first taken out was a tiny box; inside was a gold chain and locket; the locket held Uncle Roy’s picture.
با نوک چاقو چشمهای پنهان ایجاد شده بود. سینه باز شد و پرنده پر از اسباب بازیهای انتخاب شده و چیزهای دیگر را آشکار کرد. اولین چیزی که بیرون آورده شد یک جعبه کوچک بود. داخل آن یک زنجیر و قفسه طلا بود. روی پلاک عکس عمو رُوی نگاشته شده بود.
It was a turkey for one, for only Uncle Roy’s niece. But all the family shared the amusement.
این یک بوقلمون بود برای یک نفر، فقط برای برادرزاده عمو رُوی. اما همه خانواده در این تفریح سهیم بودند.
Susy’s Christmas Present (هدیه کریسمس سوزی)
“Tell us a story, nursie; please do”, begged two little golden-haired girls, as they snuggled on the soft rug before the fire. “Did you ever have just what you wished for at Christmas, when you were a little girl?”
«برای ما یک داستان بگو، پرستار. خواهش میکنم این کار را بکن.» دو دختر کوچولوی مو طلایی در حالی که روی فرش نرم جلوی آتش دراز کشیده بودند، خواهش کردند. آیا زمانی که دختر کوچکی بودید تا به حال همان چیزی را که در کریسمس آرزو میکردید، به دست آوردید؟
“Yes, I did once. I was the oldest, and had two brothers and three little sisters. We did not have a beautiful home like this. We lived in a little cottage. It was pretty, though, in the summertime, when the roses and pinks were in bloom. My father was dead, and my mother worked for the rich people around the village. There was plenty to do about holiday times.
«بله، یک بار به دست آوردم. من از همه بزرگتر بودم و دو برادر و سه خواهر کوچک داشتم. ما مانند این خانه، خانه زیبایی نداشتیم. ما در یک کلبه کوچک زندگی میکردیم. با این حال، در تابستان، زمانی که گلهای رز و صورتی شکوفه میدادند، زیبا بود. پدرم مرده بود و مادرم برای ثروتمندان اطراف روستا کار میکرد. کارهای زیادی برای انجام دادن در مورد زمان تعطیلات وجود داشت.
“It was the day before Christmas. Mother was at the house of a very rich and kind lady. She was going to have a grand party in the evening.
روز قبل از کریسمس بود. مادر در خانه یک خانم بسیار ثروتمند و مهربان بود. او قرار بود عصر یک مهمانی بزرگ داشته باشد.
“Mother told me, when she went away, to mind the children, and perhaps I might have a nice Christmas present. I knew we should have plenty of candy and cake, and other nice things, from Mrs. Reid’s. We often had pretty clothes, too, that Mamie and Robbie Reid had outgrown.
«مادر وقتی رفت به من گفت که حواسم به بچهها باشد و شاید یک هدیه کریسمس خوب داشته باشم. میدانستم که باید مقدار زیادی آب نبات و کیک و چیزهای خوب دیگر از خانم رید داشته باشیم. ما اغلب لباسهای زیبایی هم داشتیم که دیگر برای مامی و رابی رید که بزرگ شده بودند، کوچک بود.
“I had been wishing for a muff; but I knew Mother could not afford to buy me one. It was hard enough even to get shoes for us all. I thought I should be satisfied with mittens.
«من آرزوی یک ماف (نوعی دستکش پشمی) را داشتم. اما میدانستم که مادر نمیتواند از هزینه خرید یک جفت از آن بر بیاید. حتی تهیه کفش برای همه ما به اندازه کافی سخت بود. فکر کردم باید از دستکش راضی باشم.
“It was quite dark, and we all sat around the fire. I had rocked Tilly to sleep and put her to bed. Willie and Joe were playing cat’s-cradle. The rest of us were making believe we were rich and could have all we wanted for Christmas.
هوا کاملا تاریک بود و همه دور آتش نشستیم. تیلی را تکان داده بودم تا بخوابد و او را در رختخواب خواباندم. ویلی و جو در حال بازی گهواره گربه بودند. بقیه ما این باور را در خود ایجاد میکردیم که ثروتمند هستیم و میتوانیم هر آنچه را که برای کریسمس میخواهیم داشته باشیم.
