همه موجودات زنده برای رشد خود به غذا نیاز دارند. غذا خوردن بخشی از برنامه روزانه ما انسانها هم هست. بنابراین یادگیری لغات انگلیسی غذا یکی از بخشهای مهم یادگیری زبان است که با مطالعه داستان کوتاه انگلیسی درباره غذا میتوانیم در این مورد پیشرفت خوبی داشته باشیم. در این قسمت از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره غذا با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز تهیه کردهایم که مطالعه آنها قطعا کمک زیادی به افزایش دایره واژگان شما در مورد غذای و خوراک میکند. راستی در بخش داستانهای کوتاه انگلیسی میتوانید بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع را مطالعه کنید. همراه ما باشید.
Don't Ever Waste Your Food : Save Food (هرگز غذای خود را هدر ندهید، غذا را ذخیره کنید)
Once upon a time there was a boy named Arjun lived with his parents. His father was a farmer and mother was a housewife. One day his father went to the market and brought groceries and vegetables for the home. He brought a bag with full of rice. As soon as they came home, Arjun's mother emptied the bag of rice in the rice box she kept on the kitchen. When she did that, she dropped a few rice grains on the ground by mistake.
روزی روزگاری پسری به نام آرجون با پدر و مادرش زندگی میکرد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. یک روز پدرش به بازار رفت و برای خانه خواربار و سبزی خرید. او کیسهای پر از برنج آورد. به محض اینکه به خانه آمدند، مادر آرجون کیسه برنج را در جعبه برنجی که در آشپزخانه نگه میداشت خالی کرد. وقتی این کار را میکرد به اشتباه چند دانه برنج روی زمین انداخت.
When Arjun's mother went to put the rest of the groceries aside, Arjun thought he should help his mother in cleaning up the floor. He took a tray and tried to clean up the rice grains from the floor. When he got ready to throw the grains in the trash, his mother stopped him.She said, my dear son, you should not waste these grains". Arjun asked, "We have full box of rice, why shouldn't I throw these waste rice in the trash? You told that not to eat anything from the ground."
وقتی مادر آرجون رفت تا بقیه مواد غذایی را کنار بگذارد، آرجون فکر کرد که باید به مادرش در تمیز کردن زمین کمک کند. یک سینی برداشت و سعی کرد دانههای برنج را از روی زمین جمع کند. وقتی آماده شد دانهها را در سطل زباله بیندازد، مادرش جلوی او را گرفت و گفت: «پسر عزیزم این دانهها را هدر نده.» آرجون پرسید: «ما جعبهای پر از برنج داریم، چرا نباید این برنجهای ضایعاتی را در سطل زباله بریزم؟ تو گفتی که از روی زمین چیزی نخوریم.»
His mother explained, " God gives us rice to cook and eat. Every grain has to be eaten by some one. When a grain is taken out of its husk, it has to be consumed by a hungry soul" But Mother this is just a handful of rice but I don't think it can't be satisfy anyone's hunger." His mother said, come with me I will show you. She took the rice grains to the top of the floor and kept in a corner. Sometimes later pigeon and crows started flying towards Arjun's home. They ate all the grains peacefully.
مادرش توضیح داد: «خدا به ما برنج میدهد تا بپزیم و بخوریم. هر دانهای باید توسط کسی خورده شود. وقتی دانهای از پوستهاش بیرون میآید، باید جان گرسنهای آن را بخورد.» اما مادر این فقط یک مشت برنج است و فکر نمیکنم بتواند گرسنگی کسی را سیر کند. مادرش گفت: «با من بیا و نشانت میدهم.» او دانههای برنج را به بالای سقف برد و در گوشهای نگه داشت. کمی بعد کبوترها و کلاغها شروع به پرواز به سمت خانه آرجون کردند. آنها تمام آن غلات را با آرامش خوردند.
Arjun was astonished to see the entire grains eaten by the birds. He understood that he should never waste food ever. He became happy and from that day onward he never wasted any food.
آرجون از دیدن غلات کامل خورده شده توسط پرندگان شگفتزده شد. او فهمید که هرگز نباید غذا را هدر دهد. او خوشحال شد و از آن روز به بعد هیچ غذایی را هدر نداد.
Moral - Every single grain important in our life. So don't waste food at all.
اخلاقی: تکتک دانهها در زندگی ما مهم هستند. پس به هیچ عنوان غذا را هدر ندهید.
The beautiful meal (وعده غذایی زیبا)
A wise woman was making her way through a distant land and she came upon a peculiar village. The people there were friendly, but they were weak and frail in appearance and slow in their movements.
زنی عاقل، مسیر خود را در سرزمینی دوردست طی میکرد و به دهکدهای عجیب رسید. مردم آنجا صمیمی بودند اما از نظر ظاهری سست و ضعیف و در حرکت کردن کند بودند.
When evening came, the woman sat on a large stone in the village square and took out a portion of the food she had prepared that morning before beginning her day’s journey. As she was preparing her meal, however, one of the villagers invited the woman to come to have dinner with his family and to stay the night in their home.
وقتی غروب شد، زن روی سنگ بزرگی در میدان روستا نشست و قسمتی از غذایی را که صبح آن روز قبل از شروع سفر آماده کرده بود بیرون آورد. در حالی که او مشغول تهیه غذای خود بود، یکی از اهالی روستا از زن دعوت کرد تا برای صرف شام با خانوادهاش بیاید و شب را در خانه آنها بماند.
The woman accepted the man’s kind invitation and went to his home. There, she met his wife and his two children, a girl and a boy. Like the other people she had seen in the village, the family members were all thin and frail. It was this appearance, perhaps, that prompted the woman’s surprise when they served the evening meal. She had expected a poor fare, something that reflected their feeble stature. Instead, the meal they served appeared to be robust and sumptuous. The food was carefully prepared and arranged exquisitely on ornate plates.
زن دعوت مهربان مرد را پذیرفت و به خانه او رفت. در آنجا با همسر و دو فرزند دختر و پسرش آشنا شد. اعضای خانواده هم مانند سایر مردمی که در روستا دیده بود لاغر و ضعیف بودند. شاید همین ظاهر آنها بود که باعث تعجب زن هنگام صرف شام شد. او انتظار غذای ضعیفی را داشت، چیزی که نشان دهنده جثهی نحیف آنها بود. در عوض، غذایی که آنها سرو میکردند مقوی و مجلل به نظر میرسید. غذا با دقت آماده و در بشقابهای آراسته چیده شده بود.
