5 داستان کوتاه انگلیسی درباره رستوران با ترجمه فارسی

در این بخش 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره رستوران به همراه ترجمه هریک را به شما ارائه خواهیم کرد..

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ دی منتشر شد 
داستان درباره رستوران به انگلیسی.jpg

رستوران یکی از مکان‌های مورد علاقه ما انسان‌ها است. مکانی پر از غذاهای گوناگون و خوشمزه که خاطرات بسیار زیبایی را برای ما رقم می‌زنند. رستوران از مکان‌های مهمی در سراسر دنیا محسوب می‌شود بنابراین مطالعه داستان های انگلیسی درباره رستوران، می‌تواند کمک زیادی به زبان انگلیسی شما در ارتباط برقرار کردن و آشنایی با آداب و رسوم رستوران‌ها مختلف در سراسر دنیا شود. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره رستوران با ترجمه فارسی را برای شما تهیه کرده‌ایم. در ضمن در بخش داستان کوتاه انگلیسی بسیاری از داستان‌های کوتاه انگلیسی در موضوعات متنوع را می‌توانید مطالعه کنید.

Anniversary Day (روز سالگرد ازدواج)

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants. They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.

کلویی و کوین از رفتن به رستوران‌های ایتالیایی لذت می‌برند. آن‌ها عاشق خوردن پاستا، شریک شدن دسر و خوردن اسپرسو هستند.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.

سالگرد ازدواج کلویی و کوین نزدیک است. کوین می‌خواهد برای یک شب در یک رستوران ایتالیایی در شهر برنامه‌ریزی کند. او با یک رستوران تماس می‌گیرد تا میز رزرو کند اما میزی در دسترس نیست. او با رستوران دیگری تماس می‌گیرد، اما آن‌ها نیز میزی در دسترس ندارند.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.

کوین فکر می‌کند و در خانه قدم می‌زند. او می‌داند که کلویی بیشتر از هر چیز دیگری غذاهای ایتالیایی را دوست دارد. او می‌داند که هیچ چیز او را خوشحال نمی‌کند. اما تنها دو مکان ایتالیایی در شهر بسیار شلوغ هستند.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.

کوین ایده‌ای دارد. اگر او یک غذای خانگی ایتالیایی کلویی بپزد چه؟ کوین آن را به تصویر می‌کشد: یک سفره شیک می‌گذارد، چند شمع روشن می‌کند و موسیقی رمانتیک ایتالیایی می‌نوازد. کلویی وقتی کوین تلاش می‌کند را دوست دارد.

There's only one thing. Kevin isn't a good cook.

فقط یک چیزی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست.

In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.

در واقع کوین آشپز افتضاحی است. وقتی می‌خواهد صبحانه درست کند تخم‌مرغ‌ها را می‌سوزاند، وقتی می‌خواهد ناهار درست کند سالاد را خراب می‌کند، وقتی می‌خواهد شام درست کند، حتی همسایه‌ها بوی بدی استشمام می‌کنند.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!

کوین ایده دیگری دارد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد به یکی از رستوران‌ها زنگ بزند و دستور غذا را بدهد، می‌تواند آن غذا را به جای آشپزی خودش سرو کند!

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home.

روز فرا می‌رسد. کلویی هنوز سر کار است در حالی که کوین غذا را سفارش می‌دهد، آن را برمی دارد و به خانه می‌آورد.

As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in.

همانطور که او میز را تزیین می‌کند، شمع‌ها را روشن می‌کند و موسیقی را می‌گذارد و کلویی وارد می‌شود.

"Happy Anniversary!" Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.

کوین به کلویی می‌گوید: «سالگرد ازدواجمان مبارک!». او با لبخند، فضای شام رمانتیک‌شان را نشان می‌دهد.

Chloe looks confused. "Our anniversary is tomorrow, Kevin."

کلویی گیج به نظر می‌رسد. «سالگرد ازدواج ما فردا است، کوین.»

Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she's right. He looks back at her.

کوین مکث می‌کند، به تقویم نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که حق با اوست. او به کلویی نگاه می‌کند.

"I guess it's always good to practice!" he says.

او می گوید: «فکر می کنم تمرین کردن همیشه خوب است!»

داستان کوتاه انگلیسی درباره رستوران.jpg

HAVE YOU SEEN MY CHILDHOOD? (آیا دوران کودکی من را دیده ای؟)

I visited The Eatspot, an extremely posh restaurant , this weekend. No, this story is not a restaurant review about the dry biryani or hot lassi. It is not about the Rajasthani style painting that adorned the deep dark wooden panels.

من این آخر هفته از The Eatspot، یک رستوران بسیار شیک، بازدید کردم. نه، این داستان یک بررسی رستوران در مورد بریانی خشک یا لاسی داغ نیست. این در مورد نقاشی سبک راجستانی نیست که پنل‌‌های چوبی تیره عمیق را تزئین کرده است.

It is not about the silly waiters dressed like nervous fresh MBA grads from an obscure college, with white shirts and uncomfortable ties. It is about Nizamuddin. The little boy who poured water into my glass and cleared out my table.

این در مورد پیشخدمت‌های احمقی نیست که مانند فارغ التحصیلان MBA عصبی از یک کالج مبهم، با پیراهن‌های سفید و کراوات‌های ناراحت کننده لباس پوشیده‌اند. درباره نظام‌الدین است. پسر کوچولویی که داخل لیوانم آب ریخت و میز من را صاف کرد.

