آیا تا کنون برای شما هم پیش آمده که در طول سفر خود با تجربیات مختلف و چالشهای گاها سخت و گاها خندهدار مواجه شده باشید؟ سفرها معمولا پر از هیجان و مناظر جدید هستند که به ما کمک میکنند با دید بازتری با دنیای گوناگون خود ارتباط برقرار کنیم. در این بخش از زبانشناس، بهترین داستان های کوتاه انگلیسی درباره سفر که توسط یک زوج گردشگر به نامهای گلن و سیلی نوشته شده است را برای شما جمع آوری و ترجمه کردهایم. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی میتوانید به مطالعهی داستانهای دیگر بپردازید.
Getting bed bugs in Thailand
ساس گرفتن در تایلند
All right, so let’s start from the very beginning.
بسیار خوب، بیایید از همان ابتدا شروع کنیم.
Glenn and I took a whole year out of our regular calendars and devoted this time to travel around the world. We left on July 10 2019, and we bumped into our first challenge only one week later in Thailand. I experienced every backpacker’s worst nightmare: Bed Bugs! UGH!
من و گلن یک سال کامل را از تقویم معمولی خود حذف کردیم و این زمان را به سفر به دور دنیا اختصاص دادیم. ما در 10 ژوئیه 2019 حرکت کردیم و تنها یک هفته بعد در تایلند با اولین چالش خود برخورد کردیم. من بدترین کابوس هر کوله گردی را تجربه کردم: ساس (نوعی حشره مکنده مانند کنه)! اوف!
We had spent the first week getting over our jet lag in Bangkok followed by a celebration of Glenn’s birthday in Kanchanaburi. I finally started to adapt to my new lifestyle, and I was excited to go and explore some of the beautiful Thai islands.
هفته اول را برای رهایی از جت لگ خود در بانکوک (خستگی پس از یک پرواز طولانی) و در ادامه، جشن تولد گلن در کانچانابوری گذراندیم. بالاخره شروع به تطبیق با سبک زندگی جدیدم کردم و هیجان زده بودم که بروم و برخی از جزایر زیبای تایلند را کشف کنم.
So, we jumped on the night bus from Bangkok and made our way towards Chumphon where we got dropped off at 3 AM and had to wait for the 6 AM boat… That’s what happens when you always go for the cheapest option.
بنابراین، با اتوبوس شبانه از بانکوک پریدیم (حرکت کردیم) و به سمت چامفون رفتیم، جایی که ساعت 3 صبح پیاده شدیم و مجبور شدیم تا ساعت 6 صبح منتظر قایق بمانیم... وقتی همیشه به سراغ ارزانترین گزینه بروید، این اتفاقات هم میافتد.
A few hours (and a couple of mosquito bites) later, it was finally time to board the boat! Little did I know that this boat would be the source of the next 2 weeks of hell for me. Because I apparently got bed bugs from this boat.
پس از چند ساعت بعد (و چند نیش پشه) بالاخره وقت سوار شدن به قایق رسید! نمیدانستم که این قایق قرار است منشا 2 هفتهی پیش روی جهنمی برای من باشد. چون ظاهرا از این قایق ساس گرفتم.
Later that same day, I remember waking up from a nap in our hotel in Koh Tao. My back was completely red and itchy. It looked like a rash, and I naturally started to panic (I’m an anxious type).
پس از مدتی در همان روز، یادم میآید که از یک چرت در هتلمان در کوه تائو بیدار شدم. کمرم کاملا قرمز شده بود و خارش داشت. شبیه کهیر (جوش) پوستی به نظر میرسید و من طبیعتا شروع به وحشت کردم (من یک نوع مضطرب هستم).
But Glenn calmed me down and convinced me to go to the beach and try to relax. And since I was convinced that it was just a rash (or some kind of allergic reaction), I said to myself, “what the heck, let’s go to the beach! The rash will be gone by tomorrow.”
اما گلن من را آرام کرد و متقاعدم کرد که به ساحل بروم و سعی کنم آرامش داشته باشم. و از آنجایی که متقاعد شده بودم که این فقط یک کهیر پوستی (یا نوعی واکنش آلرژیک) است، به خودم گفتم: «به جهنم، بیا برویم به ساحل! کهیر تا فردا از بین خواهند رفت.»
Surprise, surprise – the rash wasn’t gone by the next day. In fact, it had gotten much, much worse! It was so red and fiery that I thought about calling my travel insurance – can someone please get me a doctor?!
حیرت انگیز، حیرت انگیز است! - کهیر تا روز بعد از بین نرفته بود. در واقع، خیلی بدتر شده بود! آنقدر قرمز و آتشین بود که به این فکر افتادم که با بیمه مسافرتی تماس بگیرم - لطفا کسی میتواند برای من دکتر بیاورد؟
I told myself to take a deep breath and just go and talk to the pharmacist around the corner, maybe they could help me. So, I walked into the pharmacy, lifted up my shirt and showed my back covered in the red burning spots. The lady in the pharmacy just said, “Oooh bed bugs.”
به خودم گفتم یک نفس عمیق بکش و فقط برو با داروساز در آن گوشه صحبت کن، شاید آنها بتوانند به من کمک کنند. بنابراین، وارد داروخانه شدم، پیراهنم را بلند کردم و پشتم را که توسط لکههای قرمز سوزان پوشیده شده بود نشان دادم. خانم دکتر داروخانه فقط گفت: «اوه ساس.»
Excuse me? Did you say FREAKING BED BUGS?!
ببخشید؟ گفتی ساسهای وحشتناک؟!
NO NO NO, I’d rather just have bad allergies acting up.
نه نه نه، ترجیح میدهم فقط آلرژی بدی داشته باشم.
Come on, just tell me it’s a rash…
بیخیال، فقط بهم بگو که جوش است…
I actually (dumb tourist as I am) tried to convince her that it was a rash, but she just looked at me and repeated, “Bed bugs!”
من در واقع (از آنجایی که گردشگر خنگی هستم) سعی کردم او را متقاعد کنم که یک کهیر است، اما او فقط به من نگاه کرد و تکرار کرد: «ساس!»
So, I spent the next 2 days anxiously cleaning all of our stuff and looking for bed bugs, their eggs, and their excrements. It was pure hell! The following days, the swelling continued to get worse and itchier. I actually learned that the reason why my body reacted so badly is because I’m allergic to these small bloodsuckers.
بنابراین، 2 روز بعد را با نگرانی تمام وسایلمان را تمیز کردم و به دنبال ساس، تخمها و مدفوعهایشان گشتم. جهنم محض بود! روزهای بعد، تورمش بدتر و خارشش بیشتر شد. من در واقع یاد گرفتم که دلیل واکنش بد بدن من این است که به این خونخوارهای کوچک حساسیت دارم.
Glenn on the other hand, he didn’t get a single bite…
از طرف دیگر، گلن یک لقمه هم نخورد (هیچ غذایی نخورد)…
It took more than 2 weeks for the bites to finally start to disappear. It was such an itchy nightmare!
بیش از 2 هفته طول کشید تا گزشها در نهایت ناپدید شوند. این یک کابوس خارشآور بود!
But today it’s one of my “funny” travel stories. Who’s that dumb that they’d try to convince a pharmacist that they have a rash rather than just admit they have bed bugs? – ME!
اما امروز یکی از داستان های «خنده دار» سفر من است. چه کسی اینقدر احمق است که به جای این که اعتراف کند ساس گرفته، سعی کند یک داروساز را متقاعد کند که کهیر پوستی دارد؟ - من!
Fresh poop-laundry in Cambodia
لباسشویی مدفوع تازه در کامبوج
This is quite a disgusting story… But it’s also one of my top 10 funny travel short English stories! Although, it wasn’t much fun for Glenn – but we’ll get into that.
این داستان کاملاً منزجر کننده است ... اما همچنین یکی از 10 داستان کوتاه انگلیسی خنده دار درباره سفر من است! اگرچه، برای گلن چندان جالب نبود - اما ما به آن خواهیم پرداخت.
When you’re traveling full-time, you can’t do your own laundry. So, we often hand in our laundry to some locals in exchange for a bit of money.
