داستان پسری که در دستان بابانوئل جان داد
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: داستان های کوتاه / فصل: پسری که در دستان بابانوئل جان داد / درس: داستان پسری که در دستان بابانوئل جان دادسرفصل های مهم
داستان پسری که در دستان بابانوئل جان داد
توضیح مختصر
این هفته داستانی غم انگیز درباره آخرین آرزوی پسری ۵ ساله قبل از مرگ برایتان نقل می کنیم. ببینید چطور بابانوئلی حرفه ای به آخرین لحظات عمر او اندکی شادی بخشید.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
راهنمای خواندن این درس
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل صوتی
متن انگلیسی درس
Boy Dies In Santa’s Arms
This time of year thousands of professional Santas put on their Santa outfits and get to work spreading holiday cheer. They work in shopping malls and at private events, keeping the Santa Claus fantasy alive for their young fans.
Eric Schmitt-Matzen is the president of his own company, but during the holiday season, he’s also a part-time Santa. Weighing 310 pounds with a plush white beard, he’s a dead ringer for Santa. He recently got a special request to visit a dying five-year-old boy in the hospital who was worried he would miss Christmas.
“When I walked in, he was laying there, so weak it looked like he was ready to fall asleep. I sat down on his bed and asked, ‘Say, what’s this I hear about you’re gonna miss Christmas? There’s no way you can miss Christmas! Why, you’re my Number One elf!
“He looked up and said, ‘I am?’
“I said, ‘Sure!’
“I gave him the present. He was so weak he could barely open the wrapping paper. When he saw what was inside, he flashed a big smile and laid his head back down.
‘“They say I’m gonna die,’ he told me. ‘How can I tell when I get to where I’m going?’
“I said, ‘Can you do me a big favor?’
“He said, ‘Sure!’
“When you get there, you tell’em you’re Santa’s Number One elf, and I know they’ll let you in.
“He said, ‘They will?’
“I said, ‘Sure!’
“He kinda sat up and gave me a big hug and asked one more question: ‘Santa, can you help me?’
“I wrapped my arms around him. Before I could say anything, he died right there. I let him stay, just kept hugging and holding on to him.
“Everyone outside the room realized what happened. His mother ran in. She was screaming, ‘No, no, not yet!’ I handed her son back and left as fast as I could. (source)
Schmitt-Matzen said he cried all the way home and was a basket case for days. He was so depressed he was ready to call it quits, but had a change of heart after seeing some kids outside playing and laughing. He said, “It made me realize I have a role to play for them and for me.”
ترجمهی درس
پسری که در آغوش بابانوئل جان سپرد
هر سال در ایام کریسمس هزاران نفر از بابانوئلهای حرفه ای لباسهای بابانوئلی خود را به تن کرده و اسباب آن را برمیدارند و مشغول توزیع جشن و شادی تعطیلات میشوند. آنها در مراکز خرید و در رویدادهای خصوصی کار میکنند و رویای بابانوئل را برای طرفداران جوان خود زنده نگه میدارند.
اریک اشمیت-ماتزن رئيس شرکت خود است، اما در ایام تعطیلات، او یک بابانوئل پاره وقت نیز هست. او که وزنش ۳۱۰ پوند (حدودا ۱۴۰ کیلوگرم) است با ریش سفید مخملی، کاملا شبیه بابا نوئل است. او اخیرا درخواست ویژهای برای دیدار از پسر پنجسالهای دریافت کرد که در حال مرگ در بیمارستان بود و نگران بود که مبادا کریسمس را نبیند.
«وقتی وارد شدم اونجا خوابیده بود، اونقدر ضعیف بود که به نظر میومد آماده است تا به خواب بره. روی تختش نشستم و پرسیدم: «بگو ببینم، قضیه چیه که همه می گن قراره کریسمس رو نبینی؟ تو هیچ وقت کریسمس رو از دست نمیدی چون که تو وروجک شماره یک من هستی!
سرش را بلند کرد و گفت: «راست میگی؟»
من گفتم: «مطمئن باش»!
«هدیهاش را دادم. آنقدر ضعیف بود که به سختی توانست کاغذ کادوی آن را باز کند. وقتی دید درون بسته چیست لبخند پررنگی زد و دوباره سرش را پائین انداخت.
او به من گفت: «اونا میگن قراره من بمیرم. از کجا معلوم میشه من به اونجایی میرم که قراره برم؟»
من گفتم: « میتونی یه لطف بزرگ به من بکنی؟»
«او گفت: آره، مطمئن باش!»
«وقتی رسیدی اونجا به اونا بگو که وروجک شماره یک بابانوئل هستی و من میدونم اونا میذارن بری تو.»
او گفت:«اونا این کارو میکنن؟»
«من گفتم: مطمئن باش!»
«نیم خیز نشست و من را محکم در بغل گرفت و یک سوال دیگر پرسید:«بابانوئل، میتونی به من کمک کنی؟»
«بازوهاهایم را دور او حلقه کردم. قبل از آنکه بتوانم چیزی بگویم، همانجا جان داد. گذاشتم همانطور بماند، او را در بغلم نگهداشته بودم و رهایش نکرده بودم.
تمام کسانی که بیرون از اتاق بودند متوجه شدند چه اتفاقی افتاده است. مادرش به داخل دوید. جیغ می زد: «نه، نه، هنوز نه!» من پسرش را به دست او سپردم و با نهایت سرعت آنجا را ترک کردم.
اشمیت-ماتزن گفت که تمام راه خانه را گریه کرده بود و چند روزی عاجز و درمانده بود. او به حدی افسرده بود که میخواست دست از آن کار بکشد، اما پس از اینکه بچهها را بیرون در حال بازی و خنده دید، نظرش عوض شد. او گفت: «این به من فهماند من در قبال آنها و خودم وظیفهای دارم.»