He walked around nervously with a heavy jug of water, wearing the same black trousers and white shirt, no tie. His eyes darted across the room like a scared rabbit, scanning the place for empty tumblers that needed a refill. He was hardly four and a half feet tall, not a trace of facial hair. He couldn’t have been a day older than 12. He caught me staring at him and looked back, wondering whether to smile, or look away. And then, with those wide innocent eyes filled with confusion, he gave me a slow, hesitant smile.

با یک کوزه سنگین آب، با همان شلوار مشکی و پیراهن سفید، بدون کراوات، با استرس به اطراف راه می‌رفت. چشمانش مانند یک خرگوش ترسیده در سراسر اتاق می‌چرخید و مکان را برای یافتن لیوان‌های خالی که نیاز به پر کردن مجدد داشتند بررسی می‌کرد. او به سختی چهار و نیم فوت قد داشت، اثری از موهای صورتش نبود.سن او نمی‌توانست یک روز هم از 12 سال بیشتر باشد. او مچ من را گرفت که به او خیره شده بودم و به عقب نگاه کرد و به این فکر کرد که آیا باید لبخند بزند یا به دوردست نگاه کند. و سپس، با آن چشمان گشاد معصوم پر از سردرگمی، لبخندی آهسته و مردد به من زد.

Something tugged my heart strings and soon enough the dryness of the biryani or the callousness of the waiter who whisked away my rejected hot lassi was not the problem anymore.

چیزی تارهای قلبم را می‌کشید و به زودی خشکی بریانی یا بی‌عاطفگی پیشخدمتی که لیسی داغ طرد شده‌ام را کنار زد دیگر مشکلی نبود.

There was this child here pouring water and removing used plates from tables when he should have been kicking around a football on that hot Saturday afternoon. He was trying to satisfy strangers in that dark restaurant when should have been out with his friends, laughing and teasing his school teachers. He was trying to keep that white shirt clean lest the senior waiters scold him when he should have been wondering if his mother would have Surf for his school uniform after a romp in the mud.

بچه‌ای اینجا بود که آب می‌ریخت و بشقاب‌های استفاده شده را از روی میزها برمی‌داشت، در حالی که باید در آن بعدازظهر گرم شنبه مشغول فوتبال بازی کردن می‌بود. او در آن رستوران تاریک سعی می‌کرد غریبه‌ها را راضی کند در حالی که باید با دوستانش بیرون می‌رفت، می‌خندید و معلم‌های مدرسه‌اش را مسخره می‌کرد. او سعی می‌کرد آن پیراهن سفید را تمیز نگه دارد تا مبادا پیشخدمت‌های ارشد او را سرزنش کنند، در حالی که او باید به این فکر می‌کرد که آیا مادرش بعد از غلت در گل و لای، برای لباس مدرسه‌اش او را تنبیه می‌کند یا نه.

The Eatspot was not one of those dirty roadside eateries that gave a damn about the laws of the land, it was a reputed chain of quality restaurants. And child labour was a criminal offense.

Eatspot یکی از آن غذاخوری‌های کثیف کنار جاده‌ای نبود که قوانین آن کشور را به خطر بیندازد، آن رستوران زنجیره‌ای مشهور از رستوران‌های با کیفیت بود. و کار کردن کودک هم یک جرم کیفری بود.

The dormant social activist in me got all fired up, and I summoned the boy and asked him how old he was. He looked at me, bewildered. “Si..sixteen”, he stammered. I am not very knowledgeable about the child labour laws, but I guess above 14 does not qualify as child labour. Well, Ok. Then I asked him how long he was working there. Almost a year, he said. A rehearsed lie? Maybe, but again, legally fine. But morally? Emotionally? I am torn.

فعال اجتماعی خفته در من همه چیز را به آتش کشید و من پسر را احضار کردم و از او پرسیدم چند سال دارد. پسر گیج به من نگاه کرد. لکنت زد: «شا... شانزده». من در مورد قوانین کار کودک اطلاع چندانی ندارم، اما حدس می‌زنم بالای 14 سال واجد شرایط کودک کار محسوب نمی‌شود. خب، باشد. بعد از او پرسیدم که چقدر آنجا کار می‌کند؟ او گفت تقریبا یک سال است. یک دروغ تمرین شده؟ شاید، اما باز هم از نظر قانونی خوب است. اما از نظر اخلاقی؟ از نظر احساسی؟ من تکه تکه شدم.

I remembered my cousin Samar who used to share his Cadbury’s chocolates with beggar children when he was ten. “Let them taste chocolate”, he used to say, “If we give them money they will be forced to buy food. Every child needs to taste chocolate.” I have always marveled at Samar’s compassion. Even as a child, he understood that basic need for childhood.

به یاد پسر عمویم سمر افتادم که در ده سالگی شکلات‌های کادبری خود را با بچه‌های گدا تقسیم می‌کرد. او می‌گفت: «بگذارید طعم شکلات را بچشند، اگر به آن‌ها پول بدهیم مجبور می‌شوند غذا بخرند. هر کودکی باید طعم شکلات را بچشد.» من همیشه از دلسوزی سمر شگفت‌زده می‌شدم. او حتی در کودکی‌اش نیاز اساسی دوران کودکی را درک می‌کرد.

One voice inside my head kept telling me to lodge a complaint with the authorities. Let the officials determine whether he was actually 16 and the restaurant was not breaking any laws. Let them penalize the restaurant if they were breaking the law (which I am certain they were) and give back this child, Nizamuddin, his childhood. Send him back to school.

