ازدواج یک رویداد و پیوند مقدس بین زن و مرد است و داستان های انگلیسی درباره ازدواج همیشه سرشار از عشق و احساسات زیبا هستند. ازدواج یعنی پیمان با هم بودن برای همیشه و تحت هر شرایطی. به همین دلیل است که آن را پیوندی مقدس میخوانند. در این قسمت از زبانشناس 3 داستان کوتاه انگلیسی درباره ازدواج با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز تهیه کردهایم. مطالعه این داستانهای مملو از عشق باعث آشنایی بیشتر شما با واژهها و اصطلاحات مربوط به ازدواج میشود. پس حتما تا انتها همراه ما باشید. در ضمن در قسمت داستان کوتاه انگلیسی، میتوانید بسیاری از داستانهای انگلیسی متنوع را به همراه ترجمه فارسی آن مطالعه کنید.
Love and Marriage (عشق و ازدواج)
I had been recognized as the most lucky girl amongst my friends who could get married with a man of my choice. This Bikram had been with me since we had entered college life and he continued with me till we both did our Ph.D. He got doctorate in Economics and I got doctorate in Punjabi language. And we had been lucky enough that we both got selected by the Punjab Public service Commission in the same selection. We both got orders of our appointment by the Director of Public Instructions (Colleges) Punjab in the same year and we both joined at Patiala, a town in the state of Punjab. Bikram got an appointment in Government Mahendra college, Patiala and I got an appointment in Government College for Women at Patiala.
من به عنوان خوش شانسترین دختر در بین دوستانم شناخته شده بودم که میتوانستم با مردی به انتخاب خودم ازدواج کنم. این بیکرام از زمانی که وارد دانشگاه شده بودیم با من بود و تا زمانی که هر دوی ما دکترای خود را گرفتیم همراه با من ادامه داد. او دکترای اقتصاد گرفت و من دکترای زبان پنجابی گرفتم. و ما به اندازه کافی خوش شانس بودیم که هر دو توسط کمیسیون خدمات عمومی پنجاب در یک انتخابات، برگزیده شدیم. هر دوی ما دستور انتصاب خود را توسط مدیر آموزشهای عمومی (کالجها) پنجاب در همان سال دریافت کردیم و هر دو به پاتیالا، شهری در ایالت پنجاب پیوستیم. بیکرام در کالج دولتی ماهندرا، پاتیالا، قرار ملاقات گرفت و من هم در کالج دولتی زنان در پاتیالا قرار ملاقات گرفتم.
Our Parents Accepted Us & We Got Married
والدینمان ما را پذیرفتند و ما ازدواج کردیم
We were lucky that our parents were having some old relations and they were from the same caste. Therefore, when there had been a proposal from our side, the parents of Bikram were happy to receive such a proposal from our side. And this marriage was a simple one because Bikram had pronounced that he would not accept any item of dowry. And therefore, people were surprised to note that there had been a marriage without passing on any dowry item. However, my parents got a fixed deposit in my name to the tune of two lakhs rupees, because my father was not in a mood to deprive me from my share in his properties.
ما خوش شانس بودیم که پدر و مادر ما روابط قدیمی داشتند و از یک طبقه بودند. از این رو وقتی از طرف ما خواستگاری شده بود، پدر و مادر بیکرم از دریافت چنین پیشنهادی از طرف ما خوشحال شدند. و این ازدواج ساده بود زیرا بیکرم اعلام کرده بود که هیچ مهریهای را نمیپذیرد. و از این رو، وقتی مردم متوجه شدند که ازدواج بدون پرداخت مهریه انجام شده است، متعجب شدند. اما پدر و مادرم مبلغ دو میلیون روپیه به نام من ودیعه قطعی گرفتند، زیرا پدرم تمایلی نداشت که من را از سهم خود در اموالش محروم کند.
We Lived Happily for 2 Years
ما 2 سال با خوشبختی زندگی کردیم
During our past period we had been very happy and even parents of Bikram had been dealing with me well. I spent about two years without any trouble.
در دوره گذشته ما خیلی خوشحال بودیم و حتی پدر و مادر بیکرام هم با من خوب برخورد میکردند. من حدود دو سال را بدون هیچ مشکلی سپری کردم.
Then some trouble started.
سپس مشکلاتی شروع شد.
They were expecting a child and I was not in the mood to have a child for at least two or three years. We had been avoiding pregnancy, but the mother of Bikram was not agreeing to these proposals from my side.
آنها منتظر بچه بودند و من حداقل دو سه سال حوصله بچهدار شدن نداشتم. ما از بارداری اجتناب میکردیم، اما مادر بیکرام با این پیشنهادات از طرف من موافقت نمیکرد.
In India people marry to have children so that their line should go on. But I was not agreeing to this proposal. My husband Bikram wanted kids and he suggested that I accept the advice of his mother and other members in the family. I noticed that my husband Bikram had started sitting with his mother and sister for hours together. He was leaving me all alone. During the first few days I could tolerate all these actions of ignoring me, but somehow, I started feeling jealous. I wanted that when we returned to our house, Bikram should spend some hours with me and if I desire to have some shopping he should accompany me and in addition to this he was my husband and I wanted that he should be sharing my problems which I had been facing in the college with the students, with my colleagues and with my seniors. But Bikram had started ignoring me.