وقتی تمام وقت سفر میکنید، نمیتوانید خودتان لباسهای خود را بشویید. بنابراین، ما اغلب لباسهای خود را در ازای کمی پول به برخی از افراد محلی تحویل میدهیم.
And at this point of our trip, we were staying in a hostel in Cambodia where they recommended us to go and give our laundry to the family living across the street. We gave the family $5 and they did all of our laundry – nice deal!
و در این مرحله از سفرمان، در خوابگاهی در کامبوج اقامت داشتیم که به ما توصیه کردند که برویم و لباسهایمان را به خانوادهای که آن طرف خیابان زندگی میکنند بدهیم. ما به خانواده 5 دلار دادیم و آنها تمام لباسهای ما را شستند - معامله خوبی بود!
The next morning, Glenn went to pick it up. We were packing our backpacks because we were heading to a new destination in Cambodia. So, we had to catch the bus and were therefore in a bit of a hurry.
صبح روز بعد، گلن رفت تا لباسها را بردارد. داشتیم کوله پشتیهایمان را میبستیم زیرا به مقصد جدیدی در کامبوج میرفتیم. بنابراین، مجبور بودیم اتوبوس بگیریم و به همین علت کمی عجله داشتیم.
We started packing our “fresh” clothes when suddenly Glenn saw a big brown stain on his toiletry bag. He looked confused – What could this be?
ما شروع به بستهبندی لباسهای "تازه" خود کردیم که ناگهان گلن لکه قهوهای بزرگی را روی کیف لوازم آرایش خود دید. او گیج به نظر میرسید - چه چیزی میتواند باشد؟
I told him to smell it.
بهش گفتم بوش کن.
(All right, I know it’s really mean to tell someone to smell a brown stain, but it might as well have been mud?! There was only one way to find out…)
(بسیار خوب، من می دانم که واقعا بد است به کسی بگویید یک لکه قهوهای را بو کند، اما ممکن بود گلی هم باشد؟! فقط یک راه برای فهمیدن وجود داشت...)
So Glenn smelled it. And then he gagged.
بنابراین گلن آن را بو کرد. و بعد دهانش را بست.
It was poop. Fresh sh*t. From a human.
مدفوع بود. مدفوع تازه. از یک انسان.
We looked around to detect the poop source and saw that the plastic, which Glenn had gotten the laundry back in, had a big piece of poop on it. He had put the fresh pack of laundry on the bed – on top of his toiletry bag, which explains how the poop ended up there. So, somehow the family across the street had put our clean bag of laundry onto a poop.
ما به دور و بر نگاه کردیم تا منبع مدفوع را شناسایی کنیم و متوجه شدیم در پلاستیکی که گلن لباسهای شسته شده را در آن پس گرفته بود، یک تکه مدفوع بزرگ قرار داشت. او بستهی تازهی لباسهای شستهشده را روی تخت گذاشته بود – بالای کیف لوازم بهداشتیاش، که نشان میدهد چگونه مدفوع به آنجا رسید. بنابراین، به نوعی خانواده آن طرف خیابان، روی کیسه لباسهای تمیز ما مدفوع گذاشته بودند.
We quickly learned that there were small poop stains on several pieces of Glenn’s clothes.
ما به سرعت متوجه شدیم که لکههای کوچک مدفوع روی چند تکه از لباس گلن وجود دارد.
It was really disgusting… but somehow I couldn’t stop laughing when I learned that it was only on his stuff and not on mine (I know, I can be quite the mean fiance). Glenn on the other hand, he did not think it was funny at all – he was so pissed off!
واقعاً حال به هم زن بود... اما وقتی فهمیدم که فقط روی وسایل اوست و نه برای من (میدانم، میتوانم نامزد ظالمی باشم) نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. از طرف دیگر، گلن اصلاً فکر نمیکرد که خنده دار است- او خیلی عصبانی بود!
We didn’t go back to the little family to complain because they were living in a small shed, and you could see that $5 meant a lot to their economy. Their small children were running around naked, so we assumed that it was their poop.
ما برای شکایت به خانواده کوچک برنگشتیم زیرا آنها در یک آلونک کوچک زندگی میکردند و میتوانید ببینید که 5 دلار برای اقتصاد آنها اهمیت زیادی دارد. بچههای کوچکشان برهنه میدویدند، بنابراین ما فرض کردیم که مدفوع آنهاست.
Getting spiked in Cambodia
اوج گرفتن در کامبوج
Sooo… out of all the short travel stories, this is probably one of the least funny ones – at least for Glenn.
از بین تمام داستانهای کوتاه درباره سفر، این داستان احتمالا کمتر از بقیه داستانها خندهدار است - حداقل برای گلن.
Glenn and I don’t go out and party hard that often. We are the kind of couple who instead enjoy the bar culture where you can have some great laughs with friends, do a bit of dancing, and play a round of pool.
من و گلن آنقدرها بیرون نمیرویم و جشن نمیگیریم. ما از آن دسته زوجهایی هستیم که در عوض از فرهنگ بار لذت میبریم، جایی که میتوانید با دوستانتان خندههای زیبا داشته باشید، کمی برقصید و دور استخر بازی کنید.
However, if you ever make it to Siem Reap in Cambodia, then it’s mandatory to go on a pub crawl with your hostel. It’s a pretty rowdy experience where everyone drinks a ton of shots and gets absolutely smashed before waking up the next day with a raging hangover.
با این حال، اگر زمانی به Siem Reap در کامبوج رسیدید، واجب است با هم اتاقیهای خود به یک تور میخانهای بروید. این یک تجربه بسیار پر سر و صدا است که در آن همه یک تُن شات مینوشند و قبل از این که روز بعد با خماری شدید از خواب بیدار شوند، کاملاً له و لورده (مست) میشوند.
معنی Pub crawl: یعنی از یک میخانه به میخانه دیگر رفتند و امتحان کردن نوشیدنیهای بارهای مختلف.
Sounds lovely, right?
زیبا به نظر میرسد، درست است؟
Anyways, we joined the pub crawl one evening – which was actually more of a club crawl.
به هر حال، ما یک شب به تور میخانهای ملحق شدیم - که در واقع بیشتر از یک تور میخانهای بود.
When we made it to the last club, we were all moderately wasted, but not completely smashed. So, Glenn and I started playing beer pong with another couple from the hostel. The couple suddenly left, so I saw the opportunity to also leave the table and go play table football with some of the guys from the hostel.
وقتی به آخرین بار رسیدیم، همه ما تقریبا به فنا رفتیم، اما کاملاً له و لورده نشدیم. بنابراین، من و گلن با زوج دیگری از مسافرخانه، شروع به بازی آبجو پنگ کردیم (یک نوع بازی با توپ پینگ پنگ و لیوانهای آبجو). این زوج ناگهان رفتند، بنابراین این فرصت را دیدم که من هم میز را ترک کنم و با چند نفر از بچههای مسافرخانه به بازی فوتبال دستی بروم.
Consequently, Glenn was left alone at the beer pong table. BIG MISTAKE!
در نتیجه گلن پشت میز آبجو پنگ تنها ماند. اشتباه بزرگ!
A few moments later, I saw that he was suddenly playing with a very tall slim Cambodian woman who was wearing 3 layers of make-up, insane amounts of glitter, and the smallest mini-skirt I’ve ever seen. She also had very broad shoulders, a big jar, and an obvious Adam’s apple… You get the picture now?
چند لحظه بعد، ناگهان دیدم که او در حال بازی با یک زن بسیار قد بلند کامبوجیایی لاغر است که 3 لایه آرایش، مقدار بیش از حدی زرق و برق و کوچکترین دامن کوتاهی که تا به حال دیده بودم، داشت. او همچنین شانههای بسیار پهن، یک جام بزرگ و یک سیب آدام آشکار داشت (برجستگی جلوی گلو که در آقایان معمول و در خانمها بسیار کمیاب است)... حالا متوجه تصویر داستان شدید؟
I honestly thought it was a pretty hilarious scene. But what she didn’t know was that he had come with someone else – me!
روراست بگویم فکر کردم که صحنه بسیار خنده داری بود. اما چیزی که او نمیدانست این بود که گلن با شخص دیگری آمده بود - من!
