5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی با ترجمه فارسی

اگربه مطالعه داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی علاقه‌مندید؛ در این مقاله پنج نمونه از بهترین‌ها را به همراه ترجمه فارسی به شما ارائه می‌کنیم.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ دی منتشر شد 
5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی با ترجمه فارسی.jpg

زندگی سرشار از لحظات، احساسات و تجربیات مختلف است. زندگی یک هدیه و یک راز است که ما و شمایی که در حال مطالعه این مطلب هستید، خوشبختانه شانس استفاده از آن را به دست آورده‌ایم. شانسی که به دست آوردن آن با توجه به وسعت هستی بسیار نادر است. داستان های انگلیسی درباره زندگی تاثیر شگفت‌انگیزی در نگاه شما به زندگی می‌گذارد. همینطور یادگیری بسیاری از کلمات و جملات جدید انگلیسی در این باره را یاد خواهید گرفت. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز تهیه کرده‌ایم که بسیار جذاب و تامل برانگیز هستند. پس لطفا تا انتها همراه ما باشید. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی مطالعه داستان‌های انگلیسی با موضوعات متنوع را از دست ندهید.

This mystery called life (این رازی که اسمش زندگی است)

I sit by the side of my house with my back propped up against the Meethee neem tree, watching the miniature world of ants going about their business carrying loads. We have had rain for the past few days. The sun has come out today bringing with it the promise of a sunny day. Intermittent clouds pass by casting a momentary shadow from time to time. The ants meanwhile, traverse their path with a single minded determination.

کنار خانه‌ام نشسته‌ام و پشتم را به درخت میتا نیم تکیه داده‌ام و به تماشای دنیای مینیاتوری مورچه‌هایی می‌نشینم که در حال انجام کار خودب یعنی حمل بار هستند. در چند روز گذشته بارندگی داشتیم. خورشید امروز بیرون آمده و نوید یک روز آفتابی را به همراه دارد. ابرهای متناوب با ایجاد سایه‌ای لحظه به لحظه و هر از چند گاهی عبور می‌کنند. در این میان مورچه‌ها با عزمی واحد مسیر خود را طی می‌کنند.

Today is one of those days when I can call myself ‘peaceful’. I am happy. In this blissful state I put a question to the universe, ” why is it that the state of happiness is impermanent? Why can't we be peaceful and happy on a continuous basis? What ails humanity?” The more we seek peace by surrounding ourselves with all the things we deem as necessary,to make us happy, the more it eludes us.

امروز یکی از آن روزهایی است که می توانم خودم را «آرام» بنامم. من خوشحالم. در این حالت سعادتمندانه از جهان هستی سوال می‌کنم که «چرا حالت خوشبختی ناپایدار است؟ چرا ما نمی‌توانیم به طور مداوم آرام و شاد باشیم؟ درد بشریت چیست؟» هر چه بیشتر با احاطه کردن خود با چیزهایی که برای خوشحال شدنمان لازم می‌دانیم به دنبال آرامش باشیم، آرامش بیشتر از ما دور می‌شود.

The great thing with asking God a question is that He answers. Always.The answer may come soon or it may take some time, but it always comes. All we need is a trustful, ‘ready-to-receive’ heart. The answer may also be gleaned from reading the words and thoughts of the great masters, seers, and visionaries. Happiness, they declare, is an inner matter. It is to be found within.

نکته مهم سوال درباره خواستن و پرسیدن از خدا این است که او پاسخ می‌دهد. همیشه. پاسخ ممکن است به زودی بیاید یا ممکن است مدتی طول بکشد، اما همیشه می‌آید. تنها چیزی که نیاز داریم یک قلب قابل اعتماد و «آماده پذیرش» است. پاسخ را نیز می‌توان از خواندن سخنان و اندیشه‌های اساتید بزرگ، انسان‌های با بصیرت و رویاپردازان به دست آورد. آن‌ها اظهار می‌کنند که شادی یک امر درونی است. آن را باید در درون پیدا کرد.

Our life on this planet is but a school. A place to learn that what we see around us- things that seem real, are not what they appear to be. What appears to be tangible, solid,viz a chair or a wall, is not solid at all but made up of mostly empty space! Thus, in a way, it is in the’ unseen’ that lies reality. Physicists, through their theory of probability, have opened eyes for those who seek to go deep into the mysteries of life. An atom, the last unit of matter, if further broken down breaks into nothingness- empty space. But the space is not empty. There we find the presence of an array of sub atomic particles viz, electrons, protons, bosons, mesons etc.

زندگی ما در این سیاره چیزی نیست به جز یک مدرسه. مکانی برای یادگیری این که آنچه در اطراف خود می‌بینیم - چیزهایی که واقعی به نظر می‌رسند، آن چیزی نیستند که ظاهرا به نظر می‌رسند. چیزی که ظاهرا قابل لمس و یکدست به نظر می‌رسد، یعنی چه یک صندلی یا یک دیوار باشد، اصلا جامد و یکدست نیست، بلکه عمدتا از فضای خالی تشکیل شده است! بنابراین، به نوعی، «غیبی» است که درون واقعیت نهفته است. فیزیکدانان، از طریق تئوری احتمالات خود، چشمان کسانی را که به دنبال عمیق شدن در اسرار زندگی هستند باز کرده‌اند. یک اتم، آخرین (کوچک‌ترین) واحد ماده، اگر بیشتر شکسته شود به نیستی یا فضای خالی می‌شکند. اما فضا خالی نیست. زیرا در آنجا وجود آرایه‌ای از ذرات زیر اتمی مانند الکترون‌ها، پروتون‌ها، بوزون‌ها، مزون‌ها و غیره را می‌یابیم.

For those who are spiritually inclined, who wish to delve deep into the meaning of life, the subatomic world seems to be the domain of God. Life is an illusion- maya, so said the masters, and the quantum physicists would readily agree to that. Ultimately what we observe, is nothing but almost empty space.Physicists call this space as -the Field. They opine that the field just exists. And so does God. God just is and there is ‘nothing else’. We may very well substitute the word “God” for “field”- and essentially it would mean the same thing.

برای کسانی که به مسائل معنوی تمایل دارند و می‌خواهند عمیقا در معنای زندگی کاوش کنند، به نظر می‌رسد که دنیای زیراتمی، قلمرو خداوند است. بنابراین استادان گفتند که زندگی یک توهم یا مایا است و فیزیکدانان کوانتومی به راحتی با آن موافق هستند. در نهایت چیزی که ما مشاهده می‌کنیم چیزی نیست جز فضایی تقریبا خالی. فیزیکدانان این فضا را میدان می‌نامند. آن‌ها معتقدند که این میدان وجود دارد. و خدا هم همینطور. خدا فقط هست و "هیچ چیز دیگری" وجود ندارد. ما ممکن است به خوبی کلمه "خدا" را جایگزین "میدان" کنیم - و اساسا هم همین معنا را می‌دهد.