در هند مردم برای بچهدار شدن ازدواج میکنند تا خط آنها ادامه پیدا کند. اما من با این پیشنهاد موافق نبودم. شوهرم بیکرام بچه میخواست و به من پیشنهاد داد که توصیههای مادرش و سایر اعضای خانواده را بپذیرم. متوجه شدم شوهرم بیکرام ساعتها همراه با مادر و خواهرش نشسته بود. او من را تنها میگذاشت. در روزهای اول میتوانستم تمام این اعمال نادیدهگرفتن خود را تحمل کنم، اما یک جورایی احساس حسادت کردم. من میخواستم وقتی به خانه برگشتیم، بیکرم ساعاتی را با من بگذراند و اگر میخواهم خرید کنم، من را همراهی کند و علاوه بر این او شوهر من بود و میخواستم مشکلاتم که در کالج با دانشجویان، با همکارانم و با ارشدم روبرو بودم را با او در میان بگذارم. اما بیکرام شروع به نادیده گرفتن من کرده بود.
I noticed that he had started depositing his salary with my mother in law without informing me. Previously, he had been handing over all his salary to me and I had been managing all this. And I had been helping my in-laws and we were depositing some portion of our income in the bank for the rainy season. I wanted to continue with the same process. I had got money in my own accounts and they were not demanding anything from my salary. I was at liberty to deposit all this with the bank in my own account, because even my husband Bikram had never tried to have detailed accounts from my side. But in spite of all this I was not tolerating the actions of my husband Bikram, because I had started thinking that the wife is the first person who should share all the income of her husband and after that they may share this income with other members in the family. I had seen all this at my own house and therefore, I wanted to continue with the legacies which I inherited from my mother. But here things have turned otherwise.
متوجه شدم بدون اطلاع دادن به من شروع به واریز حقوقش برای مادرشوهرم کرده است. قبلا همه حقوقش را به من سپرده بود و من همه این پولها را مدیریت میکردم. و من به همسرم کمک میکردم و بخشی از درآمدمان را برای فصل بارانی به بانک واریز می کردیم. میخواستم همین روند را ادامه دهم. من در حساب خودم پول داشتم و آنها هم از حقوقم چیزی نمیخواستند. من آزاد بودم که همه این پولها را به حساب خودم در بانک واریز کنم، زیرا حتی شوهرم بیکرام هرگز سعی نکرده بود وارد جزئیات حساب من شود. اما با تمام این اوصاف من رفتارهای همسرم بیکرام را تحمل نمیکردم، زیرا به این فکر افتاده بودم که زن اولین کسی است که شوهر باید تمام درآمدش را با او تقسیم کند و پس از آن ممکن است این درآمد را با سایر اعضا در خانواده هم تقسیم کند. من همه اینها را در خانه خودم دیده بودم و بنابراین میخواستم با میراثی که از مادرم به ارث بردهام ادامه دهم. اما اینجا همه چیز به گونهای دیگر تغییر کرده است.
My husband had been spending his nights with me, but I noticed that the same love and affection was not present during our days of mating. I was not tolerating all these changes, but I noticed that Bikram was unconcerned and he was not having any talk on this subject. I noticed that he had started coming to the room late at night beyond 10 P.M. when I had gone into a deep sleep. I never wished that some person, even my husband, would disturb me at these late hours because I was in the habit of going to bed exactly at 9.30P.M. and I was in the habit of getting up at 04.00A.M. in the morning. So there had been occasions, when we both had been sleeping separately without having anything which was possible in between husband and wife.
شوهرم شبهایش را با من میگذراند، اما متوجه شدم که در روزهای عشقبازیمان، آن عشق و علاقه همیشگی وجود ندارد. من این همه تغییرات را تحمل نمیکردم، اما متوجه شدم که بیکرام بی خیال است و هیچ صحبتی هم در این زمینه ندارد. متوجه شدم که او دیگر اواخر شب بعد از ساعت 10 به اتاق میآید. وقتی به خواب عمیقی رفته بودم هیچ وقت آرزو نمیکردم که کسی، حتی شوهرم، در این ساعات پایانی شب مزاحم من شود زیرا عادت داشتم دقیقا ساعت 21:30 بخوابم و ساعت 04:00 صبح بیدار شوم. بنابراین مواقعی پیش آمده بود که هر دوی ما جدا از هم میخوابیدیم، بدون این که چیزی بین زن و شوهر اتفاق میافتد، ممکن باشد.
I was tired of this life, because I had married so that I could live with a man who shall be my husband and when such relations could not be established here in this house, I was sorry to have married. I started feeling that I should turn unmarried once again, but it was not possible. But at the same time I was not ready to live here, just an additional member in the house of my in-laws. I was brought by my husband and when there were no relations of husband and wife, then there was no fun in living here in this house. So I left the house and went to the house of my own parents. They were not accepting all these transactions, but when I explained my position to my mother, she allowed me to stay in the house. But somehow my parents had started negotiating with the people in the house of my in-laws.
از این زندگی خسته شده بودم، چون ازدواج کرده بودم تا بتوانم با مردی زندگی کنم که شوهرم باشد و وقتی چنین روابطی اینجا در این خانه برقرار نشد، از ازدواج پشیمان شدم. من احساس کردم که باید یک بار دیگر ازدواج نکرده (مجرد) باشم، اما ممکن نبود. اما در عین حال حاضر نبودم اینجا زندگی کنم، فقط یک عضو اضافی در خانه همسرم بودم. من را شوهرم آورده بود و وقتی رابطه زن و شوهری وجود نداشته باشد، زندگی در اینجا، در این خانه لذتی نداشت. بنابراین خانه را ترک کردم و به خانه پدر و مادر خودم رفتم. آنها همه این شرح داستان را قبول نمیکردند، اما وقتی موقعیتم را برای مادرم توضیح دادم، او اجازه داد در خانه بمانم. اما پدر و مادرم به نوعی شروع به گفتوگو با افراد خانه شوهرم کرده بودند.
