پول همیشه بخش مهمی از زندگی مادی انسانها بوده است؛ اما همه چیز نیست. ما انسانهای چیزهای ارزشمندتری در طول زندگی خود به دست میآوریم که پول و ثروت در مقابل آنها بسیار ناچیز هستند. در این بخش از زبانشناس، به معرفی 10 تا از بهترین داستان کوتاه انگلیسی درباره پول پرداختیم. داستانهایی زیبایی که میخواهند به ما نشان دهند ارزشهای انسانی بسیار مهمتر از پول و مادیات است. راستی در قسمت داستان کوتاه انگلیسی زبانشناس میتوانید موضوعات دیگر را مطالعه کنید. امیدوارم از این 10 داستان کوتاه انگلیسی درباره پول لذت ببرید.
The Weight of Soil (وزن خاک)
There was a very clever and cunning landlord who owned lots of land in a whole village. He cunningly loaned small amount of money when needy came to him for a help. Taking a benefit of those who were not well-educated, he kept adding on interest to the principal amount. The amount for repayment of the loan would raise up so much that people couldn’t pay back and end up surrendering their land to the landlord.
روزی روزگاری یک مالک بسیار باهوش و حیلهگر بود که زمینهای زیادی در یک روستا داشت. زمانی که نیازمندان برای کمک نزد او میآمدند، با حیلهگری مبلغ ناچیزی را قرض میداد. او با بهرهگیری از کسانی که سواد کافی نداشتند، مدام به مبلغ اصلی سود اضافه میکرد. مبلغ بازپرداخت وام به حدی افزایش مییافت که مردم نمیتوانستند آن را پس دهند و بنابراین در نهایت زمین خود را به مالک تسلیم میکنند.
Now, his eyes were on a land owned by an old lady near his house. She was all alone, no other family. She would plant her own crop and fulfill her needs. The landlord was not able to figure out how to lure her into giving up her land to him. He then bribed a government official in village and forged papers of ownership on his name. He along with a government official visited old lady and served her a notice to hand over the land to him.
حالا چشمش به زمینی افتاده بود که متعلق به پیرزنی در نزدیکی خانهاش بود. او تنها بود، خانواده دیگری نداشت. او محصول کشاورزی خود را میکاشت و نیازهای خود را برآورده میکرد. صاحبخانه نتوانست بفهمد که چگونه او را فریب دهد تا زمین خود را به او واگذار کند. سپس به یکی از مقامات دولتی در روستا رشوه داد و اوراق مالکیت را به نام او جعل کرد. او به همراه یکی از مقامات دولتی به دیدار بانوی مسن رفتند و به او اخطاریه دادند تا زمین را به او تحویل دهند.
Old lady was shocked to know this and pleaded that she has been living here her whole life and this land has been owned by her ancestors. Her loved ones are berried here and she inherited it, how can someone claim this now? She approached local court, but the landlord had bribed everyone and had presented forged ownership papers. Thus, the court delivered the judgment in the landlord’s favor.
بانوی مسن از دانستن این موضوع شوکه شد و التماس کرد که تمام زندگی خود را در اینجا زندگی گذرانده و این زمین متعلق به اجدادش بوده است. عزیزان او در اینجا دفن شدهاند و او آن را به ارث برده است، اکنون چگونه یک نفر میتواند این ادعا را داشته باشد؟ او به دادگاه محلی مراجعه کرد، اما مالک به همه رشوه داده بود و اوراق مالکیت جعلی ارائه کرده بود. بنابراین دادگاه حکم را به نفع مالک صادر کرد.
Dejected old lady then prepared to vacant the land while the landlord and his associates stood there waiting for her to leave. While leaving, filled with tears, the old lady approached the landlord and said, “Sir, you have taken everything from me today, my entire life was spent here, but now I am leaving. The land here is where I played, grew up with my family and this soil is very dear to me.” She added further, “we all are made of soil, and so anyone can have an affection towards it. Allow me to carry a basket filled with this soil to keep with me, with that by my side I will always have an aroma of this place till I die peacefully.”
پس آن پیرزن افسرده آماده شد تا زمین را خالی کند؛ در حالی که مالک و همکارانش آنجا منتظر بودند تا او آنجا را ترک کند. پیرزن در حالی که با چشمان پر از اشک میرفت به صاحبخانه نزدیک شد و گفت: «آقا امروز همه چیز را از من گرفتی، تمام زندگی من در اینجا سپری شد، اما اکنون میروم. زمین اینجا جایی است که من بازی کردم، با خانوادهام بزرگ شدم و این خاک برای من بسیار عزیز است.» او افزود: «همه ما از خاک ساخته شدهایم، و بنابراین هر کسی میتواند نسبت به آن محبت داشته باشد. به من اجازه بده تا سبدی پر از این خاک بردارم تا با خود نگه دارم، با آن در کنارم همیشه عطر این مکان را خواهم داشت تا زمانی که در آرامش بمیرم.»
The landlord smirked thinking since he had gained ownership of her entire land without paying her, might as well let her have it in a basket of soil, so she can leave quietly. He said, “fine. You can fill up your basket.”
مالک پوزخندی زد و فکر کرد که از آنجایی که مالکیت کل زمین او را بدون پرداخت پول به دست آورده است، ممکن است به او اجازه دهد آن یک سبد خاک را داشته باشد تا بی سر و صدا برود. او گفت: "خب. میتوانید سبد خود را پر کنید.»
Old lady started filling up her basket with soil. She overfilled it and was struggling to lift the basket to carry over her head. She then told the landlord, “Sir, will you please lend a hand to put the basket over my head?” The landlord came forward to help and said, “Oh you poor old lady, didn’t you think before you overfilled this basket? You are struggling to lift this basket filled with soil then how can you carry this with you?”
پیرزن شروع به پر کردن سبد خود با خاک کرد. او بیش از حد آن را پر کرد و در تلاش بود تا سبد را برای حمل روی سرش بلند کند. سپس به صاحبخانه گفت: "آقا، آیا لطفاً دستی دراز میکنید (کمکی میکنید) تا سبد را روی سرم بگذارم؟" صاحبخانه برای کمک جلو آمد و گفت: «ای پیرزن بیچاره، قبل از اینکه این سبد را بیش از حد پر کنی به آن فکر نکردی؟ شما برای بلند کردن این سبد پر از خاک تلاش میکنید، پس چگونه میتوانید آن را با خود حمل کنید؟»
With tears in her eyes, the old lady said, “oh sir, this entire land was my own, spent my whole life here, yet I am struggling to carry a single basket of soil from here while I am still breathing. I won’t be able to carry it with me even when I die. You sir, have so much of other’s land. How will you carry it all with you?”
پیرزن در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «اوه! آقا، تمام این زمین مال من بود، تمام عمرم را اینجا گذراندم، اما در حالی که هنوز دارم نفس میکشم، در تلاشم تا یک سبد خاک را از اینجا حمل کنم. حتی وقتی بمیرم هم نمیتوانم آن را با خودم حمل کنم. آقا شما کلی از زمینهای دیگران را دارید. چگونه همه آن را با خود حمل میکنی؟»
The landlord stood stunned hearing this. He realized his mistake and fell on the old lady’s feet asking for forgiveness. He requested her to live here happily and returned her land.
مالک با شنیدن این حرف مات و مبهوت ایستاد. او متوجه اشتباه خود شد و روی پای پیرزن افتاد و از او طلب بخشش کرد. از او خواست که با خوشحالی در اینجا زندگی کند و زمین او را پس داد.
Moral: Do not cheat, don’t be greedy. Do not take more than you need. Be content with what you have, sometimes it’s sufficient for a happy life.
پند اخلاقی: تقلب نکنید، حریص نباشید. بیش از آنچه نیاز دارید مصرف نکنید. به داشتههایت راضی باش، گاهی اوقات برای یک زندگی شاد کافی است.