صدایی از درون سرم مدام به من می‌گفت که به مقامات شکایت کنم. اجازه دهم مسئولان مشخص کنند که آیا او واقعا 16 سال داشته و رستوران هیچ قانونی را زیر پا نمی‌گذارد یا نه. بگذارم آن‌ها اگر قانون را زیر پا گذاشتند رستوران را جریمه کنند (که مطمئنم این کار را کرده‌اند) و کودکی این بچه نظام‌الدین را پس بدهند. او را به مدرسه برگردانید.

But the other voice inside me kept telling me to let it go. Maybe this child’s income from clearing out tables is what puts two meals on the table in his own house.

اما صدای دیگر درونم مدام به من می‌گفت که آن را رها کنم. شاید درآمد این کودک از تمیز کردن سفره‌ها همان چیزی باشد که دو وعده غذایی را در خانه خودش روی میز می‌گذارد.

And here, I was torn between a child’s childhood and his livelihood.

و اینجا، من بین دوران کودکی یک کودک و درآمد زندگی او سرگردان بودم.

With the two voices inside my head still waging a never-ending debate, I left the restaurant, with a heavy heart . All I could do was leave a generous tip, and hope that at least a part would reach the child.

در حالی که دو صدای درون سرم هنوز بحثی پایان ناپذیر را به راه انداخته بودند، با دلی سنگین رستوران را ترک کردم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که یک انعام سخاوتمندانه بگذارم و امیدوار باشم که حداقل بخشی از آن به دست کودک برسد.

Childhood. It happens just once. I just hope hungry diners like me and greedy restaurateurs do not take it away

دوران کودکی. فقط یک بار اتفاق می‌افتد. فقط امیدوارم که غذاخورهای گرسنه‌ای مثل من و رستوران داران حریص آن را نگیرند.

Sign board (تابلوی تبلیغاتی)

There was a restaurant in the suburbs of the city of Beijing, it was not a very big restaurant it was a small one. The front door of the restaurant was painted in blue with these delicious words “Here you can get world’s most delicious fish all the time” The fish of this restaurant was famous throughout the whole city and people used to drive for hours to get to this place and eat the fish. The fish was famous for its taste, its red deep fried color and boiled potatoes were served with the fish.

یک رستوران در حومه شهر پکن بود، رستوران خیلی بزرگی نبود، یک رستوران کوچک بود. درب ورودی رستوران با این جمله‌های خوشمزه آبی رنگ نوشته شده بود "در اینجا می‌توانید همیشه خوشمزه‌ترین ماهی جهان را تهیه کنید" ماهی‌های این رستوران در کل شهر معروف بود و مردم ساعت‌ها رانندگی می‌کردند تا به این مکان برسند و ماهی بخورند. این ماهی به خاطر طعمش معروف بود، رنگ قرمز سرخ شده، و سیب زمینی آب پز هم همراه با ماهی سرو می‌شد.

It is a story of two friends, A British national named Joe and his Chinese friend Ken. 3 years ago they used to go to that restaurant and the fish there regularly, there was not a single day that they had missed and not eaten the fish there. Joe while eating fish used to close his eyes and say “oh I am in love with this fish, it feels as if this fish is cooked by the angels on a stove which is somewhere in the heavens” ken used to love his descriptions while eating the fish.

داستان دو دوست، یکی با تبعه بریتانیایی به نام جو و دوست چینی‌اش کن است. 3 سال پیش مرتب به آن رستوران و به سراغ ماهی‌های آنجا می‌رفتند، حتی یک روز هم نبود که آن را از دست داده باشند و ماهی آنجا را نخورده باشند. جو هنگام خوردن ماهی چشم هایش را می‌بست و می‌گفت: «اوه من عاشق این ماهی هستم، انگار این ماهی را فرشتگان روی اجاقی در آسمان پخته‌اند.»

Time passed by very quickly and Joe and his friend Ken left China for their respective jobs. After few years they both contacted each other and in the conversation both of them told each other that they had to visit china once again on an official tour, on the phone call they decided that they will reunite and will go into the suburbs of Beijing once again and will visit that restaurant to eat the fish which they had been eating together for years.

زمان خیلی سریع گذشت و جو و دوستش کن، چین را به مقصد شغل خود ترک کردند. بعد از چند سال هر دو با یکدیگر تماس گرفتند و در گفتگو هر دو به یکدیگر گفتند که باید یک بار دیگر در یک تور رسمی به چین سفر کنند، در تماس تلفنی تصمیم گرفتند که دوباره متحد شوند و یک بار دیگر به حومه شهر پکن بروند و دوباره به آن رستوران سر بزنند تا ماهی‌هایی را که سال‌ها با هم می‌خوردند، میل کنند.

When the day arrived, two friends met in China once again and there they decided to go to Beijing and visit that restaurant. They hired a cab and started their journey once again, remembering old memories and having a laugh on the way to the restaurant. When they reached that place they were shocked that there was nothing in the same place, no fish shop, no sign board and nothing. They were very disappointed to see that and were amazed that where did the Fish shop go. Ken suddenly sniffed something and then pointed towards a shop and said:

“ I don't know but I think it’s the same fish, it’s the same old delicious smell”.

