5 داستان کوتاه انگلیسی درباره بیماری با ترجمه فارسی

سلامتی ما با ارزش‌ترین دارایی ما است و برای حفظ آن باید هر کاری از دستمان برمی‌آید، انجام دهیم. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره بیماری را برای شما جمع آوری و ترجمه کرده‌ایم.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ آذر منتشر شد 
1.jpg

سلامتی ما با ارزش‌ترین دارایی ما است و برای حفظ آن باید هر کاری از دستمان برمی‌آید، انجام دهیم. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره بیماری را برای شما جمع آوری و ترجمه کرده‌ایم. مطالعه این داستان‌ها هم باعث آشنایی شما با واژگان و اصطلاحات انگلیسی حوزه پزشکی و سلامتی می‌شود، هم نکات جالبی را در خصوص اهمیت سلامتی و مقابله با بیماری‌ها به شما یاد می‌دهد. تا انتها همراه زبانشناس باشید تا داستان های کوتاه انگلیسی درباره مریضی و بیماری را مطالعه کنید. راستی در این بخش می‌توانید به مطالعه داستان‌های انگلیسی دیگر بپردازید.

A girl who hid her illness (دختری که بیماری‌اش پنهان کرد)

They were new patients to me, all I had was the name, Olson. Please come down as soon as you can, my daughter is very sick.

آن‌ها برای من بیماران جدیدی بودند، تنها چیزی که می‌دانستم یک اسم بود، اولسون. لطفا هر چه زودتر بیایید پایین، دخترم خیلی مریض است.

When I arrived I was met by the mother, a big startled looking woman, very clean and apologetic who merely said, Is this the doctor? and let me in. In the back, she added. You must excuse us, doctor, we have her in the kitchen where it is warm. It is very damp here sometimes.

وقتی رسیدم با مادر روبرو شدم، زنی درشت قامت بهت زده، بسیار تمیز و مودب که فقط گفت: «این دکتر است؟» و اجازه داد وارد شوم. مادر اضافه کرد «به سمت پشت». شما باید ما را ببخشید، دکتر، او را در آشپزخانه گذاشتیم که هوا گرم است. اینجا گاهی اوقات خیلی مرطوب می‌شود.

The child was fully dressed and sitting on her father's lap near the kitchen table. He tried to get up, but I motioned for him not to bother, took off my overcoat and started to look things over. I could see that they were all very nervous, eyeing me up and down distrustfully. As often, in such cases, they weren't telling me more than they had to, it was up to me to tell them; that's why they were spending three dollars on me.

کودک کاملاً لباس پوشیده بود و نزدیک میز آشپزخانه روی پای پدرش نشسته بود. سعی کرد بلند شود، اما من به او اشاره کردم که به خودش زحمت ندهد، کتم را در آوردم و شروع به بررسی کردم. می‌توانستم ببینم که همه آن‌ها خیلی مضطرب بودند و نگاهشان با بی اعتمادی به من بالا و پایین می‌شد. اغلب اوقات، در چنین مواردی، چیزی بیشتر از آنچه باید را به من نمی‌گفتند، این به من بستگی داشت که به آن‌ها بگویم. به همین دلیل سه دلار برای من خرج کرده‌اند.

The child was fairly eating me up with her cold, steady eyes, and no expression on her face whatsoever. She did not move and seemed, inwardly, quiet; an unusually attractive little thing, and as strong as a heifer in appearance. But her face was flushed, she was breathing rapidly, and I realized that she had a high fever. She had magnificent blonde hair, in profusion. One of those picture children often reproduced in advertising leaflets and the photogravure sections of the Sunday papers.

کودک با چشمان سرد و ثابت و بدون هیچ گونه حالتی در چهره‌اش داشت من را می‌خورد. او تکان نمی‌خورد و در باطن ساکت به نظر می‌رسید. دخترک به شکل غیر معمولی جذاب بود و ظاهرا قدرتی به اندازه گوساله داشت. اما صورتش برافروخته بود، تند نفس می‌کشید و متوجه شدم که تب بالایی دارد. او موهای بلوند بسیار زیبایی داشت؛ خیلی زیاد. مانند یکی از آن تصاویر کودکانی که اغلب در بروشورهای تبلیغاتی و بخش‌های تصویری روزنامه‌های یکشنبه منتشر می‌شد.

She's had a fever for three days, began the father and we don't know what it comes from. My wife has given her things, you know, like people do, but it doesn't do any good. And there's been a lot of sickness around. So we tho't you'd better look her over and tell us what is the matter.

پدر شروع کرد: «سه روزی می‌شود که تب دارد و ما نمی‌دانیم این تب از چه چیزی (بیماری) می‌آید. همسرم به او چیزهایی داده است، می‌دانید، مثل کاری که مردم می‌کنند، اما هیچ فایده‌ای نداشته است. و بیماری‌های زیادی در اطراف وجود دارد. بنابراین بهتر است به او را بررسی کنید و به ما بگویید داستان از چه قرار است.

As doctors often do, I took a trial shot at it as a point of departure. Has she had a sore throat?

همانطور که پزشکان اغلب انجام می‌دهند، من یک عکس آزمایشی به عنوان نکته انحرافی گرفتم. آیا او گلو درد داشته است؟

Both parents answered me together, No . . . No, she says her throat doesn't hurt her.

پدر و مادر هر دو با هم به من پاسخ دادند: « نه. . . نه، دخترم می‌گوید گلویش اذیتش نمی‌کند.»

Does your throat hurt you? added the mother to the child. But the little girl's expression didn't change nor did she move her eyes from my face.

مادر به کودک گفت:.« آیا گلویت اذیتت می‌‌کند؟» اما نه قیافه دخترک عوض شد و نه نگاهش را از چهره من برداشت.

Have you looked?

مشاهده کردی؟

I tried to, said the mother, but I couldn't see.

مادر گفت :«سعی کردم اما نتوانستم ببینم.»

As it happens we had been having a number of cases of diphtheria in the school to which this child went during that month and we were all, quite apparently, thinking of that, though no one had as yet spoken of the thing.

همانطور که معمولا اتفاق می‌افتد، در مدرسه‌ای که این کودک به آن می‌رفت، در آن ماه چند مورد دیفتری داشتیم و ظاهراً همه به آن فکر می‌کردیم، اگرچه هنوز کسی در مورد آن صحبت نمی‌کرد.

Well, I said, suppose we take a look at the throat first. I smiled in my best professional manner and asked for the child's first name. I said, come on, Mathilda, open your mouth and let's take a look at your throat.

گفتم خب گمانم اول نگاهی به گلو بیندازیم. به بهترین شکل رفتار حرفه‌ای‌ام لبخند زدم و اسم بچه را پرسیدم. گفتم بیا ماتیلدا دهنت را باز کن تا نگاهی به گلویت بیندازم.

Nothing doing.

هیچ کاری نکرد.

Aw, come on, I coaxed, just open your mouth wide and let me take a look. Look, I said opening both hands wide, I haven't anything in my hands. Just open up and let me see.