Your Chance of a Greater Good (شانس شما برای یک خوبی بزرگتر)
It was an early morning. Mr. Khanna was getting ready for his office when His wife asked him to put just a few clothes out for a laundry today. He asked his wife, “Why?” She told him, “Because our maid is planning to visit her Grand Daughter today, she will have to leave early to catch the bus and she will not be coming for two days”. Mr. Khanna asked her, “Where is she going for two days?” She told him, “Tomorrow is the Birthday of her Grand Daughter, so she is going to spend time with her and celebrate.” Mr. Khanna told her, “Ok, no problem”.
صبح زود بود. آقای خانا در حال آماده شدن برای رفتن به دفترش بود که همسرش از او خواست تا امروز فقط تعدادی لباس برای خشکشویی بیرون بگذارد. از همسرش پرسید: "چرا؟" همسرش به او گفت: "چون خدمتکار ما امروز قصد دارد به دیدن دختر بزرگش برود، او باید زودتر برود تا به اتوبوس برسد و تا دو روز دیگر هم نخواهد آمد." آقای خانا از او پرسید: «این دو روز کجا میرود؟» همسرش گفت: "فردا تولد دختر بزرگش است، بنابراین او میرود تا با دخترش وقت بگذراند و جشن بگیرد." آقای خانا به همسرش گفت: "باشد، مشکلی نیست".
But then his wife asked him, “Oh one more thing! Should I give her Rs. 500 as a bonus?” Mr. Khanna said, “Why now? We will give her during the Christmas”. His Wife said, “Well, She is hardly able to manage her expenses and she is visiting her Grand Daughter, so not sure how she will be able to manage as these days inflation is high. I feel she can use a little bonus”.
اما بعد همسرش از او پرسید: «اوه یک چیز دیگر! آیا باید 500 روپیه برای پاداش به او بدهم؟ آقای خانا گفت: «چرا حالا؟ موقع کریسمس به او میدهیم.» همسرش گفت: "خب، او به سختی میتواند مخارج خود را مدیریت کند و به دیدن نوهی دخترش میرود، بنابراین مطمئن نیستم با وجود تورم بالای این روزها چگونه میتواند مدیریت کند. من احساس میکنم او میتواند از یک جایزه کوچک استفاده کند.
Mr. Khanna said, “Oh dear, I feel you are getting too sensitive and worrying too much”. His wife said, “Don’t Worry, I will cancel our plan to go out and have a pizza, that way we can give her extra Rs. 500 as a bonus”. Mr. Khanna said with a smile, “You are ready to take the pizza out of my mouth… Well, do as you feel if you willing to let go of 6 sliced pizza, it’s fine”.
آقای خانا گفت: "اوه عزیزم، من احساس میکنم تو بیش از حد حساس و نگران هستی." همسرش گفت: «نگران نباش، من برنامه خودمان را برای بیرون رفتن و پیتزا خوردن لغو میکنم، به این ترتیب میتوانیم 500 روپیه اضافی به عنوان پاداش به او بدهیم.» آقای خانا با لبخند گفت: "تو آمادهای تا پیتزا را از دهانم بیرون بیاوری... خب، هر کاری دوست داری انجام بده. اگر میخواهی 6 تکه پیتزا را رها کنی، خوب است."
So, after a couple of days, when the maid had returned, she was cleaning the floor. Mr. Khanna was sitting on his chair. He asked her, “Did you enjoy a good time with your Granddaughter?” The Maid replied, “Yes Sir, I enjoyed a lot, I spent whole Rs. 500 in 2 days!” Mr. Khanna said, “Oh really! How did you spend Rs. 500 so quickly?”
بنابراین، پس از چند روز، هنگامی که خدمتکار برگشت، مشغول تمیز کردن کف زمین بود. جناب خانا روی صندلیش نشسته بود. از او پرسید: "آیا از زمان خوش با دختر نوهات لذت بردی؟" خدمتکار پاسخ داد: «بله آقا، من خیلی لذت بردم، کل 500 روپیه را در 2 روز خرج کردم! آقای خانا گفت: «اوه واقعا! چگونه به این سرعت 500 میلیون تومان خرج کری؟»
The Maid replied with a happy smile, “For Rs. 150, I bought a Dress for my Grand Daughter, bought sweets for Rs. 50, Paid Rs. 100 for Bus Tickets, bought bangles for Rs. 50 for my daughter, for my son in law I bought a belt for Rs. 50 and last Rs. 100, I gave to my Grand Daughter to purchase pencil and papers for her school”.
خدمتکار با لبخندی خوشحال پاسخ داد: «به مبلغ 100 میلیون تومان یک لباس برای دختر بزرگم خریدم، 50 تومن شیرینی خریدم. 100 تومن برای بلیط اتوبوس، 50 تومن النگو برای دخترم خریدم، 50 تومن برای دامادم یک کمربند خریدم. و 100 تومن آخر را به نوهام دادم تا برای مدرسه اش مداد و دفتر بخرد.
Mr. Khanna was surprised. He started thinking about the 6 slices of pizza. Each slice started hitting in his mind. He started comparing the cost of the pizza with his maid’s expense. He was lost in thoughts about how she bought something for everyone in her family and spent a quality time with them for her Grand Daughter’s birthday. And all these just for the cost of the pizza. He realized something that day.
آقای خانا تعجب کرد. او شروع به فکر کردن درباره 6 تکه پیتزا کرد. هر تکه ضربهای به ذهنش میرد. او شروع به مقایسه هزینه پیتزا با هزینه خدمتکارش کرد. در این فکر که او چگونه برای همه یک چیز خرید و با آنها زمان مطلوبی را برای تولد نوهاش سپری کرد، غرق شده بود. و همه اینها فقط با یک هزینه پیتزا. آن روز یک چیز جدید یاد گرفت.
Moral: We have a right to do what makes us happy and spend our hard earned money as we like for our happiness. No one has right to envy how you spend money earned by your hard work. But, if you feel you had wasted your hard earned money for something to gain nothing even if it was occasionally, you have a chance to do something of a greater good for someone by following the above story. You may not be obligated to do so, but your little goodwill can light up someone’s life in many ways.
پند اخلاقی: ما حق داریم کاری را انجام دهیم که ما را خوشحال میکند و پولی که به سختی به دست آوردهایم را همانطور که دوست داریم برای خوشبختی خود خرج کنیم. هیچ کس حق ندارد به این که پولی را که با کار سخت خود به دست آوردهاید چگونه خرج میکنید، حسادت کند. اما، اگر احساس میکنید که پولی را که به سختی به دست آوردهاید برای چیزی بیهوده هدر دادهاید و چیزی به دست نیاوردید، حتی اگر گهگاهی این اتفاق افتاده باشد، این شانس را دارید که مانند داستان بالا، کار خیر بزرگتری برای کسی انجام دهید. ممکن است شما موظف به انجام این کار نباشید، اما حسن نیت اندک شما میتواند زندگی کسی را از جهات مختلف روشن کند.
Hundred Gold Coins & Birbal (صد سکه طلا و بیربال)
The wisdom of Birbal was unparalleled during the reign of Emperor Akbar. But Akbar’s brother in law was extremely jealous of him. He asked the Emperor to dispense with Birbal’s services and appoint him in his place. He gave ample assurance that he would prove to be more efficient and capable than Birbal. Before Akbar could take a decision on this matter, this news reached Birbal.
خردمندی بیربال در زمان امپراتور اکبر بی نظیر بود. اما برادر شوهر اکبر به شدت به او حسادت میکرد. او از امپراتور خواست تا از خدمات بیربال صرف نظر کند و او را به جای بیربال منصوب کند. او اطمینان داد که ثابت میکند از بیربال کارآمدتر و تواناتر عمل خواهد کرد. قبل از این که اکبر بتواند در این مورد تصمیم بگیرد، این خبر به گوش بیربال رسید.