Taking in the fine appearance of the meal, the woman was expecting the taste of delight when she took her first bite. As she began to chew the food, however, she realized it had no taste at all. Continuing to eat, she came to understand that the dinner was also lacking in any kind of real sustenance. It did little to reduce her hunger, and nothing to replenish her energy. “What a stroke of luck that I still have the food I prepared for today’s journey,” she thought.
با توجه به ظاهر خوب غذا، زن در هنگام خوردن اولین لقمه منتظر طعم لذت بود. اما وقتی شروع به جویدن غذا کرد، متوجه شد که غذا اصلا مزهای ندارد. با ادامه خوردن، متوجه شد که شام نیز تغذیه مناسبی برای خوردن نیست. غذا کمک چندانی به کاهش گرسنگی او نکرد و هیچچیز برای دوباره پر کردن انرژیاش به کار نیامد. او با خود فکر کرد: «چه شانسی آوردم که هنوز غذایی را که برای سفر امروز آماده کرده بودم دارم.»
That night, after saying goodnight to the family, the woman retired to her room and again took out a portion of the food she had prepared that morning before beginning her day’s journey. The morsel wasn’t as aesthetically appealing as the dinner served by the family, but what it lacked in appearance it more than made up for in taste and nourishment. She ate slowly, savoring the first bite in her mouth before swallowing. She closed her eyes and smiled, feeling the sustaining warmth of the aliment flow through her body.
آن شب زن پس از شب بخیر گفتن به خانواده، به اتاق خود رفت و دوباره قسمتی از غذایی را که صبح آن روز، قبل از شروع سفر روزانه خود آماده کرده بود بیرون آورد. آن لقمه از نظر زیبایی به اندازه شامی که خانواده سرو میکردند جذاب نبود، اما چیزهایی که از لحاظ ظاهری خوب نبود، بیشتر از لحاظ طعم و مزه جبران میشد. او به آرامی غذا میخورد و اولین لقمه را قبل از قورت دادن در دهانش میچشید. او چشمانش را بست و لبخند زد و احساس کرد که گرمای غذا در بدنش جریان دارد.
As she opened her eyes, she noticed the two children standing in the doorway to her room. They stared at the meal she held between her hands.
وقتی چشمانش را باز کرد، متوجه دو کودکی شد که جلوی در اتاقش ایستاده بودند. آنها به غذایی که در دستانش گرفته بود خیره شدند.
“That doesn’t look very good,” the girl said.
دختر گفت: «به نظر خیلی خوب نمیآید.»
“It’s actually quite delicious,” the woman said. “Would you like some?”
زن گفت: «در واقع بسیار خوشمزه است، دوست داری کمی داشته باشی؟»
The children looked at the woman with uncertainty but their curiosity moved them to the chair where she sat. The girl held out her hand sheepishly.
بچهها با تردید به زن نگاه کردند اما کنجکاوی آنها را به سمت صندلیای که زن روی آن نشسته بود حرکت داد. دختر دستش را با ناراحتی دراز کرد.
“I bet you like this,” the woman said, placing a small piece of food in the girl’s hand.
زن در حالی که تکه کوچکی از غذا را در دست دختر میگذاشت گفت: «شرط میبندم که خوشت بیاید.»
The girl looked down at the small portion and then sniffed it carefully. After a bit of hesitation, she finally placed it on her tongue, closed her mouth slowly, and shut her eyes. After a moment, she smiled.
دختر به تکه کوچک غذا نگاه کرد و سپس آن را با دقت بو کرد. بعد از کمی تردید، بالاخره آن را روی زبانش گذاشت و به آرامی دهان و چشمانش را بست. پس از لحظهای لبخند زد.
“It does taste good,” the girl said.
دختر گفت: «مزه خوبی دارد.»
Almost immediately, her brother spoke up and raised his hand for attention. “I’d like to try a piece as well,” he said.
تقریبا بلافاصله بعد از آن، برادرش صحبت کرد و دستش را برای جلب توجه بالا برد. او گفت: «من هم میخواهم تکهای از آن را امتحان کنم.»
The woman grinned at him and broke off a piece of her meal for him to sample. He took it and thrust it eagerly into his mouth.
زن به او پوزخندی زد و تکهای از غذای خود را جدا کرد تا کمی از آن را امتحان کند. او غذا را گرفت و مشتاقانه در دهانش گذاشت.
“She’s right,” the boy said after a moment. “It’s very good.”
پسر پس از لحظهای گفت: «راست میگوید، این خیلی خوب است.»
“There’s more if you like,” the woman said.
زن گفت: «باز هم هست، اگر خوشتان آمده.»
The children eagerly grabbed extra pieces and then, because they had been taught proper manners, said polite “Thank you’s,” and hurried off to bed.
بچهها با اشتیاق تکههای اضافی را برداشتند و سپس، چون به آنها آداب درست آموزش داده شده بود، مودبانه گفتند: «متشکرم» و با عجله به رختخواب خود رفتند.
The next morning, the woman sought out the children’s father and mother to thank them for their hospitality. She found the mother in the kitchen and asked if she would like help with breakfast.
صبح روز بعد، زن به دنبال پدر و مادر بچهها رفت تا از مهماننوازی آنها تشکر کند. او مادر را در آشپزخانه پیدا کرد و از او پرسید که آیا برای صبحانه کمک میخواهد؟
“How kind of you to offer,” the mother said. “I must tend to the children and could certainly use some help this morning.”
مادر گفت: «چقدر شما لطف داری. من باید مراقب بچهها باشم و مطمئنا امروز صبح میتوانم از کمکت استفاده کنم.»
After the mother left, the woman set about happily preparing a nourishing breakfast for the family. She was putting food on the family’s plates when the mother returned.
پس از رفتن مادر، زن با خوشحالی مشغول تهیه یک صبحانه مقوی برای خانواده شد. او در حال ریختن غذا در بشقابهای خانواده بود که مادر برگشت.
“What is this?” the mother said with alarm as she looked at the breakfast the woman had prepared.