Glenn and the tall woman were playing against two Cambodian guys who obviously knew the woman. It honestly looked a bit shady from afar. It was obvious that they wanted something out of poor Glenn.
گلن و زن قدبلند در مقابل دو پسر کامبوجیایی بازی میکردند که مشخصاً آن زن را میشناختند. راستش از دور کمی تاریک به نظر میرسید. واضح بود که از گلن بیچاره چیزی میخواستند.
But Glenn isn’t stupid, he knew what was going on. But the reason why he didn’t want to leave the table was because we had paid for the beer, and he wanted to drink it all. So he just kept playing until there was no more beer left… My fiance is Belgian and he just can’t let any beer go to waste.
اما گلن احمق نیست، او میدانست که چه خبر است. اما دلیل این که او نمیخواست میز را ترک کند این بود که ما برای آبجو پول داده بودیم و گلن میخواست همه آن را بنوشد. بنابراین او به بازی ادامه داد تا جایی که دیگر آبجویی نمانده بود... نامزد من بلژیکی است و نمیتواند اجازه دهد آبجویی هدر برود.
What he didn’t know (until he chugged down a full glass) was that they had swapped out the beer with something else – he said it just tasted like water.
چیزی که او نمیدانست (تا زمانی که یک لیوان پر را بنوشد) این بود که آنها آبجو را با چیز دیگری عوض کرده بودند - او گفت که فقط طعم آب میداد.
Strange. Where had the beer gone? He didn’t even see them switch around the drinks.
عجیب. آبجو کجا رفته بود؟ او حتی ندید که آنها نوشیدنی را تغییر دهند.
After some time, the whole situation only got stranger, so I decided to interfere – it was time to just leave and go home.
بعد از مدتی، وضعیت کاملا غریبه شد، بنابراین تصمیم گرفتم دخالت کنم - وقت آن بود که فقط آنجا را ترک کنیم و به خانه برویم.
However, the minute we left the club, Glenn suddenly lost the ability to walk. He was all drowsy and he felt like he had to puke. I supported him the best I could and we started to walk home. Keep in mind that we drank the same amount all night – but in no way was I in his condition… and Glenn can normally drink way more than me.
با این حال، دقیقهای که بار را ترک کردیم، گلن ناگهان توانایی راه رفتن را از دست داد. او کاملا خواب آلود بود و احساس میکرد که باید بالا بیاورد. من به بهترین نحو از او حمایت کردم و شروع کردیم به رفتن به سمت خانه. به خاطر داشته باشید که ما در تمام شب به همان مقدار نوشیدیم، اما به هیچ وجه در شرایط او نبودم... و گلن معمولاً میتواند خیلی بیشتر از من بنوشد.
So I knew that something was completely wrong with him.
بنابراین میدانستم که یک جای کار او میلنگد.
Long story short, Glenn slept by the toilet all night and had a complete blackout. It was obvious that something had been put in his drink – he couldn’t remember anything the next day.
خلاصه اینکه گلن تمام شب را در کنار توالت خوابید و سیاه مست بود. واضح بود که چیزی در نوشیدنی اش ریخته شده بود - روز بعد چیزی به خاطر نداشت.
The only time he had been drinking something unknown and different from what I was drinking was when he was playing beer pong with the Cambodian woman and her two male friends. They were obviously running a scheme and must have put some kind of tranquilizer in his drink.
تنها باری که او چیزی ناشناخته و متفاوت از چیزی که من مینوشیدم، نوشید، زمانی بود که با زن کامبوجیایی و دو دوست مردش بیر پنگ بازی میکرد. آنها مشخصاً نقشهای را اجرا کردند و حتماً نوعی مسکن در نوشیدنی او ریخته بودند.
If a situation seems strange, then remove yourself from it! Don’t be like Glenn and insist on drinking the last drop of beer – only to find yourself in a strange blackout within the next hour.
اگر موقعیتی عجیب به نظر میرسد، پس خود را از آن دور کنید! مثل گلن نباشید و اصرار کنید که تا آخرین قطره آبجو را بنوشید - و تا یک ساعت آینده را در یک خاموشی عجیب و غریب قرار بگیرید.
What a night. I honestly had a great time! Glenn… not so much. This night definitely deserved a spot in our hall of fame of funny travel stories!
چه شبی! راستش خیلی خوش گذشت! گلن... نه چندان. این شب قطعاً سزاوار جایگاهی در تالار مشاهیر داستانهای خنده دار سفر بود!
Just a little side note to this story: Cambodians are some of the friendliest people on this earth! I don’t want to scare people off from going here with this story because getting spiked can happen anywhere in the world. To show how nice Cambodians are, I’ve added a picture of Glenn chatting and laughing with 5 friendly monks!
فقط یک نکته پاورقی کوچک برای این داستان: مردم کامبوج از دوستانهترین مردم روی زمین هستند! من نمیخواهم با این داستان مردم را از رفتن به اینجا بترسانم، زیرا ممکن است در هر کجای دنیا بد مستی اتفاق بیفتد. برای اینکه نشان دهم مردم کامبوج چقدر خوب هستند، عکسی از گلن در حال چت و خندیدن با 5 راهب دوستانه اضافه کردم!
Learning about domestic violence in Vietnam
آشنایی با خشونت خانگی در ویتنام
This is one of my favorite funny travel short stories!
این یکی از داستانهای کوتاه خنده دار مورد علاقه من در سفر است!
This story both shows how incredibly friendly Vietnamese people can be towards foreigners, and how we humans can still manage to find a way to communicate without knowing each other’s languages – and in spite of big cultural differences.
این داستان هم نشان میدهد که مردم ویتنامی تا چه حد میتوانند نسبت به خارجیها بسیار دوستانه باشند، و این که چگونه ما انسانها هنوز میتوانیم راهی برای برقراری ارتباط بدون دانستن زبان یکدیگر پیدا کنیم؛ و علیرغم تفاوتهای فرهنگی بزرگ.
This funny travel story takes place in Tam Coc, which is one of the most beautiful places in all of Vietnam!
این داستان سفر خندهدار در تام کوک اتفاق میافتد که یکی از زیباترین مکانها در کل ویتنام است!
We stayed in a guesthouse and one night the owners invited us to join them for dinner. We gladly accepted! They had cooked an impressive feast, and we were excited to try some new Vietnamese food.
ما در یک مهمانسرا اقامت کردیم و یک شب صاحبان خانه از ما دعوت کردند تا برای شام به آنها بپیوندیم. ما با کمال میل پذیرفتیم! آنها یک جشن چشمگیر به پا کرده بودند، و ما برای امتحان کردن برخی از غذاهای ویتنامی جدید، هیجان زده بودیم.
The only problem was that we didn’t speak Vietnamese, and they didn’t speak English. So after a while, we ran out of body language, and it became quiet around the table. I mean… you can’t rub your tummy and say, “mhmmm” all night. We had to find something to talk about.
تنها مشکل این بود که ما ویتنامی صحبت نمیکردیم و آنها هم انگلیسی صحبت نمیکردند. بنابراین بعد از مدتی زبان بدن ما تمام شد و اطراف میز ساکت شد. منظورم این است که شما نمیتوانید تمام شب شکم خود را بمالید و بگویید "ممم". باید چیزی پیدا میکردیم تا در موردش صحبت کنیم.
So we pulled out Google Translate – every traveler’s best friend.
بنابراین ما Google Translate را - بهترین دوست هر مسافر - بیرون کشیدیم.
And it turned out to be so much fun!
و معلوم شد که بسیار سرگرم کننده است!
The owner wanted to introduce his wife, so he said something in Vietnamese, which came out in a monotone robotic Google Translate voice like this, “My wife’s name is Bitch”.
صاحبخانه میخواست همسرش را معرفی کند، بنابراین چیزی به ویتنامی گفت که با صدای یکنواخت رباتیک مترجم گوگل، چیزی شبیه به "اسم همسرم عوضی است" بود.
We all fell into a coma of laughter!
همه ما از خنده روده بر شدیم!
His wife’s name is “Bich”, but Google translated it into “Bitch”. It was hilarious!
نام همسر او "بیچ" است، اما گوگل آن را به "بیچ" ترجمه کرده بود. خیلی خنده دار بود!
