خانه واژهی زیبایی است که میتوانیم به کشورمان، محل زندگیمان، خانه پدریمان و حتی قلب عزیزانمان نسبت دهیم. داستان های کوتاه انگلیسی درباره خانه مفهوم این واژه زیبا را برایمان بازتر میکند. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره خانه را به همراه ترجمه برای شما زبان آموزان تهیه کردهایم. مطالعهی این داستانها کمک خوبی به تقویت زبان انگلیسی شما میکند. راستی از قسمت داستان کوتاه انگلیسی میتوانید به مطالعهی داستانهای دیگر با موضوعات مختلف بپردازید. همراه ما باشید.
Home is where the heart is (خانه همان جاییست که دل باشد)
I never truly understood this saying. I wrote it off as another bunch of words that look good on a cushion bought at the markets. Home to me used to be where I slept every night, the place I’d always return to like a homing pigeon. A place where I felt safe, sometimes trapped, usually happy and always loved.
من هرگز این جمله را به درستی درک نکردم. من آن را به عنوان مجموعهای دیگر از کلمات نوشتم که روی کوسنی که از بازار خریده شده است، خوب به نظر میرسد. خانه برای من جایی بود که هر شب میخوابیدم، جایی که همیشه مثل یک کبوتر خانهدار به آن برمیگشتم. جایی که در آن احساس امنیت می کردم، گاهی اوقات در دام افتاده بودم، معمولا خوشحال بودم و همیشه دوست آن را داشتم.
Then one night, I was at my ‘home’ when I overheard something that would change home as I had always known it. I overheard my mum telling my dad that she was unhappy and had to leave… well it’s hard to explain how I felt. Have you ever noticed that feelings are much more complicated than simple words like happy or sad? Words can never begin to explain a feeling, but I will try. I felt sick, scared, shocked and surprised and yet it made sense. I felt alone. I felt abandoned. I felt like my heart was screaming to my head and my head was screaming to my body and my body was shutting down from all the shouting, like a child. Because I am a child, no matter how often I put on makeup, beg to go out late at night, and argue for my independence. And because of my child inside, my true self, I cried, as the walls of my home started to crumble around me as I sat on the cold, hard, tiles of the bathroom.
سپس یک شب، در «خانه» خود بودم که چیزی را شنیدم که همان طور که همیشه میدانستم خانه را تغییر میداد. شنیدم که مادرم به پدرم میگفت ناراضی است و باید برود... خب توضیح دادن احساسم سخت است. آیا تا به حال متوجه شدهاید که احساسات بسیار پیچیدهتر از کلمات ساده مانند شادی یا غمگینی هستند؟ کلمات هرگز نمیتوانند یک احساس را توضیح دهند، اما من سعی خواهم کرد. احساس مریضی، ترس، شوک و شگفت زده داشتم، با این حال منطقی بود. احساس تنهایی میکردم. احساس میکردم رها شدهام. احساس میکردم قلبم روی سرم فریاد میزند و سرم به بدنم فریاد می زند و بدنم از این همه فریاد، مثل بچهها خاموش میشود. چون بچهام، هر چقدر هم که آرایش کنم، هر چقدر التماس کنم تا دیر وقت شب بیرون بروم و برای استقلالم بحث کنم هم مهم نیست. و به خاطر کودک درونم، خود واقعیام، گریه کردم، همانطور که روی کاشیهای سرد و سفت حمام نشسته بودم، دیوارهای خانه اطرافم شروع به فرو ریختن کردند.
I had to get out… I didn’t want to be there anymore. I didn’t want to be in my ruined sanctuary. My aunt came and got me. I left with my mum crying on the driveway, still holding the phone she’d used to call her sister. I wanted to be somewhere I could feel safe again. Some places were solid, where everything was still the same and where adults still loved each other. I went to a cousin’s house. I sat on the couch with tears streaming down my face and failing to regain composure. I was being handed water, I was stroked, I was held, and I was told that everything would be ok. My only reply to this was, ‘But it isn’t now!’
باید بیرون می رفتم... دیگر نمی خواستم آنجا باشم. نمیخواستم در پناهگاه ویران شدهام باشم. خالهام آمد و به داد من رسید. من در حالی که مادرم در خیابان گریه میکرد و هنوز تلفنی را که با خواهرش تماس میگرفت در دست داشت، رفتم. میخواستم جایی باشم که بتوانم دوباره احساس امنیت کنم. بعضی جاها محکم بودند، جایی که همه چیز مثل قبل بود و بزرگترها هنوز همدیگر را دوست داشتند. رفتم خانه دخترعمو روی کاناپه نشستم و اشک روی صورتم جاری شد و نتوانستم به خودم بیایم. به من آب میدادند، نوازشم میکردند، ازم نگهداری میکردند و به من گفتند همه چیز درست میشود. تنها پاسخ من به این جمله این بود، "اما الان که نیست!"
Late that night I finally went home, I didn’t want to but I couldn’t settle anywhere. My dad picked me up and we went home. I said goodnight to my dad who took his chair in our unlit lounge room, his cheeks damp when I kissed him. I went to sleep in my mum’s arms.
اواخر آن شب بالاخره به خانه رفتم، نمیخواستم اما نمیتوانستم جایی ساکن شوم. پدرم من را برداشت و به خانه رفتیم. به پدرم شب بخیر گفتم که صندلیش را در اتاق استراحت بدون نور ما برداشته بود و وقتی بوسیدم گونههایش خیس شده بود. رفتم تو بغل مامانم بخوابم
Since that night I have moved into my nan and pop’s house with my mum and have discovered that I belong to many homes. My dad and I are slowly rebuilding our damaged refuge, but my heart also belongs with my many aunts, uncles and cousins, my grandma and my friends. ‘Home is Where the Heart Is’ may be some nice words to imprint on a cushion but they’re now imprinted on my heart.
از آن شب با مادرم به خانه مادربزرگ و پدربزرگ نقل مکان کردم و متوجه شدم که به خانههای زیادی تعلق دارم. من و بابام آرام آرام پناهگاه آسیب دیده خود را بازسازی میکنیم، اما قلب من به خالهها، عموها و پسرعمو و پسرخالههای زیاد، مادربزرگ و دوستانم تعلق دارد. شاید «خانه همان جایی است که دل باشد» کلمات خوبی برای حک کردن روی کوسن باشد، اما اکنون روی قلب من نقش بسته است.
The Last House on the Street (آخرین خانه در خیابان)
The dead are alive………….but not Sam………..