Birbal resigned and left. Akbar’s brother in law was made the minister in place of Birbal. Akbar decided to test the new minister. He gave three hundred gold coins to him and said, “Spend these gold coins such that, I get a hundred gold coins here in this life; a hundred gold coins in the other world and another hundred gold coins neither here nor there.”
بیربال استعفا داد و رفت. برادر شوهر اکبر به جای بیربال وزیر شد. اکبر تصمیم گرفت وزیر جدید را آزمایش کند. سیصد سکه طلا به او داد و گفت: «این طلاها را چنان خرج کن که من در این زندگی صد سکه طلا بگیرم. صد سکه طلا در آن دنیا بگیرم و صد سکه طلا دیگر نه اینجا و نه آنجا.»
The minister found the entire situation to be a maze of confusion and hopelessness. He spent sleepless nights worrying how he would get himself out of this mess. Thinking in circles was making him go crazy. Eventually, on the advice of his wife, he sought Birbal's help. Birbal said, “Just give me the gold coins. I shall handle the rest.”
وزیر فهمید که وضعیت پیچیده و سرشار از سردرگمی و ناامیدی است. او شبهای بیخوابی را با این نگرانی سپری میکرد که چگونه خود را از این آشفتگی نجات دهد. فکر کردن در محافل او را دیوانه میکرد. سرانجام به توصیه همسرش از بیربال کمک گرفت. بیربال گفت: «فقط سکههای طلا را به من بده. بقیه را من بر عهده خواهم گرفت.»
Birbal walked the streets of the city holding the bag of gold coins in his hand. He noticed a rich merchant celebrating his son’s wedding. Birbal gave a hundred gold coins to him and bowed courteously saying, “Emperor Akbar sends you his good wishes and blessings for the wedding of your son. Please accept the gift he has sent.” The merchant felt honored that the king had sent a special messenger with such a precious gift. He honored Birbal and gave him a large number of expensive gifts and a bag of gold coins as a return gift for the king.
بیربال در حالی که کیسه سکههای طلا را در دست داشت در خیابانهای شهر قدم میزد. او متوجه یک تاجر ثروتمند شد که عروسی پسرش را جشن میگرفت. بیربال صد سکه طلا به او داد و با مهربانی تعظیم کرد و گفت: «امپراتور اکبر برای عروسی پسرت آرزوی خیر و برکت میفرستد. لطفا هدیهای که او فرستاده را بپذیرید.» تاجر احساس افتخار کرد که پادشاه قاصد ویژهای را با چنین هدیه گرانبهایی فرستاده است. او بیربال را گرامی داشت و تعداد زیادی هدایای گران قیمت و کیسهای سکه طلا را به عنوان هدیهای برای پادشاه به او داد.
Next, Birbal went to the area of the city where the poor people lived. There he bought food and clothing in exchange for a hundred gold coins and distributed them in the name of the Emperor.
سپس بیربال به منطقهای از شهر که مردم فقیر در آن زندگی میکردند رفت. در آنجا در ازای صد سکه طلا غذا و پوشاک خرید و به نام امپراتور توزیع کرد.
When he came back to town he organized a concert of music and dance. He spent a hundred gold coins on it.
وقتی به شهر برگشت، کنسرتی از موسیقی و رقص ترتیب داد. صد سکه طلا برای آن خرج کرد.
The next day Birbal entered Akbar’s darbar and announced that he had done all that the king had asked his brother-in-law to do. The Emperor wanted to know how he had done it. Birbal repeated the sequences of all the events and then said, “The money I gave to the merchant for the wedding of his son – you have got back while on this earth. The money I spent on buying food and clothing for the poor – you will get it in the other world. The money I spent on the musical concert – you will get neither here nor there.” Akbar’s brother in law understood his mistake and resigned. Birbal got his place back.
روز بعد بیربال وارد دربار اکبر شد و اعلام کرد که تمام آنچه پادشاه از برادر شوهرش خواسته بود انجام داده است. امپراتور میخواست بداند چگونه این کار را انجام داده است. بیربال قسمتهای تمام اتفاقات را تکرار کرد و سپس گفت: «پولی که برای عروسی پسرش به تاجر دادم، وقتی در این زمین (دنیا) بودی، به برگشت. پولی را که من برای خرید غذا و لباس برای فقرا خرج کردم - آن را در دنیای دیگر به دست خواهی آورد. پولی که من برای کنسرت موسیقی خرج کردم - نه اینجا و نه آنجا خواهید گرفت. برادر شوهر اکبر اشتباه خودش را فهمید و استعفا داد. بیربال جایگاه خود را پس گرفت.
Moral: The money you spend on friends is returned or reciprocated in some form or the other. The money spent on charity gets converted into blessings from God which will be your eternal property. The money spent on pleasures is just frittered away. So when you spend your money, think a little, if not a lot.
پند اخلاقی: پولی که برای دوستان خرج میکنید به شکلی برگردانده میشود یا متقابل میشود. پولی که در امور خیریه خرج میشود به نعمتهایی از جانب خداوند تبدیل میشود که توشهی ابدی شما خواهد بود. پولی که برای خوشیها خرج میشود صرفاً از بین میرود. پس اگر پولتان زیاد نیست، وقتی آن را خرج میکنید، کمی فکر کنید.
Little Boy’s Love for his Family (عشق پسر کوچک به خانوادهاش)
I was walking around in a Big Bazar store doing some shopping, when I saw a Cashier talking to a boy who couldn't have been more than 5 or 6 years old. The Cashier said, “I’m sorry, but you don’t have enough money to buy this doll.” Then the little boy turned to me and asked, “Uncle, are you sure I don’t have enough money?”
وقتی داشتم در یک فروشگاه بزرگ بازار قدم میزدم و مشغول خرید بودم یک صندوقدار را دیدم که با پسری صحبت می کرد که 5 یا 6 سال بیشتر نداشت. صندوقدار گفت: "متاسفم، اما شما پول کافی برای خرید این عروسک ندارید." سپس پسر کوچک رو به من کرد و پرسید: "عمو، مطمئنی پول کافی ندارم؟"
I counted his cash and replied, “You know that you don’t have enough money to buy the doll, my dear.” The little boy was still holding the doll in his hand. Finally, I walked toward him and I asked him who he wished to give this doll to. “It’s the doll that my sister loved most and wanted so much . I wanted to Gift her for her Birthday. I have to give the doll to my mommy so that she can give it to my sister when she goes there.” His eyes were so sad while saying this.
پول نقدش را شمردم و جواب دادم: "میدانی که برای خرید عروسک پول کافی نداری عزیزم." پسرک هنوز عروسک را در دست گرفته بود. بالاخره به سمتش رفتم و از او پرسیدم که میخواهد این عروسک را به چه کسی بدهد؟ «این عروسکی است که خواهرم بیشتر از همه دوستش داشت و خیلی میخواستش. میخواستم برای تولدش به او هدیه بدهم. باید عروسک را به مامانم بدهم تا وقتی به آنجا میرود آن را به خواهرم بدهد.» هنگامی که این حرف را می زد چشمانش پر از غم بود.
“My Sister has gone to be with God. Daddy says that Mommy is going to see God very soon too, so I thought that she could take the doll with her to give it to my sister.” My heart nearly stopped. The little boy looked up at me and said, “I told daddy to tell mommy not to go yet. I need her to wait until I come back from the mall.” Then he showed me a very nice photo of him, where he was laughing. He then told me “I want mommy to take my picture with her so my sister won’t forget me, I love my mommy and I wish she doesn’t have to leave me, but daddy says that she has to go to be with my little sister.”