We had so much fun and ate so much fantastic food (which they insisted we shouldn’t pay for). However, the more rice wine we drank, the weirder the night became.
ما بسیار سرگرم شدیم و غذاهای فوق العاده زیادی خوردیم (که آنها اصرار داشتند که ما نباید برای آن هزینه کنیم). با این حال، هر چه بیشتر شراب برنج مینوشیدیم، آن شب عجیبتر میشد.
The man started telling us stories about how his wife was being violent to him all the while his wife was sitting right next to him and laughing about it. Then the wife tried to teach me how I should punish Glenn. According to her, I should take his money, so he doesn’t go to sleep with other women, and then I should start slapping him – Give him the “100 hands” as she called it on Google Translate.
مرد شروع به گفتن داستانهایی کرد که چگونه همسرش در تمام مدتی که درست در کنارش نشسته بود و درباره آن میخندید، با او با خشونت رفتار میکرد. سپس همسرش سعی کرد به من بیاموزد که چگونه گلن را تنبیه کنم. به گفته او، من باید پول او را بگیرم، تا او با زنان دیگر نخوابد، و سپس باید شروع به سیلی زدن او کنم - یا همانطور که در گوگل ترنسلیت ترجمه شد، «صد دست را به او بدهم.»
We don’t condone domestic violence in any way! But we also didn’t want to be rude to our hosts, who were both laughing about this matter. So, we kind of just laughed along…
ما به هیچ وجه خشونت خانگی را نمیپذیریم! اما همچنین نمیخواستیم با میزبانانمان که هر دو به این موضوع میخندیدند بیادب باشیم. بنابراین، ما فقط با هم خندیدیم…
Even though the whole night took a weird turn, we still had a really fun night! These people were so generous to us. And despite our cultural differences, language barriers, and different views on domestic violence – we still had one of the best nights of our entire trip.
با وجود این که کل آن شب حالت عجیبی داشت، باز هم یک شب واقعا باحال داشتیم! این افراد نسبت به ما بسیار سخاوتمند بودند. و علیرغم تفاوتهای فرهنگی، موانع زبانی و دیدگاههای متفاوت درباره خشونت خانگی - ما همچنان یکی از بهترین شبهای کل سفرمان را سپری کرده بودیم.
It was definitely one of our best local and cultural experiences, and today it’s one of my favorite funny short stories from our one year of travel.
این قطعا یکی از بهترین تجربیات محلی و فرهنگی ما بود، و امروز یکی از داستانهای کوتاه خنده دار مورد علاقه من از سفر یک ساله ما است.
A dog pooped on my seat in Bolivia
یک سگ روی صندلی من در بولیوی مدفوع کرد
Okay, so here goes my second poop story… Apparently one wasn’t enough.
خب، این هم از داستان دوم مدفوع من در اینجا... ظاهراً یکی کافی نبود.
This travel story takes place in one of the most incredible places in the world – Salar de Uyuni! Salar de Uyuni is the name of the famous salt flats in Uyuni, Bolivia. It’s an area that doesn’t look like it belongs on earth. It’s honestly one of the most incredible places you can visit in this world! And I’m not exaggerating.
این داستان سفر، در یکی از باورنکردنیترین مکانهای جهان - سالار د اویونی - اتفاق میافتد! Salar de Uyuni نام نمکزار معروف در Uyuni، بولیوی است. این منطقهای است که به نظر نمیرسد متعلق به زمین باشد. واقعاً یکی از باورنکردنیترین مکانهایی است که میتوانید در این دنیا ببینید! و من اغراق نمیکنم.
However, we made the mistake of choosing the cheapest salt flat tour that we could find. It’s a habit to look for the cheapest tours when you’re a budget traveler… But word of advice – don’t be a cheapskate when choosing a Salar de Uyuni tour.
با این حال، ما در انتخاب ارزانترین تور نمکی که میتوانستیم پیدا کنیم، اشتباه کردیم. زمانی که مسافری صرفهجو هستید، این یک عادت است که به دنبال ارزانترین تورها بگردید... اما توصیه میکنیم - هنگام انتخاب تور سالار دی یونی، خسیس نباشید.
Long story short, we ended up sitting with our knees in our faces in the back of a jeep for more than 8 hours with a really rude Bolivian family, a guide who didn’t speak English, and an ugly little dog.
در خلاصه داستان، ما در نهایت بیش از 8 ساعت در پشت یک جیپ با یک خانواده واقعاً بی ادب بولیوی، یک راهنما که انگلیسی صحبت نمیکرد و یک سگ کوچک زشت، در حالی که زانوهایمان را روی صورتمان گذاشته بودیم، نشستیم.
The whole tour was one big mistake from our side. We should just have paid for something better from the beginning!
کل تور یک اشتباه بزرگ از طرف ما بود. فقط باید از اول برای چیز بهتری پول میدادیم!
It was such a bizarre day because we were visiting one of the world’s most amazing places, yet we weren’t really enjoying it because of the weird tour we had gotten ourselves into.
روز بسیار عجیبی بود زیرا ما در حال بازدید از یکی از شگفتانگیزترین مکانهای جهان بودیم، اما به دلیل تور عجیبی که در آن شرکت کرده بودیم، واقعاً از آن لذت نمیبردیم.
And after several hours of disappointment in our fellow explorers, just before the tour was over and we were about to head home, then the rude Bolivian family’s little dog took a sh*t on my seat.
و پس از چندین ساعت ناامیدی از رفقای کاوشگرمان، درست قبل از این که تور تمام شود و ما میخواستیم به خانه برگردیم، سگ کوچک خانواده بولیویایی بی ادب روی صندلی من مدفوع کرد.
I was SO mad that I refused to get back into the car. I wasn’t mad at the little dog, but at the irresponsible family who had been feeding the dog candy and other kinds of crap all day.
آنقدر عصبانی بودم که حاضر نشدم به ماشین برگردم. من از سگ کوچولو عصبانی نشدم، بلکه از خانواده بیمسئولیتی که تمام روز آب نبات و انواع دیگر مزخرفات را به خورد سگ میدادند، عصبانی بودم.
The Bolivian family started to panic a bit when they saw how mad I became, but their solution was just to hand Glenn a tissue.
خانواده بولیوی وقتی دیدند من چقدر دیوانه شدم کمی وحشت کردند، اما راه حل آنها فقط دادن دستمال کاغذی به گلن بود.
WHAT?!
چی شد؟!
So, they wanted Glenn to clean their dog's poop? I honestly couldn’t believe how rude they were, and both Glenn and I refused to clean up after their dog.
پس آنها از گلن خواستند تا مدفوع سگشان را تمیز کند؟! راستش نمیتوانستم باور کنم چقدر بیادب هستند، و من و گلن هر دو از تمیز کردن سگشان امتناع کردیم.
The poor tour guide had also had enough of the family, so he just took the tissue and started cleaning the seat.
راهنمای تور بیچاره نیز از دست این خانواده سیر شده بود، بنابراین دستمال کاغذی را برداشت و شروع به تمیز کردن صندلی کرد.
I was just thinking to myself, what kind of person doesn’t clean their own dog poop?! They were such bad dog owners. After the seat had been cleaned with a tissue, they even wanted me to go back into the jeep and sit on it… They didn’t offer to change seats.
من فقط با خودم فکر میکردم چه جور آدمی مدفوع سگش را پاک نمیکند؟! آنها صاحب سگهای بدی بودند. حتی بعد از این که صندلی با دستمال تمیز شد، از من خواستند که به جیپ برگردم و روی همان صندلی بنشینم... آنها پیشنهاد تعویض صندلی را هم ندادند.
Glenn and I eventually reached a point where we just started to laugh because of how unfortunate the whole day had been
من و گلن در نهایت به نقطهای رسیدیم که به دلیل بدبختیِ تمام روز، شروع به خندیدن کردیم.
Getting stuck on a mountain in Bali
گیر افتادن در کوهی در بالی
This funny travel story is one of those classic Southeast Asia backpacker stories that involves a scary scooter fall and a breakdown in the middle of nowhere.
این داستان سفر خندهدار، یکی از آن داستانهای کلاسیک مسافران کولهپشتی گرد جنوب شرقی آسیا است که شامل سقوط ترسناک اسکوتر و خرابی در میان ناکجا آباد میشود.