وقتی آن روز فرا رسید دو دوست بار دیگر در چین ملاقات کردند و در آنجا تصمیم گرفتند به پکن بروند و از آن رستوران دیدن کنند. آنها یک تاکسی کرایه کردند و با یادآوری خاطرات قدیمی و خندیدن در راه رستوران یک بار دیگر سفر خود را آغاز کردند. وقتی به آن مکان رسیدند شوکه شدند که در آن مکان دیگر چیزی وجود ندارد، نه ماهی فروشی، نه تابلو و نه هیچی. آن‌ها با دیدن آن بسیار ناامید و شگفت‌زده شدند که مغازه ماهی کجا رفته است. کن ناگهان چیزی را بو کرد و سپس به یک مغازه اشاره کرد و گفت: «نمی‌دانم اما فکر می‌کنم همان ماهی است، همان بوی خوشمزه قدیمی است.»

Both the friends rushed to that shop but they were surprised and quite amazed to see that there was no signboard, nothing outside the shop but a black empty signboard. Both the friends decided to go in and they were shocked to see a large crowd inside the shop eating Fish with boiled potatoes and the eyes of the people were all lit up filled with happiness and joy. That old shopkeeper who had served all his life making that delicious fish for people came to ken and Joe and smiled, and in a good gesture he bowed down in the Chinese traditional manner and asked “ should i bring the fish?” Ken who was wearing Chinese dress smiled and bowed down back and said “for sure” but Joe on the other hand was a little amazed and asked the shopkeeper “why did you remove that beautiful sign board from your shop and instead placed a simple empty board?”

هر دو دوست به آن مغازه هجوم آوردند اما با تعجب و شگفتی دیدند که هیچ تابلویی وجود ندارد، چیزی به جز یک تابلوی سیاه خالی بیرون از مغازه نیست. هر دو دوست تصمیم گرفتند وارد شوند و وقتی دیدند جمعیت زیادی در داخل مغازه در حال خوردن ماهی با سیب زمینی آب پز بودند، شوکه شدند و چشمان مردم که همه پر از شادی و لذت بود. آن مغازه دار قدیمی که تمام عمرش را برای درست کردن آن ماهی خوشمزه برای مردم خدمت کرده بود، نزد کن و جو آمد و لبخندی زد و در یک حرکت خوب به روش سنتی چینی تعظیم کرد و پرسید: «آیا باید ماهی را بیاورم؟» کن که لباس چینی پوشیده بود لبخند زد و تعظیم کرد و گفت: «حتما» اما جو از طرف دیگر کمی متعجب شد و از مغازه دار پرسید: «چرا آن تابلوی زیبا را از مغازه خود برداشتی و به جای آن یک تخته خالی ساده گذاشتی؟»

The old shopkeeper laughed and said “please have a seat. I will serve you the fish and will tell you my whole story”.

مغازه دار پیر خندید و گفت: «لطفا بنشینید. من ماهی را برای شما سرو می‌کنم و تمام داستانم را برای شما تعریف می‌کنم.

After the old man brought the fish, Ken's eyes lit up and he picked a small piece and put it in his mouth and asked the shopkeeper “please now tell us your story” The old man sat down on the chair and started telling his story.

بعد از این که پیرمرد ماهی را آورد، چشمان کِن روشن شد و تکه کوچکی را برداشت و در دهانش گذاشت و از مغازه دار پرسید: «لطفا داستانت را برای ما تعریف کن.» پیرمرد روی صندلی نشست و شروع به گفتن داستان کرد.

Old man: It’s been one year since that man came here, a tall dark broad shouldered army guy. He ate my fish and he Loved it so much that he became my very good friend, one day when he was eating fish at me shop he said to me that the reason behind the success of a shop lies in it’s sign board, he said that i have read your sign board which says “Here you can get world’s most delicious fish all the time” i think you should remove the word HERE from the sign board.

پیرمرد گفت: «یک سال از آمدن آن مرد به اینجا می‌گذرد، یک سرباز ارتشی قد بلند با شانه‌های پهن. او ماهی من را خورد و آنقدر دوستش داشت که به یکی از دوستان خوب من تبدیل شد، یک روز که در مغازه من ماهی می‌خورد به من گفت که دلیل موفقیت یک مغازه در تابلوی آن نهفته است، او گفت که من تابلوی علامت شما را خوانده‌ام که می‌گوید: «در اینجا می‌توانید همیشه خوشمزه‌ترین ماهی جهان را تهیه کنید.» فکر می‌کنم باید کلمه اینجا (HERE) را از تابلو حذف کنید.

After that the very next day i made another board which said “you can get world’s most delicious fish all the time” third day the same army guy came and said to me that i have been looking at the sign board and the you should remove the word WORLD’S MOST from the sign board. So I followed his instructions and made a new sign board which said “You can get delicious fish all the time”.

بعد از آن روز ، تابلوی دیگری درست کردم که می‌گفت: «شما می‌توانید همیشه خوشمزه‌ترین ماهی دنیا را تهیه کنید.» روز سوم همان مرد ارتشی آمد و به من گفت که من به تابلو نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم باید آن را بردارید. کلمه بهترین دنیا (WORLD'S MOST) را از تابلوی تبلیغاتی بردارید. بنابراین من هم دستورالعمل‌های او را دنبال کردم و تابلوی جدیدی ساختم که روی آن نوشته شده بود: «می‌توانید همیشه ماهی خوشمزه تهیه کنید.»

Fourth day the same army guy came and said I think you should remove the word DELICIOUS as well. I followed his instructions and wrote “You can get fish all the time”. On the 6th day the army guy came and said I think you should just write the word FISH on your sign board. Hence I made another sign board which said “Fish”.