Einstein, the greatest scientist ever, opined that we live in a four- dimensional world. The fourth dimension being spacetime. If we could view our reality in a four dimensional way, we would see that everything that now seems to unfold before us with the passing of time, already exists in toto , painted as it were, on the fabric of spacetime. We would see all, the past, the present, and the future with one glance. This is something that eastern philosophy has been saying for ages.

اینشتین، بزرگترین دانشمند تاریخ، عقیده داشت که ما در یک دنیای چهار بعدی زندگی می‌کنیم. بعد چهارم فضا-زمان است. اگر می‌توانستیم واقعیت خود را به صورت چهار بعدی ببینیم، می‌دیدیم که هر چیزی که اکنون به نظر می‌رسد با گذشت زمان در برابر ما آشکار م‌ شود، به طور کلی از قبل وجود داشته است، به همان شکل که بوده است، روی تار و پود فضا زمان نقاشی شده است. می‌توانستیم همه چیز را، چه گذشته، حال و آینده را با یک نگاه ببینیم. این همان چیزی است که فلسفه شرق برای قرن‌ها گفته است.

The only thing that exists is in the ‘now’.The past is dead, gone. My tomorrow will be made based on what I think, believe, and do now.This moment of ‘now’ is all I have. It is now that I have to live. It is the only palpable reality.I do not know what lies ahead, what battles are to be fought. So let me seize this moment to express my love, my appreciation for all that is around me, fill my being with all the air the lungs can hold, join my hands in a prayer of thanksgiving. Let me give thanks for the fact that i am alive,that i am able to walk, to hold a baby in my arms.And lastly, let me give thanks for the love, the kindness that i feel deep inside as i share my morning tea with my family, inside the comfortable room of our abode, sharing our little space on this earth.

تنها چیزی که وجود دارد در "زمان حال" است. گذشته مرده است، رفته است. فردای من بر اساس آنچه اکنون فکر می‌کنم، باور دارم و انجام می‌دهم ساخته خواهد شد. این لحظه از "زمان حال" تنها چیزی است که دارم. الان است که باید زندگی کنم. این تنها واقعیت قابل لمس است. من نمی‌دانم چه چیزی در پیش است، چه نبردهایی قرار است شکل بگیرد. پس اجازه دهید از این لحظه استفاده کنم تا عشقم را ابراز کنم، قدردانی‌ام برای همه چیزهایی که در اطرافم است را ابراز کنم، وجودم را با تمام هوایی که ریه‌ها می‌توانند در آن نگه دارند، پر کنم و دستانم را به دعای شکرگزاری بپیوندانم. اجازه دهید از زنده بودنم، از این که می‌توانم راه بروم و نوزادی را در آغوش بگیرم تشکر کنم. و در آخر، اجازه دهید از عشق و محبتی که در اعماق وجودم هنگامی که چای صبحم را با خانواده‌ام در اتاقی راحت در محل اقامتمان به اشتراک می‌گذارم، جایی که فضای کوچکی بر روی زمین را با هم به اشتراک می‌گذاریم، تشکر کنم.

There is a sparkle to my eyes. My question has been answered..I have come to this earth to learn that we are never alone. God is always with us and we are a part of ‘everything there is’,of God..Deep within I feel a well of happiness waiting to be delved into. For the moment I join my hands in prayer.

در چشمانم برقی وجود دارد. سوال من پاسخ داده شده است.. من به این زمین آمده‌ام تا یاد بگیرم که ما هرگز تنها نیستیم. خدا همیشه با ماست و ما بخشی از "هر چیزی که وجود دارد" هستیم، بخشی از خدا... در اعماق درونم چاهی از شادی را احساس می‌کنم که منتظر است غوطه‌ور شود. برای لحظه‌ای که دستانم را برای دعا می‌گیرم.

THE STORY OF LIFE (داستان زندگی)

Sometimes people come into your life and you know right away that they were meant to be there, to serve some sort of purpose, teach you a lesson, or to help you figure out who you are or who you want to become. You never know who these people may be (possibly your roommate, neighbor, coworker, long lost friend, lover, or even a complete stranger) but when you lock eyes with them, you know at that very moment that they will affect your life in some profound way.

گاهی اوقات افرادی وارد زندگی شما می شوند که فورا متوجه می‌شوید که آن‌ها قرار بود همیشه در آن حضور داشته باشند، تا هدفی را دنبال کنند، درسی به شما بدهند یا به شما کمک کنند تا بفهمید چه کسی هستید یا به چه کسی می‌خواهید تبدیل شوید. شما هرگز نمی‌دانید که این افراد ممکن است چه کسانی باشند (احتمالا هم اتاقی، همسایه، همکار، یک دوستی که مدت‌هاست ندیده‌اید، معشوق یا حتی یک فرد کاملا غریبه) اما وقتی چشمانتان را به آن‌ها می‌دوزید، در همان لحظه می‌دانید که زندگی شما به شکل عمیقی را تحت تاثیر قرار خواهند داد.

And sometimes things happen to you that may seem horrible, painful, and unfair at first, but in reflection you find that without overcoming those obstacles you would have never realized your potential, strength, willpower, or heart.

و گاهی اوقات چیزهایی برای شما اتفاق می‌افتد که ممکن است در ابتدا وحشتناک، دردناک و غیرمنصفانه به نظر برسند، اما در تأمل درمی‌یابید که بدون غلبه بر آن موانع، هرگز پتانسیل، قدرت، اراده یا قلب خود را درک نمی‌کردید.

Everything happens for a reason. Nothing happens by chance or by means of luck. Illness, injury, love, lost moments of true greatness, and sheer stupidity all occur to test the limits of your soul. Without these small tests, whatever they may be, life would be like a smoothly paved, straight, flat road to nowhere. It would be safe and comfortable, but dull and utterly pointless.

هر اتفاقی دلیلی دارد. هیچ چیز تصادفی یا شانسی اتفاق نمی‌افتد. بیماری، جراحت، عشق، لحظات از دست رفته عظمت واقعی، و حماقت محض همه برای آزمایش محدودیت‌های روح شما رخ می‌دهند. بدون این آزمون‌های کوچک، هر چه که باشند، زندگی مانند جاده‌ای هموار، صاف و عریض خواهد بود. زندگی امن و راحت خواهد بود، اما کسل کننده و کاملا بیهوده.

The people you meet who affect your life, and the success and downfalls you experience help to create who you become. Even the bad experiences can be learned from. In fact, they are probably the most poignant and important ones. If someone hurts you, betrays you, or breaks your heart, forgive them, for they have helped you learn about trust and the importance of being cautious when you open your heart. If someone loves you, love them back unconditionally, not only because they love you, but because in a way, they are teaching you to love and how to open your heart and eyes to things.