اوه، زود باش، بیا، من اصرار کردم، فقط دهانت را باز کن و بگذار نگاهی بیندازم. با باز کردن دو تا دستم گفتم ببین چیزی تو دستم نیست. فقط باز کن بگذار ببینم.

Such a nice man, put in the mother. Look how kind he is to you. Come on, do what he tells you to. He won't hurt you.

مادر اضافه کرد :«چه مرد خوبی! ببین چقدر با تو مهربان است. زود باش، هر کاری به تو می‌گوید را انجام بده. او به تو آسیبی نمی‌زند.

At that I ground my teeth in disgust. If only they wouldn't use the word "hurt" I might be able to get somewhere. But I did not allow myself to be hurried or disturbed but speaking quietly and slowly I approached the child again.

در آن زمان دندان‌هایم را از روی نفرت به هم می‌ساییدم. اگر فقط از کلمه "درد" استفاده نمی کردند، شاید می‌توانستم به جایی برسم. اما به خودم اجازه ندادم عجله کنم و یا اذیت شوم، اما به آرامی صحبت کردم و دوباره آهسته به کودک نزدیک شدم.

As I moved my chair a little nearer suddenly with one catlike movement both her hands clawed instinctively for my eyes and she almost reached them too. In fact she knocked my glasses flying and they fell, though unbroken, several feet away from me on the kitchen floor.

همانطور که صندلیم را کمی نزدیکتر کردم ناگهان با یک حرکت گربه مانند هر دو دستش را به طور غریزی برای چنگ زدن چشمانم آورد و تقریباً به آن‌ها نیز رسید. در واقع او پرواز کرد و عینک من را زد و عینک هر چند نشکن، چند متر (فوت) دورتر از من روی کف آشپزخانه افتاد.

Both the mother and father almost turned themselves inside out in embarrassment and apology. You bad girl, said the mother, taking her and shaking her by one arm. Look what you've done. The nice man . . .

هم مادر و هم پدر از شرمندگی روی خود را برگرداندند و عذرخواهی کردند. مادر گفت:«ای دختر بد، او را گرفت و یک دستش را تکان داد. ببین چیکار کردی با این مرد خوب ...»

For heaven's sake, I broke in. Don't call me a nice man to her. I'm here to look at her throat on the chance that she might have diphtheria and possibly die of it. But that's nothing to her. Look here, I said to the child, we're going to look at your throat. You're old enough to understand what I'm saying. Will you open it now by yourself or shall we have to open it for you?

به خاطر خدا دیگر حرفش را قطع کردم. من را در مقابل دخترک، مرد خوب صدا نکن. من اینجا هستم تا به گلوی او نگاه کنم که ممکن است دیفتری داشته باشد و احتمالاً در اثر آن بمیرد. اما این برای او مهم نیست. به بچه گفتم اینجا رو نگاه کن قرار است گلویت را نگاه کنیم. تو آنقدر بزرگ شدی که بفهمی چه می‌گویم. الان خودت بازش میکنی یا باید برایت بازش کنیم؟

Not a move. Even her expression hadn't changed. Her breaths however were coming faster and faster. Then the battle began. I had to do it. I had to have a throat culture for her own protection. But first I told the parents that it was entirely up to them. I explained the danger but said that I would not insist on a throat examination so long as they would take the responsibility.

حرکتی نکرد. حتی قیافه‌اش هم تغییر نکرده بود. با این حال نفس‌هایش تندتر و سریع‌تر می‌آمد. سپس نبرد آغاز شد. مجبور بودم انجامش دهم. من مجبور بودم برای محافظت از او گلویش را بررسی کنم. ابتدا درباره خطر بیماری به والدین توضیح دادم اما گفتم تا جایی که خودشان مسئولیت را برعهده بگیرند، من اصراری برای معاینه گلو ندارم.

If you don't do what the doctor says you'll have to go to the hospital, the mother admonished her severely.

مادر تذکر جدی به او داد: «اگر آنچه دکتر گفته را انجام ندهی مجبوری به بیمارستان بروی.»

Oh yeah? I had to smile to myself. After all, I had already fallen in love with the savage brat, the parents were contemptible to me. In the ensuing struggle they grew more and more abject, crushed, exhausted while she surely rose to magnificent heights of insane fury of effort bred of her terror of me.

اوه آره؟ مجبور شدم به خودم لبخند بزنم. از این گذشته، من قبلاً عاشق این دخترک وحشی شده بودم‌، والدینش برایم مهم نبودند. در مجادله پیش رو آن‌ها بیشتر و بیشتر افتضاح‌تر، درهم شکسته‌تر و خسته‌تر می‌شدند، *در حالی که دخترک مطمئناً از ارتفاعات باشکوه خشم دیوانه‌کننده ناشی از وحشتش نسبت به من ایجاد کرده بود، بالا می‌رفت.

The father tried his best, and he was a big man but the fact that she was his daughter, his shame at her behavior and his dread of hurting her made him release her just at the critical times when I had almost achieved success, till I wanted to kill him. But his dread also that she might have diphtheria made him tell me to go on, go on though he himself was almost fainting, while the mother moved back and forth behind us raising and lowering her hands in an agony of apprehension.

پدر تمام تلاشش را کرد و او مرد بزرگی بود، اما این واقعیت که او دخترش بود، شرمش از رفتار دخترک و ترسش از آزار دادن او باعث شد درست در موقعیت حساسی که تقریباً به موفقیت رسیده بودم، دخترک را رها کند، تا این که دیگر می‌خواست او را بکشد. اما ترس او از این که ممکن است دیفتری داشته باشد باعث شد که به من بگوید ادامه بده، ادامه بده گرچه خودش تقریباً داشت غش می‌کرد، در حالی که مادر به علت دلهره و نگرانی دستانش را پشت سر ما بالا و پایین می‌کرد.

Put her in front of you on your lap, I ordered, and hold both her wrists.

دستور دادم او را جلوی پای خود بگذار و هر دو مچش را بگیر.

But as soon as he did the child let out a scream. Don't, you're hurting me. Let go of my hands. Let them go, I tell you. Then she shrieked terrifyingly, hysterically. Stop it! Stop it! You're killing me!

اما به محض این که او این کار را انجام داد، کودک جیغی کشید. نکن، داری به من صدمه می‌زنی. دست‌هایم را ول کن. دارم می‌گویم دست‌هایم را ول کن. سپس به طرز وحشتناکی هیستریک فریاد زد: بس کن! بس کن! دارید من را می‌کشید!

Do you think she can stand it, doctor! said the mother.

مادر گفت: «فکر می‌کنی می‌تواند تحمل کند دکتر!»

You get out, said the husband to his wife. Do you want her to die of diphtheria?

شوهر به زنش گفت: « تو برو بیرون. آیا می‌خواهی او از دیفتری بمیرد؟»

Come on now, hold her, I said.

من گفتم، زود باش همین حالا، نگهش دار.