مادر در حالی که به صبحانهای که زن آماده کرده بود نگاه میکرد با نگرانی گفت: «این چیه؟»
“It is a nourishing meal for strong bodies,” the woman said.
زن گفت: «این یک وعده غذایی مغذی برای بدنهای قوی است.»
“I can hardly believe that,” the mother said. “It certainly doesn’t look like much.”
مادر گفت: «به سختی میتوانم این را باور کنم، مطمئنا زیاد به نظر نمیرسد.»
“Here,” the woman said. “Have a bite.” She took a spoonful of her creation and handed it to the mother who put it in her mouth dutifully.
زن گفت: «بیا، یک گاز بخور.» او یک قاشق از غذایی که درست کرده بود را برداشت و به مادر داد و آن را با وظیفهشناسی در دهانش گذاشت.
“Hmmmm…,” the mother said after a moment. “This is delicious.”
مادر گفت: «اوممممم…، خوشمزهست.»
“Thank you.”
مچکرم.
“But we can’t serve it to the family. Not like this!”
اما ما نمیتوانیم آن را برای خانواده سرو کنیم. نه به این شکل!
“Why not?” asked the woman.
زن پرسید: «چرا نه؟»
“Because it looks so plain!” the mother said. “Our village is known far and wide for serving the most sumptuous and beautiful food in the kingdom. What you have prepared, as good as it tastes, is… well, it’s rather unappealing, I’m afraid.”
مادر گفت: «چون خیلی ساده به نظر میرسد!» دهکده ما به خاطر سرو مجللترین و زیباترین غذاها در این کشور بسیار معروف است. چیزی که شما آماده کردهاید با این که طعم خوبی دارد... خب، نسبتا غیر جذاب است و من از این بابت نگرانم.
To the mother’s surprise (after all, she was extremely kind and hated that she had insulted the woman’s cooking), the woman laughed heartily.
در کمال تعجب مادر (به هر حال او بسیار مهربان بود و از این که به آشپزی زن توهین کرده بودکند متنفر بود)، زن از ته دل خندید.
“If that’s the problem,” the woman said, “Then I’m certainly in the right place! I’ve seen your exquisite dishes and I’m sure you can help make mine presentable.”
زن گفت: «اگر مشکل این است، پس مطمئنا من در جای درستی هستم! من غذاهای دلپذیر شما را دیدهام و مطمئن هستم که میتوانید به من کمک کنید تا قابل ارائه باشد.»
With such praise and encouragement, the mother began fussing over the plates and, before long, dressed up the woman’s cooking to resemble a veritable artistic feast.
با چنین ستایش و تشویقی، مادر شروع کرد به سر و صدا کردن بر سر بشقابها و خیلی زود آشپزی زن را شبیه به یک جشن هنری واقعی کرد.
“Now,” she said. “That’s a meal a family can be proud of.”
اکنون زن گفت: «این یک وعده غذایی است که یک خانواده میتواند به آن افتخار کند.»
The woman smiled and followed the mother as she carried the breakfast meal into the dining room, where the father and two children were waiting expectantly.
زن لبخندی زد و مادر را در حالی که صبحانه را به اتاق ناهارخوری میبرد دنبال کرد، جایی که پدر و دو فرزند مشتاقانه منتظر بودند.
The whole family began to eat slowly, methodically, but after a few bites they ate with greater urgency. Soon they were devouring their food.
همه خانواده آهسته و با نظم شروع به خوردن کردند، اما بعد از چند لقمه با سرعت بیشتری ادامه دادند. خیلی زود آنها غذای خود را خوردند.
“This is incredible, my dear!” the man said to his wife.
مرد به همسرش گفت: «این غذا باورنکردنی است، عزیز من!»
“Yes,” the children cried. “This is the best meal we’ve ever had!”
بچهها فریاد زدند: «آره!» «این بهترین غذایی است که تا به حال خوردهایم.»
The mother smiled with great satisfaction and gave the woman a look of thanks. She leaned nearer and said to her quietly, “It’s unfortunate you are here for only this meal.”
مادر با رضایت فراوان لبخندی زد و به زن نگاهی سپاسگزارانه کرد. او خم شد و به آرامی به زن گفت: «مایه تاسف است که فقط برای همین وعده غذایی اینجایی.»
“Well,” said the woman with a twinkle in her eye, “I was just thinking about that. Perhaps I might stay a few days and help you around your house. It would be good to rest a while from my journey.”
زن با برقی در چشمانش گفت: «خب، من هم داشتم بهش فکر میکردم، شاید چند روزی بمانم و در خانه به شما کمک کنم. خوب است که کمی در سفرم استراحت کنم.»
The mother was overjoyed, as was the family when they heard the news.
مادر و خانواده با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند.
“I can’t wait until dinner,” the girl shouted with excitement. Indeed, the woman’s proposal brought great happiness to the entire household.
دختر با هیجان فریاد زد: «من نمیتوانم تا شام صبر کنم.» در واقع، خواستگاری زن خوشحالی زیادی برای کل خانواده به ارمغان آورد.
As the woman loved to cook, she was happy to take over all the preparation for the family’s three daily meals. And even though her dishes tasted better than anything the family had ever experienced, and in spite of the obvious nourishment they provided, the mother still fussed over the plates and dressed them up so that they resembled what people in the village were accustomed to.
از آنجایی که زن عاشق آشپزی بود، از این که آماده سازی تمام سه وعده غذایی روزانه خانواده را بر عهده میگرفت، خوشحال بود. و حتی با وجود این که طعم غذاهای او از هر چیزی که خانواده تا به حال تجربه کرده بودند بهتر بود، و علیرغم خوراک آشکاری که فراهم میکردند، مادر همچنان روی بشقابها با جزئیات کار میکرد و آنها را طوری تزئین میکرد که شبیه آنچه مردم روستا به آن عادت داشتند، شود.
None of this behavior affected the woman, however, and within three days, the effects of her food on the family were unmistakable. They were happier. They had more energy. The children had healthy color in their cheeks.
با این حال هیچ یک از این رفتارها روی زن تاثیری نداشت و در عرض سه روز تاثیرات غذای او بر خانواده غیرقابل انکار بود. آنها شادتر بودند. انرژی بیشتری داشتند. گونههای بچهها رنگ سالمی داشتند.