روز چهارم همون ارتشی اومد و گفت فکر می‌کنم باید کلمه خوشمزه رو هم حذف کنی. من دستورات او را دنبال کردم و نوشتم «شما می‌توانید همیشه ماهی تهیه کنید.» روز ششم مرد ارتشی آمد و گفت فکر می‌کنم شما فقط باید کلمه ماهی (FISH) را روی تابلوی خود بنویسید. از این رو تابلوی دیگری ساختم که روی آن نوشته شده بود "ماهی".

7th day he came again and said “i have been looking at your sign board and i don’t like this word FISH either, so you should remove it as well from your sign board and just make it empty, The smell of your delicious fish will spread in the whole market and people will get attracted by the smell of your fish and will come to your shop”.

روز هفتم دوباره آمد و گفت: «من به تابلوی شما نگاه می‌کنم و این کلمه ماهی: FISH را هم دوست ندارم، پس باید آن را از روی تابلوی خود حذف کنید و آن را خالی کنید، بوی ماهی خوشمزه شما می‌آید و در کل بازار پخش می‌شود و مردم جذب بوی ماهی شما می‌شوند و در نهایت به رستوران شما می‌آیند.»

I once again followed his instructions and removed the last word “Fish” from my sign board as well and instead I placed a black empty sign board outside my shop. Now I have more customers visiting my shop and I now earn double the amount which I used to earn before.

من یک بار دیگر دستورات او را دنبال کردم و آخرین کلمه یعنی "ماهی" را نیز از روی تابلوی خود حذف کردم و به جای آن یک تابلوی خالی سیاه را بیرون مغازه خود گذاشتم. حالا مشتریان بیشتری دارم که از مغازه من بازدید می‌کنند و اکنون دو برابر مبلغی که قبلا کسب می‌کردم درآمد دارم.

After listening to the story of the old man the two friends Ken and Joe smiled at the intelligence of the old shopkeeper and cleaned their faces with the handkerchief after eating the fish and left the restaurant and got back to work again.

پس از شنیدن داستان پیرمرد، دو دوست کن و جو به هوش مغازه دار پیر لبخند زدند و پس از خوردن ماهی صورت خود را با دستمال تمیز کردند و از رستوران خارج شدند و دوباره به سر کار برگشتند.

داستان انگلیسی درباره رستوران.jpg

A man walks into a restaurant (مردی وارد یک رستوران می‌شود)

This is a test.

این یک آزمون است.

A man walks into a restaurant.

مردی وارد رستوران می‌شود.

Well, actually a man and his dog, a cute-as-hell black Labrador pup... one of those dogs you can't help but stop to pet on the street or in a park. A young hostess approaches and tells the man that dogs are not allowed in the restaurant, not even on the patio. Then the dog licks her hand. "He's soooo adorable," she quickly melts, and tells the man that just this once he can keep the dog with him, as long as the puppy stays in his lap. The man smiles and she shows him to his table.

خب، در واقع یک مرد و سگش، یک توله سگ لابرادور سیاه رنگ به شدت بامزه... یکی از آن سگ‌هایی که نمی‌توانید در خیابان یا پارک آن را ببینید و برای نوازش آن توقف نکنید. مهماندار جوانی نزدیک می‌شود و به مرد می‌گوید که ورود سگ به رستوران، حتی در حیاط رستوران ممنوع است. سپس سگ دست او را می‌لیسد. او به سرعت از نرم می‌شود و به مرد می‌گوید: «او خیلی دوست‌داشتنی است، تا زمانی که توله سگ در بغلش بماند، همین یک‌بار می‌تواند سگ را نزد خود نگه دارد.» مرد لبخند می‌زند و زن مهماندار او را به سمت میزش راهنمایی می‌کند.

After a minute, a waiter approaches. He also notices the puppy, but tells the man the owner won't mind; the restaurant is brand new and different. "We're a cutting-edge eco-friendly establishment," the waiter says proudly, explaining that the only food they serve is sustainable and humanely raised. The man says that's why he's dining there; as an environmentalist, he loves the concept.

بعد از یک دقیقه گارسون نزدیک می‌شود. او نیز همچنین متوجه توله سگ می‌شود، اما به مرد می‌گوید که صاحب رستوران اهمیتی نمی‌دهد؛ رستوران کاملا جدید و متفاوت است. پیشخدمت با افتخار می‌گوید: «ما یک موسسه مدرن دوستدار محیط زیست هستیم.» مرد می‌گوید به همین دلیل آنجا غذا می‌خورد. به عنوان یک دوستدار محیط زیست، او این مفهوم را دوست دارد.

The waiter gives his customer a few minutes and then returns: "Have you decided?" The man, who has never even looked at the menu, smiles, "Yes, I'd like you to cook for him," he says, indicating his little dog.

پیشخدمت چند دقیقه‌ای به مشتری خود فرصت می‌دهد و سپس برمی‌گردد: «آیا تصمیم گرفتید؟» مرد که هرگز حتی به منو نگاه نکرده بود، لبخند می‌زند: «بله، دوست دارم برایش غذا درست کنی.» او به سگ کوچکش اشاره می‌کند.

The waiter laughs nervously: "We don't serve dogs in this restaurant. In fact, I'm pretty sure that's illegal." No, the customer happily corrects him, it's quite legal here, as it is in several other states. Besides, dogs, particularly black dogs, are considered especially delicious in some cultures. "And," the man adds, "it's the most eco-friendly meat around."