«خواهر من رفته تا با خدا باشد. بابا میگوید مامان هم به زودی میرود تا خدا را ببیند، بنابراین فکر کردم میتواند عروسک را با خودش ببرد تا به خواهرم بدهد.» قلبم تقریباً متوقف شد. پسر کوچولو به من نگاه کرد و گفت: «به بابا گفتم به مامان بگو هنوز نرود. باید صبر کند تا من از مرکز خرید برگردم.» سپس یه عکس خیلی قشنگ ازش بهم نشون داد که داشت میخندید. سپس به من گفت: «میخواهم مامانم عکس من را با او (پدرم) بگیرد تا خواهرم من را فراموش نکند، من مامانم را دوست دارم و ای کاش مجبور نباشد من را ترک کند، اما بابا میگوید که باید برود تا با خواهر کوچکم باشد."
Then he looked again at the doll with sad eyes, very quietly. I quickly reached for my wallet and said to the boy. “Suppose we check again, just in case you do have enough money for the doll?” He said, “OK, I hope I do have enough.” I added some of my money to his, without him seeing and we started to count it. There was enough for the doll and even some spare money.
سپس دوباره با چشمان غمگین و بسیار آرام به عروسک نگاه کرد. سریع کیف پولم را درآوردم و به پسر گفتم: "فرض کنید دوباره میخواهیم بررسی کنیم. محض اطمینان پول کافی برای عروسک داری" او گفت: "خب امیدوارم به اندازه کافی داشته باشم." بدون این که ببیند مقداری از پولم را به پولش اضافه کردم و شروع کردیم به شمارش آن. برای خرید عروسک کافی بود و حتی مقداری پول اضافی هم ماند.
The little boy said, “Thank you God for giving me enough money!” Then he looked at me and added, “I asked last night before I went to sleep for God to make sure I had enough money to buy this doll, so that mommy could give It to my sister. He heard me! I also wanted to have enough money to buy a white rose for my mommy, but I didn’t dare to ask God for too much. But He gave me enough to buy the doll and a white rose. My mommy loves white roses.”
پسر کوچولو گفت: "خدایا شکرت که به من پول کافی دادی!" سپس به من نگاه کرد و افزود: «دیشب قبل از خواب از خدا خواستم که پول کافی برای خرید این عروسک را داشته باشم تا مامان بتواند آن را به خواهرم بدهد. او صدای من را شنید! همینطور میخواستم آنقدر پول داشته باشم که برای مامانم یک گل رز سفید بخرم، اما جرات نمیکردم زیادی از خدا درخواست کنم. اما او آنقدر به من داد تا عروسک و یک گل رز سفید بخرم. مامان من عاشق رز سفید است.»
I finished my shopping in a totally different state from when I started. I couldn’t get the little boy out of my mind. Then I remembered a local newspaper article two days ago, which mentioned a drunk man in a truck, who hit a car occupied by a young woman and a little girl. The little girl died right away, and the mother was left in a critical state.
من خریدم را در حالتی کاملاً متفاوت از زمانی که شروع به خرید کردم به پایان رساندم. من نتوانستم پسر کوچک را از ذهنم بیرون کنم. سپس به یاد مقالهی دو روز پیش در روزنامههای محلی افتادم که در آن به مردی مست سوار بر کامیون اشاره میکرد که با خودروی یک زن جوان و یک دختر بچه برخورد کرده است. دختر بچه بلافاصله فوت کرد و مادر در وضعیت بدی قرار گرفته بود.
The family had to decide whether to pull the plug on the life sustaining machine, because the young woman would not be able to recover from the coma. Was this the family of the little boy? Two days after this encounter with the little boy, I read in the newspaper that the young woman had passed away. I couldn’t stop myself. I bought a bunch of white roses and I went to the funeral home where the body of the young woman was exposed for people to see and make last wishes before her burial. She was there, in her coffin, holding a beautiful white rose in her hand with the photo of the little boy and the doll placed over her chest. I left the place, teary-eyed, feeling that my life had been changed forever…
خانواده باید تصمیم میگرفتند که دستگاه حفظ زندگی را بکشند یا خیر، زیرا زن جوان نمیتواند از کما بهبود یابد. آیا این خانوادهی پسر کوچک بود؟ دو روز بعد از مواجه شدن با پسر کوچک، در روزنامه خواندم که زن جوان فوت کرده است. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یک دسته گل رز سفید خریدم و به محل تشییع جنازه رفتم جایی که جسد زن جوان در معرض دید مردم قرار گرفته بود تا قبل از تدفینش آخرین آرزوها را بکنند. او آنجا بود، در تابوتش یک رز سفید زیبا به همراه عکس پسر کوچکش در دست داشت و عروسکی که روی سینهاش قرار گرفته بود. با چشمانی گریان محل را ترک کردم و احساس کردم زندگیام برای همیشه تغییر کرده است…
The love that the little boy had for his mother and his sister is still, to this day, hard to imagine. And in a fraction of a second, a drunk driver had taken all this away from him…
عشقی که پسر کوچولو به مادر و خواهرش داشت تا به همین امروز تصورش سخت است. و در کسری از ثانیه یک راننده مست همه اینها را از او گرفت…
Moral: Respect life, Follow and Obey Rules. Don’t make anyone else pay and bear for your mistakes. Do not make the mistakes which cost others something that can never be replaced. Always have a giving hand and extend your help to those in need and sorrow.
پند اخلاقی: به زندگی احترام بگذارید، قوانین را دنبال کنید و از آنها پیروی کنید. نگذارید هیچکس تاوان اشتباهات شما را بدهد. اشتباهاتی را مرتکب نشوید که برای دیگران هزینه دارد و هرگز قابل جایگزینی نیست. همیشه دست گشاده داشته باشید و کمک خود را به سوی نیازمندان و غمگینان دراز کنید.
The Poor Man’s Wealth (ثروت مرد فقیر)
Ramchand and Premchand were neighbors. Ramchand was a poor farmer. Premchand was a landlord. Ramchand used to be very relaxed and happy. He never bothered to close the doors and windows of his house at night. He had a deep sound sleep. Although he had no money he was peaceful.
رمچند و پرمچند همسایه بودند. رامچند کشاورز فقیری بود. پرمچند املاک دار بود. رامچند قبلا خیلی آرام و شاد بود. او هرگز به خود زحمت نمیداد که در و پنجرههای خانهاش را در شب ببندد. خواب عمیقی داشت. با این که پول نداشت اما آرام بود.
Premchand used to be very tense always. He was very keen to close the doors and windows of his house at night. He could not sleep well. He was always bothered that someone might break open his safes and steal away his money. He envied the peaceful Ramchand.
پرمچند همیشه خیلی پر تنش بود. او خیلی حواسش بود در و پنجرههای خانهاش را شبانه ببندد. نمیتوانست راحت بخوابد. او همیشه اذیت میشد که ممکن است کسی گاوصندوق او را بشکند و پولش را بدزدد. به رامچند آرام حسادت میکرد.
One day, Premchand called Ramchand and gave him a boxful of cash saying, “Look my dear friend. I am blessed with plenty of wealth. I find you in poverty. So, take this cash and live in prosperity.”
یک روز پرمچند با رامچند تماس گرفت و یک جعبه پول نقد به او داد و گفت: «دوست عزیزم ببین. من دارای ثروت فراوان هستم. من میدانم که تو در فقر هستی. پس این پول نقد را بگیر و در رفاه زندگی کن.»
Ramchand was overwhelmingly happy. He was joyful throughout the day. Night came. Ramchand went to bed as usual. But, to-day, he could not sleep. He went and closed the doors and windows. He still could not sleep. He began to keep on looking at the box of cash. The whole night he was disturbed.
رامچند بسیار خوشحال بود. او در طول روز شاداب بود. شب فرا رسید. رامچند طبق معمول به رختخواب رفت. اما امروز نتوانست بخوابد. رفت و در و پنجرهها را بست. هنوز نمیتوانست بخوابد. او شروع به نگاه کردن به جعبه پول کرد. تمام شب او آشفته بود.
As soon as day broke, Ramchand took the box of cash to Premchand. He gave away the box to Premchand saying, “Dear Friend, I am poor. But, your money took away peace from me. Please bear with me and take back your money.”