مردگان زندهاند………….اما سام نه…………..
Sam was a normal boy who was interested in paranormal activities. He was challenged to examine the house which preceded the forest. There were rumors that the house is haunted and cursed, but sam was clever enough to go in.
سام یک پسر عادی بود که به فعالیتهای ماوراء الطبیعه علاقه داشت. او به چالش کشیده شد تا خانهای را که قبل از جنگل قرار داشت بررسی کند. شایعاتی وجود داشت که آن خانه تسخیر شده و نفرین شده است، اما سام آنقدر باهوش بود که وارد خانه شود.
Sam and his two friends went to the house and got some unusual feeling. Fear crept in their veins. As they climbed up the spooky old stair: which would easily get broken down; they found a room. On the door of that room, a message was scratched that, “ONLY CHILDREN ALLOWED” . They thought that somebody was playing a prank on them, so they showed their courage and opened the door. In the room they got nothing but a small wooden doll with a diary in her hand. Sam took the Diary and read it. In the diary, there was a story of the wicked house.
سام و دو دوستش به خانه رفتند و احساس غیرعادی به آنها دست داد. ترس در رگهایشان رخنه کرد. آنها همانطور که از پلههای قدیمی شبح وار خانه بالا میرفتند: که به راحتی میتوانست بشکند، اتاقی پیدا کردند. روی درب آن اتاق، پیامی حکاکی شده بود که "فقط کودکان مجاز هستند". آنها فکر کردند که یک نفر با آنها شوخی میکند، بنابراین شجاعت خود را نشان دادند و در را باز کردند. در اتاق چیزی جز یک عروسک چوبی کوچک با دفترچه خاطراتی در دست پیدا نکردند. سام دفتر خاطرات را گرفت و خواند. در دفتر خاطرات، داستان خانه شرور [نوشته شده] بود.
The story said that” A family lived happily in this house….but one day the youngest girl of the family hanged herself and closed her eyes forever. Her family made a wooden doll which resembled the girl. Soon the family found that the dead girl was haunting them. All members tried to escape but all were slaughtered.”Sam turned the pages and was shocked by reading the last one… It was written that “Now You are CURSED……Turn around”. Sam followed the instruction and turned around, the doll was missing.He thought that it was one of his friends who took the doll but it was not true. Three friends left the room but as they descended the stairs …..there were only two of them.
داستان دفترچه خاطرات میگفت: «خانوادهای در این خانه خوشبخت زندگی می کردند... اما یک روز کوچکترین دختر خانواده خود را حلق آویز کرد و برای همیشه چشمانش را بست. خانواده او یک عروسک چوبی درست کردند که شبیه دختر بود. به زودی خانواده متوجه شدند که دخترِ مرده، آنها را تعقیب کرده است. همه اعضای خانواده سعی کردند فرار کنند اما همه سلاخی شدند.» سام صفحه را ورق زد و با خواندن آخرین مورد شوکه شد... نوشته شده بود که «اکنون شما نفرین شدهاید... برگردید». سام دستور را دنبال کرد و برگشت، عروسک گم شده بود. او فکر میکرد یکی از دوستانش بود که عروسک را برداشته ، اما درست نبود. سه دوست از اتاق بیرون رفتند اما وقتی از پلهها پایین آمدند... فقط دو نفر بودند.
Sam and his friend went in search of the third member who entered the house with them. After searching the whole house they went to the backyard. They saw a girl who was sitting in the sand and crying. She had thick marks on her neck and was facing towards the sand. Sam went towards her and asked the reason for her sadness…She then made a drawing of a diary in the sand and told,”My diary is missing”. Sam tried to give her relief and said: “Don’t worry we will help to find it….but first tell me who read it ?” She replied in a cute and sweet way,”Whoever read it are under this ground”…..
سام و دوستش به دنبال نفر سومی که با آنها وارد خانه شده بود رفتند. پس از جستجوی کل خانه به حیاط خلوت رفتند. دختری را دیدند که روی ماسهها نشسته بود و گریه میکرد. روی گردنش زخمهای ضخیمی داشت و رویش به سمت ماسهها بود. سام به سمت او رفت و دلیل ناراحتیاش را جویا شد... سپس یک دفتر خاطرات روی ماسهها کشید و گفت: «دفتر خاطرات من گم شده است». سام سعی کرد به او تسکین دهد و گفت: «نگران نباش ما برای پیدا کردن آن کمک خواهیم کرد... اما اول بگو چه کسی آن را خوانده است؟» او با لحنی زیبا و شیرین پاسخ داد: «هر که آن را خواند زیر این خاک است...»
Sam laughed and the girl showed her face, there was complete silence. She was the dead girl who’s spirit haunted the house.
سام خندید و دختر صورتش را نشان داد، سکوت کامل برقرار شد. او همان دختر مردهای بود که روحش خانه را تسخیر کرده بود.
Both of the friends ran as fast as they could and they were a part of a wild chase. The blood sucking girl was on her four and ran like a dog….
هر دو دوست تا آنجا که میتوانستند سریع دویدند و آنها بخشی از یک تعقیب و گریز وحشیانه بودند. دختر خونخوار روی چهار پایش بود و مثل سگ میدوید...
She caught Sam and pushed her in the land beneath……………..Sam was buried and he died.
او سام را گرفت و او را زمین زد ………………..سام دفن شده بود. او مرد.
The third boy jumped over the fence and crossed the territory. He was still alive and safe.
پسر سوم از روی حصار پرید و از محیط خانه عبور کرد. او هنوز زنده و سالم بود.
I am Jason Broody , I was the third and the youngest boy who entered the creepy house and maybe I am still Cursed.
من جیسون برودی هستم، من سومین و جوانترین پسری بودم که وارد خانه وحشتناک شد و شاید هنوز نفرین شده باشم.
The Abandoned house (خانه رها شده)
The shingles were dark gray and the whole house seemed like it was a living horror movie. It's windows draped with spiderwebs and the glass had a thick permanent mist on it that reminded us of a fall leaf. The tree's gave an eerie feel to the house. It had been abandoned for almost thirty years. The old oak wood floorboards creaked when wind traveled on it and the wood seemed like it would collapse under the weight of a cat. The chimney had moss on it from the moisture and dirt that had built up in the woods around the house and it seemed a mystery just how it was still standing.