پیشخدمت با عصبانیت می‌خندد: «ما در این رستوران برای سگ‌ها غذا سرو نمی‌کنیم. در واقع، من کاملا مطمئن هستم که این کار غیرقانونی است.» نه، مشتری با خوشحالی او را تصحیح می‌کند، اینجا کاملا قانونی است، همانطور که در چندین ایالت دیگر هم به همین شکل است. علاوه بر این، سگ‌ها، به‌ ویژه سگ‌های سیاه‌پوست، در برخی فرهنگ‌ها به طور به خصوصی لذیذ تلقی می‌شوند. مرد می‌افزاید: «و این دوستدار محیط زیست‌ترین گوشت این اطراف است.»

The waiter winces, confused, as the customer continues: "You're all about sustainable food, right?" The waiter nods. The man explains that five million dogs and cats are euthanized in shelters every year, their meat just tossed away. A shelter is where he got this dog. "If you're gonna go local and sustainable, eating shelter animals beats the hell out of raising animals on farms, killing them, and trucking their meat around. Just kill the dog humanely -- you know, like how you say the other animals served here are killed."

همانطور که مشتری به صحبت ادامه می‌دهد، پیشخدمت گیج می‌‍شود. مشتری ادامه می‌دهد: «شما همه به دنبال غذای پایدار هستید، درست است؟» گارسون سر تکان می‌دهد. این مرد توضیح می‌دهد که سالانه پنج میلیون سگ و گربه در پناهگاه‌ها کشته می‌شوند و گوشتشان دور ریخته می‌شود. او این سگ را از یک پناهگاه گرفته است. «اگر می‌خواهید بومی و قابل تحمل باشید، خوردن حیوانات پناهگاه باعث می‌شود حیوانات کمتری در مزارع پرورش دهند، آن‌ها را بکشند و گوشت آن‌ها را با کامیون به اطراف پخش کنند. فقط به روش انسان گونه سگ را بکش، خودت می‌دانی، همانطور که حیوانات دیگری که اینجا سرو می‌شوند، کشته شده‌اند.»

"It's a dog," the waiter stares at the man, "eating them is totally different and disgusting. Dogs are like family members, they're smart, they're affectionate, they're like us." The man quickly counters, "But pigs are smarter than dogs. In fact, they're as aware and intelligent as a four-year-old child. Chickens display striking personality traits from being curious to shy to proud, and they form extremely complicated social structures. Cows also have individual personalities. They actually lick you, just like dogs do, to show affection. And I'm sure we can agree that with regards to things like fear and suffering, that dogs, pigs, chickens, and cows are certainly equals."

گارسون به مرد خیره می‌شود: «اما این یک سگ است!» مرد سریعا پاسخ می‌دهد: «اما خوک‌ها از سگ‌ها باهوش‌ترند. در واقع آن‌ها به اندازه یک کودک چهار ساله آگاه و باهوش هستند. جوجه‌ها ویژگی‌های شخصیتی برجسته‌ای از کنجکاوی تا خجالتی بودن و غرور را نشان می‌دهند و به شکل پیچیده‌ای با ساختار اجتماعی بسیار پیچیده‌ای شکل گرفته‌اند. گاوها نیز شخصیت‌های منحر به فردی دارند. آن‌ها در واقع شما را می‌لیسند؛ درست مانند سگ‌ها برای نشان دادن محبت. و من مطمئن هستم که ما می‌توانیم در مورد چیزهایی مانند ترس و رنج، که سگ، خوک، مرغ و گاو در آن یکی هستند، با هم موافق باشیم.»

"So considering all that," the man asks, "what's really the difference if I want to eat this dog?"

مرد می پرسد: «پس با توجه به همه این‌ها، واقعا چه فرقی دارد اگر بخواهم این سگ را بخورم؟»

A Posh Meal Out (یک وعده غذایی شیک بیرون)

Jack had waited so long for this moment, but once inside the restaurant, he began to wonder if he'd made a huge mistake …

جک خیلی منتظر این لحظه بود، اما وقتی وارد رستوران شد، شروع به فکر کردن کرد که نکند آیا اشتباه بزرگی مرتکب شده است…

“You can have anything you like,” Jack said, as he led us into the cool luxury of the restaurant where for a second we were dazzled by all the silver cutlery – holy camoly, was that stuff real? – and the white cloths on every table. Jack’s shoulders were shaking a bit, I saw. He wasn’t as cool about this as he was making out.

جک در حالی که ما را به یک رستوران مجلل می‌برد، گفت: «شما می‌توانید هر چیزی را که دوست دارید داشته باشید.» برای یک لحظه ما با همه آن کارد و چنگال‌های نقره‌ای خیره شدیم - کامولی مقدس، آیا این چیزها واقعی بود؟ و پارچه‌های سفید روی هر میز. دیدم که شانه‌های جک کمی می‌لرزید. او در مورد این موضوع آنقدری که ادا در می‌آورد، خونسرد نبود.

But then, I knew none of us were. On my left, Liam was chewing his nails. And I felt a bit sick. I didn’t think I was going to even eat much – which would save Jack a bit of money – that was something.