معنی backpacker: افرادی که با یک کوله پشتی به مسافرت میروند و معمولا پول زیادی همراه خود ندارند و در مکانهای ارزان قیمت میمانند.
We had rented a scooter from our guesthouse in Bali. It was in a very poor condition, yet we thought it was a great idea to drive to the top of the steep 600 meter high Mount Lempuyang, and visit the famous temple on the top.
ما یک اسکوتر از مهمانخانه خود در بالی اجاره کرده بودیم. وضعیت بسیار بدی داشت، با این حال فکر میکردیم این ایده خوبی است که به بالای کوه شیبدار 600 متری لمپویانگ برسیم و از معبد معروف بالای آن دیدن کنیم.
But of course it turned out to be a very bad idea…
اما البته مشخص شد که ایدهی بسیار بدی بود…
The hill was too steep for the scooter. I was driving with Glenn on the back, and I turned the gas as much as I could, but we were basically standing still on the hill. So Glenn had to jump off and start walking up.
تپه برای اسکوتر بسیار شیب دار بود. من در حالی که گلن پشتم نشسته بود، رانندگی میکردم و تا جایی که میتوانستم گاز دادم اما اساساً روی تپه بیحرکت ایستاده بودیم. بنابراین گلن مجبور شد از زمین بپرد و شروع به راه رفتن کند.
We decided to take turns in driving and walking up the steep mountain.
تصمیم گرفتیم به نوبت رانندگی کنیم و از کوه شیب دار بالا برویم.
It went fine, until it didn’t…
داشت خوب پیش میرفت تا این که دیگه خوب پیش نرفت…
At some point during Glenn’s turn of driving, I heard him scream, “F******CK!”, and then there was silence.
هنگامی که نوبت رانندگی گلن بود، صدای فریاد او را شنیدم: «لعنتی!» و سپس سکوتی حاکم شد.
SH*T! Did he drive off the mountain?
وای! آیا او از کوه پرت شد؟
In a complete panic, I tried running up the steep hill. I made it around the corner and saw Glenn in the middle of the road. He had fallen with the scooter. But he was okay, and there luckily weren’t any scratches on him or on the scooter.
در وحشت کامل سعی کردم از تپه شیب دار بالا بروم. به گوشهای رسیدم و گلن را در میانه راه دیدم. با اسکوتر افتاده بود. اما او خوب بود و خوشبختانه هیچ خط و خشی روی او یا اسکوتر نبود.
I was so grateful that nothing had happened to him!
خیلی ممنون بودم که هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود!
Apparently, my scooter helmet, which was laying between his legs, had rolled off during a sharp turn. So he tried to reach out for it but consequently lost his balance on the scooter. He said that the only way out of the situation was to just let himself fall slowly onto the side.
ظاهراً کلاه اسکوتر من که بین پاهایش افتاده قرار داشت، در یک پیچ تند از جایش خارج شده بود. بنابراین گلن سعی کرد به آن برسد اما در نهایت تعادل خود را روی اسکوتر از دست داد. او گفت تنها راهی که میتوانست از آن وضعیت نجات پیدا کند این بود که آرام به پهلو بیفتد.
The only problem now was that the scooter wouldn’t start. The battery was completely dead.
تنها مشکل اکنون این بود که اسکوتر روشن نمیشد. باتری کاملاً از بین رفته بود.
We tried several times, but after 20 minutes we had to admit defeat. We were stranded on top of a mountain in Bali… At least we had an incredible view over the island and the ocean!
چندین بار تلاش کردیم، اما بعد از 20 دقیقه مجبور شدیم شکست را بپذیریم. ما در بالای کوهی در بالی گیر افتاده بودیم... حداقل منظرهای باورنکردنی از جزیره و اقیانوس داشتیم!
I remember how funny it was when Glenn tried to ask for help when cars were driving by. Glenn waved with his arms signaling them to stop and help us, but they didn’t get the message because the people in cars just smiled and waved back.
یادم میآید که چقدر خنده دار بود هنگامی که گلن تلاش میکرد از ماشینهایی که در حال رانندگی بودند، کمک بخواهد. گلن با دستانش به آنها اشاره کرد که بایستند و به ما کمک کنند، اما آنها این پیام را دریافت نکردند زیرا افرادی که در ماشین بودند فقط لبخندی به ما میزدند و آنها هم برای ما دست تکان میدادند.
After about half an hour, Glenn randomly tried to start the scooter again – and it magically worked!
پس از حدود نیم ساعت، گلن به طور تصادفی سعی کرد اسکوتر را دوباره راه اندازی کند - و به طرز شگفت آوری کار کرد!
We were contemplating whether we should continue up the road to the temple (we were only 900 meters away), or if we should just ride back down.
به این فکر میکردیم که آیا باید راه را به سمت معبد ادامه دهیم (فقط 900 متر فاصله داشتیم)، یا این که باید دوباره به پایین برگردیم.
We took the fall and the broken scooter as a bad omen and decided to just head back down the mountain.
سقوط و اسکوتر شکسته را به فال بد گرفتیم و تصمیم گرفتیم به پایین کوه برگردیم.
So basically, we never got to see the temple… But riding up that hill in the first place wasn’t a complete waste because now we have yet another travel tale to add to our collection of funny stories.
بنابراین اساساً، ما هرگز نتوانستیم معبد را ببینیم ... اما سواری ابتدایی ما بر آن تپه کاملاً بیهوده هم نبود، زیرا اکنون ما یک داستان سفر دیگر داریم تا به مجموعه داستانهای خنده دار خود اضافه کنیم.
Drunk on rice wine with locals in Vietnam
شراب برنج با مردم محلی در ویتنام
While writing these funny short travel stories, I find it a reoccurring theme that it’s often Glenn who is the subject of the stupid things that happen… Coincidence???
در حین نوشتن این داستانهای کوتاه سفر خنده دار سفر، به نظرم مضمون تکراری این است که اغلب این گلن است که سوژه اتفاقات احمقانهای است که اتفاق میافتد… آیا تصادفی است؟؟؟
Glenn is also the main character in this story, which he later that day came to regret.
گلن هم شخصیت اصلی این داستان است که بعداً در همان روز پشیمان شد.
Long story short, Glenn and I was out exploring Hanoi when we started to feel hungry. We walked around in an area that didn’t have many food options, so when we saw a little local street vendor we decided to just go for it.
به طور خلاصه، گلن و من در حال گشت و گذار در هانوی بودیم که شروع به احساس گرسنگی کردیم. ما در منطقهای قدم زدیم که گزینههای غذایی زیادی نداشت، بنابراین وقتی یک فروشنده خیابانی محلی را دیدیم، تصمیم گرفتیم به دنبال آن برویم.
It was the kind of place where you sit on small plastic chairs, and you throw your leftover food onto the ground. Not very hygienic, but a great cultural experience.
از آن دسته مکانهایی بود که روی صندلیهای پلاستیکی کوچک مینشینید و غذای باقیماندهتان را روی زمین میریزید. نه خیلی بهداشتی، اما یک تجربه فرهنگی عالی.
The local people sitting at the little street food restaurant were excited about two foreigners joining them. One of the men told Glenn to come and sit next to him by slapping the little red plastic chair besides him. Glenn sat down, and he was quickly offered beer, cigarettes, and rice wine.
مردم محلی که در رستوران کوچک غذای خیابانی نشسته بودند، از پیوستن دو خارجی به آنها هیجان زده شدند. یکی از مردها با ضربه زدن (اشاره کردن) صندلی قرمز پلاستیکی کوچک، به گلن گفت بیاید و کنارش بنشیند. گلن نشست و به سرعت به او آبجو، سیگار و شراب برنج دادند.
The man constantly filled up Glenn’s glass and yelled “trăm phần trăm!”
مرد مدام لیوان گلن را پر میکرد و فریاد میزد
"trăm phần trăm!"
trăm phần trăm apparently means 100% – or bottoms up!
trăm phần trăm
ظاهراً به معنای 100٪ است - نوش (سلامتی)!
The Vietnamese man made it his mission to drink Glenn under the table. Glenn looked at his watch and saw that it was just past 12 PM, which is the appropriate hour to start drinking in his world according to Belgians, so he accepted the challenge.