I had two brothers and both were married. Their wives were not happy for my transfer to this house, but they were keeping mum on the subject. I was having a doctorate degree with me and both my sisters in law were just matriculates. They were not expressing any thoughts, but their behavior was not so cordial which was present when I was a member of this house. I was not tolerating all this. This house of my parents had become a house of strangers for me because my room had been occupied by other members of the house and I had started sharing the room of my mother. The conditions present here were not cooperating with me and at times, I Was feeling that I had done something wrong and in my heart of heart I was desiring that someone from the house my in-laws should come and I should go with him or her.
من دو برادر داشتم و هر دو متاهل بودند. همسرانشان از انتقال من به این خانه راضی نبودند، اما پشت مادر را در این موضوع نگه داشتند. من با خودم مدرک دکترا داشتم و هر دو خواهر شوهرم فقط فارغ التحصیل شده بودند. آنها هیچ فکری از خود بروز نمیدادند، اما رفتارشان به اندازه هنگامی که در این خانه حضور داشتم، آنقدر صمیمانه نبود. من همه اینها را تحمل نمیکردم. خانه پدر و مادرم برای من تبدیل به خانه غریبهها شده بود، زیرا اتاقم توسط سایر اعضای خانه اشغال شده بود و کم کم من و مادرم یک اتاق را با هم به اشتراک گذاشتیم. شرایط اینجا با من همکاری نمیکرد و گاهی احساس میکردم کار اشتباهی انجام دادهام و در دلم آرزو میکردم یکی از خانوادههای همسرم بیاید و من با او بروم.
My husband Bikram had been talking to me on the phone and he had been suggesting that I should come back, but he had not visited our house to take me back because, as per information received from his side, his mother was not allowing him to come and take me back. He informed me that his mother wants me to leave the house of my own accord and therefore, I should come back myself and no one from the house of my in-laws shall come to take me. And in fact I had created some more problems for myself and these problems were beyond my approach. So I had started suffering here in the house of my own parents where my sisters in law had started talking to the people around that my in-laws had thrown me out of the house and I have come back. People had started commenting adversely on me and therefore, I had created adverse situations for myself.
شوهرم بیکرام تلفنی با من صحبت میکرد و به من پیشنهاد میکرد که برگردم اما برای بازگرداندن من به خانه ما نمیآمد، زیرا طبق اطلاعات دریافتی از طرف او، مادرش به او اجازه نمیداد که بیاید و من را برگرداند. او به من خبر داد که مادرش میخواهد من به میل خودم از خانه خارج شوم، پس باید خودم برگردم و هیچ کس از خانه شوهرم قرار نیست برای بردن من بیاید. و در واقع مشکلات بیشتری برای خودم ایجاد کرده بودم و این مشکلات فراتر از رویکرد و تمایل من بود. بنابراین من اینجا در خانه پدر و مادرم شروع به رنج کشیدن کردم، جایی که خواهر شوهرم با اطرافیان صحبت می کردند که خانواده شوهرم من را از خانه بیرون انداختهاند و من به خانه پدری برگشتم. مردم شروع به اظهار نظر منفی در مورد من کرده بودند و به همین دلیل من موقعیتهای نامطلوبی برای خودم ایجاد کرده بودم.
Sister of my husband was not having good days in the house of her in laws, therefore, she was not having any interference here in our affairs. But somehow she had come to meet me and had been staying with me for two days. She said, ' I know that you have got your own problems. But all these problems are written by God Himself in the fate of every woman of India. You know my position. You are in a position to give birth to a child whereas I have been declared totally unfit to give birth to a child.
خواهر شوهرم در خانه خودش روزهای خوبی را سپری نمیکرد، به همین دلیل اینجا در امور ما دخالت نمیکرد. ولی یک جورایی به ملاقاتم اومده بود و دو روز پیش من ماند. او گفت: «من میدانم که شما مشکلات خودتان را دارید. اما تمام این مشکلات را خود خدا در سرنوشت هر زن هندی نوشته است. تو موقعیت من را میدانی. تو در موقعیتی هستی که میتوانی فرزندی به دنیا بیاوری در حالی که من کاملا برای به دنیا آوردن فرزند ناتوان اعلام شدهام.
Therefore, I have accepted all the challenges of God and am living in the family. I have allowed them to have a new bride for their son because they want a child at their house. All these problems are not present with you. Therefore, I can say that you are lucky enough. If they want a child, you should give them a child. It is the first duty of a woman to give a child to the family in which she has come and joined. If you are not giving them a child, they are right and you are in the wrong. You should go back and give them a child. The other problems which are with you shall be solved with the coming of the child in the family' She agreed to my proposal that I shall be allowed to establish a separate house and her brother Bikram shall be handing over all his income to me for running the family administration. And it is on record that my sister in law arranged all these separate establishments and she brought me back to the matrimonial house. I noticed that all went well and all were having very cordial relations.