On the fourth day, the woman asked the parents if she might stay on for a little while longer. They were terribly relieved, of course, because they had assumed she should be leaving soon and couldn’t bear the thought of returning to the food they had eaten before she arrived.
در روز چهارم، زن از والدین پرسید که آیا ممکن است مدتی بیشتر در خانه بماند؟ البته خیال آنها هم خیلی راحت شد، زیرا تصور میکردند که او باید به زودی برود و نمیتوانستند فکر بازگشت به غذایی که قبل از رسیدن زن خورده بودند را تحمل کنند.
So the woman stayed on with the family and continued to cook her incredibly tasteful and nourishing food. And with each meal, the entire family continued to grow in strength and vitality. The father was able to take on more work and the family prospered. The children outperformed others in their schoolwork and on the playground. The mother exhibited a cheery and vibrant disposition that caused everyone to ask if she had discovered the fountain of youth.
بنابراین زن در کنار خانواده ماند و به پختن غذای فوقالعاده خوشمزه و مقوی خود ادامه داد. و به این ترتیب با هر وعده غذایی، کل خانواده در قدرت و سرزندگی رشد میکردند. پدر توانست کارهای بیشتری را به عهده بگیرد تا به این صورت خانواده رونق بیشتری بگیرد. بچهها در تکالیف مدرسه و زمین بازی از دیگران بهتر عمل کردند. مادر روحیه شاد و پر جنب و جوشی از خود نشان داد که باعث شد همه بپرسند که آیا او چشمه جوانی را کشف کرده است!
Before long, the mother even stopped checking on the meals before the woman served them. Gradually, her dishes began looking more and more like the plain-looking food she had always prepared.
طولی نکشید که حتی مادر بررسی غذاها را قبل از این که زن برایشان سرو کند، متوقف کرد. به تدریج، غذاهای او بیشتر و بیشتر شبیه به غذاهای سادهای شد که همیشه آماده میکرد.
Of course, by the time she stopped adding any flourishing touches to the meals, no one in the family noticed. By that time, the father had become a partner in the local dairy and the children were busy running and playing outside at every free moment. And the mother, well, she had become a center of social attention and was busy planning an important dinner for some of the prominent families in the village.
البته، تا زمانی که او از افزودن چیزهای باکلاس به وعدههای غذایی خودداری کند، هیچ کس در خانواده متوجه [تغییر] نشد. در آن زمان، پدر در لبنیات محلی شریک شده بود و بچهها در هر لحظه اوقات فراغت خود مشغول دویدن و بازی در بیرون بودند. و مادر، خب، او به مرکز توجه اجتماعی تبدیل شده بود و مشغول برنامه ریزی یک شام مهم برای برخی از خانوادههای سرشناس روستا بود.
Without realizing it, the mother had become so caught up in planning and decorating for the event that she took no notice of the actual preparation of the dinner itself. She allowed the woman to create the entire meal without suggestions or interference of any kind. In fact, she gave no thought at all to the appearance of the dishes being served until she saw the shocked looks on the faces of her guests.
مادر بدون این که متوجه شود آنقدر درگیر برنامهریزی و تزیین مراسم شده بود که هیچ توجهی به آماده سازی اصلی خود شام نکرد. او به زن اجازه داد تا کل غذا را بدون هیچ گونه پیشنهاد یا دخالتی بسازد. در واقع، او تا زمانی که چهرههای شوکه شده مهمانانش را دید، اصلا به ظاهر ظروف در حال سرو فکر هم نکرد.
Here they were, attending what they had thought was a fine dinner for village leaders, and the food they were served looked so… plain.
حالا آنها اینجا بودند و در حال شرکت در ایدهای که تهیه یک شام خوب برای رهبران روستا بود، و غذایی که توسط آنها سرو میشد هم بسیار ساده به نظر میرسید.
Eyebrows raised. Noses turned up. Throats were cleared.
ابروها بالا رفتند. بینیها روشن شدند. گلوها پاک شدند.
No one knew quite what to do.
هیچ کس نمیدانست دقیقا چه باید کند.
This food looked nothing like the exquisite fare that had made their village famous.
این غذا هیچ شباهتی به غذاهای نفیس که دهکده آنها را معروف کرده بود نداشت.
Perhaps even more surprising was the fact that, while everyone else was trying to decide what to do or say, the father of the family had quietly taken a fork and put a bit of food in his mouth. He closed his eyes, savored the chewing of the tasty meal, and let out a long sigh.
شاید حتی شگفتانگیزتر این واقعیت بود که در حالی که همه سعی میکردند تصمیم بگیرند چه کنند یا چه بگویند، پدر خانواده به آرامی یک چنگال برداشته و کمی غذا در دهانش گذاشته بود. چشمانش را بست، از جویدن غذای خوشمزه لذت برد و آهی طولانی کشید.
When he opened his eyes, everyone at the table was staring at him. He looked at them, unperturbed, and said, “It really is the most amazing dish. You must try some.”
وقتی چشمانش را باز کرد همه سر میز به او خیره شده بودند. او بدون آشفتگی به آنها نگاه کرد و گفت: «این واقعا شگفتانگیزترین غذاست. باید مقداری امتحان کنید.»
The guests looked at each other nervously. They looked at the happy and satisfied visage of their host. They looked again at their food.
مهمانها با حالتی عصبی به هم نگاه کردند. آنها به چهره شاد و راضی میزبان خود نگاه کردند. دوباره به غذایشان نگاه کردند.
“Oh well,” one man said. “I suppose a bite can’t hurt. After all, it is the polite thing to do.”
مردی گفت: «اوه خب.» «فکر میکنم خوردن یک لقمه نمیتواند آسیبی برساند. بالاخره این کاری مودبانه است.»
And so, everyone sitting at the table took a fork and carefully placed a portion of the dinner into their mouths. Almost as soon as they did, they were all overcome with the same pleasure and good feelings the family had been enjoying since the woman’s arrival.
و به این ترتیب، هر کس که پشت میز نشسته بود، یک چنگال برداشت و بخشی از شام را با احتیاط در دهان خود گذاشت. تقریبا به محض این که این کار را کردند، همه آنها با همان لذت و احساسات خوبی که خانواده از زمان ورود زن داشتند از آن لذت میبردند، غلبه کردند.