Then I grasped the child's head with my left hand and tried to get the wooden tongue depressor between her teeth. She fought, with clenched teeth, desperately! But now I also had grown furious--at a child. I tried to hold myself down but I couldn't. I know how to expose a throat for inspection. And I did my best. When finally I got the wooden spatula behind the last teeth and just the point of it into the mouth cavity, she opened up for an instant but before I could see anything she came down again and gripping the wooden blade between her molars she reduced it to splinters before I could get it out again.

سپس با دست چپم سر کودک را گرفتم و سعی کردم زبانه چوبی را بین دندان‌هایش بگذارم. او ناامیدانه با دندان‌های به هم فشرده جنگید! اما حالا من هم عصبانی شده بودم - از دست یک کودک. سعی کردم خودم را آرام نگه دارم اما نتوانستم. من می‌دانم چگونه گلو را برای بررسی در معرض دید قرار دهم (باز کنم). و من تمام تلاشم را کردم. وقتی بالاخره کاردک چوبی را پشت آخرین دندان‌هایش گرفتم و فقط نقطه آن را به داخل حفره دهان بردم، او برای یک لحظه دهان را باز کرد، اما قبل از اینکه چیزی ببینم دوباره پایین آمد و زبانه چوبی را بین دندان‌های آسیابش گرفت و قبل از اینکه بتوانم دوباره آن را بیرون بیاورم آن را خرد کرد.

Aren't you ashamed, the mother yelled at her. Aren't you ashamed to act like that in front of the doctor?

مادر سرش داد زد: «خجالت نمیکشی؟ خجالت نمیکشی جلوی دکتر اینطوری رفتار می‌کنی؟»

Get me a smooth-handled spoon of some sort, I told the mother. We're going through with this. The child's mouth was already bleeding. Her tongue was cut and she was screaming in wild hysterical shrieks. Perhaps I should have desisted and come back in an hour or more. No doubt it would have been better. But I have seen at least two children lying dead in bed of neglect in such cases, and feeling that I must get a diagnosis now or never I went at it again. But the worst of it was that I too had got beyond reason. I could have torn the child apart in my own fury and enjoyed it. It was a pleasure to attack her. My face was burning with it.

به مادر گفتم یک قاشق دسته صاف برایم بیاور.قرار است با این (قاشق) وارد شویم. همین حالا هم دهان بچه خونریزی داشت. زبانش بریده شده بود و با فریادهای هیستریک وحشیانه داد می زد. شاید باید منصرف می‌شدم و یک ساعت یا کمی بیشتر دوباره برمی‌گشتم. بدون شک بهتر بود. اما من در چنین مواردی حداقل دو کودک را دیده‌ام که در بستر همین بی‌توجهی مرده‌اند و احساس می‌کنم یا باید اکنون تشخیص دهم یا هرگز؛ دوباره به سراغش رفتم. اما بدترین آن این بود که من هم دیگر از عقل و منطق دور شده بودم. می‌توانستم با خشم خودم بچه را پاره کنم و از این کار لذت ببرم. حمله به او لذت بخش بود. صورتم از [خشم] آن می‌سوخت.

The damned little brat must be protected against her own idiocy, one says to one's self at such times. Others must be protected against her. It is a social necessity. And all these things are true. But a blind fury, a feeling of adult shame, bred of a longing for muscular release are the operatives. One goes on to the end.

آدم در چنین مواقعی با خودش می‌گوید باید از دخترک کوچولوی لعنتی در برابر حماقت خودش محافظت کرد. دیگران باید در برابر او محافظت شوند. یک ضرورت اجتماعی است. و همه این چیزها درست است. اما یک خشم کور، احساس شرمساری بزرگسالی ایجاد شده از اشتیاق برای رهایی ماهیچه‌ها (زور نزدن) عاملان این عملیات هستند. یکی تا آخرش می‌رود.

In a final unreasoning assault I overpowered the child's neck and jaws. I forced the heavy silver spoon back of her teeth and down her throat till she gagged. And there it was--both tonsils covered with membrane. She had fought valiantly to keep me from knowing her secret. She had been hiding that sore throat for three days at least and lying to her parents in order to escape just such an outcome as this.

در آخرین حمله غیرمنطقی، به گردن و فک کودک غلبه کردم. قاشق نقره‌ای سنگین را به زور پشت دندان هایش فرو بردم و در گلویش فرو بردم تا دهانش را ببندم. و اینم از این -- هر دو لوزه پوشیده از غشائی بود. او شجاعانه جنگیده بود تا من راز او را ندانم. او حداقل به مدت سه روز آن گلو درد را پنهان کرده بود و به والدینش دروغ می گفت تا از چنین نتیجه‌ای در امان بماند.

Now truly she was furious. She had been on the defensive before but now she attacked. Tried to get off her father's lap and fly at me while tears of defeat blinded her eyes.

حالا واقعاً عصبانی شده بود. او قبلاً در حالت دفاعی بود اما اکنون او حمله کرد. سعی کرد از دامان پدرش پیاده شود و به سمت من پرواز کند در حالی که اشک حاصل از شکست چشمان او را کور کرده بود.

2.jpg

Fill Your Gray Bag (کیف خاکستری‌ات را پر کن)

There once was a sick child named John. He had a rare and serious illness, and all the doctors confirmed that he would not live long, though they couldn't say exactly how long it would be. John spent long days in the hospital, saddened by not knowing what would happen, until one day a clown who was passing by saw how sad John was and came over to say:

روزی کودکی مریض به نام جان بود. او یک بیماری نادر و جدی داشت و همه پزشکان تایید کردند که جان مدت زیادی زنده نخواهد ماند، اگرچه دقیقاً نمی‌توانستند بگویند چقدر طول خواهد کشید. جان روزهای طولانی را در بیمارستان گذراند و از این که نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد غمگین بود. تا این که یک روز دلقکی که از آنجا رد می‌شد جان را دید که چقدر غمگین است. دلقک نزدیک آمد تا بگوید:

-"How come you're standing there like that? Haven't they told you about the Heaven for sick children?

-«چه شده است که اینطوری اینجا ایستاده‌ای؟ مگر از بهشتی که برای ​​بچه‌های مریض وجود دارد، به تو نگفته‌اند؟»

John shook his head, but continued listening intently.

جان سرش را [به نشانه پاسخ منفی] تکان داد، اما با دقت به گوش دادن ادامه داد.

-"Well, it's the best place you could ever imagine, much better than heaven for parents or anyone else. They say it's like that to compensate children for having being sick. But to enter it there is one condition."

-«خب، آنجا بهترین جایی است که می‌توانی تصور کنی، خیلی بهتر از بهشتی که ​​برای پدر و مادر یا هرکس دیگری وجود دارد. آن‌ها می‌گویند که برای جبران بیماری بچه‌ها اینطوری آنجا را به بهترین جا تبدیل کرده‌اند. اما ورود به آن یک شرط دارد.»

-"What is it?"

asked John, concerned.