“All at once there was a heavy step on the porch, and a knock at the door. I opened it, with Margie and Amy clinging to my dress. A boy shoved a big box into the room and shouted, ‘A merry Christmas to you!’ He then ran out at the gate.
«به یکباره یک قدم سنگین در ایوان به گوش رسید و در خانه یک بار ضربه خورد. در را باز کردم و مارگی و امی به لباسم چسبیدند. پسری جعبه بزرگی را به داخل اتاق هل داد و فریاد زد: «کریسمس مبارک!» سپس به سمت دروازه دوید.
“The box had all our names on the cover, and the children were wild to see what was inside.
روی جلد روی جعبه اسامی همه ما نوشته شده بود و بچهها از دیدن آنچه داخل آن است خیلی ذوق داشتند.
“‘Wait till mother comes,’ I said; and pretty soon we heard her at the gate. She seemed surprised, and said Santa Claus had remembered us early.
گفتم: «صبر کن تا مادر بیاید.» و خیلی زود صدای او را در دروازه شنیدیم. او متعجب به نظر میرسید و گفت که بابانوئل زودتر به یاد ما افتاده است.
“Mother advised us to go to bed and wait until morning to see our presents. It was pretty hard; but we had some oranges and candy, and I put the boys to bed. Margie and I wondered and guessed what was in the box; but at last we fell asleep.
مادر به ما توصیه کرد که به رختخواب برویم و تا صبح صبر کنیم تا هدایای خود را ببینیم. خیلی سخت بود؛ اما ما مقداری پرتقال و آب نبات داشتیم و من هم پسرها را در رختخواب گذاشتم. من و مارگی تعجب کردیم و حدس زدیم چه چیزی در جعبه است. اما بالاخره خوابیدیم.
“You may be sure we were up early in the morning. There were dolls and toys for the little ones, with hoods and mittens, and for me a lovely squirrel muff, lined with blue, with a soft little boa for my neck. I was a happy girl that Christmas, I can tell you.
شاید مطمئن باشید که قطعا صبح زود بیدار بودیم. برای کوچولوها عروسکها و اسباببازیهایی با مقنعه و روپوش و برای من یک ماف سنجابی دوستداشتنی با رنگ آبی با یک بوآ کوچک نرم برای گردنم وجود داشت. میتوانم به شما بگویم که در آن کریسمس دختر خوشحالی بودم.
“And now, my dears, you must go to bed, or Santa Claus will not be able to find your stockings.”
و حالا عزیز من، تو باید به رختخواب بروی، وگرنه بابانوئل نمیتواند جعبه هدیه تو را پیدا کند.
“Oh! I hope I shall have what I want tomorrow!” said Gracie.
گریسی گفت: «اوه! امیدوارم فردا به آنچه میخواهم برسم!»
“And I, too,” echoed Helen. “And your story was very nice, nursie.”
هلن تکرار کرد: «و من هم همینطور. و داستانت خیلی خوب بود، پرستار.»
“Good-night, and call us early in the morning.”
«شب بخیر، و صبح زود به ما سر بزنید.»
Story of Regret (داستان پشیمانی)
There was this guy who believed very much in true love and decided to take his time to wait for his right girl to appear. He believed that there would definitely be someone special out there for him, but none came. Every year at Christmas, his ex-girlfriend would return from Vancouver to look him up. He was aware that she still held some hope of re-kindling the past romance with him. He did not wish to mislead her in any way. So he would always get one of his girl friends to pose as his steady whenever she came back. That went on for several years and each year, the guy would get a different girl to pose as his romantic interest.
یک پسری بود که به عشق واقعی بسیار اعتقاد داشت و تصمیم گرفت وقت خود را انتظار برای دختر مناسب کند. او معتقد بود که قطعا یک نفر خاص برای او وجود خواهد داشت، اما هیچکس نیامد. هر سال در کریسمس، نامزد سابقش از ونکوور برمیگشت تا سراغ او را بگیرد. او میدانست که او هنوز امیدی به احیای عشق گذشته خود با او دارد. او نمیخواست او را به هیچ وجه گمراه کند (سو تفاهم ایجاد کند). بنابراین او همیشه یکی از دوستان دخترش را وادار میکرد که هر وقت برمیگشت، بهعنوان همسر ثابت او ظاهر شود. این داستان برای چندین سال ادامه داشت و هر سال، آن پسر دختر دیگری را به عنوان کسی که قرار عاشقانه اوست، نقش بازی کند.
