آشپزی یکی از قشنگترین حسهای دنیاست. البته احتمالا نه از نظر همه. اما در نهایت همه از خوردن غذایی که هنرمندانه پخته شده لذت میبرند. این بار در زبانشناس به سراغ بهترین داستان های انگلیسی درباره آشپزی پختن رفتیم. شاید از خودتان بپرسید چرا غذا پختن؟ همانطور که میدانید ما انسانها به طور دائم با فرایند غذا خوردن در ارتباط هستیم. در نتیجه برای یادگیری زبان انگلیسی نیاز داریم تا با واژگان انگلیسی و اصطلاحات مربوط به آشپزی و غذا پختن آشنا شویم. بنابراین در این قسمت 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره آشپزی به همراه ترجمه را برای شما زبان آموزان تهیه کردیم. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی میتوانید بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی دیگر با موضوعات متنوع را مطالعه کنید.
LITTLE COOK (آشپز کوچولو)
Once upon a time there was a little cook living in a faraway town, it was really faraway. She was called Caroline, and was a cute and good girl. Her hair color was curly and golden blond and so long it reached her waist. Her eyes were as blue as the sky and her lips were so pink that even the roses were amazed by them. She had cute freckles on her cheeks that gave her a touch of mischievousness.
روزی روزگاری یک آشپز کوچولو در یک شهر دور زندگی میکرد، شهری واقعا دور. او کارولین نام داشت و دختر بامزه و خوبی بود. رنگ موهایش بلوند طلایی و فرفری بود و آنقدر بلند بود که به کمرش میرسید. چشمانش مثل آسمان آبی و لبهایش چنان صورتی بود که حتی گلهای رز هم از دیدن آنها شگفتزده میشدند. روی گونههایش کک و مکهای بامزهای داشت که کمی شیطنت به او میداد.
The faraway town had a king who was always sad, in a bad mood and bored. He ate chips, hamburgers, soda, sweets and all the junk food he could buy, because he did not have any chef in his palace because of his difficult character.
شهر دور، پادشاهی داشت که همیشه غمگین، بدخلق و بیحوصله بود. او چیپس، همبرگر، نوشابه، شیرینی و تمام غذاهای مضری که میتوانست بخرد میخورد، زیرا به دلیل شخصیت سختگیرانهاش هیچ آشپزی در قصر خود نداشت.
Meanwhile in town, Caroline, the little cook, cooked nice, nutritious meals for the poor kids in town.
در همین حین در شهر، آشپز کوچولو کارولین، غذاهای خوشمزه و مقوی برای بچههای فقیر شهر میپخت.
One day, she had a great idea. She summoned up the courage to go to the king´s palace to talk to him. When she rang the doorbell, the king opened the door frowning, angry and grumbling. When Caroline saw him she began to play with her curls, nervously, but then took a deep breath and asked the king for permission to use his huge kitchen to cook nutritious recipes for the kids. His facial expression was incredulous that this little girl would ask him something like that.
یک روز، او یک ایده عالی به ذهنش رسید. او شجاعت به خرج داد تا به کاخ پادشاه برود و با او صحبت کند. وقتی زنگ در را به صدا درآورد، پادشاه با اخم، عصبانیت و غرغر کردن در را باز کرد. وقتی کارولین او را دید، از استرس شروع به بازی با فرهای موهایش کرد، اما سپس نفس عمیقی کشید و از پادشاه اجازه خواست تا از آشپزخانه بزرگش برای پختن دستورالعملهای غذاهای مغذی برای بچهها استفاده کند. از حالت حالت چهره پادشاه معلوم بود که باور نداشت این دختر کوچک از او چنین چیزی بخواهد.
“What an impertinence!” – thought the king
پادشاه با خود فکر کرد: «چه جسارتی!»
He looked at her, shocked, angry and dubious, astonished by the willpower, solidarity and bravery of the little girl in front of him. He thought for a second and then allowed Caroline to use his kitchen with an emphatic “yes”.
مات و مبهوت، عصبانی و مشکوک، متحیر از جسارت و اراده، همبستگی و شجاعت دختر که در مقابلش ایستاده بود، به او نگاه کرد. او لحظهای فکر کرد و سپس به کارولین اجازه داد تا با یک «بله» قاطعانه از آشپزخانهاش استفاده کند.
Caroline jumped for joy and hugged the king. Then she collected pumpkins, chards, tomatoes, aubergines, peas, carrots and many vegetables from her family´s vegetable garden.
کارولین از خوشحالی پرید و شاه را در آغوش گرفت. سپس کدو تنبل، شاتوت، گوجه فرنگی، بادمجان، نخود، هویج و بسیاری از سبزیجات را از باغ سبزیجات خانوادهاش جمع آوری کرد.
The king could not resist the temptation to visit the kitchen and smell the exquisite aroma coming from there. He wanted to see the delicious meals that Caroline was cooking. When she saw him, she invited him to taste the flavorsome, aromatic and nutritious stew that she was cooking.
پادشاه نتوانست در برابر وسوسه بازدید از آشپزخانه و استشمام عطر و بوی مطبوعی که از آنجا میآمد، مقاومت کند. او میخواست غذاهای خوشمزهای را که کارولین درست میکرد ببیند. وقتی کارولین او را دید، از پادشاه دعوت کرد تا خورش خوش طعم، معطر و مغذیای را که میپختف میل کند.
From that day on, the people from that faraway village have a happy king, who holds a big ball in the palace garden with the kids of the village and shares his big table full of delicious food with the people from the town. Caroline has many kitchen assistants and even the king has learnt to cook as he now appreciates healthy food, fresh and colorful!
از آن روز به بعد، مردم آن روستای دور، پادشاه شادی دارند که با بچههای روستا توپ بزرگی در باغ قصر به دست میگیرد و سفره بزرگ پر از غذاهای خوشمزه خود را با مردم شهر تقسیم میکند. کارولین دستیاران بسیاری در آشپزخانه دارد و حتی پادشاه آشپزی را آموخته است زیرا اکنون از غذاهای سالم، تازه و رنگارنگ قدردانی میکند!
The story of a man who was a very good cook (داستان مردی که آشپز بسیار خوبی بود)
Once upon a time, there was a man who was a very good cook. He was just an ordinary man, but he had real culinary talents. He could create the perfect meal for anyone who came to see him in his modest café.