به محض این که روز فرا رسید، رامچند جعبه پول نقد را به نزد پرمچند برد. او جعبه را به پرمچاند داد و گفت: «دوست عزیز، من فقیر هستم. اما پول تو آرامش را از من گرفت. لطفا من را تحمل کن (ببخش) و پولت را پس بگیر.»
Moral: Money can not get everything. Learn to be satisfied with what you have and you will always be happy.
پند اخلاقی: با پول نمیتوان همه چیز را بدست آورد. یاد بگیرید که از داشتههایتان راضی باشید به این شکل همیشه خوشحال خواهید بود.
Gift from Daughter (هدیه از طرف دختر)
The story goes that some time ago, a man punished his 3-year-old daughter for wasting a roll of gold wrapping paper. Money was tight and he became infuriated when the child tried to decorate a box to put under the Christmas tree. Nevertheless, the little girl brought the gift to her father the next morning and said, “This is for you, Daddy.”
ماجرا از این قرار است که چندی پیش مردی دختر 3 ساله خود را به دلیل هدر دادن یک رول کاغذ بستهبندی طلا تنبیه کرد. دست تنگ بود و وقتی کودک سعی کرد جعبهای را برای قرار دادن زیر درخت کریسمس تزئین کند، عصبانی شد. با این وجود، دخترک هدیه را صبح روز بعد برای پدرش آورد و گفت: "این برای تو است، بابا."
The man was embarrassed by his earlier overreaction, but his anger flared again when he found out the box was empty. He yelled at her, stating, “Don’t you know when you give someone a present, there is supposed to be something inside? The little girl looked up at him with tears in her eyes and cried, “Oh, Daddy, it’s not empty at all. I blew kisses into the box. They’re all for you, Daddy.”
مرد از واکنش بیش از حد خود خجالت کشید، اما وقتی متوجه شد جعبه خالی است، عصبانیت او دوباره شعله ور شد. او بر سر دختر فریاد زد و گفت: «مگر نمیدانی وقتی به کسی هدیه میدهی، قرار است چیزی درونش باشد؟ دخترک با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گریه کرد: "اوه بابا، اصلاً خالی نیست. بوسهها را در جعبه دمیدم. همه آنها برای تو هستند، بابا.»
The father was crushed. He put his arms around his little girl, and he begged for her forgiveness.
پدر نابود شد (از پشیمانی). او دستانش را دور دختر کوچکش گرفت و از او طلب بخشش کرد.
Only a short time later, an accident took the life of the child. It is also told that her father kept that gold box by his bed for many years and, whenever he was discouraged, he would take out an imaginary kiss and remember the love of the child who had put it there.
تنها اندکی بعد تصادفی جان این کودک را گرفت. همچنین نقل شده است که پدرش سالها آن جعبه طلا را در کنار تخت خود نگه داشته و هرگاه دلسرد میشد، بوسهای خیالی برمیداشت و عشق کودکی را که درون جعبه گذاشته بود را به یاد میآورد.
Moral: In a very real sense, each one of us, as human beings, have been given a gold container filled with unconditional love from our children, family members, friends, and God. There is simply no other possession, anyone could hold, more precious than this.
اخلاق: به معنای واقعی، به هر یک از ما، به عنوان انسان، ظرفی طلایی پر از عشق بیقید و شرط از جانب فرزندان، اعضای خانواده، دوستان و خداوندمان داده شده است. به سادگی هیچ دارایی ارزشمندتر از این وجود ندارد که کسی بتواند آن را داشته باشد،.
Goes Around, Comes Around (میرود و برمیگردد)
One day a man saw an old lady, stranded on the side of the road, but even in the dim light of day, he could see she needed help. So he pulled up in front of her Mercedes and got out. His Pontiac was still sputtering when he approached her.
یک روز مردی پیرزنی را دید که در کنار جاده گیر افتاده بود، اما حتی در نور کم روز، میتوانست ببیند که او به کمک نیاز دارد. بنابراین او جلوی مرسدس او ایستاد و پیاده شد. وقتی به او نزدیک شد، پونتیاک او هنوز در حال پاشیدن بود.
Even with the smile on his face, she was worried. No one had stopped to help for the last hour or so. Was he going to hurt her? He didn’t look safe; he looked poor and hungry. He could see that she was frightened, standing out there in the cold. He knew how she felt. It was those chills which only fear can put in you.
حتی با لبخندی که بر لب داشت، نگران بود. در حدود یک ساعت گذشته هیچکس برای کمک متوقف نشده بود. آیا قرار بود به او صدمه بزند؟ او (پسر) به نظر ایمن نمیرسید؛ فقیر و گرسنه به نظر میرسید. پسر میتوانست ببیند که او ترسیده و در سرما ایستاده است. پسر میدانست که او چه احساسی دارد. این از همان لرزشهایی است که فقط ترس میتواند در شما ایجاد کند.
He said, “I’m here to help you, ma’am. Why don’t you wait in the car where it’s warm? By the way, my name is Bryan Anderson.”
او گفت: «من اینجا هستم تا به شما کمک کنم، خانم. چرا در ماشین که هوا گرم است منتظر نمیمانید؟ راستی، نام من برایان اندرسون است.
Well, all she had was a flat tire, but for an old lady, that was bad enough. Bryan crawled under the car looking for a place to put the jack, skinning his knuckles a time or two. Soon he was able to change the tire. But he had to get dirty and his hands hurt. As he was tightening up the lug nuts, she rolled down the window and began to talk to him. She told him that she was from St. Louis and was only just passing through. She couldn’t thank him enough for coming to her aid.
خوب، تنها مشکلی که او داشت یک لاستیک پنچر شده بود، اما برای یک خانم مسن، این مشکل به اندازه کافی بد بود. برایان زیر ماشین خزید و دنبال جایی برای قرار دادن جک میگشت و یکی دو بار بند انگشتانش را زخم کرده بود. خیلی زود توانست لاستیک را عوض کند. اما مجبور بود کثیف شود و دستش درد بگیرد. پیرزن در حالی که پسر پیچ و مهرههای لاستیک را محکم میکرد، پنجره را پایین کشید و شروع به صحبت با او کرد. پیرزن به او گفت که اهل سنت لوئیس است و فقط در حال عبور از آنجا است. او نتوانست به اندازه کافی از او برای کمک تشکر کند.
Bryan just smiled as he closed her trunk. The lady asked how much she owed him. Any amount would have been all right with her. She already imagined all the awful things that could have happened had he not stopped. Bryan never thought twice about being paid. This was not a job to him. This was helping someone in need, and God knows there were plenty, who had given him a hand in the past. He had lived his whole life that way, and it never occurred to him to act any other way.
برایان درست در حالی که صندوق عقب او را میبست لبخندی زد. خانم پرسید چقدر به او بدهکار است؟ هر مقداری بابرایش خوب بود (با توجه به شرایطی که در آن قرار داشت). او قبلاً تمام اتفاقات وحشتناکی را که اگر پسر متوقف نمیشد میتوانست اتفاق بیفتد، متصور شده بود. برایان هرگز به این فکر نکرد که حقوق بگیرد. این کار برای او شغل نبود. این کمک به فردی نیازمند بود، و خدا میداند که در گذشته افراد زیادی به او کمک کرده بودند. او تمام عمرش را به این شکل گذرانده بود و هرگز به ذهنش خطور نمیکرد که جور دیگری رفتار کند.
He told her that if she really wanted to pay him back, the next time she saw someone who needed help, she could give that person the assistance they needed, and Bryan added, “And think of me.”
پسر به او گفت که اگر واقعاً میخواهد پولش را جبران کند، دفعه بعد که کسی را دید که به کمک نیاز دارد، میتواند به او یاری برساند؛ برایان اضافه کرد: «و به من فکر کن.»