نمای بیرونی خاکستری تیره بود و کل خانه انگار یک فیلم ترسناک زنده بود. پنجرههای آن پوشیده از تار عنکبوت است و روی شیشه مه غلیظ دائمی قرار داشت که ما را به یاد برگ پاییزی مینداخت. درخت حس وهم انگیزی به خانه داده است. تقریبا سی سال بود که رها شده بود. تختههای چوب بلوط قدیمی کف خانه وقتی باد روی آن میچرخید جیر جیر میکرد و به نظر میرسید که چوب زیر وزن یک گربه هم فرو میریزد. روی دودکش به خاطر رطوبت و خاکی که در جنگلهای اطراف خانه جمع شده بود خزه بسته بود و اینکه چگونه هنوز پابرجا بود مثل یک راز به نظر میرسید.
There are rumors and stories that the house belonged to a rich old lady, who went on a vacation and never returned. Greg moved to this neighborhood three years ago and the house has been in the same deserted condition ever since. Being one of a few police officers in the area he took it upon himself to keep an eye on the house for any suspicious activity. He knew first hand the dangers of abandoned buildings and how they affect communities.
شایعات و داستان هایی وجود دارد که نشان می دهد خانه متعلق به یک پیرزن ثروتمند است که به تعطیلات رفته و دیگر برنگشته است. گریگ سه سال پیش به این محله نقل مکان کرد و از آن به بعد خانه در همان وضعیت متروکه بود. او که یکی از معدود افسران پلیس در آن منطقه بود، این وظیفه را بر عهده گرفت که خانه را برای هر گونه فعالیت مشکوک زیر نظر داشته باشد. او از ابتدا از خطرات ساختمان های متروکه و چگونگی تاثیر آنها بر جوامع آگاه بود.
One day,he stared at the house while eating a caramel coated doughnut from a small distance. Everything seemed in check except the house started to give off a putrid smell. He takes a few steps back before noticing the window on the very last floor had been broken.
یک روز گریگ در حالی که یک دونات با روکش کارامل میخورد از فاصله کمی به خانه خیره شد. به نظر میرسید همه چیز کنترل شده بود، به جز این که خانه شروع به پخش بوی نامطبوع کرده بود. قبل از این که متوجه شکسته شدن پنجره طبقه آخر شود، چند قدم به عقب برگشت.
"Too high to have been broken from the outside"he thought to himself. "Could there be someone living in the abandoned house?"
با خودش فکر کرد: «برای این که از بیرون خانه شکسته شده باشد خیلی بلند است، آیا ممکن است کسی در خانه متروک زندگی کند؟»
Greg's phone chirped. It was his best friend Paul,who told him something that sent him storming off to the police station.
تلفن گریگ به صدا در آمد. بهترین دوستش پل بود که چیزی به او گفت که او را با عجله به ایستگاه پلیس کشاند.
"Thanks for getting me out Greg "
"ممنون که منو بیرون کشیدی گریگ."
"Don't mention it. You wanna tell me what happened?"
"حرفشم نزن. میخوای بهم بگی چی شده؟"
"Look I know what you are thinking but it's not like that okay, I got into a fight, no big deal."
"ببین من میدونم به چی فکر میکنی، اما اینطوریم نیست باشه؟ من دعوا کردم، چیز مهمی نیست."
"I hope not. You've been acting really strange lately and the last thing I want is for you to go back to jail. I know you and Portia are going through alot right now."
"امیدوارم نباشد. تو اخیرا واقعا عجیب رفتار کردهای و آخرین چیزی که میخواهم این است که به زندان برگردی. میدانم که تو و پورتیا در حال حاضر چیزهای زیادی را تحمل میکنید."
"I know I know,but I got it under control for real this time."
میدانم میدانم، اما این بار آن را کاملا تحت کنترل دارم."
"And financially?"
"و اوضاع مالی؟"
"Things are slowly getting better. "
"کم کم اوضاع بهتر میشود."
"Well I'm glad to hear that."
"خب من از شنیدن آن خوشحالم."
Paul turns his head to look out the window as the two rod in silence for a while.
در حالی که آن دو برای مدتی سکوت کردند، پل سرش را برمیگرداند و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
"Did you notice the broken window at that abandoned house,asked Greg in an attempt to ignite a conversation with Paul who still seemed very tense."
گریگ در تلاشی برای ساختن مکالمهای با پل که هنوز هم بسیار پرتنش به نظر میرسید، پرسید: "آیا متوجه پنجره شکسته آن خانه متروک شدهای؟"
"Probably some kids playing ball",he rattled off.
او با صدای بلند گفت: "احتمالا برخی از بچهها که توپ بازی میکنند [آن را شکستهاند]."
"I don't know man,something seems off."
"من نمیدانم مرد، به نظر یک جای کار مشکل دارد."
"I think you're being paranoid. Anyways man I'll see you later."
"فکر میکنم تو شکاکی. به هر حال بعدا میبینمت."
"Alright Cheers"
"باشه به سلامت."
The following day,on his way to Paul's house,Greg swings past the abandoned house only to get the shock of his life. The broken window had been perfectly repaired and there was still no sign that anybody was living in the house.
روز بعد، در راه رفتن به خانه پل، گرگ سوئینگ از خانه متروکه گذشت تا شوک زندگی خود را ببیند. پنجره شکسته کاملا تعمیر شده بود و هنوز هیچ نشانی از زندگی کسی در خانه وجود نداشت.
"Hey Mrs Parker!Do you know who's living in the abandoned house?"
"هی خانم پارکر! آیا میدانید چه کسی در خانه متروکه زندگی میکند؟"
"Why no son,that house has been empty for thirty years now. Surely I would've known if someone was living there,what with me being right across the street".
"چرا میدانم، هیچکس، آن خانه سی سال است که خالی است. مطمئنا اگر کسی آنجا زندگی میکند میدانستم، چرا که من درست آن طرف خیابان زندگی میکنم."
"Well that's strange,Anyways I have to go,but please let me know if you hear anything".
"خب این عجیب است، به هر حال من باید بروم، اما لطفا اگر چیزی شنیدید به من اطلاع دهید."
"Will do"
“حتما این کار را میکنم."
Greg was in a hurry to check up on Paul and his wife Portia.
گرگ عجله داشت تا به پل و همسرش پورتیا سر بزند.
"Do the Maddens still live here?" He joked as he entered the house and found his best friend sitting alone on the couch.
وقتی وارد خانه شد با شوخی گفت: «آیا دیوانهها هنوز اینجا زندگی میکنند؟» و سپس بهترین دوستش را دید که تنها روی کاناپه نشسته است.