  • جان با نگرانی پرسید: «چه شرطی؟»

-"You cannot die without having filled the bag."

  • «تو نمی‌توانی بدون پر کردن کیسه بمیری.»

-"The bag?"

  • «کیسه؟»

-"Yes, yes. The bag. A large grey bag like this,"

  • «بله، بله. کیسه. یک کیسه بزرگ خاکستری مثل این.»

said the clown as he pulled one out from under his jacket and gave it to John.

-"You were lucky I had one on me. You have to fill it with notes so you can buy your ticket."

دلقک در حالی که یک کیسه از زیر ژاکتش بیرون می‌آورد رو به جان گفت: «خیلی خوش شانسی که یکی همراه خودم داشتم. باید آن را با یادداشت‌هایت پر کنی تا بتوانی بلیط خودت را بخری.»

-"Notes? It's no use then. I haven't any money."

  • «یادداشت؟ پس فایده‌ای ندارد. من هیچ پولی ندارم.»

-"No, not ordinary notes, my boy. Special notes: notes for good deeds, pieces of paper on which you write every good thing you do. At night an angel comes and checks all this paperwork, and exchanges the good ones for tickets to heaven."

-«نه پسرم، یادداشت‌های معمولی نه. یادداشت‌های ویژه: یادداشت‌هایی برای کارهای خوب، تکه‌های کاغذی که روی آن هر کار خوبی که انجام می‌دهی، می‌نویسی. شب فرشته‌ای می‌آید و همه این کاغذ بازی را چک می‌کند و خوب‌ها را با بلیط به بهشت عوض می‌کند.»

-" Really?"

  • «واقعا؟»

-" Of course! But be sure to hurry up and fill your bag. You've been sick a long time and we don't know if you have enough time left to fill the bag. This is a unique opportunity and you cannot die before completing it; that would be a terrible shame!"

-«البته که واقعا! اما حتماً عجله کن و کیسه‌خود را پر کن. مدت زیادی است که بیمار هستی و نمی‌دانیم که آیا زمان کافی برای پر کردن کیسه داری یا نه. این یک فرصت منحصر به فرد است و نمی‌توانی قبل از تکمیل آن بمیری. در این صورت شدیدا مایه شرمساری خواهد بود!"

The clown was in a hurry, and when he left the room John was pensive, staring at the bag. What his new friend had told him seemed wonderful, and he had nothing to lose by trying. That same day, when John's mother arrived to see him, he gave her the best of smiles, and made an effort to be more cheerful than usual, since he knew this made her happy. Then, when he was alone, he wrote on a piece of paper:

دلقک عجله داشت و وقتی از اتاق خارج شد جان خیره به کیسه، غرق در تفکر بود. چیزی که دوست جدیدش به او گفته بود فوق العاده به نظر می‌رسید و به جز تلاش کردن چیزی برای از دست دادن نداشت. در همان روز، وقتی مادر جان برای دیدنش آمد، جان بهترین لبخند را به مادرش زد و سعی کرد بیشتر از همیشه شاد باشد، زیرا می‌دانست که این کار باعث خوشحالی او می‌شود. بعد وقتی تنها شد روی کاغذی نوشت:

-"Mum smiled today."

  • «مامان امروز لبخند زد.»

And he put the piece of paper in the bag.

و آن تکه کاغذ را درون کیسه گذاشت.

The next morning, as soon as he woke up, John ran to see the bag. And there it was! A real ticket to heaven! The ticket looked so magical and wonderful that it filled John with excitement, and he spent the rest of that day doing everything he knew to cheer up the doctors and nurses, and he was company to the children who felt most lonely. He even told jokes to his little brother and took some books to study a little. And for every one of those things he put a piece of paper in his bag.

صبح روز بعد، به محض بیدار شدن، جان دوید تا کیف را ببیند. و آنجا بود! بلیط واقعی بهشت! بلیط به قدری جادویی و شگفت انگیز به نظر می‌رسید که جان را بسیار هیجان‌زده کرد و بقیه آن روز را صرف انجام هر کاری کرد تا پزشکان و پرستاران را شاد و بچه‌هایی را که بیشتر احساس تنهایی می‌کردند، همراهی کند. حتی برای برادر کوچکش جوک می‌گفت و چند کتاب را تهیه کرد تا کمی مطالعه کند. و برای هر یک از آن کارها، یک تکه کاغذ در کیفش گذاشت.

And so it continued, every day John woke up with the excitement of counting his new tickets to heaven, and working on getting a lot more. He did as much as he could, because he realized it was no good just to accumulate tickets in the bag in any way he could: every night the angel arranged them in the tidiest way, taking up the least space. And John was forced to continue doing good work at top speed, with the hope of filling the bag before getting too sick …

و همین‌طور ادامه پیدا کرد، جان هر روز با هیجان شمارش بلیط‌های جدیدش برای رسیدن به بهشت ​​از خواب بیدار می‌شد، و برای به دست آوردن تعداد بلیط بیشتری کار می‌کرد. او تا جایی که می‌توانست [کارهای خوب] انجام داد، زیرا متوجه شد که جمع کردن بلیط‌ها به هر شکلی، کار خوبی نیست: فرشته هر شب آن‌ها را به مرتب‌ترین شکل دسته‌بندی می‌کرد تا کمترین فضا را اشغال کند. و جان مجبور شد به انجام کارهای خوب با حداکثر سرعت ادامه دهد، به این امید که قبل از این که بیماری‌اش شدید شود، کیسه را پر کند ...

And although he spent many days on this, he never filled the bag. John had become the most beloved child at the hospital, and he had done so in the most cheerful and helpful way,… and this ended up completely healing him. Nobody knew how it happened: some said that his joy and his attitude must have cured him, others were convinced that the hospital staff loved him so much that they spent extra hours to try to find a cure and provide the best care, and some told how a couple of elderly millionaires who John had cheered up lot during their illness had paid for him to have expensive experimental treatment.

و اگرچه روزهای زیادی را صرف انجام این کار کرد، اما هرگز کیسه را پر نکرد. جان تبدیل به محبوب‌ترین کودک بیمارستان شده بود، و این کار را به شادی‌بخش‌ترین و کمک‌کننده‌ترین شکل ممکن انجام داده بود، و همین در نهایت باعث بهبودی کامل وی شد. هیچ کس نمی‌دانست که چگونه این اتفاق افتاد: برخی گفتند که شادی و رفتار او احتمالاً او را درمان کرده است، برخی دیگر متقاعد شده بودند که کارکنان بیمارستان آنقدر او را دوست داشتند که ساعت‌های بیشتری را صرف تلاش برای یافتن درمانی و ارائه بهترین مراقبت کردند. و برخی هم گفتند که چگونه زوجی مسن میلیونری که جان در طول بیماری‌شان، روحیه زیادی به آن‌ها داده بود، هزینه‌ی درمان آزمایشی گران قیمت جان را پرداخت کردند.