So whenever the ex-girlfriend came to visit him, she would be led into believing that it was all over between her and the guy. The girl took all those rather well, often trying to casually tease him about his different girlfriends, or so, as it seemed! In fact, the girl often wept in secret whenever she saw him with another girl, but she was too proud to admit it. Still, every Christmas, she returned, hoping to rekindle some form of romance. But each time, she returned to Vancouver feeling disappointed.
بنابراین هر زمان که نامزد سابقش به ملاقات او میآمد، به این باور میرسید که همه چیز بین او و آن پسر تمام شده است. دختر همه اینها را نسبتا خوب قبول کرد، اغلب سعی میکرد اینطور که به نظر میرسید انگار او سعی داشت در مورد دوست دخترهای مختلفش او را مسخره کند، یا همچین چیزی! در واقع، دختر اغلب هر وقت او را با دختر دیگری میدید، در خفا گریه میکرد، اما به بیش از حد مغرور بود تا به آن اعتراف کند. با این حال، هر کریسمس، او به امید احیای دوباره نوعی از عشق باز میگشت. اما هر بار با احساس ناامیدی به ونکوور بر میگشت.
Finally, she decided that she could not play that game any longer. Therefore, she confronted him and professed that after all those years, he was still the only man that she had ever loved. Although the guy knew of her feelings for him, he was still taken back and had never expected her to react that way. He always thought that she would slowly forget about him over time and come to terms that it was all over between them. Although he was touched by her undying love for him and wanted so much to accept her again, he remembered why he rejected her in the first place-she was not the one he wanted. So he hardened his heart and turned her down cruelly. Since then, three years have passed and the girl never returned anymore. They never even wrote to each other. The guy went on with his life… still searching for the one but somehow deep inside him, he missed the girl.
در نهایت، او تصمیم گرفت که دیگر نمیتواند به آن بازی (پنهان کردن احساس خود) ادامه دهد. بنابراین، با او روبرو شد و اظهار داشت که پس از آن همه سال، او هنوز تنها مردی است که او تا به حال دوستش داشته است. اگرچه آن مرد از احساسات او نسبت به او میدانست، اما باز عشق او را پس زد و هرگز انتظار نداشت که او چنین واکنشی نشان دهد. او همیشه فکر میکرد که او به مرور زمان او را به آرامی فراموش میکند و به این نتیجه میرسد که همه چیز بین آنها تمام شده است. اگرچه او تحت تاثیر عشق بی پایاناش به او قرار گرفت و خیلی دوست داشت دوباره او را بپذیرد، اما به یاد آورد که چرا او را در وهله اول رها کرد - آن دختر کسی نبود که او میخواست. پس دلش را سخت کرد و او را ظالمانه پس زد. از آن زمان، سه سال گذشت و دختر دیگر برنگشت. آنها حتی برای یکدیگر نامه هم نمینوشتند. آن مرد به زندگی خود ادامه داد... هنوز در جستجوی یکی دیگر بود اما به نوعی در اعماق وجودش، دلش برای دختر تنگ شده بود.
On the Christmas of 1995, he went to his friend’s party alone. “Hey, how come all alone this year? Where are all your girlfriends? What happened to that Vancouver babe who joins you every Christmas?”, asked one of his friends. He felt warm and comforted by his friend’s queries about her still, he just surged on.
در کریسمس سال 1995، او به تنهایی به مهمانی دوستش رفت. «هی، چطور شد که امسال کلا تنهایی؟ آن همه دوستهای دخترت کجا هستند؟ یکی از دوستانش پرسید چه اتفاقی برای آن عزیز ونکووری افتاد که هر کریسمس به تو میپیوندد؟ او هنوز از سوالات دوستش در مورد او احساس گرمی و آرامش می کرد، احساسش یکباره شعلهور شد.
Then, he came upon one of his many girlfriends whom he once requested to pose as his steady. He wanted so much to ignore her ….. not that he was impolite, but because at that moment, he just didn’t feel comfortable with those girlfriends anymore. It was almost like he was being judged by them. The girl saw him and shouted across the floor for him. Unable to avoid her, he went up to acknowledge her.