روزی روزگاری مردی وجود داشت که آشپز بسیار خوبی بود. او فقط یک مرد معمولی بود، اما استعدادهای واقعی آشپزی داشت. او میتوانست برای هر کسی که به دیدن او در کافهی سادهاش میآمد، غذای عالی درست کند.
His maître d’ and waiting staff were warm and well trained, and the menu was designed specifically for the clientele of his eatery. He gave each person his undivided attention and then prepared the recipe for a special meal. They would take the individualized recipe feeling perfectly satisfied and healthier than when they entered. After the encounter, the cook would hand write some notes documenting the nature of the session and the specifics of the recipe. Life for the cook was simple but very rewarding. He was resourceful, worked hard and was a very good cook.
خدمه و کارکنان او خونگرم و به خوبی آموزش دیده بودند و منوی غذا به طور خاص برای مشتریان غذاخوری او طراحی شده بود. او به هر فرد توجه ویژه خود را معطوف میکرد و سپس دستور غذای مخصوص را آماده میکرد.از نظر آنها دستورالعمل غذایی منحصر به فرد برای هر شخص سالمتر و راضیکنندهتر از آن بود که خود افراد انتخاب کنند. پس از برخورد با هر شخص، آشپز با چند یادداشت دست نویس ماهیت جلسه و ویژگیهای دستور غذا را مینوشت و مستند میکرد. زندگی برای آشپز ساده اما بسیار پر ارزش بود. او مدبر بود، سخت کار میکرد و آشپز بسیار خوبی بود.
One day, the cook was visited by a man wearing a tailored suit and coordinated jewelry. “I have just purchased this building and now own your café,” he said, “but there is nothing for you to worry about because I know you are a very good cook, and none of your patrons will even notice the difference. You will help even more hungry people and also make lots of money.”
یک روز، مردی که کت و شلواری دوخته شده و جواهرات هماهنگ به تن داشت، از آشپز بازدید کرد. او گفت: «من به تازگی این ساختمان را خریدم و اکنون صاحب کافه شما هستم، اما جای نگرانی نیست، زیرا میدانم که آشپز بسیار خوبی هستید و هیچ یک از مشتریان شما حتی متوجه این تفاوت نمیشوند. شما حتی به افراد گرسنه بیشتری کمک خواهید کرد و همچنین پول زیادی به دست خواهید آورد.»
“I have never been a cook for the money,” said the chef “and I have never marketed my skills. Somehow hungry people knew where to find me.”
سرآشپز گفت: «من هرگز برای پول آشپزی نکردم و هرگز مهارتهایم را برای فروش به بازار نیاوردم. آدمهای گرسنه میدانستند کجا من را پیدا کنند.»
“That does not matter,” said the well-dressed man, “since I now own your restaurant. Besides, you can always leave. Your experience is not that important, and I can find much younger, officially certified cooks who would be eager to work here.”
مرد خوش لباس گفت: «این مهم نیست، زیرا من اکنون صاحب رستوران شما هستم. علاوه بر این، شما همیشه میتوانید اینجا را ترک کنید. تجربه شما چندان مهم نیست و من میتوانم آشپزهای بسیار جوانتری پیدا کنم که دارای مدرک رسمی هستند که مشتاقاند در اینجا کار کنند.»
The chef was resourceful, and he loved his little café. He worked hard and did his best to prepare fine meals for his each of his clients. Everyone was satisfied.
سرآشپز ماهر بود و کافه کوچکش را دوست داشت. او سخت کار میکرد و تمام تلاش خود را میکرد تا برای هر یک از مشتریانش غذاهای خوب تهیه کند. همه راضی بودند.
Not long after that the well-dressed man returned with a dapper companion. “Let me introduce my new vice president in restaurant management,” said the stylish man. “We have been reviewing the metrics of your restaurant. And we believe you can cook more meals and serve more people.”
مدتی نگذشت که مرد خوش لباس با یک همراه یک مرد شیک پوش برگشت. مرد خوش لباس گفت: اجازه بدهید معاون جدیدم در مدیریت رستوران را معرفی کنم. ما در حال بررسی معیارهای رستوران شما بودهایم و معتقدیم که میتوانید غذاهای بیشتری بپزید و به افراد بیشتری خدمت کنید.»
“Why would I want to cook more meals when my current clientele are so happy with the way things are?” said the very good cook.
آشپز خیلی ماهر گفت: «چرا بخواهم غذاهای بیشتری بپزم در حالی که مشتریان فعلی من از این وضعیت راضی هستند؟»
“That’s a great question,” said the vice president. “You can generate more revenue and significantly increase our productivity.”
معاون مدیر گفت: «این یک سوال عالی است. "شما میتوانید درآمد بیشتری ایجاد کنید و بهره وری و سود ما را به میزان قابل توجهی افزایش دهید.»
“I am more interested in my customer’s welfare than increasing your revenue, “ said the cook. But the cook was resourceful and prepared even more fine meals for his hungry clients.
آشپز گفت: «من به رفاه مشتریم بیشتر از افزایش درآمد شما علاقه دارم.» اما آشپز مدبر بود و حتی برای مشتریان گرسنه خود غذاهای خوشمزهتری تهیه میکرد.
After a while, the stylish man returned with a sartorially resplendent woman.
پس از مدتی، مرد شیک پوش با زنی به طعنه درخشان و خوش جلوه بازگشت.
“We have great news,” said the stylish man. “We are going to computerize your café with software called Epicurean. It will reduce the potential for errors in your cooking and further increase your productivity.”
مرد شیک پوش گفت: «ما خبرهای خوبی داریم. ما میخواهیم کافه شما را با نرمافزاری به نام اپیکوری کامپیوتری (هوشمند) کنیم. به این صورت احتمال خطا در آشپزی شما را کاهش میدهد و بهره وری شما را بیشتر میکند.»
“I prefer to hand write my recipes because I am not a very good typist,” said the very good cook. “Besides, how do I know that Epicurean will really reduce errors?”
آشپز بسیار خوب گفت: «من ترجیح میدهم دستورالعملهایم را دستی بنویسم زیرا تایپیست خوبی نیستم.» علاوه بر این، از کجا بدانم که نرم افزار اپیکوری واقعا خطاها را کاهش میدهد؟
The woman smiled, “That’s a great question. Epicurean is the best and most expensive culinary software program available. It has recipe templates, best restaurant practices, and smart menus to save you typing. You can cut-and-paste successful notes from other patrons. We will monitor every decision you make, time every activity, and recommend improvements in your cooking and billing techniques.”