مرد ویتنامی مأموریت خود را درباره نوشیدن گلن زیر میز به سرانجام داد. گلن به ساعتش نگاه کرد و دید که ساعت از 12 شب گذشته است که به گفته بلژیکیها ساعت مناسبی برای شروع نوشیدن در دنیای اوست، بنابراین چالش را پذیرفت.
The only problem was that Glenn had never had Vietnamese rice wine before, and it’s not unusual that rice wine has an alcohol percentage of 40%. So, I knew that Glenn would get completely smashed from this little game he was playing.
تنها مشکل این بود که گلن قبلا هرگز شراب برنج ویتنامی نخورده بود، و غیرعادی نیست که شراب برنج دارای درصد الکل 40 درصدی باشد. بنابراین، میدانستم که گلن از این بازی کوچکی که انجام میداد، کاملاً مست و له و لورده خواهد شد.
A lot of Vietnamese people started to join in on the scene, and all of a sudden Glenn was chugging rice wine with half of Hanoi’s citizens (yes that’s a complete overstatement! My point is that a lot of people joined).
بسیاری از مردم ویتنامی شروع به پیوستن به صحنه کردند، و ناگهان گلن داشت با نیمی از شهروندان هانوی شراب برنج میخورد (بله این یک مبالغه کامل است! منظور من این است که افراد زیادی به آنها پیوستند).
When the bottles were empty, I decided that it was time to end the show and move on with the day.
وقتی بطریها خالی شد، تصمیم گرفتم که زمان آن است که نمایش را تمام کنم و به روز خود ادامه دهم.
Glenn was so drunk that he started hugging the old Vietnamese grandmother who was part of the street vendor family. To my surprise, the grandmother responded by touching and grabbing his biceps. It was such a hilarious scene from my sober point of view!
گلن آنقدر مست بود که شروع به در آغوش گرفتن مادربزرگ ویتنامی که عضوی از خانواده فروشندگان خیابانی بود کرد. در کمال تعجب، مادربزرگ با دست زدن و گرفتن عضلههای دست او پاسخ آغوش را داد. این صحنه از دیدگاه هوشیار من خیلی خنده دار بود!
The street vendors didn’t want us to pay a dime because they were just so happy that we had stopped by to join them for lunch and a drinking game. It’s incredible how generous people around the world can be!
فروشندگان خیابانی نمیخواستند ما یک سکه هم بپردازیم، چرا که بسیار خوشحال بودند که ما برای ناهار و یک بازی مشروب به آنها ملحق شده بودیم. باور نکردنی است که مردم در سراسر جهان چقدر میتوانند سخاوتمند باشند!
I saw that Glenn’s condition worsened by the minute, so I got a taxi to take us back to our hostel. 20 minutes later, Glenn had his head in the toilet and then passed out on the bed for hours.
دیدم که وضعیت گلن لحظه به لحظه بدتر میشود، بنابراین تاکسی گرفتم تا ما را به خوابگاهمان برگرداند. 20 دقیقه بعد، گلن سرش را در توالت گذاشت و سپس ساعتها روی تخت بیهوش شد.
Just a little advice; if you’ve never had Vietnamese rice wine before, then take it easy – it’s really strong!
فقط یک توصیه کوچک؛ اگر قبلاً شراب برنج ویتنامی ننوشیدهای، آرام باشید (کمتر بنوشید) - واقعاً قوی است!
Dehydrating on Roy’s Peak Track in New Zealand
کم آبی در مسیر قله روی در نیوزلند
Out of all our funny travel stories, this short story is probably the dumbest one. We absolutely have no one to blame but ourselves for this…
از بین تمام داستانهای خنده دار سفر ما، این داستان کوتاه احتمالا احمقانهترین داستان است. ما هیچ کس را به جز خودمان برای این موضوع مقصر نمیدانیم…
This is the story of when we dehydrated on Roy’s Peak Track in New Zealand.
این داستان زمانی است که ما در پیست روی قله در نیوزیلند دچار کم آبی شدیم.
It’s really dangerous to go hiking without enough liquids, so I don’t know how funny this travel story actually is – but at least we learned from it, nothing happened, and we can just look back and laugh about our stupidity today.
پیادهروی بدون مایعات کافی واقعاً خطرناک است، بنابراین نمیدانم این داستان سفر واقعاً چقدر خندهدار است - اما حداقل از آن درس گرفتیم، هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط میتوانیم به گذشته نگاه کنیم و به حماقت امروزمان بخندیم.
So basically, we thought it was a good idea to hike one of New Zealand’s toughest trails at noon on a hot sunny January day. Furthermore, we thought it was a good idea to do it without enough water.
بنابراین اساساً، فکر کردیم ایده خوبی است که در ظهر یک روز آفتابی گرم ژانویه در یکی از سختترین مسیرهای نیوزلند پیادهروی کنیم. علاوه بر این، فکر میکردیم که ایده خوبیست تا این کار را بدون آب کافی انجام دهیم.
We completely underestimated how tough this hiking trail was and therefore miscalculated how much water we would need… The hike ends at the incredible 1578 meter high viewpoint, and it was at this point that we officially ran out of water.
ما کاملاً سختی این مسیر پیادهروی را دستکم گرفتیم، در نتیجه به اشتباه محاسبه کردیم که چقدر آب نیاز داریم... این پیادهروی در نمای باورنکردنی ارتفاع 1578 متری به پایان میرسد، و در این نقطه بود که رسماً آب ما تمام شد.
The remaining 8 kilometers turned out to be a nightmare.
8 کیلومتر باقیمانده تبدیل به یک کابوس شد.
We were walking back down for more than 2 hours in the blazing hot afternoon sun without any water. We both started to feel really bad – obviously dehydrating and feeling dizzy and powerless.
ما بیش از 2 ساعت در زیر آفتاب سوزان و داغ بعد از ظهر بدون آب در حال پیاده روی بودیم. هر دوی ما شروع به احساس خیلی بدی کردیم - بدیهی است که آب بدنمان کم شده بود و احساس سرگیجه و ناتوانی میکردیم.
This just shows how IMPORTANT water or any type of liquid is while hiking. It’s super dangerous to go on a hike and not have enough water… ALWAYS bring more water than you think you can drink. More often than not you’ll end up opening that extra bottle.
این فقط نشان میدهد که آب یا هر نوع مایع در هنگام پیاده روی چقدر مهم است. رفتن به پیاده روی و نداشتن آب کافی بسیار خطرناک است... همیشه بیش از آنچه فکر میکنید میتوانید بنوشید، آب بیاورید. بیشتر وقتها در نهایت آن بطری اضافی را باز میکنید.
We miraculously made it back to our van in the parking lot in one piece and drank everything we could find in the van. The only cold thing we had was milk, so Glenn started chugging all the milk. I didn’t care about the cold or heat, I just needed something liquid – and a lot of it! So, I took the gallon of water we had in our car and started drinking from it. Although, it was actually more like tasteless tea because it had been standing in the sun all day long.
ما به طور معجزه آسایی یک تکه به ون خود در پارکینگ برگشتیم و میتوانستیم هر چه در ون پیدا میکردیم را بنوشیم. تنها چیز سردی که داشتیم شیر بود، بنابراین گلن تمام شیر را برداشت. من به سرد بودن یا گرم بودن نوشیدنی اهمیت نمیدادم، فقط به چیزی مایع نیاز داشتم - و مقدار زیادی از آن! بنابراین، گالن آبی را که در ماشینمان داشتیم برداشتم و از آن شروع به نوشیدن کردم. اگرچه، در واقع بیشتر شبیه چای بیمزه بود، زیرا در تمام طول روز زیر نور خورشید مانده بود.
It was honestly such a pathetic sight! I can’t imagine how stupid we must have looked in the parking lot of Roy’s Peak trail, panic-drinking everything we had…
انصافاً منظرهی اسفناکی بود! نمیتوانم تصور کنم که چقدر در پارکینگ مسیر قلهی رویز، هنگامی که وحشت زده هر چیزی را که داشتیم مینوشیدیم، چقدر احمقانه به نظر میرسیدیم…
Today it’s just one of our funny travel stories – “Remember that time we almost dehydrated and died on Roy’s Peak?” – and then we have a laugh. But lesson learned: NEVER underestimate a trail, it can be so dangerous if you start dehydrating because you didn’t bring enough water.