سپس، به یکی از دوستان دختر بسیارش برخورد کرد که یک بار از او خواسته بود تا نقش همسرش را بازی کند. خیلی میخواست او را نادیده بگیرد... نه اینکه بی ادب باشد، بلکه چون در آن لحظه، دیگر با آن دوستان دختر احساس راحتی نمیکرد. تقریبا مثل این بود که او توسط آنها قضاوت میشد. دختر او را دید و از روی زمین برای او فریاد زد. او که نتوانست از او دوری کند، پا پیش گذاشت تا با او احوالپرسی کند.
“Hi… how are you? Enjoying the party?” the girl asked.
دختر پرسید: «سلام. چطوری؟ از مهمانی لذت می بری؟»
“Sure… yeah!”, he replied.
او پاسخ داد:«حتما… آره.»
She was slightly tipsy… must be from the whiskey on her hand. She continued, “Why? Don’t you need someone to pose as your girlfriend this year?” Then he answered, “No, there is no need for that anymore.”
او کمی کج خلق بود... باید به خاطر نوشیدنی در دستش باشد. او ادامه داد: «چرا؟ آیا به کسی نیاز ندارید که امسال به عنوان نامزد شما ظاهر شود؟» سپس او پاسخ داد: «نه، دیگر نیازی به این کار نیست.»
Before he could continue, he interrupted, “Oh yes! Must have found a girlfriend! You haven’t been searching for one for the past years, right?” The man looked up as if he had struck gold, his face beamed and looked directly at the drunken girl. He replied, “Yes… you are right! I haven’t been looking for anyone for the past years.”
قبل از این که بتواند ادامه دهد، حرفش را قطع کرد: «اوه بله! حتما نامزد پیدا کردهای! در سالهای گذشته به دنبال او نبودهای که، درست است؟» مرد طوری نگاه کرد که انگار طلا پیدا کرده باشد، صورتش برق زد و مستقیما به دختر نگاه کرد. او پاسخ داد: «بله... حق با شماست! من برای چند سال گذشته به دنبال کسی نبودم.»
With that, the man darted across the floor and out the door, leaving the lady in much bewilderment. He finally realized that he has already found his dream girl, and she was… the Vancouver girl all along! The drunken lady has said something that awoke him.
با این حرف، مرد به سمت سالن رفت و از در بیرون خارج شد و آن خانم را در سردرگمی زیادی رها کرد. او در نهایت متوجه شد که او قبلا دختر رویایی خود را پیدا کرده است و آن دختر در تمام مدت ... دختر ونکووری بود! آن خانم هشیار چیزی گفته که او را بیدار کرده است.
All along he has found his girl. That was why he did not bother to look further when he realized she was not coming back. It was not any specific girl he was seeking! It was the perfection that he wanted, and yes… perfection! A Relationship is something both parties should work on. Realizing that he had let away someone so important in his life, he decided to call her immediately. His whole mind was flooded with fear. He was afraid that she might have found someone new or no longer had the same feelings anymore… For once, he felt the fear of losing someone.
در تمام مدت او دخترش را پیدا کرده است. به همین دلیل بود که وقتی متوجه شد او دیگر برنمیگردد، به خود زحمت نداد بیشتر به دنبال کسی بگردد. او دنبال دختر خاصی نبود! این همان دختر با کمالی بود که او می خواست و بله... کمال! رابطه چیزی است که هر دو طرف باید روی آن کار کنند. با درک این که کسی را که در زندگیاش مهم بوده رها کرده است، تصمیم گرفت فورا با او تماس بگیرد. تمام ذهنش غرق در ترس بود. او میترسید که او ممکن است فرد جدیدی پیدا کرده باشد یا دیگر همان احساسات را نداشته باشد... برای یک بار هم که شده ترس از دست دادن کسی را احساس کرد.
As it was Christmas eve, the line was quite hard to get through, especially an overseas call. He tried again and again, never giving up. Finally, he got through…. precisely at 1200 midnight. He confessed his love for her and the girl was moved to tears. It seemed that she never got over him! Even after so long, she was still waiting for him, never giving up.
از آنجایی که شب کریسمس بود، عبور از خطوط بسیار مشغول بود، مخصوصا یک تماس خارج از کشور. او بارها و بارها تلاش کرد و هرگز تسلیم نشد. بالاخره از پسش برآمد…. دقیقا ساعت 12:00 نیمه شب او به عشق خود اعتراف کرد و دختر به گریه افتاد. به نظر میرسید که دختر هرگز از او نگذشته بود! حتی بعد از مدتها، او همچنان منتظرش بود و هرگز تسلیم نشد.