He waited until she started her car and drove off. It had been a cold and depressing day, but he felt good as he headed for home, disappearing into the twilight.
برایان صبر کرد تا پیرزن ماشینش را روشن کند و راهی شود. روز سرد و افسردهکنندهای بود، اما وقتی به سمت خانه میرفت احساس خوبی داشت و در گرگ و میش ناپدید شد.
A few miles down the road the lady saw a small cafe. She went in to grab a bite to eat, and take the chill off before she made the last leg of her trip home. It was a dingy looking restaurant. Outside were two old gas pumps. The whole scene was unfamiliar to her. The waitress came over and brought a clean towel to wipe her wet hair. She had a sweet smile, one that even being on her feet for the whole day couldn’t erase. The lady noticed the waitress was nearly eight months pregnant, but she never let the strain and aches change her attitude. The old lady wondered how someone who had so little could be so giving to a stranger. Then she remembered Bryan.
آن خانم چند مایل پایین تر از جاده، یک کافه کوچک دید. وارد کافه شد تا لقمهای غذا بخورد و قبل از این که آخرین مرحله سفر خود را به خانه داشته باشد، مقداری آرامش بگیرد. رستوران ظاهرا کثیف به نظر میرسید. بیرون دو پمپ بنزین قدیمی وجود داشت. کل صحنه برایش نا آشنا بود. پیشخدمت آمد و یک حوله تمیز آورد تا موهای خیسش را خشک کند. لبخند شیرینی داشت، لبخندی که حتی تمام روز روی پاهایش ماندن هم نمیتوانست آن را از بین ببرد. خانم متوجه شد که پیشخدمت تقریباً هشت ماهه باردار است، اما هرگز اجازه نداد این فشار و درد رفتار او را تغییر دهد. خانم مسن تعجب کرد که چطور ممکن است کسی که اینقدر [پول] کم دارد میتواند نسبت به یک غریبه اینقدر بخشنده باشد. سپس به یاد برایان افتاد.
After the lady finished her meal, she paid with a hundred dollar bill. The waitress quickly went to get change for her hundred dollar bill, but the old lady had slipped right out the door. She was gone by the time the waitress came back. The waitress wondered where the lady could be. Then she noticed something written on the napkin.
بعد از این که خانم غذای خود را تمام کرد، با یک اسکناس صد دلاری قبض خود را پرداخت. پیشخدمت سریع رفت تا باقی مانده اسکناس صد دلاریاش را بدهد، اما پیرزن تازه از در بیرون زده بود. تا پیشخدمت برگشت، او رفته بود. پیشخدمت فکر کرد که خانم مسن کجا میتواند باشد. سپس متوجه شد که چیزی روی دستمال نوشته شده است.
There were tears in her eyes when she read what the lady wrote: “You don’t owe me anything. I have been there too. Somebody once helped me out, the way I’m helping you. If you really want to pay me back, here is what you do: Do not let this chain of love end with you.”
وقتی نوشتهی آن خانم را خواند، اشک در چشمانش حلقه زد: «تو به من چیزی بدهکار نیستی. من هم آنجا بودهام (به کمک نیاز داشتهام). روزی یک شخصی به من کمک کرد، همانطور که من به شما کمک میکنم. اگر واقعاً میخواهید به من پول برگرانید، کاری که انجام میدهید این است: اجازه نده این زنجیره عشق به تو ختم شود.»
Under the napkin were four more $100 bills.
زیر دستمال کاغذی چهار اسکناس 100 دلاری دیگر بود.
Well, there were tables to clear, sugar bowls to fill, and people to serve, but the waitress made it through another day. That night when she got home from work and climbed into bed, she was thinking about the money and what the lady had written. How could the lady have known how much she and her husband needed it? With the baby due next month, it was going to be hard….
خب، میزهایی برای تمیز کردن، کاسههای شکر برای پر کردن، و مردم برای خدمت وجود داشتند، اما پیشخدمت یک روز دیگر آنها را انجام داد. آن شب که از سر کار به خانه برگشت و روی تخت خوابش رفت، به پول و آنچه خانم مسن نوشته بود فکر میکرد. آن خانم از کجا میدانست که او و همسرش چقدر به آن نیاز دارند؟ با توجه به تولد نوزاد در ماه آینده، شرایط سخت میشد….
She knew how worried her husband was, and as he lay sleeping next to her, she gave him a soft kiss and whispered soft and low, “Everything’s going to be alright. I love you, Bryan Anderson.”
او میدانست که شوهرش چقدر نگران است، و در حالی که کنار او خوابیده بود، او را بوسید و آرام و آهسته زمزمه کرد: «همه چیز درست خواهد شد. برایان اندرسون دوستت دارم.»
Moral: What Goes around Comes Around. You do good, You will get good in return. Always be Helpful.
پند اخلاقی: آنچه در اطراف ما میگذرد به اطراف ما بازمیگردد. کار خوب انجام بده، تا در ازای آن خیر ببینی. همیشه مفید باشید.
Birbal’s Khichri (Rice) (برنج بیربال)
On a cold winter day, Akbar and Birbal took a walk along the lake. A thought came to Birbal that a man would do anything for money. He expressed his feelings to Akbar. Akbar then put his finger into the lake and immediately removed it because he shivered with cold. Akbar said, “I don’t think a man would spend an entire night in the cold water of this lake for money.” Birbal replied, “I am sure I can find such a person.” Akbar then challenged Birbal into finding such a person and said that he would reward the person with a thousand gold coins.
در یک روز سرد زمستانی، اکبر و بیربال در کنار دریاچه قدم میزدند. این فکر به ذهن بیربال رسید که یک مرد برای پول هر کاری میکند. او احساساتش را با اکبر در میان گذاشت. سپس اکبر انگشت خود را به داخل دریاچه برد و به دلیل این که از سرما میلرزید بلافاصله آن را بیرون کشید. اکبر گفت: فکر نمیکنم یک مرد برای پول یک شب تمام را در آب سرد این دریاچه بگذراند. بیربال پاسخ داد: "من مطمئن هستم که میتوانم چنین شخصی را پیدا کنم." سپس اکبر بیربال را برای یافتن چنین شخصی به چالش کشید و گفت که به آن شخص هزار سکه طلا پاداش خواهد داد.
Birbal searched far and wide until he found a poor man who was desperate enough to accept the challenge. The poor man entered the lake and Akbar had guards posted near him to make sure that he really did as promised. The next morning the guards took the poor man to Akbar. Akbar asked the poor man if he had indeed spent the night in the lake. The poor man replied that he had. Akbar then asked the poor man how he managed to spend the night in the lake.
بیربال تا دوردستها جستجو کرد تا این که مرد فقیری را پیدا کرد که به اندازه کافی ناامید بود که این چالش را بپذیرد. مرد فقیر وارد دریاچه شد و اکبر نگهبانی را در نزدیکی او قرار داد تا مطمئن شود که او واقعاً به قول خود عمل میکند. صبح روز بعد نگهبانان مرد فقیر را نزد اکبر بردند. اکبر از مرد فقیر پرسید آیا واقعاً شب را در دریاچه گذرانده است؟ مرد بیچاره پاسخ داد که بله، گذرانده است. سپس اکبر از مرد فقیر پرسید که چگونه توانستی شب را در دریاچه سپری کنی؟
The poor man replied that there was a street lamp nearby and he kept his attention affixed on the lamp and away from the cold. Akbar then said that there would be no reward as the poor man had survived the night in the lake by the warmth of the street lamp. The poor man went to Birbal for help.
مرد فقیر پاسخ داد که یک چراغ خیابان در آن نزدیکی وجود دارد و او توجه خود را به چراغ و به دور از سرما نگه داشت. اکبر سپس گفت که هیچ جایزهای وجود ندارد زیرا مرد فقیر شب را در دریاچه با گرمای چراغ خیابان زنده مانده است. مرد بیچاره برای کمک نزد بیربال رفت.