اما بعد، فهمیدم که هیچ کدام از ما خونسرد نیستیم. سمت چپ من، لیام داشت ناخن‌هایش را می جوید. و من کمی احساس بیماری کردم. فکر نمی‌کردم حتی مقدار زیادی غذا بخورم - که باعث شود کمی از پول جک را صرفه‌جویی کنیم، که برای خودش مقداری زیادی خورد. صرفه‌جویی در پول جک می شود.

I knew why he wanted to do it. This was a matter of pride – his first wage packet, our first proper celebration. We never did stuff like this when we were at home. Oh, we ate together, all right, but it was at long tables with crummy white regulation plates and usually you had to fight for stuff, even though it was supposed to be shared out equally. It was supposed to be fair.

می‌دانستم چرا می‌خواهد این کار را بکند. به نوعی کار مفخری بود. اولین دستمزد او، اولین جشن درست حسابی ما. وقتی در خانه بودیم هرگز چنین کارهایی را انجام نمی‌دادیم. اوه، ما با هم غذا خوردیم، بسیار خب، اما این غذا در میزهای طولانی با بشقا‌ب‌های منظم سفید رنگی چیده شده بود و معمولا مجبور بودید برای چیزهایی بجنگید، هر چند قرار بود به طور مساوی تقسیم شود. هر چند قرار بود منصفانه باشد.

But it never was. Everything’s supposed to be fair in kid’s homes, but it isn’t. It isn’t fair that you’re even there, is it, if you think about it? I didn’t think about it much at the time. It hurts to think. You just get on with it. You just get by.

اما هرگز اینگونه نبود. قرار بود همه چیز در خانه بچه‌ها منصفانه باشد، اما اینطور نیست. اگر به آن فکر کنید، منصفانه نیست که حتی در آنجا باشید، درست است؟ در آن زمان زیاد به آن فکر نکردم. فکر کردن آزار دهنده است. شما فقط باید با لحظه بروید. فقط با آن کنار بیایید.

Is that waiter bloke taking the Mickey?

آیا آن مرد پیشخدمت ما را مسخره نمی‌کرد؟

But now Jack wants to celebrate and this is it. We’re going to have something other than chips. We've done that a few times since the home, sitting on the wall down the front, eating fat greasy chips from a wrapper. But today we’re having something posh. A posh meal out in a posh restaurant, that’s what Jack said.

اما حالا جک می‌خواهد جشن بگیرد و موضوع همین است. ما قرار است چیز دیگری جز چیپس داشته باشیم. ما چند بار از زمانی که خانه بوده‌ایم، این کار را انجام داده‌ایم، روی دیوار روبه‌رو نشستن و چیپس‌های چرب و روغنی را از بسته آن خوردن. اما امروز غذای شیکی داریم. این چیزی است که جک گفت، یک غذای شیک در یک رستوران مجلل.

“This way, sirs – madam!” Is the waiter bloke taking the Mickey?

«از این طرف، آقایان - خانم!» آیا آقای پیشخدمت داشت مسخره می‌کرد؟

I glare at him.

به او خیره می‌شوم.

Jack tries a cocky smile, which goes wrong. He looks like he’s in pain.

جک سعی می‌کند یک لبخند از خود راضی داشته باشد، که اشتباه انجام داد. به نظر می‌رسد که درد دارد.

The waiter bloke pulls out Jack’s chair. Liam gives him an odd look and pulls out his own. So do I.

گارسون صندلی جک را بیرون می‌آورد. لیام نگاه عجیبی به او می‌کند و نگاهش را بیرون می‌کشد. من هم همینطور.

The bloke takes a white cloth thing off the table and tries to put it in my lap. I nearly broke the chair trying to push back to get away from him.

مرد یک پارچه سفید را از روی میز برداشت و سعی کرد آن را در بغل من بگذارد. نزدیک بود صندلی را بشکنم و سعی کردم به عقب بروم تا از دست او دور شوم.

“It’s OK, Beth,” Jack says.

جک می‌گوید: «مشکلی ندارد بث.»

I feel hot and cold on my forehead. Hot and cold in my stomach.

روی پیشانی‌ام احساس گرما و سرما می‌کنم. همینطور سردی و گرمی در شکمم.

I don’t think this was such a good idea.

فکر نمی‌کنم این ایده چندان خوبی باشد.

This is a celebration.

این یک جشن است

Then the bloke asks what we want to drink and we all say water, except Liam who says beer.

سپس یارو می‌پرسد چه می‌خواهیم بخوریم و همه می‌گوییم آب، به جز لیام که می گوید آبجو.

“I am old enough,” he says in a voice daring the bloke to argue. But he doesn’t argue, he writes it on a notepad and smiles and goes away. After a moment we started laughing. We all laugh. It’s nerves and it’s triumph – we ain’t the poor kids from the home no more.

او با صدایی که پیشخدمت جرئت بکند با او بحث کند، می‌گوید: «من به اندازه کافی بزرگ هستم». اما او بحث نمی‌کند، آن را روی یک دفترچه یادداشت می‌نویسد و لبخند می‌زند و می‌رود. بعد از یک لحظه شروع کردیم به خندیدن. همه می‌خندیدیم. این استرس است و یک پیروزی - ما دیگر بچه‌های فقیر محل نیستیم.

We can eat what we like. We can order anything. Jack says we can. We made it, didn’t we? We stayed together. We’re a family. Even though we haven’t got a mum or dad, we’ve got each other.

ما می‌توانیم هر چه دوست داریم بخوریم. ما می‌توانیم هر چیزی را سفارش دهیم. جک می‌گوید ما می‌توانیم. ما انجامش دادیم، نه؟ با هم ماندیم. ما یک خانواده هستیم. حتی اگر مامان یا بابا نداریم، اما همدیگر را داریم.