"Hey what's up "
"سلام چه خبر ؟"
"Where's Portia?"
"پورتیا کجاست؟"
"Oh uhh,she's out of town ,visiting a relative."
"اوه اوه، او خارج از شهر است، برای دیدن یکی از اقوام."
"I brought her this romcom film I know she'll enjoy."
"من این فیلم رامکام را برایش آوردم که میدانم از آن لذت خواهد برد."
"How kind of you,I'll be sure she gets it".
"تو چقدر لطف داری، مطمئن خواهم شد که آن را دریافت میکند."
Greg gently places the CD on the dusty counter.
گرگ به آرامی سی دی را روی پیشخوان غبارآلود قرار میدهد.
"So how's things between y'all "
"خب، اوضاع بین شما چطور است؟"
"We are good. Gotta say I'm enjoying having the place to myself though."
"ما خوب هستیم. اگرچه باید بگویم که از این که در خانه تنها هستم لذت میبرم."
Laughs."Speaking of houses, the strangest thing happened to me today".
گریگ میخندد. "صحبت از خانه شد، امروز عجیبترین اتفاق برایم افتاد."
"What's that?".
“چه اتفاقی؟"
"The window at the abandoned house has been totally repaired,which is weird because there is still no sign of anybody living there."
"پنجره خانه متروکه کاملا تعمیر شده است، که عجیب به نظر میرسد زیرا هنوز هیچ نشانی از زندگی کسی در آن خانه وجود ندارد."
"I honestly don't know what to tell you" replied Paul whose eyes were fixed on the 15 inch T.V."
پل که چشمش به تلویزیون 15 اینچی دوخته شده بود، پاسخ داد: "راستش نمیدانمچی بهت بگم."
"Something just doesn't add up,I asked Mrs Parker and the neighbors to keep an eye out."
"یک جای کار درست نیست، من از خانم پارکر و همسایهها خواستم که مراقب باشند."
"Is that really necessary,how about we just head pass there tonight after the game and put all of this to rest.?If somebody is living there they should be home by then."
"آیا واقعا لازم است؟ چطور است امشب بعد از بازی به آنجا سر بزنیم و همه اینها را کنار بگذاریم؟ اگر کسی آنجا زندگی میکند باید تا آن زمان به خانه برود."
"I guess you're right ".
"فکر میکنم حق با شماست."
"I'm always right. Are you ready for tonight's game?"
"همیشه حق با من است. برای بازی امشب آمادهای؟"
"Ready to watch you loose"
"آماده تماشای باختن تو هستم."
Paul laughs as they continue to make fun of each other.
پل میخندد، در حالی که آنها به مسخره کردن یکدیگر ادامه میدهند.
So later that night Greg and Paul revisited the abandoned house. All the lights were off. There was not a single sound or any indication of life for that matter.
بنابراین بعد از آن شب، گرگ و پل دوباره از خانه متروکه بازدید کردند. همه چراغها خاموش بود. حتی یک صدا یا هیچ نشانهای از زندگی برای آن موضوع وجود نداشت.
Knocks on the door.
در میزند.
"I don't need to be a police officer to tell you there's no one here".
"نیازی نیست من افسر پلیس باشم تا به شما بگویم کسی اینجا نیست."
"Maybe we should take a look inside".
"شاید باید نگاهی به داخل آن بیندازیم."
"Absolutely not!"
"قطعا نه!"
"This was your idea remember"
"این ایده تو بود، یادت هست؟"
"No,I suggested we come here to see if anyone was living here,I did not sign up for a tour of the abandoned house."
"نه، من پیشنهاد کردم که به اینجا بیاییم تا ببینیم آیا کسی اینجا زندگی میکند یا نه، من برای بازدید از خانه متروکه ثبت نام نکردم."
"Are you still mad about losing?" Greg joked.
گریگ با شوخی گفت:"تو هنوز از باخت عصبانی هستی؟"
"I'm just not ready to see whatever is inside there."
"من فقط آماده نیستم هر چیزی را که در آنجا وجود دارد ببینم."
"Point taken,I'll just have to get a few of my boys to check it out tomorrow".
"منظورت را گرفتم، من فقط باید چند تا از پسرانم (سربازانم) را برای بررسی فردا بیاورم."
"Sounds like a plan"
"به نظر نقشه خوبی است."
"Anyways I gotta head past the station,see you at church tomorrow?"
"به هر حال من باید یک سر به ایستگاه پلیس بزنم، فردا در کلیسا میبینمت؟"
"I don't know hay"
"هی نمیدانم."
"C'mon,you ain't been to church for a while now".
"بیخیال، تو مدتی هست که به کلیسا نرفتهای."
"God knows my heart okay,'' Paul said.
پل گفت: "خدا میداند که قلب من خوب است."
"Yeah but he doesn't know your face".
"آره، اما او چهره تو را نمیشناسد."
Giggles."You might be right about that".
گریگ با خنده گفت: "شاید در این مورد حق با تو باشد."
Moments later,at the police station Greg runs into an old friend.
لحظاتی بعد، گریگ در ایستگاه پلیس با یک دوست قدیمی برخورد میکند.
"Gregory! Oh thank God you're here. I have something to tell you.I think Portia is missing".
"گرگوری! اوه خدا را شکر که اینجایی. من باید چیزی به تو بگویم. فکر میکنم پورتیا گم شده است."
"Calm down okay,Paul says she's out of town visiting a relative".
"آرام باش باشه؟ پل میگوید که او برای دیدن یکی از بستگانش خارج از شهر است."
"Look she's my sister, okay ,she wouldn't leave town without telling me and I've been trying to get a hold of her all week."
"ببین او خواهر من است، خب؟ او بدون این که به من بگوید شهر را ترک نمیکند و من تمام هفته سعی کردهام با او ارتباط بگیرم."
"That makes no sense,Why would Paul lie about her whereabouts".
"این منطقی نیست، چرا پل در مورد مکان او دروغ میگوید."
"I don't know but he's been acting really strange lately. Portia did say that they've been fighting alot lately.Ever since Paul started planning the break in"
"نمیدانم اما او اخیرا واقعا عجیب رفتار میکند. پورتیا گفت که آنها اخیرا با هم دعوا کردهاند. از زمانی که پل شروع به برنامهریزی برای ورود به خانه کرد."
"No no no no,Paul gave up that life,he wouldn't do that".