He was so excited to meet her and to begin his new chapter of their lives. He decided to fly to Vancouver to join her. It was the happiest time of their lives! But their happy time was short-lived. Two days before he was supposed to fly to Vancouver, he received a call from her father. She had a head-on car collision with a drunken driver. She passed away after 6 hours in a coma.
برای دیدار با او و شروع فصل جدید زندگیشان بسیار هیجانزده بود. پسر تصمیم گرفت برای پیوستن به او به ونکوور پرواز کند. شادترین دوران زندگی آنها بود! اما زمان شادی آنها کوتاه بود. دو روز قبل از این که او قرار بود به ونکوور پرواز کند، از پدر دختر تماس دریافت کرد. دختر با یک راننده مست تصادف کرد. وی پس از 6 ساعت در کما درگذشت.
The guy was devastated, as it was a complete loss. Why did fate play such cruel games with him? He cursed the heaven for taking her away from him, denying even one last look at her! How cruel he cursed! How he damned the Gods…!! How he hated himself… for taking so long to realize his mistake!! That was in 1996.
آن مرد ویران شد، زیرا این یک از دست دادن بزرگ بود. چرا سرنوشت چنین بازیهای بیرحمانهای با او کرد؟ او بهشت را نفرین کرد که او را از خود دور کرد و حتی یک نگاه آخر را از او دریغ کرد! چقدر ظالمانه نفرین سر داد! چقدر فرشتگان را لعنت کرد...!! چقدر از خودش متنفر بود که این همه طول کشید تا متوجه اشتباهش شد!! آن در سال 1996 بود.
Moral: Treasure what you have… Time is too slow for those who wait, Too swift for those who fear, Too long for those who grieve, Too short for those who rejoice, But for those who love… Time is Eternity. For all you out there with someone special in your heart, cherish that person, cherish every moment that you spend together with that special someone, for in life, anything can happen anytime. You may regret, only to realize that it is too late.
پند اخلاقی: چیزهایی را که داری غنیمت بشمار... زمان برای کسانی که صبر میکنند بسیار کند است، برای کسانی که میترسند بسیار سریع است، برای کسانی که غمگین هستند بسیار طولانی است، برای کسانی که خوشحال هستند بسیار کوتاه است، اما برای کسانی که عاشق هستند... زمان، ابدی است. برای همه شما که در آنجا هستید و در قلبتان یک شخص خاص دارید، آن شخص را گرامی بدارید، هر لحظهای را که با آن شخص خاص در کنار هم سپری میکنید گرامی بدارید، زیرا در زندگی، هر چیزی ممکن است در هر زمان اتفاق بیفتد. ممکن است پشیمان شوید، اما زمانی متوجه میشوید که خیلی دیر شده است.
Santa does NOT forget (بابانوئل فراموش نمیکند)
This story is about a boy who lives with his father and mother. He’s kind and obedient and shares all of his toys with his friends. However, he made a mistake: he always forgot to do odd jobs and other important jobs he was asked to do. Every time he is asked to do something and then asked, he has an answer, “I forgot.” If he was sent to the tailor to remind him of an urgent change, he would forget to tell the tailor about it. If he were given money to pay for electricity, his mother would find the money and bills in his pocket that very night. The reason for not doing a specific job remains the same. You guessed it right – “I forgot.”
این داستان درباره پسری است که با پدر و مادرش زندگی میکند. او مهربان و مطیع است و همه اسباب بازیهایش را با دوستانش به اشتراک میگذارد. با این حال، او اشتباهی کرد: او همیشه فراموش میکرد که کارهای عجیب و غریب و کارهای مهم دیگری را که از او خواسته شده بود، انجام دهد. هر بار که از او میخواهند کاری انجام دهد و سپس از او میپرسند که انجام دادی، پاسخی میدهد: «فراموش کردم». اگر او را نزد خیاط میفرستادند تا یک تغییر فوری را به او یادآوری کند، فراموش میکرد که آن را به خیاط بگوید. اگر پول برق را به او میدادند، مادرش همان شب پول و قبضها را در جیبش پیدا میکرد. دلیل انجام ندادن آن کارهای خاص هم همین بود. درست حدس زدید - «فراموش کردم.»