The next day, Birbal did not go to court. The king, wondering where he was, sent a messenger to his home. The messenger came back saying that Birbal would come once his Khichdi(Rice) was cooked. The king waited hours but Birbal did not come. Finally, the king decided to go to Birbal’s house and see what he was up to.
روز بعد بیربال به دادگاه نرفت. پادشاه در حالی که تعجب کرده بود که بیربال کجاست، قاصدی را به خانهاش فرستاد. قاصد برگشت و گفت که بیربال پس از آن که خیچدیاش (برنجش) پخت میآید. شاه ساعتها صبر کرد اما بیربال نیامد. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت به خانه بیربال برود و ببیند او چه کار می کند.
He found Birbal sitting on the floor near some burning twigs and a bowl filled with Khichdi(Rice) hanging five feet above the fire. The king and his attendants couldn’t help but laugh.
او بیربال را دید که روی زمین در نزدیکی چند شاخه در حال سوختن و یک کاسه پر از خیچدی (برنج) که پنج فوت بالاتر از آتش آویزان شده بود، نشسته است. پادشاه و ملازمانش نتوانستند از خنده خودداری کنند.
Akbar then said to Birbal “How can the Khichri(Rice) be cooked if it is so far away from the fire?”
سپس اکبر به بیربال گفت: اگر خیچری (برنج) اینقدر دور از آتش باشد، چگونه پخته میشود؟
Birbal answered, “The same way the poor man received heat from a street lamp that was more than a furlong away.”
بیربال پاسخ داد: «به همان شکلی که مرد فقیر از چراغ خیابانی که بیش از یک فورلانگ (یک هشتم مایل) دورتر بود، گرما دریافت کرد.»
The King understood his mistake and gave the poor man his reward.
پادشاه اشتباه خود را درک کرد و پاداش مرد فقیر را بهش داد.
Moral: A small ray of hope is enough to inspire the one who is ready to work hard to turn his dream into a reality.
پند اخلاقی: یک پرتو کوچک امید برای الهام بخشیدن به کسی که آماده است سخت تلاش کند تا رویای خود را به واقعیت تبدیل کند کافی است.
Grandfather’s Coins (سکههای پدربزرگ)
Every month, Julia and her cousins would go for a big family meal at their grandparents' house. They would always wait excitedly for the moment their grandfather would give them a few coins, "so you can buy yourself something." Then all the children would run off to buy chewing gum, lollies, or wine gums. The grandparents, aunts, uncles, and parents commented that, behaving like this, the children would never learn to manage their money. So they proposed a special test, in which the children would have to show, over the course of a year, just what they could manage to get with those few coins.
جولیا و پسرعموهایش هر ماه برای یک وعده غذای بزرگ خانوادگی به خانه پدربزرگ و مادربزرگشان میرفتند. آنها همیشه با هیجان منتظر لحظهای بودند که پدربزرگشان چند سکه به آنها بدهد، «تا بتوانید برای خودتان چیزی بخرید». سپس همه بچهها فرار می کردند تا آدامس، آب نبات چوبی یا آدامسز شرابی بخرند. پدربزرگ و مادربزرگ، خاله، عمو و والدین اظهار داشتند که با این رفتار، بچهها هرگز یاد نمیگیرند که پول خود را مدیریت کنند. بنابراین آنها یک آزمایش ویژه آماده کردند که در آن بچهها باید در طول یک سال نشان دهند که با آن چند سکه چیزی میتوانند بدست آورند.
Some of the children thought that they would save their money, but Ruben and Nico, the two smallest kids, paid no attention, and they continued spending it all on sweets. Every time, they would show off their sweets in front of the other children, laughing and making fun of their cousins. They made Clara and Joe so angry that these two could no longer stand to keep saving their money. They joined Ruben and Nico in spending whatever they had, as soon as possible, on sweets.
برخی از بچهها فکر میکردند که پولشان را پس انداز کنند، اما روبن و نیکو، دو بچه کوچک، توجهی نکردند و همه آن را برای شیرینی خرج کردند. هر بار شیرینیهایشان را جلوی بچه های دیگر به رخ می کشیدند و به پسرعموهایشان می خندیدند و آنها را مسخره میکردند. آنها کلارا و جو را چنان عصبانی کردند که این دو دیگر نتوانستند به پس انداز پول خود ادامه دهند. آنها به روبن و نیکو پیوستند تا هر چه داشتند در اسرع وقت خرج شیرینی کنند.
Monty was a clever boy, and he decided to start managing his money by exchanging it: buying and selling things, or betting it with other children, in card games. Soon he had surprised the whole family. He had accumulated a lot of money with little effort. The way he was going, he would end up almost a rich man. However, Monty was not being very careful, and he got involved in more and more risky deals. A few months later he hadn't a single penny left, after placing a losing bet on a horse race.
مونتی پسر باهوشی بود و تصمیم گرفت که مدیریت پولش را با مبادله آن شروع کند: خرید و فروش چیزهایی، یا شرط بندی با بچه های دیگر، در بازیهای ورق. به زودی او تمام خانواده را شگفت زده کرد. او با کمی تلاش پول زیادی جمع کرده بود. با راهی که در پیش گرفته بود، تقریباً یک مرد ثروتمند میشد. با این حال، مونتی خیلی مراقب نبود و بیشتر و بیشتر درگیر معاملات ریسکی شد. چند ماه بعد، پس از باخت شرط بندی در مسابقه اسب دوانی، حتی یک پنی هم برایش باقی نمانده بود.
Alex, on the other hand, had a will of iron. He saved and saved all the money he was given, wanting to win the competition, and at the end of the year he had collected more money than anyone. Even better, with so much money, he managed to buy sweets at a reduced price, so that on the day of the competition he was presented with enough sweets for much more than a year. And even then, he still had enough left over for a toy. He was the clear winner, and the rest of his cousins learnt from him the advantages of knowing how to save and how to wait.
از سوی دیگر الکس ارادهای آهنین داشت. او تمام پولی را که به او داده شده بود پس انداز کرد و پس انداز کرد و میخواست در مسابقه برنده شود و در پایان سال بیشتر از هرکسی پول جمع کرده بود. حتی بهتر از آن، او با این همه پول موفق به خرید شیرینی با قیمت ارزان شد، بنابراین در روز مسابقه شیرینی بسیار بیشتر از یک سال به او تقدیم شد. و حتی پس از آن، هنوز به اندازه خرید یک اسباب بازی پول برایش باقی مانده بود. او برنده آشکار مسابقه بود و بقیه پسرعموهایش مزایای دانستن نحوه پس انداز و نحوه صبر کردن را از او آموختند.
There was also Julia. Poor Julia didn't enjoy the day of the competition, because even though she had had a wonderful secret plan, she had spent her money without giving her plan enough time to work. However, she was so sure that her plan was a good one, that she decided to carry on with it, and maybe change the expressions on her relatives' faces, who had seemed to be saying "What a disaster that girl is. She couldn't manage to save anything."
جولیا هم بود. جولیای بیچاره از روز مسابقه لذت نبرد، زیرا با وجود این که یک برنامه مخفی فوقالعاده داشت، بدون این که به برنامه خود زمان کافی برای کار کردن بدهد، پول خود را خرج کرده بود. با این حال، او آنقدر مطمئن بود که نقشهاش خوب است، تصمیم گرفت به آن ادامه دهد تا شاید بتواند حالت چهره اقوامش را تغییر دهد که به نظر میرسید میگویند "این دختر چه فاجعهای است. او نمیتواند پسانداز کردن چیزی را مدیریت کند."
When she was about to complete the second year of her plan, Julia surprised everyone by turning up at the grandparents' house with a violin and a lot of money. What was even more impressive was hearing her play. She did it really well.