زن لبخند زد: «این یک سوال عالی است. اپیکوری بهترین و گرانترین نرم افزار آشپزی موجود است و دارای الگوهای دستور پخت، بهترین شیوههای رستوران و منوهای هوشمند برای صرفهجویی در تایپ کردن. شما میتوانید یادداشتهای موفق دیگر مشتریان را برش دهید و بچسبانید (کات و پیست کنید). ما بر هر تصمیمی که میگیرید، زمان هر فعالیتی را نظارت میکنیم و موارد بهبودی را برای روشهای آشپزی و صورتحساب به شما توصیه میکنیم."
The chef had his doubts, but he learned Epicurean and did his best to carefully document his recipes. The smart templates and best practices were suited to standardized mass food production and not for an experienced chef preparing personalized meals. The cook was working much harder, and he was typing a lot more and cooking a lot less. He was a gourmet chef being judged with fast-food metrics.
سرآشپز شک داشت، اما نرم افزار اپیکوری را یاد گرفت و تمام تلاش خود را کرد تا دستور پخت خود را با دقت مستند کند. الگوهای هوشمند و بهترین شیوهها برای تولید غذای انبوه استاندارد شده مناسب بودند ولی نه برای یک آشپز با تجربه که غذاهای شخصیسازی آماده میکند. آشپز خیلی بیشتر کار میکرد و خیلی بیشتر تایپ میکرد و در واقع خیلی کمتر آشپزی میکرد. او یک آشپز خبره بود که با معیارهای غذاهای فست فود (فوری) مورد قضاوت قرار میگرفت.
One day the very good cook was working hard in his café when the stylish man appeared with yet another well-dressed man.
یک روز آشپز بسیار ماهر در کافهاش سخت مشغول کار بود که مرد شیک پوش با مرد خوش لباس دیگری ظاهر شد.
“We appreciate your hard work,” said the stylish man. “Now you will need to document your thinking more precisely using the ICD-10, the tenth version of the International Cooking Directory.”
مرد شیک پوش گفت: «ما از زحمات شما قدردانی میکنیم. اکنون باید با استفاده از ICD-10، نسخه دهم فهرست بین المللی آشپزی، افکار خود را با دقت بیشتری مستند کنید.
“What do you mean by documenting my thinking more precisely?” asked the cook.
آشپز ماهر پرسید: «منظور دقیق شما از مستندسازی تفکرات من چیست؟»
“Great question,” said the stylish man. “The ICD-10 requires you to estimate the grains of salt you add to your meal or the exact number of drops of olive oil you put on a salad. You must follow this directive, or leave the restaurant. And by the way, you will no longer called a ‘chef’ but a ‘food service provider.’”
مرد شیک پوش گفت: «سوالت عالی بود. ICD-10 از شما میخواهد که دانههای نمکی را که به وعده غذایی خود اضافه میکنید یا تعداد دقیق قطرههای روغن زیتون را که روی سالاد میریزید، تخمین بزنید. شما باید این دستورالعمل را دنبال کنید یا رستوران را ترک کنید. و ضمنا، شما دیگر "آشپز" نخواهید بود، بلکه نام شما "ارائهدهنده خدمات غذا" خواهد بود.»
Then one day, restaurant productivity dropped suddenly, and the best-dressed man came into the kitchen to see what had happened. The chef was not there. Epicurean was online with the latest patch for ICD-10 and filled with best practices and smart recipes. But no one was available to plan the menu, cook the meals or write the individualized recipes.
سپس یک روز، بهره وری رستوران به طور ناگهانی کاهش یافت و مرد خوش لباس به آشپزخانه آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. سرآشپز آنجا نبود. نرم افزار اپیکوری با آخرین پچ برای ICD-10 و پر از بهترین شیوهها و دستورالعملهای هوشمند، آنلاین بود. اما هیچ کس برای برنامه ریزی منو، پختن غذا یا نوشتن دستورالعملهای شخصی در دسترس نبود.
“Where is the food service provider?” asked the best-dressed man.
مرد خوش پوش پرسید: «ارائه دهنده خدمات غذا کجاست؟»
“Great question,” said the staff. But no one had seen the chef or had any idea where he was.
کارکنان گفتند: «سوال شما عالی بود. اما هیچکس سرآشپز را ندیده و نمیداند کجاست.»
“He did leave a package for you,” said the maître d’.
معاون گفت: «او یک بسته برای شما گذاشت.»
The best-dressed man opened the package, which contained a note and a small biscuit. The note read: “You always said I could leave the restaurant if I wished and I have now decided to go. I realized that you never sampled my cooking, so I have prepared a special offering just for you.”
مرد خوش لباس بسته را باز کرد که حاوی یک یادداشت و یک بیسکویت کوچک بود. در این یادداشت آمده بود: «شما همیشه میگفتید اگر بخواهم میتوانم رستوران را ترک کنم و اکنون تصمیم گرفتهام بروم. من متوجه شدم که شما هرگز از آشپزی من نمونه نگرفتید، بنابراین یک ارائه غذای ویژه فقط مخصوص شما آماده کردم.
The best-dressed man ate the cookie. It was delicious. And somehow he seemed to feel just a little healthier.
مرد خوش پوش شیرینی را خورد. خوشمزه بود. و به نوعی به نظر میرسید که او کمی احساس سالمتری دارد.
The chef was never seen again although there were rumors of a small diner in a distant land that served remarkable meals.
سرآشپز دیگر هرگز دیده نشد، اگرچه شایعاتی در مورد یک غذاخوری کوچک در سرزمینی دوردست وجود داشت که وعدههای غذایی ویژهای سرو میکرد.
The restaurant owner hired a young certified food service provider and productivity and profits transiently increased. However, everyone soon realized that for each and every neatly formatted recipe one essential ingredient was always missing.
صاحب رستوران یک ارائهدهنده خدمات غذایی جوان با مدرک را استخدام کرد و سپس بهرهوری و سود رستوران به طور موقت افزایش یافت. با این حال، همه خیلی زود متوجه شدند که برای هر دستور پخت منظمی، یک جز ضروری آن همیشه کم است.