The fact is that all these were true because, as the clown had seen so many times, you only have to put a bit of heaven in your old gray bag each night to transform what seems like a dying existence into the very best days of your life, however long they should last.

واقعیت این است که همه این‌ها درست بود، زیرا همانطور که دلقک بارها دیده بود، شما فقط باید هر شب کمی از بهشت ​​را در کیف خاکستری قدیمی خود قرار دهید تا چیزی که به نظر می‌آید یک وجود در حال مرگ است را به بهترین روزهای زندگی خود تبدیل کنید. هر چقدر هم که نیاز دارد طول بکشد.

Story of an Illness (داستان یک بیماری)

To tell you the truth, I much prefer to be sick at home. At a hospital, no question, the light bulbs are stronger and things are more scientific in general. But at home, as they say, even straw tastes better.

راستش را بگویم، بیشتر ترجیح می‌دهم در خانه بیمار باشم. در بیمارستان، بدون شک، لامپ‌ها قوی‌تر و به طور کلی مسائل علمی‌ترهستند. اما در خانه، همانطور که می‌گویند، حتی نِی هم طعم بهتری دارد.

Judge for yourselves. My family brings me to the hospital with typhoid fever, in hopes of easing my suffering, and immediately my eyes fall on a poster: “Corpses for pick up between three and four.”

خودتان قضاوت کنید. خانواده‌ام مرا با تب حصبه به بیمارستان می‌آورند به امید این که از رنجم کاسته شود و بلافاصله چشمم به پوستری می‌افتد: «بردن جسدها بین ساعت سه تا چهار.»

I don’t know about other patients, but my knees frankly buckle. “Look, Comrade,” I addressed the orderly who’s writing me up, “why did you have to post such a vulgar poster? People here feel weakened as it is.”

من در مورد سایر بیماران اطلاعی ندارم، اما رک و پوست کنده بگویم، زانوهای من که سست می‌شوند. به خدمه بیمارستان که وضعیت من را می‌نویسد گفتم: «ببین رفیق، چرا باید حتما چنین پوستر نامناسبی را اینجا بگذاری؟ مردم اینجا به خاطر این پوستر احساس ضعیف بودن می‌کنند.»

Boy, is he scandalized. “Just look at him, ready to croak, yet he too must criticize! First get better, dear Comrade, though that’s highly unlikely. Or else you’ll be picked up between three and four!”

پسر، آیا رسوا شده بود (او را ضایع کردم؟).

«فقط بهش نگاه کن، آماده غر زدن است، اما او هم باید انتقاد کند! اول بهتر شو، رفیق عزیز، هر چند بعید است. یا که تو را هم بین ساعت سه تا چهار می‌برند!» (از زبان خدمه گفت)

Here a nurse hops over to take me to the “hosing station.” “A housing station? What am I, a horse? Can’t you call it something more poetical—a bath?”

اینم از پرستاری که می‌پرد تا مرا به "بخش مراقبت" ببرد. «بخش مراقبت؟ من چه هستم؟ آیا یک اسب هستم؟ نمی‌توانی اسم شاعرانه‌تری را برایش به کار ببری - حمام مثلا؟»

Now the nurse is miffed. “Really, patient, such subtleties you notice; I don’t see how such a nosey one can recover.” So she takes me to the washroom and tells me to undress.

حالا هم پرستار قهر کرد. «جدی می‌گویم آقای بیمار، به چیزهای ظریفی توجه می‌کنی. نمی‌دانم همچین آدم فضولی چگونه می‌تواند بهبود یابد.» بنابراین او مرا به حمام می‌برد و به من می‌گوید که لباس‌هایم را در بیاورم.

I unbutton my pants with shaky fingers and suddenly observe a head sticking out of the tub. “What are you devils doing to me? This is the women’s washroom!”

دکمه‌های شلوارم را با انگشتان لرزان باز می‌کنم و ناگهان کله‌ای را می‌بینم که از وان بیرون زده است. «ای شیاطین دارید با من چه می‌کنید؟ اینجا دستشویی زنانه است!»

The nurse hushes me. “Never mind the hag—she’s running a bad fever, even worse than yours; unconscious. Undress freely; we’ll drag her out.”

پرستار من را ساکت می‌کند. «هرگز اهمیتی به این عجوزه نده - او تب بدی دارد، حتی بدتر از تو؛ هشیار نیست. تو آزادانه لباست را دربیاور، ما او را بیرون خواهیم کشید.»

“The hag may be unconscious, but I’m not,” I object. “And it gives me no pleasure to observe what you have floating in there.”

مخالفت می‌کنم: «ممکن است این پیرزن ناهشیار باشد، اما من که نیستم». پرستار گفت: «و همینطور مشاهده آنچه آنجا آویزان است برای من هم هیچ لذتی ندارد.»

The orderly arrives to the commotion. “First time,” he declares, “I’ve seen such a picky patient. A dying woman is taking her last bath, and he makes a face. No matter what, she can’t see a thing. And in any case, it’s not like the sight of your naked body will delay her in this world. No, I much prefer them when they arrive unconscious, without a taste for scientific discussions.”

خدماتی به بحث ما می‌رسد. او می‌گوید: «من اولین بار است که چنین بیمار حساسی را دیده‌ام. زنی که در حال است دارد آخرین حمام خود را می‌گیرد و حالا اوست که قیافه می‌گیرد. مهم نیست، او نمی‌تواند چیزی را ببیند. و در هر صورت اینطور نیست که دیدن بدن لخت تو زنده ماندن پیرزن را به تاخیر بیندازد (🙄). نه، من وقتی بیماران بیهوش به اینجا می‌رسند و نظری درباره بحث‌های علمی ندارند را بیشتر ترجیح می‌دهم.»

Now the crone in the tub pipes up. “Lift me out, you beasts, or I’ll pull your scurvy joints apart!”

حالا پیرزن عجوزه در وان به یکباره به صدا در می‌آید. «ای هیولاها من را بیرون بیاورید، وگرنه مفاصل ضعیفتان را را از هم باز می‌کنم!»

So they drag her out, stick me in, and after the bath, issue me a set of pajamas four sizes too big. It was a special torture in that hospital, I learned later, to dress undersized patients in huge pajamas and vice versa. But my fever continues to grow, and I choose not to squabble over this.

بنابراین او را بیرون می‌کشیدند، من را داخل وان گذاشتند و بعد از حمام، یک ست لباس خواب چهار سایز بزرگتر از من برایم آوردند. بعداً فهمیدم که پوشاندن لباس بزرگ به بیماران با قد و قامت کوچک، یک برنامه شکنجه خاص در آن بیمارستان بود و همینطور بالعکس (پوشاندن لباس کوچک به بیماران با قد و قامت بزرگ). اما تب من همچنان رو به افزایش است و من تصمیم می‌گیرم سر این موضوع بحث و جدل نکنم.