بنابراین همه چالشهای خدا را پذیرفتهام و در خانواده زندگی میکنم. من به آنها اجازه دادهام که برای پسرشان یک عروس جدید داشته باشند، زیرا آنها میخواهند در خانه خود بچه داشته باشند. همه این مشکلات در تو وجود ندارد. بنابراین، میتوانم بگویم که تو به اندازه کافی خوششانس هستی. اگر بچه میخواهند باید به آنها بچه بدهید. (😐) این اولین وظیفه زن است که فرزندی را به خانوادهای که در آن آمده و به آن ملحق شده است بدهد. اگر به آنها فرزندی نمیدهی، حق با آنهاست و تو در اشتباه هستید. باید برگردی و به آنها بچه بدهی. مشکلات دیگری که همراه شماست، با آمدن فرزند به خانواده حل میشود.» او با پیشنهاد من که باید اجازه داشته باشم خانه جداگانهای درست کنم و برادرش بیکرم تمام درآمد خود را برای اداره خانواده به من بسپارد، موافقت کرد. و این که خواهر شوهرم همه این مباحث جدایی را ترتیب داد و او من را به خانه عروس بازگرداند، در ذهن من ثبت شده است. متوجه شدم که همه چیز خوب پیش رفت و همه روابط بسیار صمیمانهای داشتند.
There had been a happy beginning once again and one of my friends said, ' Some troubles are there because two cultures are at war and are confronting each other. Then the war ends and there comes peace.' And actually I started a peaceful life once again and there had been no trouble with me. I handed over one lakh of rupees to my sister in law and I also arranged a boy for her from an orphanage. Now she too has got a very happy life. She once told me, ' Troubles come in life for each one of us. We should face those troubles with courage and must wait for the next turn where we should be out of that trouble.'
یک بار دیگر شروع خوشی وجود داشت و یکی از دوستانم گفت: «مشکلاتی وجود دارد زیرا دو فرهنگ در حال جنگ و مقابله با یکدیگر هستند. سپس جنگ به پایان میرسد و صلح فرا میرسد.» و در واقع من یک بار دیگر زندگی آرامی را شروع کردم و هیچ مشکلی با من وجود نداشت. من یک میلیون روپیه به خواهر شوهرم تقدیم کردم و همچنین فرزندخواندگی یک پسر از پرورشگاه برای او ترتیب دادم. اکنون او نیز زندگی بسیار شادی دارد. او یک بار به من گفت: «مشکلات در زندگی برای هر یک از ما ایجاد میشود. ما باید با شجاعت با این مشکلات روبرو شویم و منتظر نوبت (مشکل) بعدی باشیم که باید از آن خلاص شویم.
Love Can’t Become Hate (عشق نمیتواند به نفرت تبدیل شود)
Fight ,fight , and fight…
مبارزه، مبارزه و مبارزه …
until you find love…
تا هنگامی که عشق را پیدا کنید…
Tejus and Athira , a struggling couple who have a glorious love story to tell , are in family court now. After listening to both sides the court allowed them a 6 months time to rethink their decision. Not only because of the usual procedure but also the court finds Tejus decision as something that was made reluctantly.
تجوس و آتیرا، زوجی در حال مبارزه که داستان عاشقانه باشکوهی برای گفتن دارند، اکنون در دادگاه خانواده هستند. دادگاه پس از گوش دادن به سخنان هر دو طرف، به آنها 6 ماه فرصت داد تا در تصمیم خود تجدید نظر کنند. نه تنها به دلیل رویه معمول آن، بلکه دادگاه نیز تصمیم تجوس را به شکلی میداند که با شک و تردید گرفته شده است.
Their story begins from a passport office. Athira was born and brought up as the eldest girl in a lower middle class family. Things were smooth until her father died of a heart attack. She chose to do graduation in Education only because it has great career opportunities in the Middle East. After finishing her graduation, she started working in a private school just to get an experience certificate as it is required abroad.
داستان آنها از یک اداره گذرنامه شروع میشود. آتیرا به عنوان بزرگترین دختر در خانوادهای از طبقه متوسط به دنیا آمد و بزرگ شد. اوضاع آرام بود تا این که پدرش بر اثر سکته قلبی درگذشت. او فارغ التحصیلی در آموزش و پرورش را تنها به این دلیل انتخاب کرد که فرصتهای شغلی خوبی در خاورمیانه دارد. او پس از پایان تحصیلات خود در یک مدرسه خصوصی شروع به کار کرد تا فقط گواهی تجربه در خارج از کشور را دریافت کند.
Athira applied for a passport and she got Monday as the date of passport interview. She took the token number and waited for the Verification process. There she met Thejus, who was assigned to verify her details. For him it was love at first sight and things became very easy for him as he had full details of her in front of him.
آتیرا برای پاسپورت اقدام کرد و روز دوشنبه که تاریخ مصاحبه بود، پاسپورت گرفت. او بلیط ورود را گرفت و منتظر فرآیند تایید شد. او در آنجا با تجوس ملاقات کرد که وظیفه داشت جزئیات او را تایید کند. برای او این عشق در نگاه اول بود و همه چیز برایش بسیار آسان شد زیرا جزئیات کامل او را در مقابل خود داشت.
He just had a casual talk with her and found out where she was living, which was the only detail missing in front of him. He deliberately made mistakes in her details just to make her sit for a long time and create a friendship. In between he spoke about himself as if he was speaking unknowingly. It did work. She also started to speak about her interests. He allowed her to leave only after he felt that two or three further meetings would make his route clear.