The Chronicle of the Pancake (کرونیکل پنکیک)
Once upon a time there was a woman who had seven hungry children, and she was baking pancakes for them. There was dough made with new milk, and it lay in the pan, rising so plumply and comfortably that it was a pleasure to watch it. The children stood around it, and their grandfather sat and looked on.
روزی روزگاری زنی بود که هفت فرزند گرسنه داشت و برای آنها کلوچه میپخت. خمیری با شیر تازه درست شده که در تابه گذاشته بود و آنقدر تپل و راحت بالا میآمد که تماشای آن لذت بخش بود. بچهها دور آن ایستادند و پدربزرگشان نشسته بود و نگاه میکرد.
“Give me a little bit of pancake, mother, I’m so hungry!” said one of the children.
یکی از بچه ها گفت: «کمی پنکیک به من بده، مادر، من خیلی گرسنه هستم!»
“Dear mother!” said the second.
دومی گفت: «مادر عزیزم.»
“Dear, sweet mother!” said the third.
سومی گفت: «مادر عزیز و مهربان!»
“Dear, sweet, good mother!” said the fourth.
چهارمی گفت: «مادر عزیز و مهربان و خوب!»
“Dear, best, sweet, good mother!” said the fifth.
پنجی گفت: «مادر عزیز و بهترین و مهربان و خوب!»
“Dear, best, sweet, good, dearest mother!” said the sixth.
ششمی گفت: «مادر عزیز و بهترین و مهربان و خوب و عزیزترین!»
“Dear, best, sweet, good, dearest, sweetest mother!” said the seventh, and so they all begged around the pancake, one more sweetly than the other, for they were all so hungry and so well-behaved.
هفتمی گفت: «مادر عزیز و بهترین و مهربان و خوب عزیزترین و شیرینترین!» و بنابراین همه آنها در اطراف پنکیک درخواست غذا کردند، یکی شیرینتر از دیگری، زیرا همه آنها بسیار گرسنه بودند و رفتار خوبی داشتند.
“Yes, children, wait until it turns around,” said she—until I turned it around, she should have said—“then you shall all have a pancake, a lovely best-milk pancake. Just see how fat and comfortable it is lying there!”
او گفت: «بله، بچهها، صبر کنید تا آن را برگردانم» - تا زمانی که من آن را برگردانم، او باید میگفت - «سپس همه شما یک پنکیک خواهید داشت، یک پنکیک دوست داشتنی با بهترین شیر. فقط ببینید که چقدر چاق و راحت آنجا دراز کشیده است!»
When the pancake heard that it was frightened, turned itself around suddenly, and wanted to get out of the pan; but it only fell on its other side, and when this had baked a little, so that it took shape and grew firmer, it leaped out on the floor, and rolled off like a wheel, out of the door, and down the street.
وقتی پنکیک این حرف را شنید ترسید، ناگهان خودش را برگرداند و خواست از تابه خارج شود. اما فقط روی طرف دیگرش افتاد و وقتی کمی پخت و شکل گرفت و محکمتر شد، روی زمین پرید و مانند چرخ ماشینهای بیرون از خانه، چرخید.
Hey there! The woman was after it with the pan in one hand, and the spoon in the other, as fast as she could, and after her came the children, and last of all, their grandfather came hobbling along.
سلام! زن با تابه در یک دست، و قاشق در دست دیگر، با سرعت هرچه تمامتر دنبال آن بود و بعد از او بچهها آمدند، و آخر از همه، پدربزرگشان هم لنگان لنگان آمد.
“Will you wait! Halt! Catch it! Hold it!” They all cried together, and wanted to catch up with it and grab it on the run; but the pancake rolled and rolled, and sure enough, it got so far ahead of them that they could no longer see it, for it had nimbler legs than all of them. After it had rolled a while it met a man.
همه با هم فریاد زدند: «منتظر میشوی! مکث میکنی! میگیری! نگه میداری!» و میخواستند پنکیک را بگیرند و در حال دویدن آن را بگیرند. اما پنکیک غلتید و غلتید، و مطمئنا آنقدری از آنها دور شد که دیگر نمیتوانستند آن را ببینند، زیرا پاهایش چابکتر و سریعتر از همه آنها بود. سپس بعد از مدتی که چرخید با مردی برخورد کرد.
“Good-day, pancake,” said the man.
آن مرد گفت: «روز بخیر پنکیک.»
“Good-day, Man Tan,” said the pancake.
پنکیک گفت: «روز شما هم بخیر مرد برنزه.»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast; but wait a little and let me eat you!” said the man.
مرد گفت: «پنکیک خوب و عزیز، اینقدر سریع غلت نخور. بلکه کمی صبر کن تا تو را بخورم!»
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, so I think I can leave you as well, Man Tan!” said the pancake, and rolled and rolled until it met a hen.
پنکیک گفت: «مادر گری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتهام و همینطور آن هفت سنجاب را (اشاره به بچهها ) تو من را پیدا کردی، پس فکر میکنم میتوانم تو را نیز ترک کنم، مرد برنزه!» این را گفت و غلت زد و غلت زد تا به مرغی برخورد کرد.
“Good-day, pancake,” said the hen.
مرغ گفت: «روز خوش پنکیک»
“Good-day, Hen Glen,” said the pancake.
پنکیک هم گفت: «روز شما هم خوش مرغ»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast, wait a little and I will eat you up!” said the hen.
مرغ گفت: «پنکیک خوب و عزیزم، اینقدر سریع غلت نزن، کمی صبر کن تا تو را بخورم!"
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, and Man Tan, so I think I can leave you as well, Hen Glen!” said the pancake, and rolled along the road like a wheel. Then it met a rooster.
پنکیک گفت: «مادر گری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتم، و همینطور هفت کودک را، تو و مرد برنزه من را پیدا کردید، بنابراین فکر میکنم میتوانم از شما نیز فرار کنم، گلن مرغه!» این را گفت و مانند چرخی در امتداد جاده غلتید. سپس با یک خروس برخورد کرد.
“Good-day, pancake,” said the rooster.
خروس گفت: «روز بخیر پنکیک.»
“Good-day, Rooster Booster,” said the pancake.
پنکیک گفت: «روز شما هم بخیر خروس بوستر.»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast. Wait a little and I will eat you up!” said the rooster.