They moaned with delight. They sighed with satisfaction. They breathed deeply and ate until all the food was gone.
از خوشحالی ناله میکردند. آهی از سر رضایت کشیدند. آنها نفس عمیقی کشیدند و خوردند تا تمام غذا تمام شد.
It was, they all admitted, the best meal any of them had ever eaten. Naturally, they wanted to know what it was and how the mother had managed to discover such recipes.
همه آنها اعتراف کردند که این بهترین وعده غذایی بود که هر یک از آنها تا به حال خورده بودند. اتفاقا، آنها میخواستند بدانند این غذا چه بود و چگونه مادر موفق به کشف چنین دستورالعملهایی شده است.
It was then that she introduced them to the woman who had prepared the meal, the one who had brought such joy and vitality to the family.
پس از آن زمان بود که مهمانها را به زنی که غذا را آماده کرده بود، معرفی کرد، زنی که چنین شادی و نشاطی را برای خانواده به ارمغان آورده بود.
“This is incredibly good fortune!” the mayor of the village said. “Tonight, we have eaten a finer and more satisfying meal than anyone in the entire kingdom, even the king and queen.”
شهردار روستا گفت: «این یک شانس فوق العاده خوب است!» «امشب، ما یک غذای لذیذتر و رضایت بخشتر از هر کسی در سراسر پادشاهی، حتی خود پادشاه و ملکه، خوردهایم.
Everyone sitting at the table agreed.
همه کسانی که سر میز نشسته بودند هم همین نظر را داشتند.
Then, looking at the woman with thanks in his eyes, the mayor said, “Kind woman, would you possibly be willing to share your secret recipes with us?”
سپس، شهردار در حالی که با نگاه سپاسگزارانه در چشمانش به زن نگاه کرد، گفت: «خانم مهربان، آیا میخواهی دستور پخت مخفی خود را با ما در میان بگذاری؟»
“Of course,” the woman said happily. “There is nothing better than sharing goodness with others.”
زن با خوشحالی گفت: «البته. هیچ چیز بهتر از تقسیم خوبی با دیگران نیست.»
Thus began a rather hasty and marvelous transformation of the culinary tradition and life of the village. Women and men alike gathered to learn the recipes the woman used in her cooking.
بدین ترتیب تحولی شتابزده و شگفتانگیز در سنت آشپزی و زندگی روستا آغاز شد. زنان و مردان به طور یکسان برای یادگیری دستورالعملهایی که زن در آشپزی خود استفاده میکرد، گرد هم آمدند.
And as the meals changed from a vapid presentation to simple substance, the people began to change as well.
و همانطور که وعدههای غذایی از یک ارائه بیمزه به مواد ساده تبدیل شد، مردم نیز شروع به تغییر کردند.
They became hearty. They had more energy than other people in the land and became known for their industriousness. The children grew taller and became brighter. They naturally evolved into leaders and thinkers.
دل نشین شدند. آنها انرژی بیشتری نسبت به سایر مردم این سرزمین داشتند و به دلیل سخت کوشی خود مشهور شدند. بچهها قدشان بلندتر شد و درخشانتر شدند. آنها به طور طبیعی به رهبران و متفکران تبدیل شدند.
They became famous for many things, but most of all they became famous for the plain but nourishing food they served. So famous, in fact, that people came from all over the kingdom to taste their fare. Eventually, couriers were sent from the royal palace. And soon enough, the king and queen were eating the village’s food as well.
آنها به چیزهای زیادی معروف شدند، اما بیشتر از همه به خاطر غذاهای ساده اما مقوی که سرو میکردند مشهور شدند. در واقع آنقدر معروف بودند که مردم از سراسر پادشاهی میآمدند تا مزه کرایهشان را بچشند. سرانجام پیکهایی از کاخ سلطنتی فرستاده شدند. و خیلی زود، پادشاه و ملکه نیز مشغول خوردن غذای روستایی بودند.
Years passed, and then many decades, and the kingdom became one of the most powerful in the world. Yet for all its glory, it was a kingdom revered mostly for delightfully simple yet nourishing cuisine. By then, of course, no one remembered that it had once been a mostly unremarkable land with a village known for beautiful meals.
سالها و سپس چندین دهه گذشت و پادشاهی به یکی از قدرتمندترین پادشاهیهای جهان تبدیل شد. با این حال، با وجود تمام شکوهش، پادشاهیای بود که بیشتر به خاطر غذاهای ساده و در عین حال مغذی بسیار مورد احترام قرار میگرفت. البته تا آن زمان هیچ کس به یاد نمیآورد که زمانی این پادشاهی عمدتا یک سرزمین عادی با روستایی بود که به خاطر غذاهای زیبا شناخته میشد.
The Lesson: As with the village and its food, change in learning must come through substantial, internal change, and may be best introduced without immediate alterations to external appearances.
درس داستان: مانند دهکده و غذای آن، تغییر در یادگیری باید از طریق تغییرات اساسی و درونی حاصل شود و ممکن است به بهترین وجه بدون تغییر فوری در ظاهر بیرونی معرفی شود.
The Deceitful Bird Story For Children (داستان پرنده فریبنده برای کودکان)
Once upon a time, a large flock of birds resided in the Himalayan foothills. The birds were facing a food shortage in that area, so the king of the birds asked his flock to search for grains. “My dear birds, I have come forward to ask you a favor. We are facing a shortage of food. Go outside and look for grain. Please inform me if you come across any, and we shall share it.”
روزی روزگاری، دسته بزرگی از پرندگان در کوهپایههای هیمالیا ساکن بودند. پرندگان در آن منطقه با کمبود غذا مواجه بودند، بنابراین پادشاه پرندگان از گروه خود خواست که به دنبال دانه (غلات) بگردند. «پرندگان عزیزم، من آمدهام تا از شما خواهشی کنم. ما با کمبود مواد غذایی مواجه هستیم. بروید بیرون و دنبال غلات بگردید. لطفا اگر به غذایی برخورد کردید به من اطلاع دهید تا آن را به اشتراک بگذاریم.»
The birds nodded, and soon, all of them flew away in search of food. Some went to the north, while some went to the south. One of the birds from the flock flew a little bit far and came across a road. That road was busy with passing carts loaded with grains. While the carts were passing through the road, he saw some grain fall out of them.
پرندگان سری تکان دادند و خیلی زود همه آنها به دنبال غذا پرواز کردند. برخی به شمال و برخی به جنوب رفتند. یکی از پرندگان گروه کمی دورتر پرواز کرد و به جادهای رسید. آن جاده با گاریهای پر از غلات شلوغ بود. در حالی که گاریها از جاده عبور میکردند، او مقداری از دانهها را دید که از گاریها بیرون ریخت.
The yearning for food got the best of him. “Oh goodness! There is so much food out here. If I tell my friends about this, they will soon come here, and I will have to share all of the grain with them,” thought the greedy bird and flew back to his flock.
اشتیاق به غذا بهترینها را برایش فراهم آورد. «خدایا! اینجا خیلی غذا هست اگر این موضوع را به دوستانم بگویم، آنها خیلی زود به اینجا خواهند آمد و من باید همه غلات را با آنها تقسیم کنم.» پرنده حریص این را با خود فکر کرد و به سمت گله خود پرواز کرد.
Other birds also came empty-handed. When he was inquired by the king, the selfish bird replied, “When I was searching for food, I came across a road busy with passing carts.” The birds got ecstatic. “Was there any food?” asked one bird. “Yes, there was, but with so many carts rushing by, it would be impossible for us even to try.”
پرندههای دیگر هم دست خالی آمدند. هنگامی که پادشاه از او پرسید، پرنده خودخواه پاسخ داد: «وقتی دنبال غذا میگشتم، به جادهای برخوردم که پر از گاریهای در حال عبور بود.» پرندگان به وجد آمدند. یک پرنده پرسید: «آیا غذایی هم وجود داشت؟» «بله، وجود داشت، اما با وجود گاریهای زیادی که با عجله میرفتند، حتی تلاش کردن هم برای ما غیرممکن بود.»
The flock got disappointed, and one of the birds said, “We can’t go there. It is not worth risking our lives.” The other birds nodded in agreement. On the other hand, the greedy bird was overjoyed to see his lie work. Every day after that, he would silently fly off to that road and eat his fill.
گروه ناامید شد و یکی از پرندگان گفت: «ما نمیتوانیم به آنجا برویم. ارزش به خطر انداختن جانمان را ندارد.» پرندههای دیگر سری به نشانه تایید تکان دادند. از طرفی پرنده حریص از این که دروغ ساختگیش جواب داده بود، بسیار خوشحال شد. بعد از آن او هر روز بیصدا به آن جاده پرواز میکرد و یک دل سیر غذا میخورد.
Soon after, the selfish bird became fat, and the other birds got suspicious of him. They reported their suspicion to the king. The next day as the deceitful bird flew off as usual to eat his fill from the road, the king followed him silently. He caught the bird cheating on his flock when he saw him eating the grain.
کمی بعد پرنده خودخواه چاق شد و پرندگان دیگر به او مشکوک شدند. آنها بدگمانی خود را به شاه گزارش دادند. روز بعد در حالی که پرنده فریبکار طبق معمول پرواز کرد تا یک دل سیر در آن جاده غذا بخورد، پادشاه بی صدا به دنبال او رفت. پادشاه وقتی دید پرنده دارد غذا میخورد، او را در حال خیانت به گلهاش گرفت.
The king silently watched the whole scene unfold.
پادشاه در سکوت تمام صحنه را تماشا کرد.
While the greedy bird was eating, a loaded cart came down the road. The bird saw the cart approaching him, but stood there. “It is far away from me. In that time, I can eat more,” said the deceitful bird and continued eating.
در حالی که پرنده حریص مشغول خوردن غذا بود، گاری پر از باز از جاده پایین آمد. پرنده گاری را دید که به او نزدیک میشود، اما همانجا ایستاد. «گاری از من دور است. تا زمانی که برسد، میتوانم بیشتر بخورم.» پرنده فریبکار این را گفت و به خوردن ادامه داد.
The bird didn’t realize that the cart was speeding up, “Oh no!” The cart ran over him before he could escape. He landed on an old birch in very poor condition. When the king went to him, the bird was ashamed and said, “I am very sorry your Highness!” He died just after apologizing.
پرنده متوجه نشد که گاری دارد سرعت بیشتری میگیرد، «اوه نه!» گاری قبل از این که بتواند فرار کند از روی او رد شد. او روی یک درخت توس پیر در شرایط بسیار وخیمی فرود آمد. هنگامی که پادشاه نزد او رفت، پرنده شرمنده شد و گفت: «بسیار متاسفم اعلیحضرت! او بلافاصله پس از عذرخواهی مرد.»
The king returned to the flock and narrated everything he saw that had happened with the greedy bird. At last, he added, “I hope you all understand that greediness can lead one to his own destruction.”
پادشاه به گله بازگشت و همه آنچه را که در مورد پرنده حریص دیده بود نقل کرد. وی در پایان اضافه کرد: «امیدوارم همه شما متوجه شده باشید که حرص و طمع میتواند فرد را به نابودی خود بکشاند.»
Moral Of The Story
پند اخلاقی از داستان
The moral that we learn from this short story is that ‘greed is evil’. ‘Selfishness leads one to his own destruction’. Hence, we should never lie, care for our loved ones by sharing things, and be honest with people.
پند اخلاقی که از این داستان کوتاه میآموزیم این است که «طمع بد است». «خودخواهی انسان را به نابودی خود می کشاند». از این رو، ما هرگز نباید دروغ بگوییم، با به اشتراک گذاشتن چیزها از عزیزان خود مراقبت کنیم و با مردم روراست باشیم.
Sharing is a social behavior that reflects a person’s kind personality. Sharing or helping people in times of need makes a person more significant, strengthens his relationships, and grows the seed of humanity in others. Therefore, we should be kind to and help people and animals as much as possible. Sharing also teaches us about compromise and equality. This way, children can learn to negotiate and cope with disappointment.
تقسیم کردن یک رفتار اجتماعی است که نشان دهنده شخصیت مهربان یک فرد است. تقسیم کردن یا کمک به افراد در مواقع ضروری، شخصیت یک فرد را مهمتر جلوه میدهد، روابط او را تقویت میکند و بذر انسانیت را در دیگران میرویاند. بنابراین باید در حد توان با مردم و حیوانات مهربان باشیم و به آنها کمک کنیم. تقسیم کردن همچنین به ما در مورد سازش و برابری میآموزد. به این ترتیب، کودکان میتوانند یاد بگیرند که چگونه تبادل نظر کنند و با ناامیدی کنار بیایند.
Thank You, God, you saved me (خدایا شکرت که نجاتم دادی)
Max loved eating sweets and chocolate, burgers chips, and everything that mom called junk. He even fed them to his beloved dog. Max ate junk food for breakfast, lunch, and dinner. His mom always said to him “Max, it is fine to eat burgers or sweets once in a while but you should also eat healthy food like fruits, veggies, cereal bread, etc.”
مکس عاشق خوردن شیرینی و شکلات، چیپس همبرگر و هرچیزی که مامان بهش میگفت غذای مضر، بود. او حتی آنها را به سگ محبوبش میخوراند. مکس برای صبحانه، ناهار و شام غذاهای ناسالم میخورد. مادرش همیشه به او میگفت: «مکس، خوردن همبرگر یا شیرینی هر چند وقت یکبار خوب است، اما باید غذاهای سالم مانند میوهها، سبزیجات، نان غلات و غیره هم بخوری.»
Max would smile and say “no way, I will eat only what I want to eat and nothing else.”
مکس لبخند میزد و میگفت: «به هیچ وجه، من فقط چیزی را که میخواهم بخورم میخورم و نه هیچ چیز دیگری را.»
One day, his mom said that she won’t be feeding ruff anymore and she asked Max to take care of it with whatever he felt was right.
یک روز، مادرش گفت که دیگر به راف (اسم سگ) غذا نمیدهد و از مکس خواست تا با هر چیزی که فکر میکند درست است از آن مراقبت کند.
Max smiled and took ruff to his bedroom. That night, the two of them had lots of sweets and chocolates. This happened for a couple of days. Every day he takes ruff outside and he feeds it with all sorts of street food. Soon, Max realized that ruff was not enjoying it anymore.
مکس لبخندی زد و راف را به اتاق خوابش برد. آن شب آن دو نفر شیرینی و شکلات زیادی خوردند. این اتفاق برای چند روز افتاد. هر روز او راف را بیرون میبرد و با انواع غذاهای خیابانی به آن غذا میداد. به زودی، مکس متوجه شد که راف دیگر از آن غذاها لذت نمیبرد.
One morning, when Max got up, he saw ruff lying on the floor. He was sick and didn’t have the energy to get up.
یک روز صبح، هنگامی که مکس از خواب برخاست، راف را دید که روی زمین افتاده است. او مریض بود و انرژی برای بلند شدن نداشت.
Quickly, Max decided to take him to the doctor.
مکس به سرعت تصمیم گرفت تا او را نزد دکتر ببرد.
When he tried to get dressed all his buttons on his shirt went “pop pop pop”, “oh, no my shirt has shrunk” cried Max and as Max put on a pair of his pants “rip, rip, rip” went the pants. Max ran to his cupboard and tried on all of his clothes. “pop pop pop” went all the buttons on all of his shirts and “rip rip rip” went on all of his pants.
وقتی سعی کرد لباس بپوشد، تمام دکمههای پیراهنش "پاپ پاپ پاپ" شد (از وزن زیاد)، مکس فریاد زد: «اوه، پیراهن من کوچک شده است» و همانطور که مکس شلوارش را میپوشید، «ریپ، ریپ، ریپ» شلوار پاره شد. مکس به سمت کمدش دوید و تمام لباسهایش را امتحان کرد. تمام دکمههای پیراهنهایش «پاپ پاپ پاپ» شد و روی تمام شلوارش «ریپ ریپ ریپ».
Max cried “oh no, all of my clothes have shrunk. what will I do now?”. Mom heard Max crying and went to his bedroom. She was about to say something but suddenly started screaming.
مکس گریه کرد: «اوه نه، همه لباسهایم کوچک شدهاند. حالا چه کنم؟» مامان صدای گریه مکس را شنید و به اتاق خوابش رفت. میخواست چیزی بگوید اما ناگهان شروع به جیغ زدن کرد.
Both Max and Ruff started expanding and growing. Max became fatter and fatter while Ruff expanded widely. Soon, Max started feeling suffocated. It seemed that the room wasn’t big enough for him and he felt hungry.
مکس و راف هر دو شروع به چاق شدن و رشد کردند. مکس چاقتر و چاقتر شد در حالی که راف از پهنا گسترش یافت. خیلی زود، مکس شروع به احساس خفگی کرد. به نظر میرسید که اتاق برای او به اندازه کافی بزرگ نبود و او احساس گرسنگی میکرد.
His mom quickly went out of the room as there was no space for her. Max tried to get out of the room but he just couldn’t get through the door. Max had to break the door to get out of a small room. Quickly, he got to the kitchen and looked for something to eat. He saw a burger and he engulfed it in a single and he expanded more.
مادرش به سرعت از اتاق بیرون رفت چون جایی برای او نبود. مکس سعی کرد از اتاق خارج شود اما نتوانست از در بگذرد. مکس مجبور شد در را بشکند تا از اتاق کوچکی خارج شود. سریع به آشپزخانه رسید و دنبال چیزی برای خوردن گشت. یک همبرگر را دید و آن را در یک تک آهنگ فرو برد و بیشتر گسترش داد.
“Here, take this,” said Mom and asked him to try a glass of milk. The moment Max had it, he shrunk a bit.
مامان گفت: «بیا، اینو بگیر.» و از او خواست که یک لیوان شیر امتحان کند. لحظهای که مکس آن را نوشید، کمی کوچک شد.
Next, his mother made him a bowl of vegetable salad. Max had some of it and his body started shaking wildly. and With speed, burgers and pizza started to come out of his mouth.
بعد، مادرش برای او یک کاسه سالاد سبزیجات درست کرد. مکس مقداری از آن را خورد و بدنش به شدت شروع به لرزیدن کرد. و به سرعت همبرگر و پیتزا از دهانش بیرون آمد (از برنامه غذاییاش خارج شد).
Suddenly, he realized mom was shaking him. It was morning and once again mom was scolding him for eating sweets throughout the night.
ناگهان متوجه شد که مادر او را تکان میدهد. صبح شده بود و مادر بار دیگر او را به خاطر شیرینی خوردن در طول شب سرزنش میکرد.
Max hugged his mom and said, “mom, I’m sorry I promise I won’t have any junk food from now on”. Mom was surprised to see this change in Max. On the other hand, Max thanked God that whatever happened was just a dream and he was saved.
مکس مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «مامان، متاسفم. قول میدهم از این به بعد غذای ناسالم نخواهم خورد.» مامان از دیدن این تغییر در مکس تعجب کرد. از طرفی مکس خدا را شکر کرد که هر اتفاقی که افتاده فقط یک رویا بود و او نجات پیدا کرده است.
THE PAIN OF CHRISTMAS (درد کریسمس)
Christmas is all about happiness. Lights, gifts,food all these lights up the Christmas joy.
کریسمس فقط در مورد شادی است. چراغها، هدایا، غذا همه اینها چراغهای شادی کریسمس را روشن میکنند.
Little did we know that there are souls still hoping to know what really this day is. All he knows is that this day he wouldn’t die of starvation. This day won’t be his last day because he believes that the excess money the rich have is spent on food. All he has to do is wait patiently staring at these doors. Hoping to make his wish come true,which is indeed a peaceful sleep with a filled up stomach.
ما نمیدانستیم که هنوز روحهایی وجود دارند که امیدوارند بدانند این روز واقعا چه روزی است. تنها چیزی که او میداند این است که امروز از گرسنگی نخواهد مرد. این روز آخرین روز او نخواهد بود زیرا او معتقد است که پول اضافی که ثروتمندان دارند صرف غذا میشود. تنها کاری که او باید انجام دهد این است که صبورانه به این درها خیره شود. به امید تحقق آرزویش، که در واقع خوابی آرام با شکمی پر است.
He sees people taking the trees that were once outside into their warm homes. Lighting it up ,filling it up with gifts. He regrets now being born a soul without any value. He wishes to be that dead tree himself . So at least for one day in a year he could feel what Christmas is.
او مردم را میبیند که درختانی را که زمانی بیرون بودهاند را به خانههای گرم خود میبرند. روشن کردن آن، پر کردن آن با هدایا. او اکنون پشیمان است که به صورت روحی بدون ارزش به دنیا آمده است. او آرزو دارد خودش آن درخت مرده باشد. بنابراین حداقل برای یک روز در سال میتوانست احساس کند که کریسمس چیست.
He hears people singing and chanting the Christmas joy. All he could do is mumble his freezing lips hoping that one day he would sing like them.
او میشنود که مردم آواز میخوانند و شادی کریسمس را سر میدهند. تنها کاری که او میتوانست انجام دهد این بود که لبهای یخ زدهاش را زمزمه کند. به این امید که روزی مانند آنها آواز بخواند.
At last! he hears the squeaking of the door as it is opened.A man stood in front of him,holding a bag. Happi The bag was not the key for his happiness. But to tell him that it's time he leaves the place. All he did was greet the man with a smile as he handed the bag over to him.
در آخر! در حالی که در باز میشود صدای جیرجیر آن را میشنود. مردی در حالی که کیسهای در دست داشت روبروی او ایستاده بود. کیسه شادی، کلید خوشبختی او نبود. اما به او میگوید که وقت آن رسیده که محل را ترک کند. تنها کاری که کرد این بود که در حالی که کیسه را به دست مرد میداد، با لبخند با او سلام و احوالپرسی کرد.
A moment of happiness he had as he opened the bag. He found a slice of bread , a slice to make his sleep peaceful. He thanked god and thought to himself “why can't this day repeat itself forever”. All he now has to do is find a shelter within the streets. So that he could fulfill his dream.
وقتی کیسه را باز کرد لحظهای از خوشحالی را به همراه داشت. او یک تکه نان پیدا کرد، تکهای که خوابش را آرامش میبخشد. او خدا را شکر کرد و با خود فکر کرد «چرا این روز برای همیشه تکرار نمیشود.» تنها کاری که او باید انجام دهد این است که در خیابانها پناهگاهی پیدا کند. تا بتواند به آرزویش برسد.
As he lay down by the street light post. He thought to himself, people who once chased him away for staring at their houses greeted him with food and a tear dropped by as he shouted “I wish this day not to end”.
او همانطور که کنار تیر چراغ خیابان دراز کشید، با خود فکر کرد، افرادی که زمانی او را به دلیل خیره شدن به خانههایشان، دنبال کرده بودند، با غذا از او استقبال کردند و درحالی که اشکی از چشمانش سرازیر شد فریاد زد: «کاش این روز تمام نشود.»
اپلیکیشن زبانشناس
امروزه یکی از روشهای جذاب و آسان برای یادگیری زبان انگلیسی، استفاده از اپلیکیشنهای آموزش زبان انگلیسی است. در این میان با انتخاب اپلیکیشن مناسب برای یادگیری میتوانید پیشرفت زیادی را در مهارت زبان انگلیسی خود یاد بگیرید. در میان اپلیکیشن های ایرانی آموزش زبان اپلیکیشن زبانشناس با ارائه امکانات ویژهای برای کاربران خود، به یکی از بهترین اپلیکیشنهای فارسی زبان تبدیل شده است. امکانات فوقالعادهای مانند یادگیری زبان با موسیقی، فیلم و پادکست، واژگان ضروری زبان انگلیسی، جعبه لایتنر، آموزش گرامر، دورههای آموزشی در سطوح مختلف و … نیازهای شما به ابزارهای دیگر برای یادگیری زبان را به حداقل میرساند. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید تا لذت یادگیری زبان انگلیسی را در خود ایجاد کنید.
سخن پایانی
امیدواریم از مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی درمورد غذا لذت برده باشید. و این که حتما سعی کنیم به اندازه میل کنیم و حواسمان به افراد تنگدست که به غذا احتیاج دارند هم باشد. راستی در کنار مطالعه داستان انگلیسی حتما از کمک جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس کمک بگیرید تا لغات و اصطلاحات جدید را به حافظه بلندمدت خود بسپارید. مرسی که تا انتها همراه ما بودید: پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره آشپزی