So they find me a bed in a smallish room of maybe thirty people. Some are pretty far gone; others seem to be on the mend; others play checkers; those who can read shuffle from bed to bed, examining people’s charts. I say to the nurse, “If I came to a madhouse by mistake, please tell me now. In all other hospitals it’s peaceful and quiet. Here it’s like a flea market.”

بنابراین آن‌ها برای من تختی در یک اتاق کوچک با شاید سی نفر آدم پیدا کردند. برخی از آن‌ها وضع وخیمی داشتند. به نظر می‌رسد مابقی در حال بهبود هستند؛ تعدادی دیگر چکرز بازی می‌کنند. کسانی که توانایی خواندن دارند به صورت تصادفی از تختی به تخت دیگر نمودار وضعیت بیماران را بررسی می‌کنند. به پرستار می‌گویم: «اگر اشتباهی به دیوانخانه آمدم، لطفاً همین الان به من بگو. تمام بیمارستان‌های دیگر آرام و ساکت است. اینجا شبیه یک بازار خرده فروشی است.»

“Just listen to him! Maybe you want a private room? And a special nurse with a flyswatter?”

« تو رو خدا فقط به بین پسر گوش کن! احتمالا تو یک اتاق خصوصی می‌خواهی؟ و یک پرستار مخصوص همراه با مگس‌کش؟» (به طعنه)

I begin to shout for the chief physician, but instead the same orderly arrives. On seeing him, my weakened system blows its fuses, and I pass out.

من شروع به فریاد زدن پزشک ارشد می‌کنم، اما در عوض همان خدمه از راه می‌رسد. با دیدنش، سیستم ضعیف بدن من فیوز می‌پراند و از حال می‌روم.

When I come to, three or four days later, the nurse greets me: “Well, well. We have a real tough cookie here, don't we? We put you next to an open window—by mistake—and still you made it. Now, if you don’t pick something up from your neighbors, we’ll soon be wishing you a happy recovery.”

وقتی بعد از سه چهار روز به خودم آمدم، پرستار به من سلام کرد: «خب، خب. ما اینجا یک کلوچه سخت داریم، اینطور نیست؟ ما شما را در کنار یک پنجره باز قرار دادیم - به اشتباه - و با این حال باز هم موفق شدی. حالا، اگر چیزی از همسایگان (بیماران دیگر) خود نگرفتی، به زودی ریکاوری شادی را برایت آرزو خواهیم کرد.»

I didn’t pick up anything, except for a whooping cough—there was a children’s division in the back. As the nurse explained, I must have been fed from a sick child’s plate—by mistake. But all in all, as they say, nature persevered, and again I began to recover.

من چیزی برنداشتم، به جز سیاه سرفه - یک تقسیم‌بندی بین بچه‌ها‌ی بیمار در آن پشت وجود داشت. همانطور که پرستار توضیح داد، من باید به اشتباه از بشقاب یک کودک بیمار تغذیه کرده باشم. اما در کل، همانطور که پرستاران می‌گویند، طبیعت مقاومت کرد و من دوباره شروع به بهبودی کردم.

Later, true, I developed a nervous rash all over my body. The doctor told me to stop fretting, but I couldn’t, because they wouldn’t discharge me. One day they forgot; another, my chart was missing. Or they had a wave of new patients—the wives of the patients already hospitalized—and all the staff was busy. The orderly comforted me that it had only been eight days; some wait for three weeks.

درست است که بعدا یک جوش عصبی هم در تمام بدنم ایجاد شد. دکتر به من گفت که دست از کچ خلقی بردار، اما نمی‌توانستم، چون مرخصم نمی‌کردند. یک روز دوباره یک چیز دیگر را فراموش کرده بودند؛ نمودار من گم شده بود. یا موجی از بیماران جدید داشتند - همسران بیمارانی که قبلاً در بیمارستان بستری بودند - و همه کارکنان سرشان شلوغ بود. خدمه به من دلداری داد که فقط هشت روز گذشته است و برخی سه هفته هم منتظر مانده‌اند.

In the end, I was discharged and sent home. “You know, Petia,” my wife told me, “last week we thought you were no more. We received a note from the hospital: ‘On receiving this, kindly come to retrieve your husband’s body.’”

در نهایت مرخص و به خانه فرستاده شدم. همسرم به من گفت: «می‌دانی پتیا، هفته گذشته فکر می‌کردیم که تو دیگر نیستی (مردی). یادداشتی از بیمارستان دریافت کردیم: «با دریافت این نامه، لطفاً برای بازیابی جسد شوهرتان بیایید.»

It turned out a patient had died, and they had decided it was me, for some reason. I was about to run there and raise hell, but remembered how it was, and didn’t. Stayed home. And now if I’m sick, I stay home. Seems safer that way.

معلوم شد که یک بیمار فوت کرده بود و آن‌ها بنا به دلایلی تصمیم گرفته بودند که آن بیمار من هستم. می‌خواستم به آنجا بروم و جهنم به پا کنم، اما یادم آمد که [وضعیت آنجا] چطور بود و چنین چیزی نمی‌شد. در خانه ماندم. و حالا اگر مریض باشم، در خانه می مانم. اینطوری امن‌تر به نظر می‌رسد.

3.jpg

short story about a sick girl (داستانی کوتاه درباره یک دختر بیمار)

It was last fall that I was told I had the Sickness. It’s been plaguing our land for years. The doctors have been working on a cure ever since they heard of the first case, but they were never able to find a real one until now. The best they’d had was a treatment. In their experiment, they were also able to find a vaccine, but they told me it was found long after the Sickness first came into my body.

پاییز گذشته بود که به من گفتند این بیماری را دارم. سال‌هاست که بلای جان ما شده است. پزشکان از زمانی که اولین مورد را شنیدند در حال کار کردن روی یک درمان آن هستند، اما تا به حال هرگز نتوانستند یک روش درمان درست پیدا کنند. بهترین کاری که کردند، یک مراقبت بود. همچنین در دوره آزمایش‌های‌شان، می‌توانستند واکسنی پیدا کنند، اما به من گفتند که این واکسن مدت‌ها پس از ورود بیماری به بدن من پیدا شده است.

Apparently, Sickness is a disease which first enters your body without detection, and the source is unknown. That’s why everyone now but the infected such as myself are always having to take the vaccine. The infected are being given treatments.

ظاهراً بیماری یک مرض است که ابتدا بدون تشخیص وارد بدن شما می‌شود و منبع آن نامشخص است. به همین دلیل است که در حال حاضر همه به جز مبتلایانی مانند، من همیشه مجبورند واکسن بزنند. مبتلایان تحت درمان قرار می‌گیرند.

My family was overjoyed when they first heard of the treatment. I wasn’t especially. I’d just go back to living with them, just coming to the doctor every month again so that the Sickness could be managed.

وقتی خانواده‌ام برای اولین بار درباره درمانم شنیدند، بیش از حد خوشحال شدند. من خصوصا اصلا خوشحال نشدم. تنها به زندگی با آن‌ها (خانواده‌ام) باز خواهم گشت. فقط هر ماه دوباره به دکتر می‌آیم تا بیماریم را مدیریت کنند.