افرادی که ملاقات می‌کنید و بر زندگی شما تاثیر می‌گذارند و موفقیت‌ها و شکست‌هایی که تجربه می‌کنید به شما کمک می‌کنند تا کسی که می‌شوید را بسازید. حتی از تجربیات بد هم می‌توان درس گرفت. در واقع، آن‌ها احتمالا تکان دهنده‌ترین و مهم‌ترین آن‌ها هستند. اگر کسی به شما صدمه زد، به شما خیانت کرد یا قلبتان را شکست، او را ببخشید، چرا که او به شما کمک کرده است تا در مورد اعتماد و اهمیت محتاط بودن در هنگام گشودن قلب خود بیاموزید. اگر کسی شما را دوست دارد، او را بدون قید و شرط دوست داشته باشید، نه تنها به این دلیل که شما را دوست دارد، بلکه به نوعی به شما یاد می‌دهد که عشق داشته باشید و همینطور چگونه قلب و چشمان خود را به روی چیزها باز کنید.

Make every day count!!! Appreciate every moment and take from those moments everything that you possibly can for you may never be able to experience it again. Talk to people that you have never talked to before, and actually listen. Let yourself fall in love, break free, and set your sights high. Hold your head up because you have every right to Tell yourself you are a great individual and believe in yourself, for if you don’t believe in yourself, it will be hard for others to believe in you. You can make your life anything you wish. Create your own life then go out and live it with absolutely no regrets.

از هر روز خود استفاده کنید!!! قدر هر لحظه را بدانید و از آن لحظه‌ها هر چیزی را که می‌توانید در اختیار بگیرید چرا که شاید دیگر هرگز نتوانید آن لحظات را تجربه کنید. با افرادی که قبلا با آن‌ها صحبت نکرده‌اید صحبت کنید و واقعا به آن‌ها گوش کنید. به خودتان اجازه دهید عاشق شوید، رها شوید و دید خود را گسترش دهید. سرتان را بالا بگیرید چون حق دارید به خودتان بگویید که فرد بزرگی هستید و به خودتان ایمان دارید، زیرا اگر خود را باور نداشته باشید، باور کردن شما برای دیگران هم سخت خواهد بود. شما می‌توانید زندگی خود را هر طوری که می‌خواهید بسازید. زندگی خود را بسازید سپس بیرون بروید و بدون هیچ پشیمانی زندگی کنید.

A Story About Life Everyone Should Hear and Learn From (داستانی درباره زندگی که همه باید بشنوند و از آن بیاموزند)

Let me tell you a story… It’s a story about life… A story about what is likely coming your way .

بگذارید داستانی را برایتان تعریف کنم... این داستانی در مورد زندگی است... داستانی در مورد آنچه احتمالا در مسیر شما هم قرار بگیرد.

If you don’t understand the power of human life… Then human life will be hard .

اگر قدرت زندگی انسان را درک نکنید، زندگی انسان سخت خواهد شد.

If you DO understand how great YOU CAN be… Your life will be whatever you want it to be.

اگر این را بفهمی که چقدر توانایی عالی شدن داری... زندگیت هرطور که می‌خواهی خواهد شد.

When you grow up, it’s likely many will encourage you down paths you don’t want to go. Paths never meant for you. Many will believe THEY know what is best for YOU. How can anyone else know what is best for you? They can’t. Only you know what is best for you.

وقتی بزرگ می‌شوید، به احتمال زیاد خیلی‌ها شما را به مسیرهایی که نمی‌خواهید بروید، تشویق خواهند کرد. مسیرها هرگز برای شما معین نشده‌اند. بسیاری باور خواهند کرد که می‌دانند چه چیزی برای شما بهتر است. چگونه دیگران می‌توانند بدانند چه چیزی برای شما بهتر است؟ آن‌ها نمی‌توانند. فقط شما می‌دانید چه چیزی برای شما بهترین است.

Let me make it clear… NO ONE, not even your mom or your dad, no one, knows what is best for you, except YOU.

بگذارید واضح بیان کنم... هیچ کس، حتی مادر یا پدرتان، هیچ کس نمی‌داند چه چیزی برای شما بهترین است، جز خود شما.

Always be gracious enough to listen to others opinions, but be strong enough to know they are just opinions. You decide what is YOUR TRUTH.

همیشه آنقدر مهربان باش که به نظرات دیگران گوش کنی، اما آنقدر قوی باش که بدانی آن‌ها فقط نظرات هستند. شما تصمیم می‌گیرید که حقیقت شما چیست.

How do you know what is your truth? You feel it in your heart. That is called your intuition. It never lies, it always knows the right path to choose. Just make sure you get still, quiet and listen. You can’t hear your intuition when it is clouded by noise.

چگونه می‌دانید حقیقت شما چیست؟ آن در قلبتان احساس می‌کنید. به این می‌گویند شهود شما. هرگز دروغ نمی‌گوید، همیشه راه درست را برای انتخاب می‌داند. فقط مطمئن شوید که آرام باشید، ساکت باشید و گوش دهید. شما نمی‌توانید شهود خود را بشنوید وقتی که در اثر سر و صدا محاصره شده است.

When life is loud, and the noise is deafening, take a moment, be alone and be still, you will hear the answers. You’ll hear the truth.

وقتی زندگی پر هیاهو است و سروصدا کر کننده است، لحظه‌ای درنگ کنید، تنها باشید و ساکت باشید، جواب را خواهی شنید. شما حقیقت را خواهید شنید.

Some may say it is selfish to do only what is best for you… You will soon learn that is not true. For what is best for you, is always what is best for others. Especially those that don’t understand what is best for them.

برخی ممکن است بگویند این خودخواهانه است که تنها کاری را که برای شما بهترین است انجام دهید... به زودی خواهید فهمید که این درست نیست. زیرا آنچه برای شما بهترین است، همیشه همان چیزی است که برای دیگران هم بهترین است. به خصوص آن‌هایی که نمی‌دانند چه چیزی برای آن‌ها بهتر است.

Don’t be a people pleaser, You will end up pleasing no one.

خشنود کننده مردم نباشید، در این صورت در نهایت هیچ کس را راضی نخواهید کرد.

When you go to school, they will teach you it is best to play it safe. Get a job, something secure, do what everyone else does…

وقتی به مدرسه می‌روید، به شما یاد می‌دهند که بهترین کار این است که امن بازی کنید. شغلی پیدا کنید، شغلی که مطمئن باشد، کاری را انجام دهید که دیگران انجام می‌دهند…

Do your best, in everything you do… Learn all you can. Grow all you can, and know it doesn’t matter your education, or qualifications, it matters your will. A piece of paper doesn’t determine your outcome – you do.

در هر کاری که انجام می‌دهید بهترین کار را انجام دهید... هر چه می‌توانید بیاموزید. هرچه می‌توانید رشد کنید و بدانید که تحصیلات یا مدارک شما مهم نیست، بلکه اراده شما مهم است. یک تکه کاغذ نتیجه شما را تعیین نمی‌کند - شما تعیین می‌کنید.

Do what is right. Not what is easy. The easy option almost always leads to a hard life.

آنچه درست است را انجام دهید. نه آنچه آسان است. گزینه آسان تقریبا همیشه منجر به یک زندگی سخت می‌شود.

I want to give you life’s greatest gift… The gift is not money. It is not anything of financial value… But it is much more valuable

من می‌خواهم بزرگترین هدیه زندگی را به شما بدهم ... آن هدیه پول نیست. این چیز ارزش مالی ندارد... اما بسیار ارزشمندتر از پول است.