خروس گفت: «پنکیک خوب و عزیزم، اینقدر سریع غلت نزن، کمی صبر کن تا تو را یک لقمه چپ کنم!»
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, and Man Tan and Hen Glen, and so I think I can leave you as well, Rooster Booster,” said the pancake, and rolled and rolled as fast as ever it could. And after it had rolled a long time it met a duck.
پنکیک گفت: «مادر گری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتم، و همینطور هفت سنجاب کوچولو را، تو و مرد برنزه و گلن مرغه من را پیدا کردید، بنابراین فکر میکنم میتوانم از دست شما نیز فرار کنم، خروس بوستر!» این را گفت و به سریعترین شکلی که میتوانست غلتید. سپس بعد از آن با یک اردک روبهرو شد.
“Good-day, pancake,” said the duck.
اردک گفت: «روز بخیر پنکیک.»
“Good-day, Duck Tuck,” said the pancake.
پنکیک گفت: «روز شما هم بخیر اردک شیرین.»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast. Wait a little and I will eat you up!” said the duck.
اردک گفت: «پنکیک خوب و عزیز، اینقدر سریع غلت نزن، کمی صبر کن تا تو را یک لقمه چپت کنم!»
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, and Man Tan, and Hen Glen and Rooster Booster, so I think I can leave you as well,” said the pancake, and rolled on as fast as ever it could. After it had rolled a long, long time, it met a goose.
پنکیک گفت: «مادر خاکستری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتم، و همینطور هفت سنجاب کوچولو را، تو و مرد برنزه و گلن مرغه و خروس بوستر من را پیدا کردید، پس فکر میکنم میتوانم از دست شما هم فرار کنم!» این را گفت و به سریعترین شکلی که میتوانست غلتید. سپس بعد از مدتی غلتیدن طولانی، با یک غاز روبهرو شد.
“Good-day, pancake,” said the goose.
غاز گفت: «روز بخیر، پنکیک.»
“Good-day, Goose Loose,” said the pancake.
پنکیک هم گفت: «روز تو هم بخیر غاز لوس!»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast. Wait a little and I will eat you up!” said the goose.
غاز گفت: «عزیزم، پنکیک خوب، اینقدر سریع غلت نخور. کمی صبر کن تا تو را بخورم!»
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, and Man Tan and Hen Glen and Rooster Booster and Duck Tuck, and I think I can leave you as well, Goose Loose,” said the pancake, and rolled away.
پنکیک گفت: «مادر خاکستری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتم و همینطور هفت سنجاب کوچولو را، تو و مرد برنزه و گلن مرغه و خروس بوستر و اردک لوس من را پیدا کردید، پس بنابراین فکر میکنم میتوانم از دست شما هم فرار کنم!» این را گفت و غلت زد و دور شد.
After it had again rolled for a long, long time, it met a gander.
سپس دوباره برای مدت طولانی و طولانی غلتید، با یک غاز نر روبرو شد.
“Good-day, pancake,” said the gander.
غاز نر گفت: «روز بخیر پنکیک!»
“Good-day, Gander Meander,” said the pancake.
پنکیک هم گفت: «روز تو هم بخیر غاز خمیده!»
“Dear, good pancake, don’t roll so fast. Wait a little and I will eat you up!” said the gander.
غاز نر گفت: «پنکیک خوب و عزیز اینقدر سریع غلت نخور. کمی صبر کن تا تو را یک لقمه چپ کنم!»
“Mother Gray and grandpa I’ve left behind, and the seven squallers, too, you’ll find, and Man Tan and Hen Glen and Rooster Booster and Duck Tuck and Goose Loose, and I think I can leave you as well, Gander Meander,” said the pancake, and began to roll as fast as ever it could.
پنکیک گفت: «مادر خاکستری و پدربزرگ را که پشت سر گذاشتم و همینطور هفت سنجاب کوچولو را، تو و مرد برنزه و گلن مرغه و خروس بوستر و اردک لوس و غاز، من را پیدا کردید، پس بنابراین فکر میکنم میتوانم از دست شما هم فرار کنم!» این را گفت و شروع کرد به غلت زدن به سریعترین شکل ممکن و دور شد.
After it had rolled a long, long time, it met a pig.
پس از مدتی طولانی که غلتیده بود، با خوکی برخورد کرد.
“Good-day, pancake,” said the pig.
خوک گفت: «روز بخیر پنکیک»
“Good-day, Pig Snig,” said the pancake, and began to roll as fast as ever it could.
پنکیک گفت: «روز بخیر، خوک خرخرو» و با حداکثر سرعت ممکن شروع به غلتیدن کرد.
“Now wait a little,” said the pig. “You need not hurry so, for we can keep each other company going through the forest and take our time, for it is said to be haunted.” The pancake thought that such was quite apt to be the case, and so they started off; but after they had gone a while they came to a brook.
خوک گفت: «حالا کمی صبر کن. نیاز به عجله کردن نداری، زیرا ما میتوانیم یکدیگر را در جنگل همراهی کنیم و با هم وقت بگذرانیم، چرا که گفته میشود این جنگل تسخیر شده است.» پنکیک با خود فکر کرد که چنین پیشنهادی کاملا مناسب است و بنابراین آنها شروع به حرکت کردند. اما پس از مدتی که رفتند به یک نهر رسیدند.
The pig swam across on his own bacon, which was easy enough; but the pancake could not get across.
خوک روی بیکن خود شنا کرد که برای خودش به اندازه کافی آسان بود. اما پنکیک نتوانست از آن عبور کند.
“Sit down on my snout,” said the pig, “and I will carry you over that way.” The pancake did so.
خوک گفت: «روی پوزه من بنشین تا تو را به آن طرف رودخانه ببرم.» پنکیک این کار را کرد.
“Uff, uff!” said the pig, and swallowed the pancake in one mouthful.
خوک گفت: «اوف، اوف!» و پنکیک را با یک لقمه قورت داد.
An Act of Hope (اقدامی از امید)
Enjoying the fruits — rather, the vegetables — of our labor…
لذت بردن از میوهها – به جای سبزیجات – کارمان…
It found its place in the soil. Here I was planting seeds again — this time, zucchini. They dropped one after another out of my hand and one snuggled right into place. I smoothed a light dusting of soil back over them, watered them in, and the process began.