"نه نه نه نه، پل آن زندگی را رها کرد، او این کار را نمیکرد."
"Well that's what she told me and now she's missing".
"خب این چیزی است که او به من گفت و اکنون گم شده است."
Phone rings.
تلفن زنگ میخورد.
"Gregory hi,Mrs Parker here.I just saw somebody with a black hoodie entering the abandoned house carrying a box.He looked very suspicious."
"گرگوری سلام، خانم پارکر اینجاست. همین الان یک نفر را دیدم که یک هودی مشکی داشت و جعبهای حمل میکرد که وارد خانه متروکه میشد. او بسیار مشکوک به نظر میرسید."
Greg's phone falls out of his hand as he comes to a shocking realization.
همانطور که گریگ به نتیجهای شوکه کننده میرسد، تلفن از دستش میافتد.
"It all makes sense now"he mumbled to himself.
با خودش زمزمه کرد: "الان همه چیز منطقی به نظر میرسد."
"Wait,what makes sense?",she asks.
او میپرسد: "صبر کن، چه چیزی منطقی به نظر میرسد؟"
"Officer Sanchez!" yells greg.
گریگ فریاد میزند: "افسر سانچز!"
"What's going on?"
"چه خبر است؟"
"Grab the van. We need to go."
"ون را بگیر. باید برویم."
"Go where?"
"کجا برویم؟"
"I'll explain on the way."
"در راه توضیح خواهم داد."
"Wait right here",Greg offers Portia's sister.
گریگ به خواهر پورتیا پیشنهاد میکند: «همینجا صبر وایستا».
Officer Sanchez interrupts"we are ready to go."
افسر سانچز حرفش را قطع میکند: «ما آماده رفتن هستیم».
They rush to the vehicle.
با عجله به سمت وسیله نقلیه میروند.
"So where are we going?"
"خب کجا داریم میریم؟"
"I think Paul killed his wife"
"فکر میکنم پل همسرش را کشته است."
"You're joking right?"
"داری شوخی میکنی، نه؟"
"Dead serious!"
"خیلی هم جدیام!"
"Why would you even think that?"
"چرا اصلا به همچین چیزی فکر میکنی؟"
"Look Paul and Portia have been going through a financial crisis with Paul just getting out of jail and Portia losing her job."
"ببینید پل و پورتیا با یک بحران مالی روبرو شدهاند که پل به تازگی از زندان خارج شده و پورتیا شغل خود را از دست داده است."
"Okay and?"
"خب، و؟"
"Well Mary says Paul was planning another break in.My guess is that he broke into the abandoned house to look for anything valuable."
"خب مری میگوید پل در حال برنامهریزی برای سرقت دیگری بود. حدس من این است که او به خانه متروکه نفوذ کرده است تا به دنبال چیز ارزشمندی بگردد."
"Okay then how did she die?"
"خب پس پورتیا چگونه مرد؟"
"I don't know.Maybe they got into a fight in the house. It would explain how the window broke and why he would fix it."
"نمیدانم. شاید آنها در خانه با هم دعوا کردند. این موضوع داستان این که چگونه پنجره شکسته شده و چرا او آن را تعمیر میکند را توضیح میدهد."
"That's a little far fetched don't you think?."
"این کمی دور از ذهن به نظر میرسد، اینطور فکر نمیکنی؟"
"Look, that's not all.Get this. The house was starting to give off a bad smell.And moments ago Mrs Parker phones me and says she saw someone mysterious walking into the abandoned house with a box."
"ببین، این همه داستان نیست. متوجه شو. خانه شروع به پخش بوی بدی کرده بود. و چند لحظه پیش خانم پارکر با من تماس گرفت و گفت که یک شخص مشکوک را دید که با یک جعبه به خانه متروکه وارد میشد."
"So you think he's moving the body?"
"پس فکر میکنی او جسد را جابهجا میکند؟"
"He knew I was planning on sending guys in so he had to move it. Which would also explain why I didn't want us to go in the house."
او میدانست که من قصد دارم بچهها را بفرستم، بنابراین مجبور شد آن را جابهجا کند.
"Okay if all this is true then where are we going."
"خوب اگر همه اینها درست است، پس کجا می رویم."
"If i know Paul,there's only one other place her would try and hide the body."
"اگر پل را بشناسم، فقط یک مکان دیگر وجود دارد که او سعی میکند جسد را پنهان کند."
This Old House (خانه قدیمی)
IT WAS ALWAYS 3:00 A.M.
ساعت همیشه 3:00 صبح بود.
Ever since they moved into her grandmother’s old house way on top of Cedar Hill, he had woken up every morning at 3:00 A.M. without fail.
از زمانی که به خانه قدیمی مادربزرگش در بالای تپه سدر نقل مکان کردند، او هر روز صبح ساعت 3:00 صبح از خواب بیدار میشد. بدون وقفه.
He hated the old house. He hated the way it creaked and moaned. The way it wailed with the wind on cold and stormy nights. The way it always seemed to be doing something.
او از خانه قدیمی متنفر بود. از نحوهی جیر جیر کردن و ناله خانه متنفر بود. آن گونه که در شبهای سرد و طوفانی با باد ناله میکرد، طوری که به نظر میرسید همیشه مشغول انجام کاری است.
He hated the way it looked on the outside and he doubly hated the way it looked on the inside.
او از ظاهر بیرونی متنفر بود و از ظاهر درونی آن دوچندان متنفر.
It was an ugly monstrosity. But his wife had insisted. And so he doubled his commute with minimal complaint.
خانه یک هیولا زشت بود. اما همسرش اصرار کرده بود. و بنابراین او با کمترین شکایت رفت و آمد خود را به خانه دو برابر کرد.
He was beginning to suspect the house hated him too. Because every night at 3:00 A.M. it seemed to find a way to wake him up.
او شروع به این شک که خانه نیز از او متنفر است، کرد. زیرا هر شب ساعت 3 بامداد به نظر میرسید روشی برای بیدار کردن او پیدا کرده است.
Sometimes it was as simple as a creaky floor board.
این روش گاهی اوقات به سادگی یک تخته کف خشدار بود که صدا میکرد.
Other times it was more elaborate.
گاهی اوقات نیز داستانش مفصلتر بود.
The soft thudding of footsteps in the attic right above their bedroom. The old grandfather clock in the foyer chiming out twelve times at random intervals. Or the shutters on the windows outside their room slamming shut on a windless night.