It is the gift of KNOWING that you control your thoughts. The gift of KNOWING you can be and do anything you want in this world. There are no limits to what you can achieve. I want you to feel the truth in that, feel it with all your heart… Because the people that achieve great things in this world are the ones that believe they can achieve great things.

هدیه دانستن این موضوع که شما افکار خود را کنترل می‌کنید. هدیه دانستن این که می‌توانید باشید و در این دنیا هر کاری که می‌خواهید انجام دهید. هیچ محدودیتی برای آنچه می‌توانید به دست آورید وجود ندارد. من می‌خواهم حقیقت را در آن احساس کنید، آن را با تمام وجود احساس کنید... زیرا افرادی که در این دنیا به موفقیت‌های بزرگ می‌رسند، کسانی هستند که معتقدند می‌توانند به چیزهای بزرگ دست یابند.

YOU CAN HAVE ANYTHING.

شما می‌توانید هر چیزی را داشته باشید.

YOU CAN BE AND DO ANYTHING.

شما می توانید هر چیز باشید و هر کاری را انجام دهید.

YOU CAN CHANGE THIS WORLD FOR THE BETTER.

شما می‌توانید این جهان را برای بهتر شدن تغییر دهید.

You will attract into your life whatever it is you believe you deserve.

شما هر آنچه را که فکر کنید لیاقتش را دارید به زندگی خود جذب خواهید کرد.

You were not put on this earth to be like everyone else, be the greatest version of YOU.

تو روی این زمین قرار نگرفتی تا مثل بقیه باشی، پس بهترین نسخه خودت باش.

Yes, you will have to work hard to make things happen. Yes, you will have to persist. Yes you will go through many ups and downs, and yes you will have to learn the hard way. Yes, LIFE WILL CHALLENGE YOU. LIFE WILL TEST YOU… But know there are always no mistakes.

بله، شما باید سخت کار کنید تا همه چیز اتفاق بیفتد. بله، شما باید پافشاری کنید. بله شما فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر خواهید گذاشت و بله باید مسیر سخت را یاد بگیرید. بله، زندگی شما را به چالش خواهد کشید. زندگی شما را آزمایش خواهد کرد... اما همیشه بدانید که هیچ اشتباهی وجود ندارد.

I want you to know that deep down people are good. Have compassion for others.

می خواهم بدانی که مردم در عمق وجودشان خوب هستند. با دیگران همدردی داشته باشید.

I want you to know that you are blessed.

می‌خواهم بدانی که تو خوشبخت هستی.

I want you to know the greatest power on earth is in one word: GRATITUDE.

می خواهم بدانی بزرگترین قدرت روی زمین در یک کلمه است: قدردانی.

If you are grateful every day for WHAT YOU DO HAVE: You will soon have more to be grateful for.

اگر هر روز به خاطر آنچه دارید سپاسگزار هستید: به زودی چیزهای بیشتری برای قدردان بودن خواهید داشت.

If you aren’t grateful for anything, if you complain about everything, you will soon have much more to complain about. These are universal laws.

اگر برای هیچ چیز سپاسگزار نباشید، اگر از همه چیز شکایت کنید، به زودی چیزهای بیشتری برای شکایت خواهید داشت. اینها قوانین جهانی هستند.

I want you to know that working on yourself and your happiness is just as important as working on your physical health, just as important as working on your finances, it is something you should be doing every day.

می‌خواهم بدانید که کار روی خودتان و شادی‌تان به همان اندازه که روی سلامت جسمی‌تان کار می‌کنید مهم است، کاری است که به همان اندازه که روی امور مالی‌تان کار می‌کنید، باید هر روز انجام دهید.

It is more important than your work, than money and anything material. With a strong mind and unbreakable spirit, nothing can ever defeat you.

این مهم‌تر از کار شما، از پول شما و هر چیز مادی دیگری است. با ذهنی قوی و روحیه شکست ناپذیر، هیچ چیز نمی‌تواند شما را شکست دهد.

I want you to know that sometimes life isn’t fair… Sometimes things happen that no one can explain or justify. Know that humans are mostly good. Even the worst among us, they have only learnt their behavior from others. If they knew better they’d do better.

می خواهم بدانید که گاهی زندگی منصفانه نیست... گاهی اتفاقاتی می‌افتد که هیچ کس نمی‌تواند توضیح دهد یا توجیه کند. بدانید که انسان‌ها عمدتا خوب هستند. حتی بدترین‌های ما هم رفتارشان را از دیگران یاد گرفته‌اند. اگر بهتر می‌دانستند بهتر عمل می‌کردند.

The truth is that life is a miracle. YOU are a miracle. Learn how you came into this world. That is all you need to know to believe in miracles.

حقیقت این است که زندگی یک معجزه است. شما یک معجزه‌ هستید. یاد بگیرید چگونه به این دنیا آمدید. این تنها چیزی است که برای باور به معجزه باید بدانید.

TO KNOW you are here for a purpose. TO KNOW your life has immense VALUE TO KNOW you are a powerful creator.

برای این که بدانید برای هدفی اینجا هستید. دانستن زندگی شما ارزش بسیار زیادی دارد دانستن این که شما خالق قدرتمندی هستید.

If you look for miracles, you will see plenty, just keep your eyes open and they will appear, I promise you that.

اگر به دنبال معجزه باشید، چیزهای زیادی خواهید دید، فقط چشمان خود را باز نگه دارید تا ظاهر شوند، به شما قول می‌دهم.

This world, this universe is an amazing place, and every day is a new opportunity to create miracles. To create magic. To create happiness for yourself and those around you.

این جهان، این هستی مکانی شگفت انگیز است و هر روز فرصتی جدید برای خلق یک معجزه است. برای ایجاد جادو. برای ایجاد شادی برای خود و اطرافیانتان.

You write the script for your life and you hold the pen. You are the director of your life’s movie, and you can decide exactly how your character will play the role.

شما فیلمنامه زندگی خود را می‌نویسید و قلم را در دست می‌گیرید. شما کارگردان فیلم زندگی خود هستید و می‌توانید دقیقا تصمیم بگیرید که شخصیت شما چگونه نقش خود را ایفا کند.

Know that you will never be defined by the circumstances that arrive in your life, the measure of your character will be how you react to the circumstances.

بدانید که شما هرگز با شرایطی که به زندگیتان می‌رسد تعریف نخواهید شد، معیار شخصیت شما نحوه واکنش شما به شرایط خواهد بود.

Know that in the toughest of moments we have our greatest opportunity of growth. Stay strong and always know this too shall pass. Every moment passes, and every moment is an opportunity to learn from and develop from.

بدانید که در سخت‌ترین لحظات، ما بزرگترین فرصت برای رشد خود را داریم. قوی بمان و همیشه بدان که این نیز خواهد گذشت. هر لحظه می‌گذرد و هر لحظه فرصتی است برای یادگیری و پیشرفت.