او فقط یک صحبت معمولی با او داشت و متوجه شد که او در کجا زندگی میکند که تنها اطلاعاتی بود که جلوی او نبود. او عمدا در بررسی اطلاعات او اشتباه میکرد فقط برای این که او را برای مدت طولانی بنشاند و یک دوستی با وی ایجاد کند. در این بین طوری در مورد خودش صحبت کرد که انگار داشت ناخودآگاه صحبت میکرد. جواب هم داد. او همچنین شروع به صحبت در مورد علایق خود کرد. تنها پس از این که احساس کرد که دو یا سه ملاقات دیگر مسیر او را روشن میکند، به او اجازه خروج داد.
After one week Thejus passed through her school (accidentally is what he said to her) exactly on the closing time. He started the conversation with the updates of passport and she said that verification by police is all set to come in some day the following week. He liked her more when he found out that she wanted to go abroad just for her family. That day made them good friends as he thought. Messages once a while became weekly then daily and all the time. That was enough for Athira to find out that she is not the old girl and start feeling towards him.
بعد از یک هفته، تجوس دقیقا در زمان تعطیلی از کنار دانشگاه او عبور کرد (به طور تصادفی همان چیزی است که تجوس به او گفت). او سر صحبت را با اطلاع دادن درباره آخرین وضعیت گذرنامه آغاز کرد و گفت که تایید توسط پلیس در یک روز از هفته بعد انجام خواهد شد. وقتی فهمید که میخواهد فقط برای خانوادهاش به خارج از کشور برود بیشتر از او خوشش آمد. آن روز همانطور که تجوس فکر میکرد، رابطه دوستانه خوبی با هم ایجاد کردند. پیامها هر از چند گاهی به صورت هفتگی و سپس روزانه و در نهایت همیشگی شدند. همین کافی بود تا آتیرا بفهمد که او آن دختر پیر نیست و شروع به احساس داشتن به او کرد.
Thejus understood that things are going on the right path. Soon he stopped messaging and phone calls just to know how she reacts. He got a good morning message from her in the morning but nothing else as she didn’t get a response from him. She sent a morning message the next day also but it also left with zero response. It continued for 5 more days which made her worried about him. She called him and the phone was left unattended. An irritated Athira went to his office but found out that he was on leave for the past few days and they said that they are unaware of the reason.
تجوس فهمید که همه چیز در مسیری درست پیش میرود. به زودی او پیام رسانی و تماسهای تلفنی را متوقف کرد تا بداند او چگونه واکنش نشان میدهد. او صبح یک پیام صبح بخیر از او دریافت کرد، اما چون پاسخی دریافت نکرد هیچ پیام دیگری از سمت آتیرا نگرفت. او یک پیام صبح بخیر دیگر نیز در روز بعد ارسال کرد، اما آن نیز با هیچ پاسخ همراه نبود. این داستان 5 روز دیگر ادامه پیدا کرد که آتیرا را نگران او کرد. آتیرا با او تماس گرفت و تلفن بدون پاسخ رها شد. آتیرا با حالتی عصبانی به دفتر او رفت اما متوجه شد که او چند روز گذشته به مرخصی رفته و آنها هم از علت آن بیاطلاع هستند.
Actually he was in the office and he could see her each and every expression which gave him a confirmation symbol that she has something for him. The next evening he presented himself before her. Without speaking a word she went and hugged him which was quite unexpected by him.
در واقع او در دفتر بود و میتوانست تک تک عبارات او را ببیند که به او یک نشان تایید میداد که آتیرا چیزی (احساسی) نسبت به او دارد. عصر روز بعد تجوس خود را به او رساند. آتیرا بدون این که حرفی بزند رفت و او را در آغوش گرفت که برای تجوس کاملا غیرمنتظره بود.
Everything else happened all of a sudden. They get married 3 months later. The first months together were heaven for both of them. But slowly she started a guilty feeling that she spoils her mother’s dreams. She is happy and settled but what about her sisters? Even though they said nothing she felt that she had to do something for them rather than giving them her small salary. Thejus was ready to help her by contributing a portion of his salary but she didn’t feel it as something really helpful.
همه چیزهای دیگر ناگهان اتفاق افتادند. آنها 3 ماه بعد ازدواج میکنند. اولین ماههای با هم بودن برای هر دوی آنها بهشت بود. اما آرام آرام آتیرا احساس گناه کرد که رویاهای مادرش را خراب میکند. او خوشحال و آرام است اما خواهرانش چطور؟ با وجود این که چیزی نگفتند، او احساس میکرد که باید به جای دادن اندکی از حقوق خود، کاری برای آنها انجام دهد. تجوس آماده بود تا با پرداخت بخشی از حقوقش به او کمک کند، اما او آن را به عنوان چیزی واقعا کارا احساس نمیکرد.
She started to rethink about the plan of going abroad and applied for all the job vacancies there and also attended some skype interviews. One evening when Thejus came back, he was welcomed with a beautiful cake and super excited Athira. He thought that she was pregnant and became happy. Situations changed like a rollercoaster when she showed him her job visa. He wanted her by his side and she asked him to be practical as her younger sisters’ expenses of studies and marriage is not a simple thing. She tried to convince him that 2-3 years of her life there will solve all her family issues but he was not ready to allow her to leave.