جای خود را در خاک پیدا کرد. دوباره داشتم بذر میکاشتم - این بار کدو سبز. آنها یکی پس از دیگری از دست من افتادند و هر کدام درست در جای خود فرو رفت. من لایهی نازک و ملایمی از خاک را روی آنها ریختم، آنها را آبیاری کردم و فرایند شروع شد.
By process, I mean something working within myself more than anything happening in that bit of soil.
منظور من از فرآیند، چیزی است که بیشتر کاری است که خودم انجام میدهم تا هر چیزی که در آن تکه خاک اتفاق میافتد.
Planting seeds is an act of hope. You do a small task with the idea that months later it will reap benefits. It is inherently optimistic and a reminder of the virtue of patience. More than that, it’s a reminder of the virtue of taking each present moment on its own. Step by step. Day by day.
کاشت بذر یک عمل امیدوار کننده است. شما یک کار کوچک را با این ایده انجام میدهید که ماهها بعد از آن سود خواهید برد. ذاتا خوش بینانه و یادآور فضیلت صبر است. بیشتر از آن، یادآوری فضیلت استفاده از هر لحظه زمان حال است. گام به گام. روز به روز.
I planted those zucchini seeds months earlier. Then, a week before this Sunday, I picked a large zucchini. I had actually wanted to pick it much earlier, but Sara encouraged me to leave it on the vine. She was right, and now we had a massive zucchini to prepare. Decision time.
من آن دانههای کدو سبز را ماهها قبل کاشتم. سپس، یک هفته قبل از این یکشنبه، یک کدو سبز بزرگ برداشتم. در واقع من خیلی زودتر میخواستم آن را بچینم، اما سارا من را تشویق کرد که در چیدن آن صبور باشم. حق با او بود و حالا ما یک کدو سبز بزرگ برای تهیه داشتیم. زمان [درست] تصمیم گیری.
We could stir fry it, but I had done that with one of the smaller zucchinis a few weeks prior. Our next option is one of my personal favorites, but one we hadn’t tried in a while. We could bring out the spiralizer and make zucchini noodles. We went for the latter. Now we just needed the right ingredients.
میتوانستیم آن را هم بزنیم، اما من چند هفته قبل با یکی از کدو سبزهای کوچکتر این کار را انجام داده بودم. گزینه بعدی ما یکی از موارد مورد علاقه شخصی من است، اما مدتی بود که امتحان نکرده بودیم. میتوانیم مارپیچ ساز (نوعی خرد کن، چیزی شبیه به چرخ گوشت) را بیرون بیاوریم و رشته کدو حلوایی درست کنیم. به سراغ دومی رفتیم. حالا ما فقط به مواد لازم نیاز داشتیم.
They just put in a Trader Joe’s in our area, and it’s become a go-to place for us. We were perusing the aisles and I happened to notice something in the meat section. Pesto chicken. Voila! We picked it up (along with a few other things) and headed home.
آنها فقط یک Trader Joe (فروشگاهی ارزان برای خرید غذا) را در منطقه ما قرار دادهاند و این مکان برای ما تبدیل به بهترین مکان شده است. در حال بررسی راهروها بودیم و اتفاقی متوجه چیزی در قسمت گوشت شدم. مرغ پستو. وای! آن را برداشتیم (به همراه چند مورد دیگر) و به سمت خانه حرکت کردیم.
Now we come to Sunday, and it was time to prepare the meal. Sarah got the spiralizer going, and I watched her put the zucchini up on the stand mixer to begin making the noodles. I thought back to that seed that I planted, and I felt a welling up of gratitude.
حالا به روز یکشنبه رسیدیم و وقت آماده کردن غذا بود. سارا مارپیچ را روشن کرد و من او را تماشا کردم که کدو سبز را روی میکسر قرار میدهد تا شروع به درست کردن رشته کند. دوباره به آن دانهای که کاشتم فکر کردم و احساس شکرگزار بودن کردم.
We sautéed the chicken and the zucchini noodles together, and I even added in a few tomatoes we had sitting around. The kitchen smelled fantastic!
مرغ و رشته کدو حلوایی رو با هم تفت دادیم و حتی چند عدد گوجه فرنگی که در اطراف گذاشته بودیم، اضافه کردم. آشپزخانه بوی فوق العادهای میداد!
Finally, we sat down to dinner together. A dinner that wouldn’t have happened without that initial act of hope, and several repeated ones after that. Watering, fertilizing, harvesting — and now we had the benefit.
بالاخره با هم به شام نشستیم. شامی که بدون آن امید اولیه و چندین وعده تکراری بعد از آن اتفاق نمیافتاد. آبیاری، کود دهی، برداشت - و حالا ما از مزیت آن برخوردار بودیم.
Part of me felt the finality of it. That this meal was all the work was for. But then I remembered the lesson I had learned months before — to take each moment on its own. I saw Sarah next to me and let the gratitude wash back in.
قسمتی از من آماده بودن (کامل بودن) آن را احساس کرد. که این غذا کار را تمام میکرد. اما بعد به یاد درسی افتادم که ماهها قبل آموخته بودم - اینکه هر لحظه را به برای هم لحظه بگذرانم (در لحظه باشم). سارا را در کنارم دیدم و به قدردانی اجازه دادم دوباره وارد شود.
I see so many lessons in the natural world. Many of them come in small moments that would normally fall by the wayside. But when you stop to look at them, there’s significance to be seen. Like a seed falling just right into its place.
من درسهای زیادی در دنیای طبیعی میبینم. بسیاری از آنها در لحظات کوچکی میآیند که معمولا در کنار هم قرار میگیرند. اما وقتی توقف میکنید و به آنها نگاه میکنید، اهمیتی و معنایی برای دیده شدن وجود دارد. مثل دانهای که درست سر جایش میافتد.
I’m going to keep looking and keep cooking. And I’m going to continue to see the hope in a seed.
من به جستجو ادامه خواهم داد و به آشپزی ادامه خواهم داد. و من به دیدن امید در یک بذر ادامه خواهم داد.
Chef (آشپز)
There lives a small family in the city of Maharashtra. They have four members. The youngest member, Trisha, always cooks meals for them. Every member of the family has a different choice. Her mom Mina likes boiled food, and her brother Kailash loves spicy food.
یک خانواده کوچک در شهر ماهاراشترا زندگی میکنند. آنها چهار عضو دارند. کوچکترین عضو، تریشا، همیشه برای آنها غذا میپزد. هر یک از اعضای خانواده انتخاب متفاوتی دارند. مادرش مینا غذای آب پز را دوست دارد و برادرش کایلاش عاشق غذاهای تند است.