The problem is that I didn’t want the treatment. And I especially don’t want that new potion, which the doctor claims will cure me. I don’t want to risk trying it for fear that I will keep living. Which I, of course, and logically, don’t want to.

مشکل این است که من درمان را نمی‌خواستم. مخصوصا آن معجون جدیدی را که دکتر ادعا می‌کند مرا درمان می‌کند. من نمی‌خواهم از ترس این که نتوانم به زندگی ادامه دهم، آن را امتحان کنم. که قطعا و منطقاً نمی‌خواهم [با ترس ادامه دهم].

I suppose I should explain now. It’s really quite simple, actually. When I was born, I was born different. I couldn’t smell or taste. My world is totally bland without them. Not to mention that I’m colorblind, so that even something as beautiful as a rainbow is messed up.

فکر کنم الان باید توضیح بدهم. در واقع بسیار ساده است. وقتی به دنیا آمدم، متفاوت به دنیا آمدم. نمی‌توانستم بو یا مزه کنم. دنیای من بدون آن‌ها کاملاً بدون مزه است. ناگفته نماند که من کور رنگ هستم، یعنی حتی چیزی به زیبایی رنگین کمان را هم نمی‌توانم درک کنم.

As a result, when I was told I had the Sickness, I was a little relieved. Though I could still talk and hear and see (with different colors) – and touch of course – my world didn’t always feel right. I’ve always really been a tiny bit excited about the way I’d die. I’ve really actually always preferred to die heroically; instead of from the Sickness, but I guess what happens to you isn’t always your choice.

در نتیجه وقتی به من گفتند که این بیماری را دارم، کمی راحت شدم. اگرچه هنوز می‌توانستم صحبت کنم و بشنوم و ببینم (با رنگ‌های مختلف) - و البته لمس کنم - دنیای من همیشه درست نبود. من واقعاً همیشه در مورد این که چطوری می‌میرم کمی هیجان‌زده بودم. واقعاً همیشه ترجیح دادم قهرمانانه بمیرم؛ به جای این که از بیماری بمیرم. اما گمان می‌کنم آنچه برای شما اتفاق می‌افتد همیشه به انتخاب شما نیست.

However, I made sure that I would not receive the treatment when the option arose. The treatment was a shot, which I swore I’d never let anyone give me. Both the doctor and my family were shocked. My doctor thought that I must have had some sort of problem at home, and he left the room so my family could talk to me alone. My family rushed over to me and began to protest. The doctor knew well that, though I was over thirteen years old, an adult, my family would probably do everything in their power to convince me to do what they wanted.

با این حال، مطمئن شدم که وقتی این گزینه پیش بیاید، روند درمان را قبول نخواهم کرد. درمان یک شانس بود، که قسم خوردم هرگز اجازه ندهم کسی آن را به من بدهد. هم دکتر و هم خانواده من شوکه شده بودند. دکترم فکر کرد حتماً در خانه مشکلی خانوادگی دارنم و از اتاق خارج شد تا خانواده‌ام بتوانند تنها با من صحبت کنند. خانواده‌ام فورا به سمتم آمدند و شروع به اعتراض کردند. دکتر به خوبی می‌دانست که، چون من فقط سیزده سال بیشتر نداشتم احتمالاً یک بزرگسال یا خانواده‌ام تمام تلاش خود را می‌کنند تا من را متقاعد کنند همان کاری که می‌خواهند را انجام دهم.

I remember how little Thomas said that the Sickness had made me crazy, why else would I refuse treatment? Mother and Father begged me to take it, because, as Mother put it, “Both me and your father are too frail, and Thomas too foolish, to be able to survive without help from you.” I looked at her, staring at me, for a second before turning away to face the wall. I knew I was being selfish, but this was the one thing I’d always wanted in life: to leave it. I think they knew deep in their hearts why I did it, too, but were unwilling to accept it.

یادم می‌آید که چطور توماس کوچولو گفت که بیماری من را دیوانه کرده، وگرنه چرا باید از درمان امتناع می‌کردم؟ مادر و پدر به من التماس کردند که روند درمان را قبول کنم، زیرا به قول مادر: «هم من و هم پدرت خیلی ضعیف هستیم و توماس هم بیش از حد احمق که بتوانیم بدون کمک تو زنده بمانیم.» برای یک لحظه قبل از اینکه برگردم و رویم را به دیوار برگردانم، به او نگاه کردم، او هم به من خیره شد. می‌دانستم که خودخواهی می‌کنم، اما این تنها چیزی بود که همیشه در زندگی می‌خواستم: که رهایش کنم. فکر کنم آن‌ها هم در اعماق قلبشان می‌دانستند که به چه علت من این کار را انجام دادم، اما حاضر به پذیرش آن نبودند.

It wasn’t until this afternoon when the doctor came in with John that I began to reconsider. It started with the knock on the door, and the doctor peering in at me. “There’s a young man here who wants to see you,” he’d said, looking unsure. He must have told John about the cure. Ever since I’d refused the treatment, I’d grown sicker and sicker each day.

هنوز بعد از ظهر نشده بود که دکتر به همراه جان وارد شد و من شروع به بازنگری [درمان] کردم. با در زدن اتاق و نگاه دکتر به من شروع شد. در حالی که به نظر مطمئن نمی‌رسید گفت: «یک مرد جوان اینجاست که می‌خواهد شما را ببیند.» او حتما به جان در مورد درمان گفته باشد. از زمانی که درمان را رد کرده بودم، هر روز بیمارتر و بیمارتر می شدم.

I knew that John would be coming to see me. He’d probably been waiting until I was nearly dead and he thought wouldn’t refuse him to confront me. I also wasn’t surprised that he wasn’t with my family, either. He was the only one I’d ever told about my hopes and dreams, and the only one who’d ever have a chance of convincing me – my family’s presence would only mess everything up.

می دانستم که جان برای دیدنم خواهد آمد. او احتمالاً منتظر بود تا من تقریباً بمیرم و فکر می‌کرد من از روبه‌رو شدن با او امتناع نمی‌کنم. من هم تعجب نکردم که همراه خانواده‌ام نبود. او تا به حال تنها کسی بود که امیدها و رویاهایم را بهش گفته بودم و تنها کسی بود که فرصتی برای متقاعد کردن من داشت - حضور خانواده‌ام فقط همه چیز را به هم می‌زد.

"You are dying," he said, looking at me sternly.

در حالی که کاملا به من خیره شده بود گفت: «تو داری می‌میری.»

"Your point?" I recounted, returning the look with a glare.

حرفش را بازگو کردم و با خیره شدن نگاهم را برگرداندم: «منظورت؟»

"You can't afford to die; there are several people who you are responsible for, not to mention me."

«تو نمی‌توانی بمیری؛ نیازی به گفتن نیست؛ آدم‌هایی هستند که تو مسئولیتشان را برعهده داری.

"If, in dying they die too, then that shows their weakness, not mine."