Know that there will be things you don’t want to see. Try not watching the news. There is nothing there that will enhance your soul. Read books, learn from great people with kind hearts, and push yourself to develop more and more every day.

بدانید که چیزهایی وجود خواهند داشت که نمی‌خواهید ببینید. سعی کنید اخبار را تماشا نکنید. هیچ چیزی وجود ندارد که روح شما را تقویت کند. کتاب بخوانید، از افراد بزرگ با قلب مهربان بیاموزید و هر روز بیشتر و بیشتر پیشرفت کنید.

I need you to know that life is short. It’s easy to neglect this statement, as it is overused. But know the truth in it. Even a fully lived life flashes by so fast, but the truth is none of us are guaranteed time on this earth.

باید بدانید که زندگی کوتاه است. نادیده گرفتن این حقیقت آسان است، زیرا بیش از حد از آن استفاده می‌شود. اما حقیقت درون آن را بدانید. حتی یک زندگی کاملا با یک چشم به هم زدن می‌گذرد، اما حقیقت این است که هیچ یک از ما زمان حضور بر روی این زمین را تضمین نمی‌کنیم.

The fact is, our lives could end at any moment. This is not something to fear though… It is something you must embrace. Because knowing that life could end at any moment is all you need to start LIVING FULLY. Now, and every moment in the future. It’s ALL you need to know, to NEVER hesitate in going after the things you want most in life.

واقعیت این است که زندگی ما هر لحظه ممکن است به پایان برسد. هر چند این چیزی نیست که به خاطرش بترسید... این چیزی است که باید آن را در آغوش بگیرید. زیرا دانستن این که زندگی هر لحظه ممکن است به پایان برسد تنها چیزی است که برای شروع کامل زندگی نیاز دارید. اکنون و هر لحظه در آینده. این تنها چیزی است که باید بدانید، این که هرگز در دنبال کردن چیزهایی که بیشتر از همه در زندگی می‌خواهید تردید نکنید.

Never hold back in doing what you want to do. That which you love. That which sets your soul on fire. Never hold back in telling those you love exactly how you feel.

هرگز در انجام کاری که می‌خواهید انجام دهید عقب نمانید. آن چیزی که دوستش دارید آن چیزی که روحتان را به آتش می‌کشد. هرگز از گفتن احساسات خود به کسانی که دوستشان دارید خودداری نکنید.

Never have regrets. Mistakes are fine, we need them to learn from. Failures are fine, we learn and grow from them. Regrets are the worst of emotions. If your heart is pulling you somewhere, GO THERE and GO FULLY.

هرگز پشیمان نباشید اشتباهات خوب هستند، ما باید از آن‌ها درس بگیریم. شکست‌ها خوب هستند، ما از آن‌ها یاد می‌گیریم و رشد می‌کنیم. پشیمانی از بدترین احساسات است. اگر قلبت تو را به جایی می‌کشد، برو آنجا و دست پر برو.

Do your best in every moment. Because giving your best in this moment will lead to your best outcome in the next moment. Complete nothing half hearted. If you are taking part, you are taking part with all your soul.

در هر لحظه بهترین کار را انجام دهید. زیرا ارائه بهترین‌ها در این لحظه به بهترین نتیجه در لحظه بعد منجر می‌شود. هیچ چیز را با حالت دودلی کامل نکنید. اگر در کاری شرکت می‌کنید، با تمام وجودتان شرکت کنید.

Be kind to others. Even the happiest of people on the outside fight battles on the inside you know nothing about. Your kindness could make all the difference in someone's life. Always choose kindness over being right.

با دیگران مهربان باشید. حتی شادترین افراد در ظاهر هم در درون خود جنگی را مبارزه می‌کنند که شما هیچ چیزی در مورد آن نمی‌دانید. مهربانی شما می‌تواند همه چیز را در زندگی یک نفر ایجاد کند. همیشه مهربانی را بر حق بودن انتخاب کنید.

No one likes a person who has to be right all the time. It is not important to be right, even when you know you are. It is important to be kind.

هیچ کس کسی را دوست ندارد که باید همیشه حق با او باشد. مهم نیست که حق با شما باشد، حتی وقتی که می‌دانید حق با شماست. مهم این است که مهربان باشید.

I want you to know it will never be important what others say about you. It will only be important if you let it enter your heart. YOU ALWAYS have the power, the choice of what you do and do not let affect you.

می خواهم بدانید که هرگز مهم نخواهد بود که دیگران در مورد شما چه می‌گویند. تنها زمانی مهم خواهد بود که اجازه دهید وارد قلب شما شوند. شما همیشه قدرت دارید، قدرت انتخاب کاری که انجام می‌دهید و بنابراین اجازه ندهید روی شما تاثیر بگذارند.

No one will ever care what you do, no one will care about your material possessions, the car you drive or your bank balance. They will care about how you made them feel. They will care if you heard their voice, if they mattered to you.

هیچ کس هرگز به کاری که انجام می‌دهید اهمیت نمی‌دهد، هیچ کس به دارایی‌های مادی شما، ماشینی که رانندگی می‌کنید یا موجودی بانک شما اهمیت نمی‌دهد. آن‌ها به احساسی که در آن‌ها ایجاد کرده‌اید اهمیت خواهند داد. برایشان مهم است که صدایشان را شنیده‌اید یا برایتان مهم بوده است.

What is lacking in this world is people with a kind heart who USE their kind heart. I know you have a big heart. USE IT. I know you have compassion. USE IT. I know you are kind. Be kind.

آنچه در این دنیا کم است افرادی با قلب مهربان هستند که از قلب مهربان خود استفاده می‌کنند. می‌دانم قلب بزرگی دارید. از آن استفاده کنید. می‌دانم دلسوزی دارید. از آن استفاده کنید. می‌دانم مهربان هستید. مهربان باشید.

If you make a mistake, take responsibility. You will soon find that those that can not take responsibility for their own actions will always be fighting a losing battle. Don’t blame anyone else for your situation. Be strong enough to take responsibility and move forward with your life.

اگر اشتباه کردید، مسئولیت آن را بپذیرید. به زودی خواهید دید که کسانی که نمی‌توانند مسئولیت اعمال خود را بر عهده بگیرند، همیشه در حال نبردی بازنده خواهند بود. دیگران را به خاطر موقعیت خود سرزنش نکنید. آنقدر قوی باشید که مسئولیت پذیر باشید و زندگی خود را جلو ببرید.

The past is gone, the future is not guaranteed and the NOW is where you will always BE.

گذشته رفته است، آینده تضمین نشده است و زمان حال جایی است که شما همیشه خواهید بود.

Be present… always giving 100% in your NOW. Don’t stress about the past or worry about the future, the past is gone and the future is out of your control.

حضور داشته باشید… همیشه 100٪ اکنون خود را ارائه دهید. در مورد گذشته استرس نداشته باشید یا نگران آینده نباشید، گذشته از بین رفته است و آینده از کنترل شما خارج است.

And finally, I want to share with you the secret of life, that will help you attract more than everything you’ve ever wanted… Be happy.