“This is a celebration,” Jack says.

جک می‌گوید: «این یک جشن است.»

“Can we really order anything?” Liam’s eyes are round with wonder. He’s got a menu, but I know he can’t read it properly. He’ll have what I have. Under the table, I grip his hand. Squeeze once tight. Our signal for, ‘everything’s cool.’

«واقعا می‌توانیم چیزی سفارش دهیم؟» چشمان لیام از تعجب گرد شده است. او منویی در دست دارد، اما می‌دانم که نمی تواند آن را به درستی بخواند. او آنچه را که من دارم سفارش خواهد داد. زیر میز دستش را می‌گیرم. یکبار آن را سفت فشار می‌دهم. سیگنال ما برای این که «همه چیز عالی است.»

“I’ll have that,” I say, pointing as the waiter comes back. “So will he.” It’s the cheapest thing on the menu and it’s not very cheap. We don’t want Jack to be ripped off, but we want him to be proud he can pay.

در حالی که به پیشخدمت اشاره می‌کردم تا برگردد به او گفتم: «من این را سفارش می‌دهم. او نیز همینطور.» این ارزان‌ترین چیز در منو است و خیلی هم ارزان نیست. ما نمی‌خواهیم پول جک از بین برود، اما می‌خواهیم به خودش افتخار کند که می‌تواند هزینه آن را پرداخت کند.

“We’ll all have it,” Jack says, screwing up his eyes, “Three of your finest pommie frights.” Jack doesn’t know what it is either. None of us do.

جک در حالی که چشمانش را به هم می‌زند، می‌گوید: «همه ما همین را خواهیم داشت.» جک هم نمی‌داند چیست. هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم.

“Pommes frites it is,” the waiter says deadpan. “Oeufs to accompany maybe?”

پیشخدمت با لحنی جذاب می‌گوید: «پس شد پومس فریت.» «شاید تخم مرغ هم به همراه غذا؟»

Jack nods.

جک تایید می‌کند.

“Do they make sausages?” Liam says in a stage whisper as the waiter walks away.

لیام در حالی که پیشخدمت دور می‌شود با زمزمه‌ای می‌گوید: «آیا آن‌ها سوسیس درست می‌کنند؟»

In the kitchen the waiter hands Chef the order, “It’s kids,” he says. “Can you do proper chips, eggs sunny side up and maybe stick a couple of sausages on?”

در آشپزخانه، گارسون دستور را به سرآشپز می‌دهد، او می‌گوید: «این‌ها بچه هستند.» «آیا می‌توانید چیپس مناسب درست کنید، تخم‌مرغ‌های آفتاب دیده در کنارش و شاید چند سوسیس روی آن بچسبانید؟»

“Course, mate.” They exchange a conspiratorial smile. Robert, the waiter, knows how scary it is to be eating in a posh restaurant for the first time. And he recognises the kids from Cambridge House. He’s never been to Cambridge House, but there’s a certain look about kids that come from homes – instantly recognisable. He should know. He was in one for a while himself once.

«لبته، رفیق.» لبخندی توطئه آمیز رد و بدل می‌کنند. رابرت، پیشخدمت، می‌داند که برای اولین بار غذا خوردن در یک رستوران شیک چقدر ترسناک است. و بچه های کمبریج هاوس را می‌شناسد. او هرگز به خانه کمبریج نرفته است، اما نگاه خاصی به بچه‌هایی که از محل می‌آیند وجود دارد - که فورا قابل تشخیص است. او باید بداند. یک بار خودش مدتی در یکی از همین محل‌ها بود.

اپلیکیشن زبانشناس

اگر به دنبال بهترین اپلیکیشن فارسی زبان آموزش زبان انگلیسی هستید، همین حالا اپلیکیشن زبان‌شناس را دانلود و نصب کنید. اپلیکیشن زبانشناس با الگوبرداری از اپلیکیشن های برتر خارجی آموزش انگلیسی، رفع مشکلات آن برای فارسی زبانان و امکانات ویژه‌ای که ارائه می‌دهد، یک اپلیکیشن ایده آل برای یادگیری زبان انگلیسی محسوب می‌شود. این اپلیکیشن علاوه بر در اختیار گذاشتن دوره‌های زبان انگلیسی از سطح مبتدی تا پیشرفته، یادگیری زبان انگلیسی همراه با فیلم و موسیقی را فراهم می‌کند که یادگیری را بسیار آسان و لذت بخش می‌کند. همچنین جعبه لایتنر زبانشناس به همراه لغات ضروری زبان انگلیسی و بسیاری از داستان‌های کوتاه انگلیسی، فقط بخشی از امکانات فوق‌العاده‌ی این اپ به حساب می‌آیند.

سخن پایانی

مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی درباره رستوران تجربه‌ی شما را در مکالمات انگلیسی در رستوران بیشتر می‌کند. به مطالعه داستان‌های کوتاه انگلیسی ادامه دهید و با استفاده از جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس لغات جدید را به حافظه خود بسپارید تا خیلی زود متوجه پیشرفت و بهبود مهارت زبان انگلیسی خود شوید. راستی شما هم داستان و خاطره خود را درباره رستوران با ما به اشتراک بگذارید. سپاس که تا انتها همراه زبانشناس بودید.

دیدگاهتان را بنویسید