She always has to keep in mind while cooking the meals that everyone has different choices except her father Prabhat, who never complains. Even Trisha herself is choosy while cooking. It is very difficult for anyone to cook for everyone who has different tastes. Sometimes there is a conflict, and she also gets scolded by her mom and brother because of their taste.
او همیشه باید در حین پختن غذاها در نظر داشته باشد که همه انتخابهای متفاوتی دارند به جز پدرش پرابهات که هرگز شکایتی نمیکند. حتی خود تریشا در هنگام آشپزی اهل انتخاب است. برای هر کسی آشپزی برای هر فرد با ذائقههای متفاوت، دشوار است. گاهی اوقات درگیری پیش میآید و توسط مادر و برادرش هم به خاطر سلیقهی آنها مورد سرزنش قرار میگیرد.
She prepares food for everybody despite being scolded most of the time. She cooks because cooking is her hobby whenever she feels stressed. It's like therapy to her. She always tries to make a different type of food and experience them. Most of the time it tastes super.
او با وجود این که بیشتر اوقات سرزنش میشود برای همه غذا درست میکند. او آشپزی میکند زیرا هر زمان که احساس استرس می کند، آشپزی سرگرمی اوست. آشپزی برای او مثل روان درمانی است. او همیشه سعی میکند نوع متفاوتی از غذا درست کند و آنها را تجربه کند. بیشتر اوقات طعم فوق العادهای دارد.
But sometimes she gives lots of salt and most of the time, she puts in very little salt, which is the only problem she has while cooking the meals. Trisha herself likes chili but all the other members don’t like chillies. Trisha also hates to waste chillies, so she puts chillies in every dish for which she gets scolded by other members most of the time. One day she was cooking while she put lots of chillies by mistake after which she got scolded by everyone in the family, especially her mother.
اما گاهی اوقات نمک زیادی اضافه میکند و بیشتر اوقات نمک بسیار کمی میریزد و این تنها مشکلی است که هنگام پختن غذا دارد. خود تریشا فلفل قرمز را دوست دارد اما بقیه اعضا فلفل را دوست ندارند. تریشا همچنین از هدر دادن فلفلها متنفر است، بنابراین در هر ظرفی فلفل قرمز میریخت که بیشتر اوقات به خاطر همان توسط سایر اعضا سرزنش میشود. یک روز او در حالی که آشپزی میکرد به اشتباه فلفلهای زیادی ریخته بود، پس از آن مورد سرزنش همه اعضای خانواده، به خصوص مادرش قرار گرفت.
Because Mina eats very few chillies compared to her father and brother. Another day she gets scolded because she was late for making her meal due to which her brother scolds her a lot that day. Usually, Mina helps her daughter by deciding what they will have when. That day Mina was out with Prabhat while Kailash felt hungry and put his anger in Trisha. Trisha cried a lot because of Kailash’s anger on her. After Mina and Prabhat return, they had terrible feeling for their daughter.
چرا که مینا در مقایسه با پدر و برادرش خیلی کم فلفل میخورد. یک روز دیگر او را به خاطر دیر آماده کردن غذا سرزنش می کنند و به همین دلیل برادرش در آن روز او را بسیار سرزنش کرد. معمولا مینا به دخترش کمک میکند تا تصمیم بگیرد آن روز چه غذایی داشته باشند. آن روز مینا با پرابات بیرون بود در حالی که کایلاش احساس گرسنگی کرد و خشم خود را روی تریشا خالی کرد. تریشا به دلیل عصبانیت کایلاش بسیار گریه کرد. پس از بازگشت مینا و پرابهات، آنها به خاطر دخترشان احساس وحشتناکی داشتند.
That day, Trisha was late to prepare meals because she never chooses what to cook. It's her mother who decides, so it takes a lot of time for her to decide what to make. Moreover, she is very slow in cutting vegetables, unlike her mother. Trisha always learns new things from all these scoldings of her elders. As she knows is very slow in cutting vegetables, she decided she will change the pattern of her cooking as Mina can’t always help her daughter.
آن روز، تریشا برای آماده کردن غذا دیر کرد، زیرا هرگز خودش انتخاب نمیکند چه چیزی بپزد. این مادرش است که تصمیم میگیرد، بنابراین زمان زیادی طول میکشد تا او تصمیم بگیرد چه چیزی درست کند. علاوه بر این، او برخلاف مادرش در برش سبزیجات بسیار کند عمل میکند. تریشا همیشه از این همه سرزنش بزرگانش چیزهای جدیدی یاد میگیرد. از آنجایی که میداند در برش سبزیجات بسیار کند است، تصمیم گرفت الگوی آشپزی خود را تغییر دهد، زیرا مینا همیشه نمیتواند به دخترش کمک کند.
She decides she will first make the rice and then cut the vegetables while the rice is cooking first. What to fry after that she will put them to fry and in her spare time she will cut other things. She started multitasking while cooking. At least when her mother is not available to help her.
او تصمیم میگیرد که ابتدا برنج را درست کند و سپس سبزیجات را در حالی که برنج در حال پختن است خرد کند. بعدش هر چیزی که باید چیزی سرخ شود، سرخ شود و تو اوقات فراغت چیزهای دیگر را برش دهد. او هنگام آشپزی شروع به چند کاره بودن کرد. حداقل زمانی که مادرش برای کمک به او در دسترس نیست.
She also matches her salt but most of the time she puts in a few salts or sometimes even misses the salts at all. No matter how perfectly she cooks getting scold is her daily routine while making meals for everyone. Keeping in mind everyone’s choice along with her own choice is not everyone’s cup of tea. It takes lots of effort and patience and Trisha does everything only to get relief from her stress and frustrations.
او همچنین مقدار نمک خود را مطابقت میدهد اما بیشتر اوقات نمک کمی میریزد یا حتی گاهی اوقات کلا ریختن نمکها را جا میاندازد. مهم نیست که چقدر خوب آشپزی میکند، سرزنش شدن، روال روزانه اوست در حالی که او برای همه غذا درست میکند. در نظر گرفتن انتخاب هر کس در کنار انتخاب خودش، چیزی نیست که همه دوست داشته باشند. تلاش و حوصله زیادی میطلبد و تریشا همه کارها را انجام میدهد تا از استرس و ناامیدی خود خلاص شود.