او شروع به بازنگری در مورد برنامه رفتن به خارج از کشور کرد و برای همه مشاغل خالی در آنجا درخواست داد و همچنین در چند مصاحبه اسکایپ شرکت کرد. یک روز عصر که تجوس به خانه برگشت، با یک کیک زیبا و آتیرا که به شدت هیجان زده بود از او پذیرایی شد. تجوس فکر کرد که آتیرا حامله است و خوشحال شد. وقتی ویزای کارش را به او نشان داد، اوضاع مثل یک ترن هوایی تغییر کرد. تجوس میخواست که او در کنارش باشد و از او خواست که اهل عمل باشد، زیرا هزینههای تحصیل و ازدواج خواهران کوچکترش کار سادهای نیست. آتیرا سعی کرد او را متقاعد کند که با 2-3 سال از زندگی او در آنجا همه مسائل خانوادگیاش را حل میکند، اما تجوس حاضر نبود اجازه دهد که او برود.
It ended up in a big fight and they did not talk to each other that day. Silence share their room for the following days. Whenever it breaks, the fight begins. They open their mouths just to say how well they adjust each other’s negatives which made things worse and she left for home. Her mother tried to convince her to go back to him and there is no need for her to go abroad and thereby spoil her life. They are already adjusted to the life they are living. She was quite convinced and ready to go to him the following day.
این موضوع در نهایت به دعوای بزرگی ختم شد و آنها آن روز با هم صحبت نکردند. سکوت مهمان اتاق آنها برای روزهای بعدی بود. هر زمان که (سکوت) شکسته شود، دعوا شروع میشود. آنها دهان خود را باز میکنند تا نکات منفی یکدیگر را بگویند که اوضاع را بدتر کرد و آتیرا به خانه خوش رفت. مادرش سعی کرد او را متقاعد کند که پیش او برگردد و نیازی به رفتن او به خارج از کشور و در نتیجه خراب کردن زندگیاش وجود ندارد. آنها تاکنون با زندگی خود سازگار شدهاند. او کاملا متقاعد شده بود و آماده بود تا روز بعد نزد تجوس برود.
But that night changed her decision as the drunken Thejus came to her home and blamed her mother and sisters for spoiling their life. He called her mother selfish, opportunist and so many. Athira lost her control and asked him to get out of her house. She filed a divorce petition the following day.
اما آن شب تصمیم او را تغییر داد زیرا تجوس مست به خانه او آمد و مادر و خواهرانش را به خاطر خراب کردن زندگی آنها سرزنش کرد. او مادرش را خودخواه، فرصت طلب و خیلی چیزهای دیگر خطاب کرد. آتیرا کنترل خود را از دست داد و از او خواست که از خانهاش خارج شود. روز بعد هم دادخواست طلاق داد.
They came outside the court after listening to the verdict. He went to speak to her but she left him without giving an eye. It was quite easy for him to identify the play of helplessness and ego in her mind. There he decided that he was not going to leave her for anything. He uses his old strategy for that of absconding from her sight for some time.
آنها پس از گوش کردن حکم دادگاه به بیرون آمدند. تجوس رفت تا با او صحبت کند اما آتیرا بدون انداختن یک نگاه به تجوس او را ترک کرد. تشخیص بازی درماندگی و غرور در ذهنش برای او بسیار آسان بود. در آنجا بود که او تصمیم گرفت که آتیرا را برای هیچ مسئلهای ترک نکند. او از استراتژی قدیمی خود برای فرار از دید وی برای مدتی استفاده کرد.
From the next day onwards she started calls from his parents and office enquiring about him. Initially she asked them not to call her again. But after 2 days she started calling them back to know about his details. But she didn’t get any information. His expressions in court and absence made her fear something worse. She called him many times , searched for him wherever there was a chance for him to go. All her efforts went in vain and made her hate herself for taking that stupid decision and realize her love for him. She withdrew her petition and canceled the idea abroad. She even stopped going to school and became so restless. Every now and then she looked at her phone for a call or message.
از روز بعد آتیرا شروع به تماس گرفتن با پدر و مادر و دفتر او کرد و در مورد تجوس جویا شد. در ابتدا از آنها خواست که دیگر با او تماس نگیرند. اما پس از 2 روز او شروع به تماس با آنها کرد تا از جزییات حال تجوس مطلع شود. اما او هیچ اطلاعاتی به دست نیاورد. بیانات او در دادگاه و غیبتش آتیرا را از چیزی بدتر ترساند. بارها با او تماس گرفت، هر جا که احتمال رفتن تجوس برای رفتن به آنجا وجود داشت، رفت تا او را جستجو کند. تمام تلاشهای او بینتیجه ماند و باعث شد از خودش متنفر شود که این تصمیم احمقانه را گرفت و به عشقش به او پی برد. او دادخواست خود را پس گرفت و ایده سفر به خارج از کشور را لغو کرد. او حتی از رفتن به دانشگاه منصرف شد و بسیار بیقرار شد. او هر لحظه برای تماس یا پیام به تلفنش نگاه میکرد.
One fine morning she opened her eyes and received the greatest surprise she wished to happen at every moment. And she started fighting with him immediately she saw him which he knows will continue till their end…
یک صبح خوب چشمانش را باز کرد و بزرگترین غافلگیری را که آرزو داشت هر لحظه اتفاق بیفتد دریافت کرد. و او همین که تجوس را دید بلافاصله شروع به دعوا با وی کرد که تجوس میداند تا پایان زندگی آنها ادامه خواهد داشت…
Last meet turned to first step! (آخرین دیدار به مرحله اول تبدیل شد)
And the day arrived, he traveled 12 hours to her city and met her at a cafe as they planned, she looked weak and he knew the weakness was because of the sleepless nights she spent crying her heart out, he wanted to hug her as it was more than a year they last met but then he remembered the cause for his visit and stopped himself. They wanted to meet for one last time before they parted ways. She brought the expensive watch he gifted her, just to return him back.