و در نهایت، می‌خواهم راز زندگی را با شما در میان بگذارم، که به شما کمک می‌کند بیش از هر چیزی که می‌خواستید جذب کنید... شاد باشید.

You don’t need the money, the house, the things that don’t matter.

شما به پول، خانه و چیزهایی که مهم نیستند نیاز ندارید.

Do what makes you happy. Spend time with people who make you smile. Do more of what makes you happy, and life will deliver more to be happy about.

چه چیزی باعث خوشحالی شما می‌گردد. وقت خود را با افرادی بگذرانید که باعث ایجاد لبخند شما می‌شوند. بیشتر کارهایی که شما را خوشحال می‌کند، انجام دهید تا زندگی چیزهای بیشتری را برای شاد بودن شما به ارمغان بیاورد.

LOVE LIFE and life will love you back.

زندگی را دوست داشته باشید و زندگی هم شما را دوست خواهد داشت.

A Life that took everything and a day that never came (زندگی ای که همه چیز را گرفت و روزی که هرگز نیامد)

Marcus was 27 when he got married. He had a job at a local showroom as a salesperson. The money he earned was enough to fulfill the necessities of life, but could never uplift their living standard. One year later, his wife gave birth to twins. Marcus was happy and worried at the same time. He did not want their kids to struggle like him, as it was a terrible feeling.

مارکوس 27 ساله بود که ازدواج کرد. او در یک نمایشگاه محلی شغلی به عنوان فروشنده داشت. پولی که او به دست می‌آورد برای برآوردن نیازهای زندگی کافی بود، اما هرگز نمی‌توانست سطح زندگی آن‌ها را بالا ببرد. یک سال بعد همسرش دوقلو به دنیا آورد. مارکوس خوشحال و در عین حال نگران بود. او نمی‌خواست بچه‌هایشان مثل او سختی بکشند، چرا که احساس وحشتناکی داشت.

A few years later, his friends suggested that he must study further as graduates had better career opportunities. They said it’s never too late to change something. Marcus also felt the same way since he knew that only money could help him give a good life to his loved ones.

چند سال بعد، دوستانش به او پیشنهاد کردند که باید بیشتر درس بخواند زیرا فارغ التحصیلان فرصت‌های شغلی بهتری دارند. آن‌ها گفتند هرگز برای تغییر چیزی دیر نیست. مارکوس نیز همین احساس را داشت زیرا می‌دانست که فقط پول می‌تواند به او کمک کند تا زندگی خوبی را برای عزیزانش رقم بزند.

“I must focus my attention on making money as that can change my life and the lives of my loved ones. Everything else could wait,” he said to himself.

مارکوس با خود گفت: «من باید توجه خود را روی پول درآوردن متمرکز کنم زیرا این می‌تواند زندگی من و عزیزانم را تغییر دهد. هر چیز دیگری می‌تواند منتظر بماند.»

The day he decided to study further, he knew that he must not let anything keep him from reaching his goals, which was to land a lucrative job. He wanted to uplift the living standard of his family so they could lead a better life.

روزی که تصمیم گرفت بیشتر درس بخواند، می‌دانست که نباید اجازه دهد چیزی او را از رسیدن به اهدافش باز دارد، یعنی یافتن شغلی پردرآمد. او می‌خواست استاندارد زندگی خانواده‌اش را ارتقا دهد تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند.

His wife and kids wanted to spend time with him but Marcus could not afford to do so since he had something else on his mind. He never even had time to sit with his family for dinner. Finally, the day came when he graduated with good scores and got a good job in a big organization where he had to work hard to prove his worth to his manager. He started working even harder. Everyone in his office was equally good so he could not afford to take it easy.

همسر و بچه‌هایش می‌خواستند با او وقت بگذرانند، اما مارکوس نمی‌توانست این کار را بکند، زیرا چیز دیگری در ذهنش بود. او هرگز وقت نداشت که با خانواده‌اش برای شام بنشیند. بالاخره روزی فرا رسید که او با نمرات خوب فارغ التحصیل شد و در یک سازمان بزرگ، شغل خوبی پیدا کرد، جایی که باید سخت تلاش می‌کرد تا شایستگی خود را به مدیرش ثابت کند. او حتی سخت‌تر شروع به کار کرد. همه افراد در دفتر او به یک اندازه خوب بودند، بنابراین او نمی‌توانست به راحتی از پس آن بربیاید.

With time, he earned a lot of money and bought a new house with separate rooms for each family member. Kids finished their school and started going to college. The wife tried to spend some time with small household chores. Everything changed except for one thing, Marcus still had no time to spend with his family. Marcus continued to get promotions at work and climb the ladder. “He is someone who has given preference to his work and set new standards of success,” his employer once said.

با گذشت زمان، او پول زیادی به دست آورد و یک خانه جدید با اتاق‌های جداگانه برای هر یک از اعضای خانواده خرید. بچه‌ها مدرسه خود را تمام کردند و شروع به رفتن به دانشگاه کردند. همسرش سعی کرد مدتی را با کارهای کوچک خانه بگذراند. همه چیز تغییر کرد به جز یک چیز، مارکوس هنوز زمانی برای گذراندن با خانواده‌اش نداشت. مارکوس همچنان در محل کارش ترفیع می‌گرفت و از نردبان ترقی بالا می‌رفت. یک بار کارفرمایش گفت: «او کسی است که به کار خود اولویت داده و استانداردهای جدیدی برای موفقیت تعیین کرده است.»

Time went by. Kids got married and had their own dreams to follow. Marcus made some good investments, as he wanted to secure the future of his wife and kids. A few months later, Marcus got another promotion and became the manager. He had achieved his goals and made a lot of money for his wife and kids. One day, he decided that he would now shift his attention towards his family.

زمان همینطور گذشت. بچه‌ها ازدواج کردند و رویاهای خودشان را دنبال کردند. مارکوس سرمایه گذاری خوبی انجام داد، زیرا می‌خواست آینده همسر و فرزندانش را تضمین کند. چند ماه بعد، مارکوس دوباره ترفیع گرفت و مدیر شد. او به اهداف خود رسیده بود و پول زیادی برای همسر و فرزندانش به دست آورده بود. یک روز، او تصمیم گرفت که اکنون دیگر توجه خود را به سمت خانواده‌اش معطوف کند.

He went back home with the same thought but he did not know that his wife would leave him forever a few months later. She got a heart attack that took her life. Marcus cried his eyes out. He could not understand that his wife wanted him to make time for the family. His kids came to stay there with him for a week.

با همین فکر به خانه برگشت اما نمی‌دانست که همسرش چند ماه بعد او را برای همیشه او را ترک کرده است. او دچار حمله قلبی شده بود که جانش را گرفته بود. چشمان مارکوس پر از اشک شد. او نمی‌توانست بفهمد که همسرش از او می‌خواهد تا برای خانواده وقت بگذارد. بچه‌هایش آمدند تا یک هفته پیش او بمانند.

After a few days, Marcus found himself sitting all alone in a big house. His wife had already left him. His kids had no time for him. He was rich and had everything money could buy. All his life he struggled hard to give a good life to his family. What does a good life actually mean?