«اگر با مردن من آن‌ها هم بمیرند، این نشان دهنده ضعف آن‌هاست، نه ضعف من.»

"You are not allowed to die. And you can reverse this. Why do you not?"

«تو اجازه نداری بمیری. و می‌توانی برعکس همین را هم بگویی. چرا نمی‌توانی؟»

Yep. The doctor had told him about the cure.

بله دکتر در مورد درمان به او (جان) گفته بود.

"Because I don't like the feeling before it. I am not like you."

«چون من احساس قبل از آن را دوست ندارم. من مثل شما نیستم.»

"I'll break your ribs, and arms and legs and force you to drink!" he yelled.

او فریاد زد: «من دنده‌ها، دست‌ها و پاهایت را می‌شکنم و مجبورت می‌کنم که بنوشی!»

"And in doing so I will drown for I will not swallow." I looked at him sadly.

با ناراحتی نگاهش کردم. «و با انجام این کار غرق خواهم شد زیرا قورت نمی‌دهم.»

"Please don't die..." tears were brought to his eyes.

اشک در چشمانش جمع شد: «لطفا نرو...»

"I'll think about it." I said, looking at him as he turned away and walked back out the door. I knew he hadn’t been planning to shed any tears during the confrontation. It had ruined it, he knew, and he hadn’t bothered trying to convince me any more, or there would be no chance at all for his next, which he was surely already planning.

در حالی که به او نگاه می‌کردم گفتم: «در مورد آن فکر می‌کنم.» برگشت و از در بیرون رفت. می‌دانستم که او قصد نداشت در جریان درگیری اشکی ریخته شود. آن را خراب کرده بود، او می‌دانست و دیگر به خود زحمت نداده بود که من را متقاعد کند، وگرنه هیچ شانسی بعدی برای او وجود نداشت که مطمئناً از قبل برنامه‌ریزی کرده بود.

Health is Wealth! (سلامتی ثروت است)

the king invited expert doctors from various parts of his country and offered them generous rewards to make him fit. Unfortunately, none could help the king gain his health and fitness. The king spent enormous amounts of money but everything went in vain.

شاه پزشکان متخصص را از مناطق مختلف کشورش دعوت کرد و برای این که در به تناسب اندام رسیدن پادشاه کمک کنند، به آن‌ها پاداش‌های سخاوتمندانه‌ای پیشنهاد کرد. متاسفانه هیچ کس نتوانست به پادشاه کمک کند تا سلامت و تناسب اندام خود را بدست آورد. پادشاه مقدار پول زیادی خرج کرد اما همه آن بیهوده شد.

One fine morning, a holy man visited the country. He heard about the ill-health of the king, and informed the minister at the palace that he could easily cure the king. Hearing these promising words, the minister became very happy. He requested the king to meet the holy man to get rid of his problem.

یک صبح خوب، مرد مقدسی به کشور وارد شد. او از وضعیت ناخوشایند پادشاه شنید و به وزیر در قصر خبر داد که به راحتی می تواند شاه را درمان کند. وزیر با شنیدن این سخنان امیدوارکننده، بسیار خوشحال شد. وزیر از پادشاه درخواست کرد که با آن مرد مقدس ملاقات کند تا از مشکلش خلاص شود.

The holy man resided at a distant place. Since the king could not move his body, he asked the minister to bring the holy man to the palace, but the holy man refused. He said that the king had to go to him, in order to get cured.

آن مرد مقدس در مکانی دور سکونت داشت. از آنجایی که شاه نمی توانست بدن خود را حرکت دهد، از وزیر خواست تا آن مرد مقدس را به قصر بیاورد، اما مرد مقدس نپذیرفت. او گفت که پادشاه باید برای شفا درمان شدن نزد او برود.

After strenuous efforts, the king met the holy man at the latter’s residence. The holy man complimented the king saying that he was a good ruler, and said that he would soon regain his health. He asked the king to come for treatment the next day. He told the king also that the king would be treated only if he came on foot to the holy man’s residence.

پس از تلاش‌های فراوان، پادشاه در اقامتگاهی دیگر با مرد مقدس ملاقات کرد. مرد مقدس از پادشاه تعریف کرد و گفت که او پادشاه خوبی است و به زودی سلامتی خود را به دست خواهد آورد. از شاه خواست که فردای آن روز برای معالجه بیاید. او همچنین به پادشاه گفت که تنها در صورتی درمان می‌شود که با پای پیاده به اقامتگاه مرد مقدس بیاید.

The King was unable to walk even a few steps on the road, but aided by his followers, he reached the holy man’s place. Unfortunately, the holy man was not available there and his devotee requested the king to come and meet him the next day for treatment.

شاه قادر نبود حتی چند قدمی در جاده راه برود، اما با کمک یاران خود به محل اقامت آن مرد مقدس رسید. متاسفانه مرد مقدس آنجا نبود و مریدش از پادشاه درخواست کرد که فردای آن روز برای معالجه و دیدار وی بیاید.

This was repeated for two weeks and the king never met the holy man, and never had any treatment.

این کار به مدت دو هفته تکرار شد و پادشاه هرگز آن مرد مقدس را ملاقات نکرد و هرگز درمان نشد.

Gradually, the king realized that he felt a lot lighter, lost a considerable amount of weight and felt more active than before. He realized the reason why the holy man asked him to reach his place by walking.

به تدریج، پادشاه متوجه شد که احساس سبکی بسیار بیشتری می‌کند، مقدار قابل توجهی از وزن خود را از دست داده و بیش از گذشته احساس فعال بودن می‌کند. او متوجه شد که چرا آن مرد مقدس از او خواست تا با پیاده روی به اقامتگاه خود برسد.

Very soon, the king regained his health, and the people were very happy in his kingdom.

پادشاه خیلی زود سلامتی خود را به دست آورد و مردم از پادشاهی او بسیار خوشحال شدند.

4.jpg

اپلیکیشن زبانشناس

آیا می‌خواهید یادگیری زبان انگلیسی را فقط با استفاده از یک موبایل آغاز کنید؟ همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را دانلود و نصب کنید تا تمام نیازهای خود برای یادگیری زبان انگلیسی را فقط با یک اپلیکیشن برطرف کنید. اپلیکیشن زبانشناس با رابط کاربری ساده و رفع مشکلات و چالش‌های اپلیکیشن‌های خارجی، به بهترین اپلیکیشن فارسی زبان برای یادگیری زبان انگلیسی تبدیل شده است. همین حالا دانلود کنید.

سخن پایانی

اگر به مطالعه داستان های انگلیسی درباره بیماری و مریضی علاقه دارید، حتما زیر همین پست با ما در میان بگذارید تا داستان‌های بیشتری برای شما عزیزان قرار دهیم. ضمن این که زبانشناس برای همه‌ی شما زبان آموزان عزیز آرزوی سلامتی و تندرستی می‌کند. مرسی که تا پایان همراه ما بودید 💙

دیدگاهتان را بنویسید