Parents worry that this forgetful habit will affect the boy’s adult life, making it difficult for him. They decide to do something about it to make him remember everything. Christmas is coming, and like the other children, the boy is busy preparing the bill for Santa Claus, asking for his favorite items. His mother said, “Santa might forget to bring those for you.” But the boy is sure that Santa Claus will look like he will put them in his socks so he will leave the list.
والدین نگرانند که این عادت فراموشکاری بر زندگی بزرگسالی پسر تاثیر بگذارد و زندگی را برای او دشوار کند. آنها تصمیم میگیرند کاری در این مورد انجام دهند تا او همه چیز را به خاطر بسپارد. کریسمس فرا میرسد و پسر نیز مانند سایر بچهها مشغول تهیه لیست بابانوئل است و اقلام مورد علاقهاش را میخواهد. مادرش گفت: «بابانوئل ممکن است فراموش کند آنها را برای تو بیاورد.» اما پسر مطمئن است که به نظر میرسد که بابانوئل آنها را در کیسههای خود میگذارد بنابراین بیخیال لیست شد.
On Christmas morning, he woke up early and hurriedly checked his socks, pretty sure Santa would deliver all he wanted. His mother knew what was going to happen and stayed away from him. The boy stood in front of his mother with a long list of all the jobs he had been asked to do during the past year. At the bottom of the list, bold text is written, “I FORGET”.
صبح کریسمس، او زود از خواب بیدار شد و با عجله کیسههایش را چک کرد، مطمئنا بابانوئل همه آنچه را که میخواست به او خواهد رساند. مادرش میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد و از او دوری کرد. پسر با فهرست بلندبالایی از تمام کارهایی که در طول سال گذشته از او خواسته شده بود جلوی مادرش ایستاد. در پایین لیست، متنی پررنگ نوشته شده بود: «من فراموش کردم».
The boy was heartbroken and dragged himself to visit his grandfather with the rest of the family. On his grandfather’s Christmas tree, the boy finds everything he has always wanted! Even though he doesn’t change immediately, his mom still reminds him when things are out of hand – “Santa don’t forget!” He slowly understood why it was so important to remember one’s duties and responsibilities in life.
پسرک دلشکسته بود و خود را به همراه سایر اعضای خانواده به دیدار پدربزرگش کشاند. در درخت کریسمس پدربزرگش، پسر هر چیزی را که همیشه میخواست پیدا کرد! حتی اگر بلافاصله تغییر نکرد، اما مادرش وقتی روال کار از دستش در میرود همچنان به او یادآوری میکند: «بابا نوئل فراموش نکن!» او به آرامی فهمید که چرا یادآوری وظایف و مسئولیتهای خود در زندگی بسیار مهم است.
We hope you enjoy this Santa and do NOT forget – Blessed Bedtime Xmas Stories for Your Children!
امیدواریم از این بابا نوئل لذت ببرید و فراموش نکنید - داستان های کوتاه انگلیسی درباره کریسمس قبل از خواب برای کودکان شما پر برکت هستند!
اپلیکیشن زبانشناس
اگر به دنبال راهی آسان و جذاب برای یادگیری زبان انگلیسی هستید، همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را دانلود و نصب کنید. این اپلیکیشن با الگوبرداری از بهترین اپلیکیشنهای خارجی آموزش زبان انگلیسی و بومی سازی آن به زبان فارسی، به یکی از بهترین اپلیکیشنهای ایرانی زبان انگلیسی تبدیل شده است. امکانات فوقالعادهای مانند یادگیری زبان انگلیسی با موسیقی و فیلم، جعبه لایتنر زبانشناس، واژگان ضروری انگلیسی و بسیاری از دورههای آموزش زبان انگلیسی در سطح مبتدی، متوسط و پیشرفته و … یادگیری زبان انگلیسی را برایتان لذت بخش میکند.
سخن پایانی
داستان های کوتاه انگلیسی درباره کریسمس بسیار جذاب هستند. به خصوص برای کودکان. همچنین باعث میشود دایره لغاتتان در مورد این جشن بزرگ مسیحیان و کشورهای انگلیسی زبان بازتر شود. به طور کلی مطالعه داستانهای انگلیسی و یادداشت کردن واژههای جدید به همراه جعبه لایتنر زبانشناس یک روش عالی برای برای یادگیری زبان انگلیسی به حساب میآید. مرسی که تا انتها همراه ما بودید.