پس از چند روز، مارکوس خود را دید که تنها در یک خانه بزرگ نشسته است. همسرش قبلا او را ترک کرده بود. بچه هایش برای او وقت نداشتند. او ثروتمند بود و برای هرچه که می‌توانست بخرد پول داشت. او در تمام زندگی خود به سختی تلاش کرد تا زندگی خوبی برای خانواده خود بسازد. اصلا یک زندگی خوب واقعا به چه معناست؟

He never had time for his loved ones, now they had not timed for him. He had nothing but regrets. In addition, he ran after meaningful things and forgot that life was beautiful back then even without even a big pile of money.

او هرگز برای عزیزانش وقت نداشت، حالا آن‌ها برای او وقت نداشتند. او چیزی جز پشیمانی نداشت. علاوه بر این، او به دنبال چیزهای معنی‌دار می‌دوید و فراموش می‌کرد که در آن زمان زندگی حتی بدون انبوهی از پول نیز زیبا بود.

داستان درباره زندگی به انگلیسی.jpg

Life After (پس از زندگی)

“Oh that was painful” said the man to himself gasping for air. He had just woken up from what felt like a long deep sleep.

مرد با نفس نفس زدن به خودش گفت: «اوه این دردناک بود.» او تازه از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده بود.

But wasn’t it just moments ago, when he tied that noose around his neck and kicked away the old rickety chair.

اما مگر همین چند لحظه پیش نبود که او آن طناب را دور گردنش بست و صندلی قدیمی زهوار در رفته را پرت کرد.

“Anyway, who cares, I am free now, free as a bird. Free from the shackles of the so-called life where my miseries ran deep.”

«به هر حال، چه کسی اهمیت می‌دهد، من اکنون آزاد هستم، مانند یک پرنده. رها از قید و بند به اصطلاح زندگی که در آن بدبختی‌هایم عمیق می‌شد.»

With that feeling of exuberance, the man got up and only then did he realize that he was in a place very unfamiliar.

با آن احساس شور و نشاط، مرد از جایش بلند شد و تازه آن وقت متوجه شد که در مکانی بسیار ناآشنا است.

He was in a room that had many doors on either side. The door, the walls, the roof and the floor all were of color white.

او در اتاقی بود که دو طرف آن درهای زیادی داشت. در، دیوارها، سقف و کف همه به رنگ سفید بودند.

“Where am I, what place is this?” Just then he hears a woman’s grief stricken shriek.

«من کجا هستم، اینجا کجاست؟» درست در همان لحظه او صدای فریاد غمگین زنی را می‌شنود.

He dreaded turning around and seeing who was in such agony, for he knew the voice too well and also knew the cause of her misery.

از این که بچرخد و ببیند چه کسی در چنین عذابی است می‌ترسید، زیرا صدا را خیلی خوب می‌شناخت و علت بدبختی او را نیز می‌دانست.

Slowly her cries weren’t the only ones, for they soon were joined by an old man’s muffled sobs , but he could only guess for he could never be sure as to who the man was for he never heard the man cry before.

آهسته آهسته دیگر تنها گریه‌های او نبود، زیرا خیلی زود گریه‌های خفه شده پیرمردی به آن‌ها ملحق شد، اما او فقط می‌توانست حدس بزند زیرا هرگز نمی‌توانست مطمئن باشد که آن مرد کیست، زیرا قبلاً گریه مرد را نشنیده بود.

The cries, the sobs, the wailing was growing louder and louder, finally he could stand it no more so he turned around to see them,but was instead greeted by a cold hearted door.

گریه‌ها، هق‌هق‌ها و ناله‌ها بلند و بلندتر می‌شد، بالاخره دیگر طاقت نیاورد، برگشت تا آن‌ها را ببیند، اما در عوض دری سنگدل به استقبالش آمد.

He tried to open the door but the door was locked. “Open up” he shouted ferociously “let me see them or I’ll break you apart”.

سعی کرد در را باز کند اما در قفل بود. او با به طرز خشنی فریاد زد: «در را باز کن» «بگذار ببینمشان وگرنه تو تکه تکه می‌کنم.»

“You can’t “ echoed a voice down the hall “for you closed it forever yourself , when you tied that noose and kicked that chair”.

صدایی را در سالن تکرار شد: «نمی‌توانی» «چون خودت آن را برای همیشه بستی، وقتی آن طناب را بستی و به آن صندلی لگد زدی.»

He turned around, alarmed for he didn’t realize that someone else was there , in that white washed lair.

او به سمت خود چرخید، مضطرب بود زیرا متوجه نشد که شخص دیگری آنجاست، در آن لانه سفید و شسته و رفته.

He could see a man’s silhouette in the far shady corner of the room, he stood rooted there unable to decide what to do.

او می‌توانست چهره مردی را در گوشه‌ای دور از سایه اتاق ببیند، او در آنجا ایستاده بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد چه کاری انجام دهد.

“Who are you ? What place is this? Whom do those voices belong to whom I can hear but cannot see.”

"شما کی هستید؟ اینجا چه مکانی است؟ آن صداها متعلق به چه کسی است که من می‌شنوم اما نمی‌توانم ببینم.»

“Surely you recognize the voices don’t you? “

«مطمئنا شما صداها را تشخیص می‌دهید، آیا تشخیص نمی‌دهید؟»

“No I do not” the man lied.

مرد دروغ گفت: «نه نمی‌توانم تشخیص دهم.»

“Then in that case your guess is as good as mine.”

«پس در آن صورت حدس شما به خوبی حدس زدن من است.»

There was a brief pause as no one spoke. Frustrated, the man repeated “ Who are you and what place is this ?” “It doesn't matter who I am, what matters is what you did”?

مکث کوتاهی صورت گرفت چون کسی صحبت نکرد. مرد ناامید تکرار کرد: «تو کی هستی و اینجا کجاست؟

«مهم نیست که من کی هستم، چیزی که مهم است کاری است که شما انجام داده‌اید.»

“Something that I did ? What did I do “

«کاری که من انجام داده‌ام؟ من چه کاری کرده‌ام؟»

“You took something that did not belong to you”

«تو چیزی را گرفتی که برای تو نبود.»

Again there was a deadly silence for nobody spoke.

دوباره سکوت مرگباری حاکم شد چون هیچ کس صحبت نمی‌کرد.

“ What do you mean by it was not mine to take, surely it belonged to me”.

«منظورت از این که چیزی که برای من نبود گرفتم چیست، مطمئنا آن چیز متعلق به من بود.»

“You foolish boy, nothing ever belonged to you and nothing will ever be, you were just one of the many cogs in a giant wheel.”

«ای پسر احمق، هیچ چیز هرگز به تو تعلق نداشت و هرگز نخواهد داشت، تو فقط یکی از چندین چرخ دنده در یک چرخ غول پیکر بودی.»

“You had a purpose, you had a destiny but you were arrogant , too proud to care and you threw everything away when you tie that noose and kicked away the chair.”