جولیا وقتی میخواست سال دوم برنامهاش را تمام کند، با حضور در خانه پدربزرگ و مادربزرگ با ویولن و پول زیادی همه را غافلگیر کرد. چیزی که حتی تاثیرگذارتر بود شنیدن نواختن او بود. او این کار را واقعاً خوب انجام داد.
Everyone knew that Julia adored the violin, even though the family couldn't afford to pay for her to have lessons. So Julia had got to know a poor violinist who played in the park, and she offered him all the coins her grandfather had given her, if he would teach her how to play. Although it wasn't much money, on seeing Julia's excitement, the violinist agreed, and he taught her happily for months. Julia showed so much desire and interest that a little after a year the violinist loaned her a violin so they could play together in the park, as a duo. They were so successful that gradually she managed to buy her own violin, with quite a bit of money to spare.
همه میدانستند که جولیا ویولن را میپرستید، حتی با این که خانواده توانایی پرداخت هزینههای او را برای کلاسهای درس ویولن نداشت. بنابراین جولیا با یک ویولونیست فقیر آشنا شد که در پارک مینواخت و تمام سکههایی را که پدربزرگش به او داده بود را، در ازای این که به او نحوه نواختن را بیاموزد، پیشنهاد داد. اگرچه پول زیادی نبود، اما با دیدن هیجان جولیا، نوازنده ویولن موافقت کرد و او ماهها با خوشحالی به او آموزش داد. جولیا آنقدر میل و علاقه نشان داد که کمی بعد از یک سال ویولونیست به او ویولن قرض داد تا بتوانند به عنوان دو نفر با هم در پارک بنوازند. آنها به قدری موفق بودند که او به تدریج توانست با مقداری پول، ویولن خودش را بخرد.
From then on, the whole family helped her, and she became a very famous violinist.
And she would always tell people how it was possible, with just a few coins well spent, to make your wildest dreams a reality.
از آن زمان به بعد تمام خانواده به او کمک کردند و او تبدیل به یک ویولونیست بسیار مشهور شد. و او همیشه به مردم میگفت که چگونه میتوان با خرج کردن درست چند سکه، وحشیانهترین رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کرد.
داستان ارزش پول (Value of Money Story)
Once there was a merchant who lived in the village. He was blessed with a lot of wealth. Having so much prayer, he has a son after many years of marriage. The merchant earned lots of money and wanted to give his business to his only son. But his son doesn’t want to do business. As the time passed the merchant was growing old and he saw his son not working and didn't want to handle his father’s business. Then the merchant decided to teach his son a lesson.
روزی روزگاری تاجری بود که در روستا زندگی میکرد. او دارای ثروت فراوان بود. با این همه دعا، بعد از سالها ازدواج، صاحب یک پسر شد. تاجر پول زیادی به دست آورد و میخواست تجارت خود را به تنها پسرش بدهد. اما پسرش نمیخواهد تجارت کند. با گذشت زمان، تاجر در حال پیر شدن بود و پسرش را میدید که کار نمیکند و نمیخواهد به تجارت پدرش رسیدگی کند. سپس تاجر تصمیم گرفت به پسرش درسی بدهد.
He called everyone to the hall and told his son if you bring money and give it to me then only you will have food. If you bring no money then no food will be served. Ordering his servants to not help his son in any way. Son thought about borrowing money from relatives. He borrowed from his relatives and gave the money to his father. His father told him to throw the money into the well. Son without any hesitation threw the money into the well and told his father to give him food.
او همه را به سالن فراخواند و به پسرش گفت اگر پول بیاوری و به من بدهی، فقط تو غذا خواهی داشت. اگر پولی نیاوری، غذایی سرو نمیشود. به خدمتکارانش دستور داد که به هیچ وجه به پسرش کمک نکنند. پسر به قرض گرفتن پول از اقوام فکر کرد. از بستگانش قرض گرفت و پول را به پدرش داد. پدرش به او گفت پول را در چاه بینداز. پسر بدون هیچ درنگی، پول را در چاه انداخت و به پدرش گفت که به او غذا بدهد.
After his father found out that the money was provided by his relatives so he announced to all the relatives not to help his son with money. Next day when his son asked the relatives for the money they denied it. So he went to his father’s friend’s house to borrow money. They provided him with the money and he took that money and gave it to his father.
پدرش بعد از اینکه متوجه شد این پول توسط بستگانش تامین شده است به همه اقوام اعلام کرد که از کمک مالی به پسرش خودداری کنند. روز بعد وقتی پسرش از اقوام درخواست پول کرد، آنها رد کردند. پس برای قرض گرفتن به خانه دوست پدرش رفت. پول را در اختیارش گذاشت و پسر آن پول را گرفت و به پدرش داد.
His father again told him to throw the money into the well and he did without hesitation. His father knew that he had bought the money on demand. So his father found out that his friends were providing him the money. Then he told all his friends to not lend any money to his son. The next day all his father’s friends refused to give him money. He was walking by a street where he saw an old man who called him.
پدرش دوباره به او گفت که پول را در چاه بینداز و او بدون درنگ این کار را کرد. پدرش میدانست که او پول را قرض گرفته است. بنابراین پدرش متوجه شد که دوستانش این پول را برای او فراهم میکنند. سپس به همه دوستانش گفت که به پسرش هیچ پولی قرض ندهند. روز بعد، همه دوستان پدرش از دادن پول به او خودداری کردند. او که در یک خیابانی قدم میزد پیرمردی را دید که او را صدا زد.
The old man offered to work for him and he will give him money for his work. The boy had no option so he agreed. He worked hard till dawn and earned money for his work. He went to his father and said to give him food as he had bought money. His father told him to throw the money into the well but this time he denied it. The boy said, “I have earned this money and you are telling me to throw the money into the well” His father understood that he earned the money. The next day he handed over his business to his son.
پیرمرد پیشنهاد کرد که پسر برای او کار کند و او در ازای کارش به او پول دهد. پسر چارهای نداشت، پس قبول کرد. تا غروب سخت کار کرد و برای کارش پول گرفت. نزد پدرش رفت و گفت از آنجایی که پول به دست آورده، به او غذا بدهد. پدرش به او گفت که پول را در چاه بیندازد اما او این بار انکار کرد. پسر گفت: "من این پول را به دست آوردهام و تو به من میگویی که پول را در چاه بینداز!" پدرش متوجه شد که او این پول را به دست آورده است. روز بعد کسب و کار خود را به پسرش سپرد.
Inspiration:
Parents have to take the responsibility to make their children understand the reality of life.
پند اخلاقی:
والدین باید این مسئولیت را بپذیرند که فرزندانشان واقعیت زندگی را درک کنند.
اپلیکیشن زبانشناس
تمام نیازهای خود را برای یادگیری زبان انگلیسی با دانلود و نصب اپلیکیشن زبانشناس، بر طرف کن. با اپلیکیشن زبانشناس به آموزشهای زبان انگلیسی در سطوح مختلف مبتدی، متوسطه و پیشرفته، داستانهای کوتاه و بلند انگلیسی، جعبه لایتنر زبانشناس برای یادگیری واژگان انگلیسی و کلی موارد دیگر دسترسی خواهید داشت. همین حالا آن را دانلود کنید تا به سادهترین شکل زبان انگلیسی را فرا بگیرید.
سخن پایانی
مطالعهی داستان های کوتاه انگلیسی علاوه بر تقویت و یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی شما، حاوی پندها و موعظههای زیبایی است که به بهبود روند معنوی و اخلاقی زندگی انسانها کمک زیادی میکند. داستانها به یاد ماندنی هستند و خیلی زود در ذهن مطالعهکنندگان جای میگیرند. بنابراین آن را به بخشی از روند یادگیری خود تبدیل کنید. راستی اگر داستان کوتاهی درباره پول و ثروت میدانید در کامنتها بنویسید تا به مجموعه داستانهای زبانشناس اضافه کنیم. پیروز و موفق باشید 💙