امروز فقط یکی از داستانهای خندهدار سفر ماست - «یادت میآید آن زمان در قله رُوی تقریباً کم آب شدیم و مردیم؟» - و سپس میخندیم. اما درسی که آموختهایم: هرگز یک مسیر را دست کم نگیرید، اگر به علتی که آب کافی نیاورده باشید، شروع به کم آبی کنید، میتواند بسیار خطرناک باشد.
Almost missing our plane to Chile
تقریباً هواپیمای ما به شیلی را از دست دادیم
Come to think of it, this short story isn’t actually that funny compared to some of the other travel stories.
اگر فکرش را بکنید، این داستان کوتاه در مقایسه با برخی دیگر از داستانهای سفر در واقع آنقدرها هم خنده دار نیست.
But it still deserves to be told because it was one of those, “What the F*CK!”-moments. It’s also one of those dreadful travel stories that many full-time travelers have experienced, and it feels so unfair and unnecessary.
اما هنوز هم سزاوار گفتن است زیرا یکی از آن لحظههای "اوه خدای من!" بود. همچنین یکی از آن داستانهای سفر وحشتناکی است که بسیاری از مسافران دائمی آن را تجربه کردهاند، و بسیار ناعادلانه و غیرضروری به نظر میرسد.
That’s why we just have to laugh at it.
به همین دلیل است که ما فقط باید به آن بخندیم.
So basically we had paid A LOT of money for a direct flight ticket from Auckland in New Zealand to Santiago in Chile. The tickets were non-refundable, so we couldn’t afford to miss the flight.
بنابراین اساساً ما پول زیادی برای بلیط پرواز مستقیم از اوکلند در نیوزلند به سانتیاگو در شیلی پرداخت کرده بودیم. بلیطها غیرقابل برگشت بودند، بنابراین ما نمیتوانستیم پرواز را از دست بدهیم.
Luckily, everything went smoothly. Until it didn’t.
خوشبختانه همه چیز به آرامی پیش رفت. تا جایی که دیگر [به آرامی] پیش نرفت.
As always, I had done my research and checked all the necessary information we needed to know in order to enter Chile. I also researched whether you needed proof of an onward ticket or not, which you should ALWAYS check before going anywhere. After a small hour of research, I concluded that it was okay to fly to Chile on a one-way ticket, so I didn’t think more about it.
مثل همیشه تحقیقاتم را انجام داده بودم و تمام اطلاعات لازمی که برای ورود به شیلی باید بدانیم را بررسی کرده بودم. من همچنین تحقیق کردم که آیا شما به مدارکی برای بلیط پیش خود که همیشه باید قبل از رفتن به هر جایی آن را بررسی کنید نیاز دارید یا خیر. پس از یک ساعت کوتاه تحقیق، به این نتیجه رسیدم که خوب است با بلیط یک طرفه به شیلی پرواز کنیم، بنابراین بیشتر از این به آن فکر نکردم.
That is, until we were standing at the check-in desk in Auckland Airport and a lady from the airline staff asked me, “May I see your return ticket?”
یعنی تا زمانی که پشت میز پذیرش در فرودگاه اوکلند ایستاده بودیم و خانمی از کارکنان خطوط هوایی از من پرسید: «میشه بلیط رفت و برگشت شما را ببینم؟»
I told her that we wouldn’t return to New Zealand, but instead move into Bolivia afterwards. We just hadn’t planned that far.
به او گفتم که به نیوزلند برنمیگردیم، اما در عوض به بولیوی میرویم. فقط تا این حد برنامه ریزی نکرده بودیم.
…She said we needed an onward ticket to get on the plane, and thus refused to let us check in.
او گفت که ما برای سوار شدن به هواپیما به یک بلیط مدرک رزرو بلیط نیاز داریم و به همین دلیل اجازه نداد که وارد قسمت چک (بررسی) شویم.
I started panicking.
شروع به وحشت کردم.
We had spent so much money on this flight ticket, and it was going to be my first time in South America. And now I maybe didn’t get to go?!
ما پول زیادی برای این بلیط هواپیما خرج کرده بودیم و این قرار بود اولین بار من باشد که به آمریکای جنوبی میروم. و حالا شاید شانس آن را نداشته باشم که بروم؟!
The thing is, you get nowhere in life if you just sit down and cry. So, I picked myself up and we started looking at our options. We looked into buying a plane ticket out of Chile, but we couldn’t decide for how long we wanted to stay in Chile. We also didn’t know which city we should fly out from… There was just too much pressure on us to start planning our whole South America trip in just 1 hour.
مسئله این است که اگر فقط بنشینی و گریه کنی، در زندگی به جایی نمیرسی. بنابراین، من خودم را جمع و جور کردم و شروع به بررسی گزینههای خود کردیم. ما به دنبال خرید بلیط هواپیما از شیلی بودیم، اما نمیتوانستیم تصمیم بگیریم که چه مدت میخواهیم در شیلی بمانیم. ما همچنین نمیدانستیم که از کدام شهر باید پرواز کنیم... این که فقط در یک ساعت برنامهریزی سفر خود به آمریکای جنوبی را آغاز کنیم، فشار زیادی روی ما گذاشت.
So, we found another solution.
بنابراین، ما راه حل دیگری پیدا کردیم.
There is a website that offers “fake” onward tickets for $12 per ticket… The tickets are actually real, but they automatically get canceled 24 hours after you buy them. It honestly sounds super shady, but at this point we didn’t care. We just needed a quick solution to our problem.
وبسایتی وجود دارد که بلیطهای «جعلی» را به قیمت 12 دلار به ازای هر بلیط ارائه میکند... بلیطها در واقع واقعی هستند، اما به طور خودکار 24 ساعت پس از خریدشان، لغو میشوند. صادقانه بسیار مبهم به نظر میرسید، اما در این مرحله اهمیتی ندادیم. ما فقط به یک راه حل سریع برای مشکلمان نیاز داشتیم.
So, we bought two random onward tickets online and hoped they would arrive in our mailbox before the check in closed. About 20 minutes later, we received our two “fake” tickets out of Chile to somewhere random in the US.
بنابراین، ما دو بلیط بهصورت تصادفی و به شکل آنلاین خریدیم و امیدوار بودیم که قبل از بسته شدن چکینگ ورود، به صندوق پستی ما برسند. حدود 20 دقیقه بعد، ما دو بلیط "جعلی" خود را از شیلی به جایی تصادفی در ایالات متحده دریافت کردیم.
I was a bit nervous to return back to the queue for check-in, but at least now I had the proof they were looking for.
من کمی عصبی بودم که دوباره برای قسمت بررسی بلیط به صف مراجعه کنم، اما حداقل اکنون مدارکی را که آنها به دنبال آن بودند داشتم.
When we made it to the check-in counter, we didn’t get the same woman as before. We were now being checked in by the woman who was standing right next to the woman who rejected us.
وقتی به باجه ورود رسیدیم، همان زن قبلی آنجا نبود. اکنون ما توسط زنی که دقیقاً در کنار زنی که ما را رد کرده بود، ایستاده بود، بررسی میشدیم.
We handed in our passports and ticket numbers, but when I asked her if she wanted to see our onward tickets she said, “No thanks”.
پاسپورتها و شماره بلیطهایمان را تحویل دادیم، اما وقتی از او پرسیدم که آیا میخواهد بلیطهای آنوارد (بلیط صادر شده در کشور مقصد) ما را ببیند، گفت: «نه متشکرم.»
WHAT?!
چی شد؟!
So that one lady sent me into a complete panic coma for nothing? Apparently it’s up to the individual to ask you about your onward tickets…
بنابرایت آن یکی خانم من را به کمای کاملا وحشتناک فرستاده بود؟ ظاهراً این به خود شخص بستگی دارد که از شما در مورد بلیط های بعدی خود سوال کند…
I felt so annoyed that she had to put us through the stress, yet I was super relieved that we were allowed to check in!