Literally by playing a role as a chef is not an easy thing especially if it comes with or dealings with a family member because a house chef can earn also. Because if you earn you can tolerate everything but without earning it is impossible to tolerate. Trisha always focuses only on how to cook things in a fine way ignoring the scolds from her elders but without their knowledge she tries not to repeat the same mistakes and try to rectify them every time.
به معنای واقعی کلمه، ایفای نقش به عنوان آشپز کار سادهای نیست، به خصوص اگر با یکی از اعضای خانواده همراه باشد یا با آن سروکار داشته باشد، زیرا یک آشپز در خانه نیز میتواند درآمد کسب کند. چون اگر درآمد داشته باشی میتوانی همه چیز را تحمل کنی اما بدون کسب درامد تحمل آن غیر ممکن است. تریشا همیشه فقط بر این تمرکز میکند که چگونه چیزها را به روشی خوب بپزد و سرزنشهای بزرگان خود را نادیده بگیرد. اما بدون اطلاع آنها سعی میکند اشتباهات مشابه را تکرار نکند و تلاش میکند هر بار آنها را اصلاح کند.
Trisha always tries new dishes by looking on the internet or by creating herself. She prepare lunch always but sometimes she prepare breakfast too however basically breakfasts are frequently made by Mina because Trisha has to go to her college during the morning time so she couldn’t make her time for breakfast. She studies at night as her daytime is a really tight schedule. Along with her hobby of cooking.
تریشا همیشه با جستجو در اینترنت یا با خلاقیت خودش غذاهای جدید را امتحان میکند. او همیشه ناهار را آماده میکند، اما گاهی اوقات صبحانه را هم آماده میکند، اما اساسا صبحانهها اغلب توسط مینا تهیه میشود، زیرا تریشا مجبور است صبحها به دانشکده خود برود بنابراین نمیتواند برای صبحانه وقت بگذارد. او شبها مطالعه میکند، زیرا در طول روز برنامه بسیار فشردهای در کنار سرگرمیاش آشپزی دارد.
So there are many small incidents which happen in this small family related to food especially in this girl named Trisha’s life who has to struggle to fulfill her hobby or we can say to mend her stress and frustration. All her family members are older than her and all of them take out their frustration, anger on her.
بنابراین اتفاقات کوچک زیادی در این خانواده کوچک در رابطه با غذا رخ میدهد، به خصوص در زندگی این دختر به نام تریشا که مجبور است برای انجام سرگرمی خود تلاش کند یا میتوان گفت برای رفع استرس و ناامیدی خود آشپزی کند. همه اعضای خانوادهاش از او بزرگتر هستند و همه آنها ناراحتی و عصبانیت خود را روی او خالی میکنند.
Most of the people think that youngsters get to pamper and all the members love them but only the young ones know how to deal with the problems to make everyone happy and balanced everything. No matter how much the younger one tries to mend the things in the end they suffer the most. Since we have seen this small story where a young girl who also happens to be younger in her house does lots of work just to achieve the best in her hobby.
بسیاری از مردم فکر می کنند که جوانان به نازپرورده هستند و همه اعضای خانواده آنها را دوست دارند، اما فقط جوانان میدانند که چگونه با مشکلات کنار بیایند تا همه را خوشحال کنند و همه چیز را متعادل کنند. مهم نیست که چقدر فرد جوانتر تلاش میکند تا اوضاع را اصلاح کند، در نهایت بیشترین رنج را او میبیند. از آنجایی که ما این داستان کوتاه را هم دیدهایم که در آن یک دختر جوان که اتفاقا در خانهاش از همه جوانتر است، کارهای زیادی انجام میدهد تا به بهترین چیزها در سرگرمیاش دست یابد.
She sometimes also bakes cakes whenever there is an occasion in the house from time to time. Because during occasions Mina remains very busy in other works of the feast so the cooking portion goes to Trisha as she is the only woman in this house after her mother Mina. So cooking meals for someone is really a big deal especially if there are fewer members in the family. However, this problem does not show in a joint family. People especially get tired of the nuclear families as Trisha has.Here we see Mina is choosy but helpful towards her daughter and bossy. Prabhat is a humble person who hates to fight or create scenes so he mostly keeps quiet. About their children, the elder one Kailash is a very irresponsible, insensitive person. He hates it if he doesn't get what he wants and always scolds his only younger sister. Trisha is however a very decent child she didn’t utter any word to her parents or brother when they scold her.
او گاهی اوقات و هر از گاهی که در خانه مناسبتی باشد کیک میپزد. از آنجایی که در مواقعی مینا در کارهای دیگر جشن بسیار مشغول میشود، بنابراین بخش آشپزی به تریشا میرسد، زیرا او تنها زن این خانه پس از مادرش مینا است. بنابراین پختن غذا برای هر کسی واقعا کار بزرگی (دشواری) است، به خصوص اگر اعضای کمتری در خانواده باشند. با این حال، این مشکل در یک خانواده مشترک خود را نشان نمیدهد (خانوادهای که همه اعضا در کارها به هم کمک میکنند). مردم بهویژه از خانوادههای هستهای خسته میشوند، همانطور که تریشا خسته شد.
اپلیکیشن زبانشناس
با دانلود اپلیکیشن زبانشناس به راحتی میتوانید به بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه، دسترسی داشته باشید و مطالعه کنید. همینطور میتوانید از امکانات شگفتانگیز این اپ مثل یادگیری زبان انگلیسی با موسیقی و فیلم، جعبه لایتنر زبان انگلیسی و بسیاری از دورههای آموزشی در سطوح مختلف نیز استفاده کنید. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید تا یادگیری زبان انگلیسی برایتان راحتتر از همیشه باشد.
سخن پایانی
داستان های کوتاه انگلیسی درباره آشپزی بسیار جذاباند. به خصوص برای افرادی که به غذا خوردن و غذا پختن علاقه دارند. مطالعه این داستانها و یادگیری و یادداشت لغات انگلیسی درباره آشپزی میتواند کمک زیادی به زبان آموزانی که به هنر آشپزی علاقهمند هستند، باشد. راستی شما هم داستان آشپزی کردن خودتان را با ما در کامنتها به اشتراک بگذارید. مرسی از همراهیتون.