تو هدفی داشتی، سرنوشتی داشتی، اما مغرور بودی، آنقدر مغرور بودی که نمی‌توانستی به آن توجه کنی و وقتی آن طناب را بستی و صندلی را با لگد زدی، همه چیز را دور انداختی.»

“You know nothing of what I went through, you know nothing of my plight, I was like a sore to eyes of my people, it’s only fitting I went forever out of their sight”

"تو چیزی از آنچه گذراندم نمی‌دانی، از مصیبت من چیزی نمی‌دانی، من مثل زخم چشمی در مردمم بودم، جا داشت فقط برای همیشه از چشم آن‌ها دور شوم.»

“I was buried under their expectations, weary of the look in their eyes every time I failed, I was just tired, exhausted and wanted this dreary day to end.”

من در زیر انتظارات آنها دفن شده بودم، خسته از نگاه آن‌ها هر بار که شکست می‌خوردم، فقط خسته، خسته بودم و می‌خواستم این مایه تاسف بودن پایان یابد.

“Nobody listened to what I wanted, nobody seemed to care, you say I had some obligation to fulfill, well I think I did a pretty decent job in tying the noose and kicking away the chair.”

"هیچ کس به آنچه من می‌خواستم گوش نداد، به نظر می‌رسید هیچکس اهمیتی نمی‌داد، شما می‌گویید من باید وظایفی را انجام دهم، خب فکر می‌کنم در بستن طناب و لگد زدن صندلی کار بسیار شایسته‌ای انجام دادم.»

“Child, the night is the darkest before dawn, gold is melted before being carved into jewels and even steel needs to be forged to make swords. Life was testing you and that’s why you kept falling, all you had to do was get up and realize your true calling”

«فرزند، تاریک‌ترین قسمت شب قبل از طلوع آفتاب است، طلا قبل از تراشیده شدن در جواهرات ذوب می‌شود و حتی برای ساختن شمشیر باید فولاد را ذوب کرد. زندگی داشت تو را آزمایش می‌کرد و به همین دلیل مدام به زمین می‌خوردی، تنها کاری که باید انجام می‌دادی این بود که برخیزی و به ندای واقعی خودت پی ببری.»

“You are lying , you are lying “ broke down the man, “ There was no silver lining in my life, only miseries which I could no longer stand.”

«دروغ می گویی، دروغ می گویی" مرد را در هم شکست، «در زندگی من هیچ خط نقره‌ای (نشانی از امید) وجود نداشت، فقط بدبختی‌هایی بود که دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم.»

“You don’t have to take my word, you don’t have to believe me, however just open any of the doors and tell me what you see.”

«تو مجبور نیستی حرف من را قبول کنی، مجبور نیستی من را باور کنی، اما فقط هر یک از درها را باز کن و به من بگو چه می‌بینی.

Reluctantly the man opened the first door to his left and was transfixed with what he saw , he could see himself in a room full of children, they were huddled around him and he was at the center. They were singing with him and some were dancing too and there he was with his old guitar, playing some rhythmic blues.

مرد با اکراه اولین در سمت چپ خود را باز کرد و از آنچه می‌دید متحیر شد، می‌توانست خود را در اتاقی پر از کودکان ببیند، آن‌ها دور او جمع شده بودند و او در مرکز بود. با او آواز می‌خواندند و عده‌ای هم می‌رقصیدند و او با گیتار قدیمی‌اش آنجا بود و چند آهنگ بلوز ریتمیک می‌نواخت.

“You always loved singing didn’t you and you always played that guitar well, you would have been an amazing teacher only if you didn’t tie that noose and kicked away the chair. True you wouldn’t have earned much and it's true you wouldn’t have led a lavish life, but the happiness and joy you could have brought to those children, wouldn’t that have sufficed?”

«تو همیشه عاشق آواز خواندن بودی، نبودی؟ و همیشه آن گیتار را خوب می‌نواختی، فقط اگر آن طناب را نمی‌بستی و صندلی را لگد نمی‌زدی، معلم شگفت‌انگیزی بودی. درست است که شما درآمد زیادی نداشتی و درست است که زندگی مجللی نداشتی، اما آن شادی و لذتی که می‌توانستی برای آن بچه‌ها به ارمغان بیاوری، کافی نبود؟»

Tears poured down the man’s eyes, for now he finally realized how wrong he had been. His legs felt weak and he fell on his knees and he cried, cried to his heart’s fill.

اشک از چشمان مرد سرازیر شد، حالا بالاخره متوجه شد که چقدر اشتباه کرده است. پاهایش سست شد و روی زانو افتاد و گریه کرد، تا اعماق دلش گریه کرد.

The man finally spoke, when he could cry no more “Who are you and what is this place ?”

مرد در حالی که دیگر نمی‌توانست بیشتر از این گریه کند، بالاخره صحبت کرد: «تو کی هستی و این کجاست؟»

“Me? They call me the devil and this place is called hell and behind each door you see, you will find various chapters from your life, which you could have lived, had you not chosen to die”.

«من؟ به من می‌گویند شیطان و این مکان را جهنم می‌نامند و پشت هر دری که می‌بینی، فصل‌های مختلفی از زندگی خود را می‌یابی که اگر مرگ را انتخاب نمی‌کردی، می‌توانستی آن‌ها را زندگی کنی.

اپلیکیشن زبانشناس

اگر به دنبال یادگیری زبان انگلیسی به روش ساده و تنها با یک موبایل هستید، همین حالا اپلیکیشن زبانشناس بهترین اپلیکیشن فارسی زبان آموزش زبان انگلیسی را نصب کنید. رابط کاربری ساده‌ی این اپ که از اپ‌های معروف آموزش زبان انگلیسی الگوبرداری کرده، به همراه امکانات فوق‌العاده‌ی آن مثل یادگیری زبان انگلیسی با موسیقی و فیلم، دوره‌های آموزش زبان انگلیسی در سطح‌های مختلف، آموزش گرامر، لغات ضروری زبان انگلیسی، جعبه لایتنر زبانشناس برای یادگیری و مرور لغات انگلیسی، بلندگو برای یادگیری تلفظ صحیح کلمات و … که نیاز شما را به ابزارها و دوره‌های آموزشی به حداقل می‌رساند. اپلیکیشن زبان‌شناس تمام آن چیزی است که برای یادگیری زبان انگلیسی به آن نیاز دارید. همین حالا آن را دانلود و نصب کنید.

سخن پایانی

زندگی می‌تواند در لحظات مختلف بسیار شیرین و یا بسیار تلخ باشد. مهم این است که هیچکدام همیشه پایدار نیستند و این ما هستیم که با تصمیمات درست می‌توانیم تا حد امکان لحظات شادتر و لذت‌بخش‌تری را برای خود فراهم کنیم. داستان های کوتاه انگلیسی در مورد زندگی به خوبی این مفاهیم را به ما انتقال می‌دهند. راستی نظر شما درباره زندگی چیست؟ لطفا در کامنت‌ها با ما درمیان بگذارید. پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره طبیعت

دیدگاهتان را بنویسید