من اذیت شدم که او مجبور بود ما را تحت فشار قرار دهد، اما با این حال از این که به ما اجازه ورود داده شد، احساس خیلی راحتی داشتم!
It’s just one of those typical travel stories that you only think is funny afterwards… I know that a lot of people have experienced this around the world. And it’s super annoying that it’s up to the airline to ask, and not just a permanent requirement for the country. Because then you can never be sure about what’s right or wrong.
این فقط یکی از آن داستانهای معمولی سفر است که فقط بعداً فکر میکنید که خندهدار است... من میدانم که افراد زیادی در سرتاسر جهان این را تجربه کردهاند. و این بسیار آزاردهنده است که این به شرکت هواپیمایی بستگی دارد که [بلیط آنوارد] بخواهد، و نه فقط یک نیاز دائمی برای کشور. چون در این صورت هرگز نمیتوانید مطمئن شوید که چه چیزی درست یا غلط است.
When we arrived in Chile, nobody asked us to see anything. The immigration officer took a quick look at me and my passport and gave me the approval stamp in less than 2 seconds.
وقتی به شیلی رسیدیم، کسی از ما چیزی نخواست تا ببیند (بررسی کند). افسر مهاجرت نگاهی گذرا به من و پاسپورتم انداخت و در کمتر از ۲ ثانیه مهر تایید را به من داد.
An uncomfortable hospital visit in Bolivia
بازدید ناراحت کننده از بیمارستانی در بولیوی
Okay, this short story might be a little bit uncomfortable – but it actually turned out to be one of the most funny travel stories from our trip.
خب، این داستان کوتاه ممکن است کمی ناراحت کننده باشد - اما در واقع یکی از خندهدارترین داستانهای کوتاه سفر ما در طول مسافرت بود.
It’s not funny because I got sick. But the hospital visit turned out to be rather hilarious!
خنده دار نیست چون مریض شدم. اما بازدید از بیمارستان بسیار خنده دار بود!
We started our trip in Bolivia at a 3500 meters altitude, which led to me getting altitude sickness. I was feeling awful, so I decided to call my travel insurance who advised me to go to a lower-altitude city and visit a hospital. They booked me in at a hospital in Sucre for the following day.
سفر خود را در بولیوی در ارتفاع 3500 متری شروع کردیم که منجر شد به بیماری ارتفاع دچار شوم. احساس وحشتناکی داشتم، بنابراین تصمیم گرفتم با بیمه مسافرتی خود تماس بگیرم که به من توصیه کرد به شهری با ارتفاع کمتر بروم و به بیمارستان مراجعه کنم. آنها من را برای روز بعد در بیمارستانی در سوکره رزرو کردند.
When Glenn and I showed up at the hospital the next day, we were the only ones there. So, it didn’t take long before a doctor was ready to see me.
وقتی روز بعد من و گلن در بیمارستان حاضر شدیم، فقط ما آنجا بودیم. بنابراین، خیلی طولی نکشید که یک دکتر برای دیدن من آماده شد.
The doctor was nice, but he didn’t really speak English, and we didn’t really speak Spanish… So it was limited how much I really understood of what was going on.
دکتر خوب بود، اما او واقعاً انگلیسی صحبت نمیکرد، و ما واقعاً اسپانیایی صحبت نمیکردیم... بنابراین، درک من از آنچه در جریان است محدود بود.
He took my temperature and listened to my lungs. Everything was luckily in order!
او دمای بدن من را اندازه گرفت و به صدای ریههایم گوش داد. خوشبختانه همه چیز مرتب بود!
Then he guided me into a small room where I didn’t really know what I was waiting for. A few moments later, a woman came to take a blood sample from me. She took out a comically large syringe and just started tapping my arm. I remember thinking, why does she need so much of my blood to do a few tests?
سپس من را به اتاق کوچکی راهنمایی کرد که واقعاً نمیدانستم منتظر چه هستم. چند لحظه بعد خانمی آمد تا از من نمونه خون بگیرد. او یک سرنگ بزرگ خنده دار بیرون آورد و شروع کرد به ضربه زدن به بازوی من. یادم میآید به این فکر میکردم که چرا برای انجام چند آزمایش به اینقدر خون من نیاز دارد؟
But I just compiled.
اما فقط همراهی کردم.
Then I was sent into another room where I (again) didn’t know what I was waiting for.
سپس من را به اتاق دیگری فرستادند که (دوباره) نمیدانستم منتظر چه هستم.
Another lady came in with another syringe, and she signaled me to drop my pants. She then gave me a jab in the butt and injected something in me… And to this day, I still have no clue what was injected into me.
خانم دیگری با یک سرنگ دیگر وارد شد و به من اشاره کرد که شلوارم را دربیاورم. سپس ضربهای به باسنم زد و چیزی به من تزریق کرد... و تا امروز، من هنوز نمیدانم چه چیزی به من تزریق شده است.
Then that same lady handed me two cups and a little wooden stick. The items looked like take away dressing cups, and the stick that’s left after eating an ice cream.
سپس همان خانم دو فنجان و یک چوب دستی کوچک به من داد. وسایل مانند فنجانهای یک بار مصرف و چوبی که بعد از خوردن بستنی باقی میماند به نظر میرسیدند.
Basically, they needed a urine and stool sample from me. And I did what I had to do… Although, it wasn’t easy to do it in a dressing cup.
در واقع نیاز به نمونه ادرار و مدفوع از من داشتند. و من کاری را که باید انجام میدادم انجام دادم... اگرچه، انجام آن در ظرف یکبار مصرف آسان نبود.
All there was left for me to do was wait for the test results, which arrived a few hours later.
تنها کاری که برای من باقی مانده، این بود که منتظر جواب آزمایش باشم که چند ساعت بعد رسید.
The doctor told me that I did indeed suffer from a light altitude sickness, but that I also had salmonella. So here I was, battling 2 illnesses at once!
دکتر به من گفت که از بیماری ارتفاع خفیف (فشار هوا) رنج میبرم، اما سالمونلا هم دارم. بنابراین من آنجا بودم و همزمان با 2 بیماری مبارزه میکردم!
The doctor prescribed me 4 different types of medicine… which I also wasn’t 100% clear about what was.
دکتر برای من 4 نوع داروی مختلف تجویز کرد... که همچنین در مورد آنها هم که چه چیزی بودند، 100% مطمئن نبودم.
I don’t think I’ve ever been to such a confusing hospital visit where my whole arm was tapped of blood, I got injected with something mysterious in the butt, and I had to poop in a dressing cup.
فکر نمیکنم تا به حال به چنین بیمارستان گیجکنندهای مراجعه کرده باشم که در آن تمام دستم پر از خون باشد، چیزی مرموز در باسنم تزریق شده باشد، و مجبور شده باشم در ظرف یکبار مصرف مدفوع کنم.
But the hospital did help me out a lot, and I was eventually cured for any illness I had – and for that, I’m grateful!
اما بیمارستان کمک زیادی به من کرد، و در نهایت برای هر بیماری که داشتم درمان شدم - و به خاطر این، از آنها سپاسگزارم!
اپلیکیشن زبانشناس
آیا میدانستید تنها با دانلود و نصب اپلیکیشن زبانشناس میتوانید به کلی دورهی آموزشی در سطوح مختلف مبتدی، متوسط و پیشرفته دسترسی داشته باشید؟ اپلیکیشن زبانشناس با طراحی و رابط کاربری زیبا و همینطور با ارائه خدماتی مثل یادگیری واژگان ضروری زبان انگلیسی، داستانهای کوتاه و بلند انگلیسی و جعبه لایتنر انگلیسی، یکی از بهترین اپلیکیشنهای ایرانی آموزش زبان انگلیسی است. لذت یادگیری زبان انگلیسی را با اپلیکیشن زبانشناس تجربه کنید.
سخن پایانی
داستان های کوتاه انگلیسی درباره سفر سرشار از اتفاقات و تجربیات مختلف است که ما را با فرهنگها، آداب و رسوم و زبانهای جدید و زیبایی آشنا میکند. اگر شما هم داستان کوتاهی درباره سفر خود دارید، خوشحال میشویم در قسمت کامنتها داستان خود را برای ما و دیگر زبان آموزان بنویسید. مرسی که تا پایان همراه ما بودید.