و آن روز فرا رسید، او 12 ساعت به شهرش سفر کرد و همانطور که برنامه ریزی کرده بودند در یک کافه با او ملاقات کرد، او ضعیف به نظر میرسید و او میدانست که ضعف به خاطر شبهای بیخوابی است که با دل پر گریه میکرد، میخواست او را در آغوش بگیرد، از آنجا که از آخرین دیدار آنها بیش از یک سال گذشته است، اما او علت ملاقاتشان را به یاد آورد و جلوی خود را گرفت. آنها میخواستند قبل از جدایی برای آخرین بار با یکدیگر دیدار کنند. ساعت گرانقیمتی را که به او هدیه داده بود، آورد تا به او برگرداند.
They ordered a hot chocolate coffee and stared at each other for a few couple of minutes. He noticed the water in her eyes which she was controlling hard to stop pouring it out. Every passing second he calculated the rise in water in her eyes and finally when she wasn’t able to control further, she turned her head towards left and took a sigh of relief to let go of all the water at once.
آنها یک قهوه شکلات داغ سفارش دادند و چند دقیقه به هم خیره شدند. او متوجه جمع شدن آب در چشمان او شد که به سختی آن را کنترل میکرد تا سرازیر نشود. هر ثانیه افزایش آب در چشمانش را محاسبه کرد و در نهایت وقتی او نتوانست بیش از این، آن را کنترل کند، سرش را به سمت چپ چرخاند و آهی از سر رهایی کشید تا تمام اشک چشمانش را یکباره رها کند.
He asked her, “Why are you crying now? Was it not your decision to break? You called me all the way just to end this right, then why are you weeping?”
از او پرسید: «حالا چرا گریه میکنی؟ آیا جدایی تصمیم تو نبود؟ تو این همه راه من را صدا زدی تا رابطه را به درستی تمام کنیم، پس چرا گریه میکنی؟»
She remained silent, and he understood her answer. Then their coffee arrived and she took out the watch and told him, “I’ve never used this, as I always wanted to wear it after our marriage. Kindly, take it and give it to the woman who is going to be your wife in future.”
او ساکت ماند و پسر هم پاسخ او را فهمید. سپس قهوه آنها رسید و او ساعت را بیرون آورد و به او گفت: «من هرگز از این ساعت استفاده نکردم، زیرا همیشه میخواستم آن را بعد از ازدواجمان بپوشم. لطفا آن را بگیر و به زنی بده که قرار است در آینده همسر تو باشد.»
For the next 5 minutes they discussed all the bad times of their relationship and how parting away is the only option left for them. Then they stood to leave, she told him to wait at the counter as she wanted to wash her stressed face and swollen red eyes. He couldn’t see her in this stage, he never wanted to make his girl cry and he knew she never wanted to end the relationship from her heart but was forced to as he was not ready for marriage and it was high time for her to get married as her parents already started a search for her perfect man. He was frustrated and when she came back from the washroom, he held her hand, walked to the parking area and asked her bike keys. She handled them but kept asking where he was taking her to which he never answered and replied to her to wait.
برای 5 دقیقه بعد، آنها در مورد تمام زمانهای بد رابطه خود و این که چگونه جدایی تنها گزینه باقی مانده برای آنها است، صحبت کردند. سپس بلند شدند تا بروند، دختر به او گفت که در صندوق منتظر بماند زیرا میخواهد صورت استرسزده و چشمهای قرمز متورم خود را بشوید. پسر نمیتوانست او را در این مرحله ببیند، هرگز نمیخواست دخترش را به گریه بیندازد و میدانست که دخترش هرگز نمیخواهد رابطه را از صمیم قلبش به پایان برساند، اما مجبور شد چون برای ازدواج آماده نبود و زمان آن فرا رسیده بود که ازدواج کند. زیرا والدینش از قبل جستجو برای مرد کامل برای او را آغاز کرده بودند. پسر ناامید بود و وقتی از دستشویی برگشت، دست او را گرفت، به سمت پارکینگ رفت و کلید موتورش را خواست. او آن را به پسر داد، اما مدام میپرسید که او را به کجا میبرد که پسر هرگز پاسخی نداد و به او گفت که صبر کند.
He was searching lane by lane for a perfect apartment where there was no security guard. Finally, he found one and confidently went inside and parked the two-wheeler at the visitor’s gallery. He took her all the way to the lift and pressed the highest floor button that was available in the elevator. When they reached the floor, he told her to follow him and led to the terrace of the building. He held her arm firmly, hurting her and dragged to a secure, closed place. He then pushed her to the wall and shouted, “Why the hell are you crying, I can’t see you in this way!!”
او به دنبال یک آپارتمان عالی بود که در آن هیچ نگهبانی وجود نداشته باشد. بالاخره یکی را پیدا کرد و با اطمینان به داخل رفت و دو چرخ را در گالری بازدیدکنندگان پارک کرد. او را تا آسانسور برد و دکمه بالاترین طبقه را که در آسانسور موجود بود فشار داد. وقتی به طبقه رسیدند به او گفت دنبالش بیاید و او را به سمت تراس ساختمان هدایت کرد. بازوی او را محکم گرفت و او را کمی آزار داد و به مکانی امن و بسته کشید. سپس او را به دیوار هل داد و فریاد زد: «چرا داری گریه میکنی، من نمیتوانم تو را اینطور ببینم!»
