قلب ما مهمترین و خستگی ناپذیرترین عضو بدن ماست. نگهداری از آن برای یک زندگی زیبا بسیار پر اهمیت است و باید تلاش کنیم هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ احساسی از آن به خوبی مراقبت کنیم. داستان های کوتاه انگلیسی درباره قلب جذابیت زیادی دارند و اهمیت این عضو حیاتی را بیشتر به ما نشان میدهند. علاوه بر این شما را با واژگان جدیدی آشنا کرده که در تقویت زبان انگلیسی شما بسیار موثر عمل میکند. در این بخش 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره قلب با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز جمعآوری کردهایم. لطفا تا انتها همراه زبانشناس باشید. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی، مطالعه داستانهای کوتاه و جذاب انگلیسی با موضوعات متنوع را از دست ندهید.
The most Beautiful Heart (زیباترین قلب)
A young man was proud of his healthy and beautiful heart. One day, standing in the middle of the town, he proclaimed that he had the most beautiful heart in the whole valley. A large crowd gathered to have a look at his heart. His heart was smooth and shiny and looked very healthy. Indeed, the man had the most beautiful heart in the valley, everyone agreed.
جوانی به قلب سالم و زیبایش افتخار میکرد. یک روز در وسط شهر ایستاده بود، اعلام کرد که زیباترین قلب را در تمام وادی دارد. جمعیت زیادی جمع شدند تا به قلب او نگاه کنند. قلبش صاف و براق بود و بسیار سالم به نظر میرسید. در واقع، مرد زیباترین قلب وادی را داشت، همه نیز موافق بودند.
The proud young man felt delighted and boasted his perfect heart, which everyone admired. Then, suddenly, a voice from the crowd said, “ Your heart is not as beautiful as mine.” The young man searched for the person behind the voice, and an older man appeared in front of him.
جوان مغرور احساس خوشحالی میکرد و به قلب کامل خود میبالید که همه آن را تحسین میکردند. سپس ناگهان صدایی از جمعیت گفت: «قلب شما به زیبایی قلب من نیست.» مرد جوان به دنبال فرد پشت آن صدا گشت و مرد مسنتری جلوی او ظاهر شد.
“ Show us your heart if you believe you have a more beautiful heart than mine.” said the young man. The older man carefully showed his heart. The crowd and the young man looked at the older man’s heart. The heart was beating strongly and healthily, but it was not smooth and shiny as the young man’s heart. Instead, it had scars all over it. It had places where some pieces of the heart had been removed, and other parts were put in. The other pieces didn’t fit perfectly, with several uneven edges. In some places, there were deep gouges where some pieces were missing.
مرد جوان گفت: «اگر معتقدی قلبت زیباتر از قلب من است، قلبت را به ما نشان بده.» پیرمرد با دقت قلبش را نشان داد. جمعیت و مرد جوان به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب قوی و سالم میتپید، اما مثل قلب مرد جوان صاف و براق نبود. در عوض همه جایش جای زخم بود. جاهایی داشت که برخی از قطعات قلب را حذف شده بودند و قسمتهای دیگر را داخل آن گذاشته بودند. قطعات دیگر کاملا جا نمیشدند و چندین لبه ناهموار داشتند. در بعضی جاها گودهای عمیقی وجود داشت که قطعاتی از آنها گم شده بود.
The crowd laughed at the older man’s heart. “How can he claim that he has the most beautiful heart when it is all scary and uneven?” they thought.
جمعیت به قلب پیرمرد خندیدند. آنها فکر: «چگونه میتواند ادعا کند که زیباترین قلب را دارد در حالی که همه چیز ترسناک و ناهموار است؟»
The young man looked at the old man’s heart and laughed.” You must be kidding. Compare your heart and mine. My heart looks perfect and smooth, and yours is a mess of scars and tears.”
مرد جوان به قلب پیرمرد نگاه کرد و خندید. «حتما شوخی میکنی. قلب خودت و من رو مقایسه کن قلب من بینقص و صاف به نظر میرسد و قلب شما مملو از زخم و چاک است.»
“Yes, Your heart looks perfect, but I would never trade your heart with mine”, said the old man. “ Every scar in my heart represents a person I have given my love to. I tear a piece of my heart and give it to them. Often, my loved one gives me back a piece of their heart that fits into the empty place in my heart. Since everyone loves each other differently, their piece of the heart may not perfectly fit my heart, so you can see some rough edges. These scars and rough edges remind me of the love we shared.”, he continued.
پیرمرد گفت: «بله، قلب تو عالی به نظر میرسد، اما من هرگز قلب تو را با قلب خود عوض نمیکنم.» پیرمرد ادامه داد: «هر جای زخم در قلب من نشان دهنده شخصی است که عشقم را به او دادهام. تکهای از قلبم را پاره میکنم و به آنها میدهم. اغلب، کسانی که دوستشان داشتم، تکهای از قلبشان را به من پس میدهد که در جای خالی قلب من قرار میگیرد. از آنجایی که هر کس به طور متفاوتی یکدیگر را دوست دارد، ممکن است تکه قلب آنها کاملا با قلب من متناسب نباشد، بنابراین میتوانید برخی از لبههای ناهموار را ببینید. این زخمها و لبههای خشن من را به یاد عشق مشترکی میاندازند.»
“Sometimes I would give a piece of my heart, but the other person may not return a piece of his heart to me. These are the empty gouges. But, although these gouges are painful, they remind me of my love for these people too. So do you now see what true beauty is?” asked the old man.
پیرمرد پرسید: «بعضی وقتها تکهای از قلبم را میدهم، اما ممکن است طرف مقابل تکهای از قلبش را به من پس ندهد. اینها گوگهای خالی هستند. اگرچه این گوگها دردناک هستند، اما من را به یاد عشق من به این افراد نیز میاندازند. پس اکنون میبینید که زیبایی واقعی چیست؟»
The young man and the crowd stood silently with tears running down their cheeks. Then, the young man walked to the older man, reached into his perfect young and beautiful heart, ripped a piece out of it and offered it to the man with trembling hands.
مرد جوان و جمعیت ساکت ایستاده بودند و اشک بر گونههایشان جاری بود. سپس مرد جوان به طرف پیرمرد رفت و دستش را به قلب جوان و زیبایش رساند و تکهای از آن را درآورد و با دستانی لرزان به مرد تقدیم کرد.
The older man gratefully received his offering, placed it in his heart, then took a piece from his old heart and placed it in the young man’s heart.
پیرمرد با سپاسگزاری پیشنهادش را دریافت کرد، آن را در قلب خود گذاشت، سپس تکهای از قلب پیرش را برداشت و در قلب مرد جوان گذاشت.
The young man looked at his heart; it did not look shiny and smooth like it used to. But, it was now more beautiful because he could feel the love from the older man’s heart flowing into him.
مرد جوان به قلب خود نگاه کرد. مثل گذشته براق و صاف به نظر نمیرسید. اما اکنون زیباتر بود زیرا میتوانست احساس کند که عشق از دل پیرمرد در او جاری میشود.
The Man With A Stone Heart (مردی با قلب سنگی)
There was once a man who thought that he is always perfect and he’s not capable of making mistakes. He has a family with two children. His wife would do everything for him right from him going to work and till him coming home but she was never appreciated, his children would understand his struggle and would do well in school but even then they were not appreciated. He would always find fault with the food that his wife made and he would scold his children whenever they made little mistakes.
زمانی مردی بود که فکر میکرد همیشه کامل است و قادر به اشتباه کردن نیست. او خانوادهای با دو فرزند دارد. همسرش از رفتن او به سر کار و تا زمانی که او به خانه میآمد، همه کاری برای او انجام میداد، اما هرگز از او قدردانی نشد، بچههایش تلاش او را درک میکردند و در مدرسه خوب عمل میکردند، اما حتی در آن زمان از آنها هم قدردانی نشد. او همیشه از غذایی که همسرش درست میکرد ایراد میگرفت و هر وقت بچههایش اشتباه میکردند، آنها سرزنش میکرد.
He was the same in the office too where he worked as a manager. His team were not happy with him and so they wanted to find out how he was in his house and they were afraid of asking him so they decided to steal his wife's phone no from him . And somehow they managed to get it and they spoke to his wife and they were shocked to hear what his wife said. So they decided to quit.
در دفتری که به عنوان مدیر کار میکرد نیز همینطور بود. تیمش از او راضی نبودند و به همین دلیل میخواستند بفهمند که او در خانهاش چگونه است و میترسیدند از او بپرسند بنابراین تصمیم گرفتند شماره تلفن همسرش را بدزدند، نه تلفن او را. و به نحوی موفق به دریافت آن شدند و با همسرش صحبت کردند و از شنیدن صحبتهای همسرش شوکه شدند. بنابراین تصمیم گرفتند که استعفا دهند.
But it was not easy as they needed his approval, So they decided to give in their resignation letter one by one rather than all of them giving it together. So when one staff member approached him and gave him his resignation letter, he looked at him with a stern face and read the letter and then he signed on it and asked him why? The staff never said anything , he just ran away. and then slowly everybody started leaving the company.
اما این کار آسانی نبود، زیرا آنها به تایید او نیاز داشتند، بنابراین تصمیم گرفتند نامه استعفای خود را یک به یک ارائه کنند نه این که همه با هم آن را تحویل دهند. بنابراین وقتی یکی از کارکنان به او نزدیک شد و نامه استعفای خود را به او داد، با چهرهای خشن به او نگاه کرد و نامه را خواند و سپس آن را امضا کرد و از او پرسید چرا؟ کارکنان هرگز چیزی نگفتند، او فقط از آنجا فرار کرد. و سپس به آرامی همه شروع به ترک شرکت کردند.
Now the manager began to wonder why everybody was leaving. Are they leaving because they don’t like the job or is it because of him? Now this went on troubling him as he needed to answer his higher authority. He began to think about it. Then it came to his mind that his team mate had left him because they were not appreciated. He used to wonder then why his wife and his children did not leave him.
حالا مدیر شروع به تعجب کرد که چرا همه میروند. آیا آنها به این دلیل که کار را دوست ندارند استعفا میدهند یا به خاطر او است؟ اکنون این موضوع او را آزار میداد زیرا باید به مقام بالاتر خود پاسخ دهد. او شروع به فکر کردن در مورد آن کرد. بعد به ذهنش رسید که هم تیمیاش او را ترک کرده است زیرا از آنها قدردانی نمیشود. او قبلا تعجب میکرد که چرا همسر و فرزندانش او را ترک نمیکنند.
So he decided to ask his wife and children about it . When he went home he called his wife and children and told them what happened in his office . He told his wife and children that he was the same as he was at home but how come you have not left me . The man was in tears when he heard his wife saying ” I’m your Wife and I Promised you before the altar that i will be with you in good times and in bad times”
بنابراین تصمیم گرفت از همسر و فرزندانش در این مورد سوال کند. وقتی به خانه رفت با همسر و فرزندانش تماس گرفت و به آنها گفت که در دفترش چه اتفاقی افتاده است. به زن و بچههایش گفت در شرکت همانطور رفتار میکنم که در خانه رفتار میکنم، اما چطور تو من را ترک نکردی. مرد وقتی شنید که همسرش میگوید: «من همسرت هستم و در محراب به تو قول دادهام که در لحظات خوب و بد با تو خواهم بود»، اشک از چشمانش جاری شد.
This statement has changed this hard hearted man into a soft hearted man, And he also realized that he needs his team back so he called everyone of them and said “I'm Sorry Pls Come Back”.
این جمله این مرد سنگدل را به یک مرد نرم دل تبدیل کرده است و همچنین متوجه شد که به تیم خود نیاز دارد، بنابراین همه آنها را صدا زد و به آنها گفت: «متاسفم لطفاً برگردید.»
Thus to be a boss you don’t have to be a stone hearted person where everything you say whether it is good or bad will not be liked by everyone instead if you are a soft-hearted person you will absorb and will be absorbed.
بنابراین برای این که یک رئیس باشید، لازم نیست آدم سنگدلی باشید که هر چه میگویید، چه خوب باشد چه بد، مورد پسند همه قرار گیرد، در عوض اگر فردی با قلبی نرم هستید، جذب خواهید کرد و جذب خواهید شد.
A Man Without a Heart (مردی بدون قلب)
A man was in a certain town. His name was Justin. He did not have a heart. All the residents in this town did not have a heart. When they were born, a witch took the heart of the people, and she ruled over the town. All the people of this town obeyed the order of the witch. They each had a role. Some people baked bread. Some built houses, and some painted buildings, and so on. Justin had a role. It was to catch fish in the river.
مردی در فلان شهر بود. اسمش جاستین بود. او قلب نداشت. همه ساکنان این شهر قلب نداشتند. وقتی آنها به دنیا آمدند، جادوگری قلب مردم را گرفت و بر مردم شهر فرمانروایی کرد. همه مردم این شهر از دستور جادوگر اطاعت کردند. هر کدام نقشی داشتند. بعضیها نان میپختند. برخی خانه میساختند و برخی ساختمانها را رنگ آمیزی میکردند و غیره. جاستین هم نقش داشت. نقش او صید ماهی در رودخانه بود.
Justin had a bird. It was his friend. Its name was Aaron. One day Justin went to the river to catch fish with the bird, Aaron. When Justin came to the riverside, a young woman was lying there. Justin went over to her. Her eyes were closed, but she was breathing.
جاستین یک پرنده داشت. دوستش بود نام آن آرون بود. یک روز جاستین به رودخانه رفت تا با پرنده، آرون، ماهی بگیرد. وقتی جاستین به کنار رودخانه آمد، زن جوانی آنجا دراز کشیده بود. جاستین به سمت او رفت. چشمانش بسته بود اما نفس میکشید.
He said hello to her. He did not touch her. He was afraid of touching a stranger. For a while he just watched her, but he said hello again.
به او سلام کرد. او را لمس نکرد. از دست زدن به غریبه میترسید. مدتی فقط او را تماشا کرد، اما دوباره سلام کرد.
Then she opened her eyes, and slowly sat up. Justin said hello. The woman said, “Hi.” Justin said, “Who are you?” The woman said, “My name is Claire.” Justin said, “What are you doing here?” Claire said, “I am a visitor here. I am traveling.”
سپس چشمانش را باز کرد و به آرامی نشست. جاستین سلام کرد. زن گفت: «سلام.» جاستین گفت: «تو کی هستی؟» زن گفت: «اسم من کلر است.» جاستین گفت: «اینجا چه کار میکنی؟» کلر گفت: «من اینجا یک بازدیدکنندهام. من در حال سفر هستم.»
Claire was traveling, but she was really a princess from a different part of the country. She did not like her parents. Her parents had different ideas from Claire and they disagreed with each other on many ideas. So, she ran away from her father’s castle. She had been traveling for some weeks. She came to this town and she did not know where it was, but there was this beautiful river. She sat down on the riverside and she was resting there when Justin and Aaron came.
کلر در سفر بود، اما او واقعا یک شاهزاده خانم از نقطهای مختلف از کشور بود. او پدر و مادرش را دوست نداشت. والدین او عقاید متفاوتی با کلیر داشتند و در بسیاری از ایدهها با یکدیگر اختلاف نظر داشتند. بنابراین، او از قلعه پدرش فرار کرد. چند هفتهای بود که به مسافرت رفته بود. او به این شهر آمد و نمیدانست کجاست، اما این رودخانه زیبا وجود داشت. او در کنار رودخانه نشست و در آنجا استراحت میکرد که جاستین و آرون آمدند.
Justin asked her about her travels, and she told him how interesting it had been to see different towns and meeting and talking with different people in different towns. Justin did not know the word, “interesting.” Justin asked Claire, “What is that? What do you mean ‘interesting’?” “Interesting means you like it and you want to know more about it”, Claire said. “I don’t understand.”
جاستین از او در مورد سفرهایش پرسید و او به او گفت که دیدن شهرهای مختلف و ملاقات و گفتگو با افراد مختلف در شهرهای مختلف چقدر جالب بوده است. جاستین معنی کلمه «جالب» را نمیدانست. جاستین از کلر پرسید: «به جه معناست؟ منظورت از "جالب" چیست؟» کلر گفت: «جالب به این معنی است که شما آن را دوست دارید و میخواهید در مورد آن بیشتر بدانید.» جاستین گفت: «من نمیفهمم.»
Aaron, the bird, told Claire that Justin did not have a heart, and that therefore he could not like or love anything. Claire was puzzled. She could not imagine how it was possible not to have a heart. But she was strangely relieved that he did not have a heart, because she didn't want him to find out who she was or wonder about why she was traveling alone.
آرون، پرنده، به کلر گفت که جاستین قلب ندارد و بنابراین او نمیتواند از چیزی خوشش بیاید یا دوست داشته باشد. کلر گیج شده بود. او نمیتوانست تصور کند که چگونه ممکن است یک نفر قلب نداشته باشد. اما او به طرز عجیبی از این که او قلب ندارد راحت شد، زیرا نمیخواست او بفهمد کیست یا به این که چرا تنها به سفر میرود فکر کند.
From then on Justin came to the river with Aaron every afternoon to meet with Claire. She told him about the places she had visited and the people she had met. She told different stories. For some reason he was drawn to the riverside every afternoon. The people in this town never smiled, as they never knew what happiness or gladness felt like. They never knew what sorrow or jealousy was, either. He did not know these feelings, but he felt a strange warmth inside of his body. Gradually he began to retrieve the heart that he had lost when he was born. Aaron was glad.
از آن به بعد جاستین هر روز بعد از ظهر با آرون به رودخانه میآمد تا با کِلر ملاقات کند. او در مورد مکانهایی که دیده بود و افرادی که ملاقات کرده بود برای او توضیح داد. او داستانهای مختلفی تعریف کرد. به دلایلی هر روز بعدازظهر به کنار رودخانه کشیده میشد. مردم این شهر هرگز لبخند نمیزدند، زیرا هرگز نمیدانستند شادی یا رضایت چه احساسی دارد. آنها هرگز نمیدانستند غم یا حسادت چیست. او این احساسات را نمیدانست، اما گرمای عجیبی را در بدنش احساس میکرد. او به تدریج شروع به بازیابی قلبی کرد که هنگام تولد از دست داده بود. آرون خوشحال شد.
As time passed by, Claire noticed that Justin was about the same age as she was. She began to notice that he was a good looking, tall and strong young man. He did not act or talk like the princes that she knew when she lived with her mother and father in her father’s kingdom. She liked his simple expressions and his questions. She began to look forward to meeting Justin in the afternoon. After a few months she knew she really liked Justin. Then she was sad and grieved that Justin did not have a heart.
با گذشت زمان، کلر متوجه شد که جاستین تقریبا هم سن او است. او متوجه شد که او مرد جوانی خوش قیافه، بلند قد و قوی است. او مانند شاهزادگانی که وقتی با مادر و پدرش در پادشاهی پدرش زندگی میکرد، میشناخت، رفتار و صحبت نمیکرد. اصطلاحات ساده و سوالات او را دوست داشت. او مشتاقانه منتظر ملاقات با جاستین در بعدازظهرها بود. بعد از چند ماه فهمید که واقعا جاستین را دوست دارد. اما سپس از این که جاستین قلب نداشت ناراحت و غمگین شد.
One day the witch found out that Claire had fallen in love with Justin, and felt very anxious. The witch caught Claire and was able to lock her up in her castle. The witch was angry. “A heart might return to Justin because of this young woman!”
یک روز جادوگر متوجه شد که کلر عاشق جاستین شده است و از این موضوع بسیار مضطرب شده بود. جادوگر کلر را گرفت و توانست او را در قلعه خود حبس کند. جادوگر عصبانی بود. «به خاطر این زن جوان ممکن است قلب جاستین به او برگردد!»
On the day when Claire was kidnapped, Aaron went to the riverside and found out that she had been captured. Aaron’s bird friend told Aaron that the witch had taken Claire. Immediately Aaron told Justin about this kidnapping.
روزی که کلر ربوده شد، آرون به کنار رودخانه رفت و متوجه شد که او اسیر شده است. دوست پرنده آرون به آرون گفت که جادوگر کلر را گرفته است. بلافاصله آرون در مورد این آدم ربایی به جاستین اطلاع داد.
Justin hurried to the witch’s castle. When he arrived at the castle, the witch was about to execute Claire. “Justin!” She called his name out loud. Justin heard it and felt sharp pain in his body. He wanted to help her. Aaron took the sickle that the witch was holding, and stung the witch’s heart with it.
جاستین با عجله به سمت قلعه جادوگر رفت. وقتی او به قلعه رسید، جادوگر قصد داشت کلر را اعدام کند. «جاستین!» کلر نام او را با صدای بلند صدا زد. جاستین آن را شنید و درد شدیدی در بدنش احساس کرد. میخواست به او کمک کند. آرون داسی را که جادوگر در دست داشت گرفت و با آن قلب جادوگر را پاره کرد.
The witch gave a shriek and fell down to the floor and died. A gray smoke came out of her body and the smoke ascended higher and when the smoke was gone, the body of the witch was out of sight completely. Once the witch disappeared Justin’s heart returned to his body and his heart was full of joy and love for Claire. Everyone in town has their heart back, too.
جادوگر فریاد کشید و روی زمین افتاد و مرد. دود خاکستری از بدنش خارج شد و بالاتر رفت و وقتی دود از بین رفت بدن جادوگر کاملا از دید خارج شد. هنگامی که جادوگر ناپدید شد، قلب جاستین به بدن او بازگشت و قلب او پر از شادی و عشق به کلر بود. همه مردم شهر نیز قلب خود را پس گرفتند.
Justin decided to travel with Claire. Justin never felt anything before. Justin was eager to experience and learn new things. Justin wanted to learn more about friendship and love.
جاستین تصمیم گرفت با کلیر سفر کند. جاستین قبلا هیچ حسی نداشت. جاستین مشتاق تجربه و یادگیری چیزهای جدید بود. جاستین میخواست در مورد دوستی و عشق بیشتر بیاموزد.
Claire decided to go home with Justin. She would travel for some time with Justin and Aaron and then go home with them. She thought that she would be able to talk to her parents once more when Justin and Aaron were with her.
کلر تصمیم گرفت با جاستین به خانه برود. او مدتی با جاستین و آرون سفر میکرد و سپس با آنها به خانه رفت. او فکر میکرد که وقتی جاستین و آرون همراه او بودند، میتواند یک بار دیگر با والدینش صحبت کند.
So, the three of them began their journey together. The sun was shining, the sky was blue, and the birds were singing. It was a beautiful day to start a new journey.
بنابراین، هر سه نفر با هم سفر خود را آغاز کردند. خورشید میدرخشید، آسمان آبی بود و پرندگان آواز میخواندند. روز زیبایی برای شروع یک سفر جدید بود.
Heart Beat (ضربان قلب)
Some may argue that the value of a healthy body can’t be better realized by anyone except doctors. Faced everyday with challenges both known and unknown, it is the doctors who while fighting malignant demons come across the realization that our body is at the same time, both astonishingly robust and terrifyingly fragile.
برخی ممکن است استدلال کنند که ارزش یک بدن سالم برای کسی جز پزشکان ماهر قابل درک نیست. در مواجهه هر روزه با چالشهای شناخته شده و ناشناخته، این پزشکان هستند که هنگام مبارزه با شیاطین بدخیم متوجه میشوند که بدن ما در عین حال، هم به طرز شگفتآوری قوی و هم به طرز وحشتناکی شکننده است.
I have a four year old brother who has Ventricular Septal Defect – a defect in the ventricular septum, the wall dividing the left and right ventricles of the heart. It leads to the development of a hole in the heart.
من یک برادر چهار ساله دارم که دارای نقص تیغه بطنی است - نقص در سپتوم بطنی، دیوارهای است که بطن چپ و راست قلب را تقسیم میکند. در نهایت منجر به ایجاد یک سوراخ در قلب میشود.
VSD is the most common congenital cardiac anomaly and most cases do not need treatment, healing at the first years of life. Treatment is either conservative or surgical. Smaller congenital VSDs often close on their own, as the heart grows, and in such cases may be treated conservatively. Some cases may necessitate surgical intervention, for eg., if the patient doesn’t respond to medications.
VSD شایع ترین ناهنجاری مادرزادی قلبی است و اکثر موارد نیازی به درمان ندارند و در سالهای اول زندگی بهبود مییابند. درمان یا محافظه کارانه (به شکل سنتی) یا جراحی است. VSD های مادرزادی کوچکتر اغلب به خودی خود بسته میشوند، زیرا قلب رشد میکند، و در چنین مواردی ممکن است به صورت محافظه کارانه درمان شود. در برخی موارد ممکن است نیاز به مداخله جراحی داشته باشد، به عنوان مثال، اگر بیمار به داروها پاسخ ندهد.
When the doctors detected a “heart murmur” during the general check-up of my brother upon birth, they confirmed the presence of VSD but told us that they believed that his case would prove to be one of the majority of cases – harmless and self-correcting. I have watched that precious, little thing be subjected to various medications over time. But, the hole hasn’t filled up. In fact, on account of him growing up, the hole is actually larger now.
هنگامی که پزشکان در معاینه عمومی برادرم هنگام تولد، "سوفل قلب" را تشخیص دادند (صدای غیر معمول قلب در نتیجه تنگی نفس و درست کار نکردن سیستم تنفسی)، وجود VSD را تأیید کردند اما به ما گفتند که معتقدند که مورد بیماری او یکی از موارد شایع است - بی ضرر است و خودش درمان میشود. من آن چیز گرانبها و کوچک (برادر کوچکم) را تماشا کردهام که در طول زمان در معرض داروهای مختلف قرار میگیرد. اما، سوراخ پر نشده است. در واقع، به دلیل رشد او، در واقع اکنون سوراخ بزرگتر شده است.
When he was younger, it didn’t seem that he was suffering from a heart condition. He was as energetic and as lively as any other kid his age. We did notice that he couldn’t really gain a lot of weight in spite of the most nutritious diet but he was agreeably tall for his age. He was sturdy and full of vigor and loved to play. No lethargy, he was a very active baby.
وقتی بچهتر بود، به نظر نمیرسید که از بیماری قلبی رنج میبرد. او به اندازه هر بچه هم سن و سال خود پرانرژی و سرزنده بود. ما متوجه شدیم که او با وجود مغذیترین رژیم غذایی واقعا نمیتوانست وزن زیادی اضافه کند، اما نسبت به سنش قد بلندی داشت. او قوی و پر نشاط بود و عاشق بازی بود. بدون بی حالی و رخوت، او یک بچه بسیار فعال بود.
Until a year ago.
تا یک سال پیش.
Last year, he started school and the fact that he has a heart condition has never been more evident. The added strain on his body shows clearly. He tires away easily and doesn’t seem to have much energy. The latest visit to the doctor revealed a growth in the size of the hole. He is considering surgery and has told us to visit in a month. He insists there’s nothing to worry about, reassuring us that surgery in these cases is easy and complication-free.
سال گذشته او مدرسه را شروع کرد و این واقعیت که او عارضه قلبی دارد هرگز بیش از این مشهود نبوده است. فشار اضافی روی بدن او به وضوح این موضوع را نشان میدهد. او به راحتی خسته میشود و به نظر میرسد انرژی زیادی ندارد. آخرین ملاقات با پزشک نشان داد که اندازه سوراخ رشد کرده است. او در فکر عمل جراحی است و به ما گفته است که یک ماه دیگر مراجعه کنیم. او اصرار دارد که جای نگرانی وجود ندارد و به ما اطمینان میدهد که جراحی در این موارد آسان و بدون عارضه است.
Sometimes, when my little brother is sleeping, I place my hand gingerly on his small chest and feel it rise and fall, with the efforts of his breathing. I imagine the amount of work that his body might put into an action that comes so easily to others.I love watching cartoons with him – it is bliss to feel his small, warm body lie down next to mine and to have his head against my arm, to see the absorbed look on his face, to have him tell me he is hungry and then to watch him eat his food with his little arms.
گاهی که برادر کوچکم خواب است، دستم را با به آرامی روی سینه کوچکش میگذارم و با تلاش نفسهایش بالا و پایین رفتن قفسه سینهاش را حس میکنم. من تصور میکنم تلاشی که بدن او برای انجام کارها انجام میکند، برای سایر افراد بسیار آسان است. من عاشق تماشای کارتون با او هستم - این یک سعادت است که بدن کوچک و گرم او را که در کنار بدن من دراز کشیده است احساس کنم و سرش را که روی بدن من قرار داده، برای دیدن حالت مجذوب شده در صورتش، از این که از او بخواهم به من بگوید که گرسنه است یا نه و سپس او را در حال خوردن غذا با بازوان کوچکش تماشا کنم.
I love my brother so much it scares me half to death. I cherish every moment we spend together and pray for him to always be healthy and happy always. I may not be a doctor but I bet I understand the value of a healthy, precious body just as much, if not more.
من برادرم را آنقدر دوست دارم که من را تا حد مرگ میترساند. من هر لحظهای را که با هم میگذرانیم قدردان هستم و برایش دعا میکنم که همیشه سالم و شاد باشد. من ممکن است پزشک نباشم، اما شرط میبندم که ارزش یک بدن سالم و ارزشمند را به همان اندازه، اگر بیشتر نباشد، درک میکنم.
Sweet Poison – Short Story of Broken Heart (سم شیرین – داستان کوتاهی از قلب شکسته)
It's 5:37 in the morning. Can’t sleep. Another restless night. Not a bright start to my day.
ساعت 5:37 صبح است. نمیتوانم بخوابم. یک شب بیقرار دیگر. شروع خوبی برای روز من نیست.
It's been 37 days since the last time I heard her voice. 49 days since I saw her face,held her hand and kissed her cheeks. According to her calculations, I should’ve been doing well by now. Calculations can be wrong, especially when done by a girl.
از آخرین باری که صدایش را شنیدم 37 روز میگذرد. 49 روز از زمانی که صورتش را دیدم، دستش را گرفتم و گونههایش را بوسیدم. طبق محاسبات او، من باید تا الان خوب شده باشم. محاسبات ممکن است اشتباه باشد، به خصوص زمانی که توسط یک دختر انجام شود.
She’s doing pretty well I guess. Why not me? Why am I writing this? Questions I have no answer to.
من حدس میزنم که او تقریبا خوب است. چرا من نه؟ چرا این را مینویسم؟ سوالاتی که پاسخی برای آنها ندارم.
My first break-up. It's not that I was dying to achieve it and am very proud of it, I just didn’t realize it would happen to me. I guess nobody does, so lost in each other’s love. One doesn’t really give it ample thought as long as the fake promises and lies keeps the other at bay. At Least it was true for me.
اولین جدایی من. اینطور نیست که برای دست یافتن به آن جان دهم و به آن افتخار کنم، فقط نمیدانستم که این اتفاق برای من هم خواهد افتاد. حدس میزنم هیچکس این کار را نمیکند، بنابراین در عشق یکدیگر گم شدم. تا زمانی که کسی وعدههای دروغین و دروغهای را از دیگری دور نگه دارد، آن یکی واقعا دچار فکر و خیال نمیشود. این موضوع حداقل برای من صادق بود.
To wake up every f..king morning and think of her is a torment. Every morning I wake up and my first thoughts are, ‘S...t! Another day! How am I gonna pass this? I should stop thinking about her. She doesn’t care for me. I shouldn’t either. I must be strong. I miss her. Miss her voice, her hands in mine, her suppressed smile, that funny mark on her face, that nodding of her head to every agreement ,that face she makes to every dislike, her tiny cute nose and some traces of hair on it, the dark lines under her eyes…her kiss…everything.’
هر صبح لعنتی بیدار شدن از خواب و فکر کردن به او عذاب است. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم و اولین افکارم این است: اَه یک روز دیگر! چگونه میخواهم از این دوره عبور کنم؟ من نباید به او فکر کنم. او به من اهمیتی نمیدهد. من هم نباید اهمیت بدهم. من باید قوی باشم. من دلم برایش تنگ شده است. دلتنگ صدایش، دستانش در دستان من، لبخند آرامش، آن علامت خندهدار روی صورتش، آن تکان دادن سرش برای هر توافق، چهرهای که در برابر هر چیزی که دوست ندارد درست میکند، بینی ریز و بامزهاش و چند رد مو روی آن، خطوط تیره زیر چشمانش...بوسهاش...همه چیزش.
Suddenly I feel my fingers curling on their own and trying to grip hers. I realize she’s not here. Never will be again. At that instant, it feels like all the oxygen has been sucked from my room. I struggle to breathe,literally. Sometimes, my eyes get watery. It makes me weaker, physically and mentally, every day of my life. Then I tell myself ,’Don’t worry, just get up now. Don’t think of her. You are a very good man. You deserve better. Everything will be alright.’ I hope so.
ناگهان احساس میکنم انگشتانم به خودی خود حلقه میشوند و سعی میکنند انگشتان او را بگیرند. من متوجه شدم که او اینجا نیست. دیگر هرگز نخواهد بود. در آن لحظه، احساس میکنم تمام اکسیژن از اتاقم مکیده شده است. به معنای واقعی کلمه برای نفس کشیدن تلاش میکنم. بعضی وقتها از چشمانم اشک میریزد. هر روز زندگی، من را از نظر جسمی و روحی ضعیفتر میکند. سپس به خودم میگویم: « نگران نباش، همین الان پاشو. به او فکر نکن. تو مرد خیلی خوبی هستی. تو لایق بهترین هستی همه چیز درست خواهد شد.» امیدوارم.
The same story repeats the next morning. Every morning.
همان داستان صبح روز بعد تکرار می شود. هر روز صبح.
I wish I could foresee what was coming for me. No. I would not stop loving her then. I would just be more prepared for all this. She was prepared and took me off-guard. If I knew I would make each day with her count.
ای کاش میتوانستم پیش بینی کنم چه چیزی به سراغم میآید. نه. آن موقع از دوست داشتن او دست برنمیدارم. من فقط برای همه اینها آمادهتر خواهم بود. او آماده شده بود و من را بیدار کرد. اگر این را میدانستم از هر روز خودم با او به خوبی استفاده میکردم.
I can’t explain the s**t going through my head. I try to understand where everything went wrong. Look for that one big reason which made her do it. I can’t stop thinking about it. Can’t let it go too.
نمیتوانم آن چیزی که در سرم میگذرد را توضیح دهم. سعی میکنم بفهمم کجا همه چیز اشتباه پیش رفته است. به دنبال آن یک دلیل بزرگ میگردم که او را مجبور به انجام آن کرد. نمیتوانم از فکر کردن به آن دست بردارم. نمیتوانم هم آن را رها کرد.
What have I become? A psycho? Clearly I have become obsessed with her. Is it love? What is love to her? Is it care? Will she ever realize how much I love her? I can’t think of all these together. It kills me. It is killing me.
من به چه چیزی تبدیل شدهام؟ روانی؟ واضح است که من نسبت به او وسواس پیدا کردهام. این عشق است؟ عشق برای او چیست؟ آیا اهمیت دادن است؟ آیا او هرگز خواهد فهمید که من چقدر او را دوست دارم؟ من نمیتوانم به همه اینها با هم فکر کنم. من را میکشد. دارد من را میکشد.
I didn’t know break-up would be so easy for her and so disastrous for me. I still can’t believe it. It has clearly broken me beyond repair. For her it was simply like wishing good morning over the phone. For me it has been my worst nightmare. I wish I could delete just that one day from my life, just that one day.
نمیدانستم جدایی برای او به این راحتی و برای من فاجعه بار خواهد بود. من هنوز نمیتوانم آن را باور کنم. به وضوح من را به شکلی شکسته است که قابل تعمیر نیست. برای او فقط به سادگی آرزوی صبح بخیر از طریق تلفن بود. برای من، این بدترین کابوس من بوده است. کاش میتوانستم فقط آن یک روز را از زندگیم حذف کنم.
She once said ‘Love is something which 2 people feel good for sometime… feel right’.
او یک بار گفت: «عشق چیزی است که 2 نفر برای مدتی احساس خوبی دارند ... احساس درستی دارند.»
‘Sometime’ was too short in my case. Did she ever love me? Have I been used? Or am I intolerable and a pathetic person?
«مدتی» در مورد من خیلی کوتاه بود. آیا او هرگز من را دوست داشت؟ آیا از من استفاده شده است؟ یا من غیرقابل تحمل و آدم رقت انگیزی هستم؟
Unlike her I considered her more than a girlfriend. Loving someone too much can be one’s undoing. This should be the first lesson in school. I can only regret now.
بر خلاف او، من او را بیشتر از یک نامزد (😶) میدانستم. دوست داشتن بیش از حد یک نفر میتواند برای فرد مقابل نتیجه عکس داشته باشد. این باید اولین درس در مدرسه باشد. اکنون فقط میتوانم پشیمان باشم.
She doesn’t even want to hear my voice or see me. What does she think of me now? I don’t know that. Rather, I don’t want to know that. My heart can only take so much. But I’m still holding on to her memories. They are all I have of her. Sweet as well as bitter memories.
او حتی نمیخواهد صدای من را بشنود یا من را ببیند. حالا این که او در مورد من چه فکر میکند؟ من این را نمیدانم. راستش نمیخواهم آن را بدانم. قلب من بیش از این نمیتواند تحمل کند. اما من همچنان به خاطراتش پایبندم. آنها تمام چیزی هستند که من از او دارم. خاطرات شیرین و همچنین خاطرات تلخ.
I don’t know what will happen to me next. My life is hanging on uncertainty. Will things turn out fine or will I be an unlucky soul?
نمیدانم بعد از آن چه اتفاقی برای من خواهد افتاد. زندگی من در عدم قطعیت معلق است. آیا همه چیز خوب پیش خواهد رفت یا من یک روح بدشانس خواهم بود؟
Sometimes, only sometimes, I imagine her smiling face and it makes me smile. I remember anything funny she said and it makes my heart lighter. But all this lasts only for a few seconds, because soon after I am overcome with unbearable pain. I just lie on my bed till the pain subsides and try to put on a fake smile.
گاهی، فقط گاهی، چهره خندان او را تصور میکنم و باعث میشود لبخند بزنم. هر حرف خندهداری را به خاطر میآورم و این باعث میشود قلبم سبکتر شود. اما همه اینها فقط برای چند ثانیه طول میکشد، زیرا کمی بعد بر درد غیر قابل تحملی غلبه میکنم. من فقط روی تختم دراز میکشم تا درد فروکش کند و سعی میکنم لبخندی ساختگی بزنم.
But, unfortunately, I’m not so good at faking happy tears.
اما، متاسفانه، من در اشکهای شادی ساختگی آنقدر خوب نیستم.
I love you M…
عاشقتم…م
اپلیکیشن زبانشناس
بسیاری از شما علاقه به یادگیری زبان انگلیسی دارید اما شاید زمان و ابزار مورد نیازتان را در اختیار نداشته باشید. برای شما عزیزان یکی از بهترین روشهای یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی، یادگیری از طریق اپلیکیشن زبانشناس است. اپلیکیشن زبانشناس تقریبا تمام نیازهای شما برای یادگیری زبان انگلیسی را پوشش میدهد و نیازی به ابزارهای دیگر و دورههای آموزشی نخواهید داشت. چرا که در دل اپلیکیشن دورههای مختلف زبان انگلیسی در سطوح مختلف، آموزش گرامر زبان انگلیسی، لغات ضروری انگلیسی و جعبه لایتنر زبان وجود دارد. حتی با استفاده از اپ زبانشناس میتوانید یادگیری زبان انگلیسی با موسیقی و فیلم را نیز تجربه کنید که روند یادگیری ربا بسیار لذت بخش میکند. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید تا از امکانات فوقالعادهی این اپ شگفتزده شوید.
سخن پایانی
امیدواریم از مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی در مورد قلب این عضو حیاتی و مهم لذت برده باشید. یادتان باشد میتوانید با جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس لغات جدیدی که در مطالعات داستانهای انگلیسی با آن روبهرو میشوید را یادداشت کرده و با مرورهای متوالی آن را به حافظه بلند مدت خود بسپارید. به این شکل خیلی زود روند پیشرفت خود در مهارت زبان انگلیسی را متوجه خواهید شد. راستی اگر شما هم داستان کوتاهی درباره قلب میدانید حتما در قسمت کامنتها با ما در میان بگذارید. سپاس که تا انتها همراه ما بودید.