صدای تپش آرام قدمها در اتاق زیر شیروانی درست بالای اتاق خوابشان. ساعت قدیمی پدربزرگ در سرسرا دوازده بار در فواصلی تصادفی صدا میداد. یا کرکرههای پنجرههای بیرون اتاقشان حتی در یک شب بدون باد هم به شدت بسته میشدند.
Once, it was the soft laughter of a child, echoing in all directions. And sometimes, it was nothing. Nothing at all.
خانه یک بار، مانند خنده آرام یک کودک بود که از همه طرف طنین انداز میشد و گاهی اوقات شبیه به هیچ چیز نبود. هیچ چیز.
He would simply wake up as soon as the clock changed from 2:59 A.M. to 3:00 A.M.
به محض این که ساعت از 2:59 به 3:00 بامداد تغییر میکرد، به سادگی بیدار میشد.
Their room was at the top of the stairs and from his side of the bed, he could peer down into the darkness below.
اتاقشان بالای پلهها بود و از کنار تختش میتوانست به تاریکی پایین نگاه کند.
It was so dark at night that he could only see to the fifth step. But he often got the feeling that something or someone was standing there, just past that fifth step, staring at him from the black with a menacing grin.
شب آنقدر تاریک بود که فقط تا پله پنجم را میتوانست ببیند. اما او اغلب این احساس را داشت که چیزی یا کسی آنجا ایستاده است، درست آن پایین پله پنجم و از سیاهی و تاریکی با پوزخندی تهدیدآمیز به او خیره شده است.
He didn’t want to, but he couldn’t help it. He had to look down the steps, his tired eyes, unadjusted to the dark, always playing tricks on him. He would get up and turn on the light and find the stairs completely empty.
او نمیخواست این گونه تصور کند، اما نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. باید پایین پلهها را نگاه میکرد، چشمهای خستهاش که با تاریکی تنظیم نشده بود، همیشه او را فریب میداد. بلند میشد و چراغ را روشن میکرد و پلهها را کاملا خالی میدید.
His wife didn’t believe him. He told her the stories. Every morning he seemed to wake with a new one. She told him it was just his imagination.
همسرش او را باور نکرد. داستانها را برایش تعریف کرد. هر روز صبح به نظر میرسید که با شخصی جدید از خواب بیدار میشود. همسرش به او گفت که این فقط تخیل و تصوراتش بوده است.
She said things like, “stop it with that nonsense and get ready for work, otherwise you’ll be late.”
او چیزهایی از این قبیل که: "دست از این مزخرفات بردار و برای کار آماده شو، وگرنه دیر میرسی." به او گفت.
By the afternoon, he’d usually managed to convince himself that she was right. It was just his imagination. He’d always had a wild one.
تا بعد از ظهر، او معمولا توانسته بود خود را متقاعد کند که حق همسرش است. این فقط تخیل او بود. او همیشه یک نوع عجیبی از تخیلات داشت.
But the hell of it was, he wasn’t imagining anything and his wife was lying to him. She was in on the trick, a part of the gag. For the house had gotten to her first and together they had hatched a wicked plan.
به جز جهنمی که آن خانه بود، او چیزی را تصور نمیکرد و همسرش به او دروغ میگفت. همسرش داشت ترفند میزد، بخشی از شیرینکاریاش بود. چون در ابتدا خانه به او رسیده بود و با هم نقشه شیطانی کشیده بودند.
It sunk its hooks deep into her soul and she would belong to the house forever, its ever-faithful servant.
خانه قلابهایش را در اعماق روحش فرو کرد و او برای همیشه به خانه تعلق داشت، خدمتکار همیشه وفادار آن.
It was a race against the clock and he had no idea he should have started running long ago.
مسابقهای در برابر زمان بود و او نمیدانست که باید مدتها پیش دویدن را شروع میکرد.
He was never going to get wise and get out. He was marked for death and thus was doomed.
او هرگز قرار نبود عاقل شود و از خانه بیرون بیاید. او برای مرگ مقدر شده و بنابراین محکوم به فنا بود.
He awoke one night, like all the others at 3:00 A.M. It was always 3:00 A.M. The time of night when spirits, friendly or not, are most active.
او یک شب مانند بقیه شبها در ساعت 3:00 صبح از خواب بیدار شد. همیشه ساعت 3:00 صبح بود. زمانی از شب که ارواح، دوستانه یا شرور، بیشتر فعال هستند.
Only this time, it was different.
فقط این بار فرق میکرد.
His wife wasn’t next to him. The space where her warm body had been sound asleep was as empty and cold as a well digger’s ass.
همسرش کنارش نبود. فضایی که بدن گرم او در آن خوابیده بود به اندازه باسن یک چاه کن، خالی و سرد بود.
And so it began.
و به همین شکل ماجرا شروع شد.
He heard a moan, low and steady, that seemed to stretch forever and into infinity. It entered through his ears and lodged itself into his head, growing louder, sending a chill, icier than frozen water, down his spine.
نالهای آهسته و پیوسته شنید که به نظر میرسید تا ابد و تا بینهایت کشیده میشود. از گوشهایش وارد شد و در سرش فرو رفت، صدایش بلندتر شد، سرمایی که یخیتر از آب یخزده به ستون فقراتش وارد شد.
It was accompanied by persistent, rhythmic squeaking, like someone shifting their weight back and forth on a loose floorboard over and over and over again.
ناله با صدای جیرجیرهای مداوم و موزون همراه بود، مثل این که کسی بارها و بارها وزن خود را روی یک تخته کف شل به عقب و جلو میراند.
The wind picked up outside and howled like a banshee with a megaphone.
باد از بیرون بلند شد و مانند یک بِنشی (موجودی روح مانند) به همراه بلندگو، زوزه کشید.
And the child from several nights ago chimed in to add its soft, echoing laughter to the cacophony of eerie and foreboding sounds.
و آن کودک چند شب پیش زنگ زد تا خنده ملایم و پژواک خود را به صدای ناهنجار صداهای وهمآور و پیشبینی شده اضافه کند.
He turned over and stared into the darkness, down to that fifth step and felt his heart freeze in his chest.
برگشت و به آن تاریکی تا پله پنجم خیره شد و احساس کرد قلبش در سینهاش یخ زده است.
A silhouette clear as day, swaying back and forth — ever so slightly — in rhythm with the creepy house orchestra, was standing just past that fifth step.
یک شبح مثل روز روشن که خیلی آرام به جلو و عقب میچرخید با ریتم ارکستر خانه عجیب و غریب، درست پشت آن پله پنجم ایستاده بود.
The lights flashed on with an audible crack, for just a nano second, then cut out just as quickly. But he’d seen it.
چراغها با یک کلیک شنیدنی، فقط برای یک نانو ثانیه روشن شدند، سپس به همان سرعت قطع شدند. اما او آن را دیده بود.
He’d seen her.
او همسرش را دیده بود.
Her tangled black hair that had become unkempt and frizzy was now past her shoulders and down to the small of her back.
موهای درهم و مشکیاش که به هم ریخته و وز شده بود، حالا از شانههایش گذشته بود و تا قسمت کوچکی از کمرش پایین آمده بود.
The dark shadows around her crazed eyes were as black as coal. Her scleras were streaked with crimson blood vessels, red snakes swimming in a sea of cream colored ice.
سایههای تیره اطراف چشمهای دیوانهاش مثل زغال سیاه بود. صلبیههای او با رگهای خونی زرشکی، مارهای قرمزی که در دریایی از یخ کرمرنگ شنا میکردند، رگههایی داشت.
There was no mistaking it. His eyes were not playing tricks on him. He was not imagining anything.
اشتباهی در کار نبود. چشمانش با او حقه بازی نمیکرد. او دیگر چیزی تصور نمیکرد.
“Is everything OK?” he called out to his wife.
همسرش را صدا زد: "آیا همه چیز خوب است؟"
All of the noise ceased.
تمام سر و صدا قطع شد.
He could feel her lips curling upwards into the most wicked of smiles.
میتوانست احساس کند که لبهای همسرش به سمت بالا جمع شده و تبدیل به بدترین لبخند میشوند.
Deep down, he knew the answer to that question was no. He knew he would not receive a reply. Doom hung in the air so thick you could cut it with a knife, but the man still tried to convince himself he was dreaming.
او در اعماق وجودش میدانست که پاسخ این سوال منفی است. او میدانست که پاسخی دریافت نخواهد کرد. سرنوشت شوم معبق در هوا آنقدر نازک بود که میتوانستید آن را با چاقو ببرید، اما مرد همچنان سعی میکرد خود را متقاعد کند که خواب میبیند.
He tried to convince himself that he was fine, that all was well. He hoped that his wife was still his wife.
سعی کرد خودش را متقاعد کند که حالش خوب است، همه چیز خوب است. او امیدوار بود که همسرش همچنان واقعا همسرش باشد.
He hoped the devilish and possessed creature of the darkness standing on the steps was someone else.
او امیدوار بود موجود شیطانی و تسخیر شده تاریکی که روی پلهها ایستاده، شخص دیگری باشد.
He hoped the pure evil that had come for him in the night and now faced him, leering with an insatiable bloodlust, was a mistake, an aberration.
او امیدوار بود شیطان خالصی که در شب به سراغش آمده بود و اکنون با خونخواهی سیریناپذیر با او روبرو شده بود، یک اشتباه و یک فریب باشد.
He hoped that if he closed his eyes tight enough and concentrated hard enough, it would soon be morning and the terrifying scene before him would cease to exist.
او امیدوار بود که اگر چشمانش را به اندازه کافی محکم ببندد و به اندازه کافی تمرکز کند، به زودی صبح خواهد شد و صحنه وحشتناکی که در مقابل او قرار داشت دیگر وجود نخواهد داشت.
He really hoped.
او واقعا امیدوار بود.
Is it time for Nancy to let go of her dreams (آیا زمان آن رسیده است که نانسی رویاهای خود را رها کند؟)
by Kate Hogan
A house by the sea – it was beautiful. Nancy closed her eyes, freeing the kaleidoscope of memories. How easy to believe in those far off days it was all she wanted. With the unmistakable sting of held back tears closing her throat she gazed at the view.
خانهای زیبا در کنار دریا بود. نانسی چشمانش را بست و کالیدوسکوپ (نوعی لولهی ساخته شده از اشکال) خاطرات را آزاد کرد. چقدر باور به آن روزهای دور که تمام چیزی بود که او میخواست، راحت بود. با سوزش غیرقابل انکار اشکهای مهار شده که راه گلویش را بسته بود، به منظره خیره شد.
She’d wanted him all to herself. Far from the glitz and demands of others, a place with a view that stretched forever in endless eddies of time.
همه او را برای خودش میخواست. به دور از زرق و برق و خواستههای دیگران، مکانی با منظرهای که برای همیشه در پیچهای بی پایان زمان کشیده میشد.
Kieran had wanted it too – maybe not enough. That’s how it had seemed.
کیرن هم همین را میخواست - شاید به اندازه کافی نمیخواست. اینطور به نظر میرسید.
She’d accepted it at first. Allowing him the space he craved – needed, all for the rush of love, the breathlessness, the mind soaring nearness of him.
او ابتدا این واقعیت را پذیرفته بود. به او فضایی که اشتیاقش را داشت و به آن نیاز داشت داد - همه اینها برای هجوم عشق، تنگی نفس و نزدیک شدن ذهنش به او بود.
“I love you,” he’d say when circumstances gave them a hollow time together, “always and forever.”
او وقتی شرایط به آنها فرصتی پوشالی میداد، میگفت: «دوستت دارم، همیشه و برای همیشه.»
He wasn’t a man of words. Not his forte. She believed him – then.
او اهل حرف زدن نبود. این قدرتش نبود. نانسی او را باور داشت - سپس.
But she’d danced the dance of love till her feet grew weary with waiting. She mentioned the house by the sea.
اما نانسی رقص عشق را رقصیده بود تا این که پایش از انتظار خسته شد. از خانه کنار دریا یاد کرد.
“I promised,” he said. “I keep my promises.”
او گفت: «قول دادم. من به وعدههایم عمل میکنم.»
He was so often away, lost to her
او اغلب دور بود و به نانسی باخت.
But time spun by with so little that was tangible, the desire for the house by the sea engulfing, the light trickling from her heart.
اما گذر زمان به قدری آهسته بود که ملموس بود، میل به خانه کنار دریا فراگیر میشد، نوری که از قلبش میچکید.
Light, like shadow, so much a part of what he did – set him apart. But he was so often away – lost to her. Mixing with people she’d never feel able to understand.
نور، مانند سایه، بخش بسیار زیادی از کاری که او انجام داد - او را متمایز کرد. اما او اغلب دور بود - به او باخته بود. با افرادی ارتباط گرفت که هرگز آنها احساس نمیکرد قادر به درک آنها باشد.
She remembered the bareness of the floorboards beneath her naked feet. Heard the voice once hers demanding he choose. Even now I could see the stream of light from the window in the roof illuminating the contours of his face. His eyes went wild with the anger she’d provoked.
لخت بودن تختههای کف زیر پای برهنهاش را به یاد آورد. یک بار صدایی که از او میخواست انتخاب کند را شنید. حتی حالا میتوانستم جریان نوری را که خطوط صورتش را روشن میکند، از پنجره پشت بام ببینم. چشمانش از عصبانیتی که او برانگیخته بود وحشی شد.
“I have to go,” he said, reaching for her as she backed away. “Come with me.”
او گفت: "من باید بروم." او در حالی که او عقب میرفت به او رسید. "با من بیا."
“I don’t belong,” she said.
او گفت: «من تعلق ندارم.»
She told him it was over
نانسی به او گفت که همچی تمام شده است.
It had been no more than a night with a friend to ease the betrayal of Kieran’s absence – Adam taking her home –capturing her with his ordinariness – his stability. She’d written to Kieran, telling him it was over.
بیش از یک شب با دوستی که برای کاهش خیانت غیبت کیرن بود، نگذشته بود - آدام او را به خانه برد - او را با معمولی بودن - با ثباتش اسیر کرد. او به کیرن نامه نوشته بود و به او گفته بود که همه چیز تمام شده است.
She’d expected him to come back, to rescue her from the mistake she was making. He hadn’t. He’d sent a card. “I’m sorry,” was all he wrote, his script a knife in her heart.
او انتظار داشت که کیرن برگردد، تا او را از اشتباهی که مرتکب شده بود نجات دهد. او برنگشت. کارت فرستاده بود "متاسفم" تنها چیزی بود که نوشت، فیلمنامهاش چاقویی در قلب نانسی بود.
So she’d married Adam, suffocating in the rigidity of stability. She was glad when he found someone else and filed for divorce.
بنابراین او با آدام ازدواج کرد که در حفظ ثبات خفه شده بود. وقتی او شخص دیگری را پیدا کرد و درخواست طلاق داد خوشحال شد.
She followed the press articles. Kieran never married. But he’d reached the exalted place she’d known he would. She imagined his life as full. No space for the past. She’d carried on catching up with the shadows of whom she may once have been.
او مقالات مطبوعاتی را دنبال میکرد. کیران هرگز ازدواج نکرد. اما او به جایی عالی رسیده بود که نانسی میدانست. نانسی زندگی او را پربار تصور میکرد. جایی برای گذشته نیست. او همچنان به دنبال رسیدن به سایههایی که ممکن است زمانی برای او بوده باشد، ادامه داد.
He’d kept his promise
کیرن قولش را نگه داشت.
She’d been away. Knew nothing of the news – free from the tyranny of television and the Internet, still searching for herself. She’d dreamed Kieran was holding her in his arms again. His eyes were bright with hope. Awoke, surrounded by the scent of him.
او دور شده بود خبری از هیچ چیز نداشت - فارغ از ظلم تلویزیون و اینترنت، هنوز در جستجوی خودش بود. او خواب دیده بود که کیرن دوباره او را در آغوش گرفته است. چشمانش از امید میدرخشید. از خواب بیدار شد و با عطر او احاطه شد.
At home, determined to begin again, she’d crumbled when she read the letter. A twist of fate – Kieran was gone.
در خانه مصمم بود که دوباره شروع کند، وقتی نامه را خواند، از هم پاشید. پیچ و تاب سرنوشت - کیرن رفته بود.
Now she is here. She took the painting in her hands, the wood of the frame warm, almost as if the energy of him was still somehow there.
حالا او اینجاست. نقاشی را در دستانش گرفت، چوب قاب گرم بود، تقریبا انگار انرژی او هنوز به نوعی در آن وجود دارد.
“A House By The Sea” he’d called it. The painting he’d never exhibited. Hers forever. Bequeathed with love. She touched her finger to the two figures, felt the curve of his brushstrokes, recognised herself and Kieran in the swirl of color that defined them. Their arms entwined. Their gaze as one focused on the distance of the horizon. A view of forever where nothing ever ended.
او آن را «خانهی کنار دریا» نامیده بود. نقاشی که او هرگز به نمایش نگذاشته بود. برای همیشه مال او بود. وصیت شده با عشق. انگشتش را به دو شکل لمس کرد، انحنای ضربات قلم موی او را حس کرد، خود و کیرن را در چرخش رنگی که آنها را مشخص میکرد، شناخت. بازوهایشان به هم گره خورد. نگاه آنها به عنوان یک نفر بر فاصله افق متمرکز بود. منظرهای از ابدیت جایی که هیچ چیز هرگز به پایان نمیرسید.
They’d said it could be priceless. It was. He’d kept his promise.
آنها گفته بودند که میتواند بدون قیمتی (ارزشمند) باشد. واقعا بود. به قولش وفا کرده بود.
Now she could move on knowing he was waiting for her far beyond the confines she’d created in her longing for a house by the sea…
حالا میتوانست عبور کند، چون میدانست که او خیلی فراتر از محدودیتهایی که آرزوی خانهای در کنار دریا ایجاد کرده بود، منتظر اوست…
اپلیکیشن زبانشناس
همین حالا با دانلود و نصب اپلیکیشن زبانشناس روند آموزش زبان انگلیسی برای خود آسان کنید. این اپلیکیشن با الگوبرداری از بهترین اپهای خارجی آموزش زبان و برطرف کردن مشکلاتی که برای استفاده فارسی زبانان وجود دارد، به یکی از بهترین اپلیکیشنهای فارسی زبان انگلیسی تبدیل شده است. دورههای مختلف آموزش زبان انگلیسی، واژگان ضروری، داستانهای کوتاه و بلند انگلیسی و جعبه لایتنر زبانشناس، فقط بخشی از امکانات فوقالعاده اپلیکیشن زبانشناس هستند.
سخن پایانی
مطالعه داستانهای انگلیسی به همراه ترجمه آن و استفاده از جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس برای مرور واژگان جدید، یکی از بهترین روشها برای یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی است. به مطالعهی داستان های انگلیسی درباره خانه و موضوعات دیگر ادامه دهید تا خیلی زود متوجه بهبود زبان انگلیسی و افزایش شعاع دایره لغاتتان شوید. ممنون که تا انتها همراه ما بودید.