She turned her face down, trying to hide her tears again and told him to go back to his city and leave her alone. She promised she would be fine in a few days and requested him not to contact her ever again in his life. He turned back to leave and then with a heavy heart she held his hand and pulled him slightly towards herself and hugged him as tight as ever. She cried and with a heavy pain in her tone, told him that she can’t do this.
دختر صورتش را پایین انداخت و سعی کرد دوباره اشکهایش را پنهان کند و به او گفت که به شهرش برگردد و او را تنها بگذارد. او قول داد تا چند روز دیگر خوب خواهد شد و از او خواست که دیگر در زندگیاش با او تماس نگیرد. پسر برگشت تا برود و سپس دختر با دلی سنگین (از عشق) دستش را گرفت و کمی او را به سمت خودش کشید و مثل همیشه محکم بغلش کرد. گریه کرد و با درد شدیدی در لحنش به او گفت که نمیتواند این کار را انجام دهد.
She said, “Please, don’t allow someone else’s hands to touch my body, I can’t imagine sleeping with someone else, can’t digest the fact that some other person will touch me the same way you did and at the same place where you did. Please, I request you to do something and stop my marriage with someone else. I am ready to stay single all my life but can’t share my dreams which I saw with you to be with someone else. Please, don’t leave me, Please talk to my parents, please, please…”
او گفت: «خواهش میکنم، اجازه نده دستهای دیگری بدن من را لمس کند، من نمیتوانم تصور کنم با شخص دیگری در یک تخت باشم، نمیتوانم این واقعیت را هضم کنم که شخص دیگری همانطور که تو لمسم میکنی مرا لمس کند و همانجایی که تو لمس میکنی را لمس کند. خواهش میکنم از تو میخواهم کاری انجام دهی و ازدواج من با شخص دیگری را متوقف کنی، من حاضرم تمام زندگیام را مجرد بمانم اما نمیتوانم رویاهایم که با تو دیدم را با بودن با دیگری در میان بگذارم. لطفا، مرا ترک نکن، لطفا با پدر و مادرم صحبت کن، لطفا، لطفا…»
He wanted to freeze this moment and wrap her forever, he kissed her neck and whispered the same thing which she didn’t want to hear, “I can’t marry you right now as I am not well settled, your parents will never accept me, I need some more time to prove your parents that I am the right person for you.”
او میخواست این لحظه را منجمد کند و برای همیشه او را در آغوش بکشد، به گردن او بوسه زد و همان چیزی را که او نمیخواست بشنود زمزمه کرد: «فعلا نمیتوانم با تو ازدواج کنم زیرا شرایط خوبی ندارم، پدر و مادرت هرگز قبول نمیکنند. من، به زمان بیشتری نیاز دارم تا به پدر و مادرت ثابت کنم که من فرد مناسبی برای تو هستم.»
She pushed him away and banged her hand hard to the wall in anger. She told him to leave right away, he left the place and she sat there crying alone…
دختر او را هل داد و با عصبانیت دستش را محکم به دیوار کوبید. به او گفت همین حالا برود، پسر محل را ترک کرد و او تنها آنجا نشست و گریه کرد…
After 2 hours she received a message on her phone, it was from him, she opened it and it said, “How long will you stay there on that terrace, I am waiting for you in your home, your dad wants you to approve me front of him and accept that you will be happy with me though I don’t earn well. Come soon sweetheart, can’t wait to go to your bedroom along with you ;)”
بعد از 2 ساعت از تلفنش پیامی دریافت کرد، از پسر بود، آن را باز کرد که نوشته شده بود: «تا کی می خواهی در آن تراس بمانی، من در خانهات منتظر تو هستم، بابات میخواهد من را در مقابل او تایید کنی و قبول کنی که از من راضی خواهی بود، هرچند درآمد خوبی ندارم. زود بیا عزیزم، بی صبرانه منتظرم تا با تو به اتاق خوابت بروم ;)"
اپلیکیشن زبانشناس
با استفاده از اپلیکیشن زبانشناس روند یادگیری زبان انگلیسی را برای خود آسان کنید. طراحی ساده و رفع مشکلات موجود در اپلیکیشنهای خارجی آموزش زبان انگلیسی، باعث شده اپلیکیشن زبانشناس به کاملترین اپلیکیشن فارسی آموزش زبان انگلیسی تبدیل شود. دورههای آموزشی در سطوح مختلف، واژگان ضروری زبان انگلیسی، داستانهای کوتاه و بلند انگلیسی، آموزش گرامر و … تنها بخشی از محتوای این اپلیکیشن پرطرفدار است.
سخن پایانی
مطالعه داستان های انگلیسی درباره ازدواج قطعا علاوه بر تقویت زبان انگلیسی شما، تجارب جالبی در خصوص مبحث ازدواج و روابطتان برای شما در بر دارد. آیا شما هم داستان جالبی درباره ازدواج خود دارید؟ اگر آره حتما در صورت تمایل در بخش کامنتها با ما درمیان بگذارید. راستی یادتان باشد در کنار مطالعه داستان کوتاه انگلیسی و روبهرو شدن با واژگان و اصطلاحات جدید، با کمک جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس آن را به یادداشت کرده و با مرور مکرر آنها را به حافظه بلند مدت خود بسپارید. امیدوارم اگر مجرد هستید ازدواج موفقی داشته باشید و اگر متاهل هستید، از زندگی با همسر خود نهایت خوشبختی را تجربه کنید. سپاس از همراهیتون 💙 پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی