۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره جنایت با ترجمه فارسی

در این بخش، 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره جنایت به همراه ترجمه فارسی هریک ارائه خواهیم داد.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ دی منتشر شد 
۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره جنایت با ترجمه فارسی.jpg

متاسفانه ما انسان‌ها در طول زندگی خود ممکن است دچار اشتباهات و هنجارشکنی‌هایی شویم که در نهایت باعث آسیب رسیده شدن به سایر انسان‌ها شود. انسان بدون کنترل قوی روی مغز می‌تواند موجود بسیار خطرناکی باشد. احتمالا شما هم داستان های انگلیسی درباره جنایت را مطالعه کرده‌اید یا فیلم‌های آن را ممکن است دیده‌ باشید. افرادی که دست به جنایت می‌برند، متاسفانه از آسیب‌های روحی و روانی زیادی رنج می‌کشند. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره جنایت با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان جمع‌آوری کرده‌ایم. این داستان‌ها بسیار جذاب هستند پس تا انتها همراه ما باشید. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع را از دست ندهید.

SIR, I AM THE MURDERER… (جناب، قاتل منم…)

“Sir, I am a murderer.” She was trembling while saying this. She was sitting in our police station, opposite to my table. She was there to surrender herself. I was in charge of the police station.

«جناب، من یک قاتل هستم.» دختر وقتی این را می‌گفت می‌لرزید. او در جهت مخالف میز من، در ایستگاه پلیس نشسته بود. برای تسلیم خودش به آن‌جا آمده بود. من مسئول کلانتری بودم.

She was a beautiful lady of about 22 or 23 years, had long hairs which were maintained really nicely, wearing a pink shirt and dark blue jeans, and had sunglasses on her eyes. She was from a nice and rich family.

او دختری زیبا و حدودا ۲۲ یا ۲۳ ساله بود، موهای بلندی داشت که به زیبایی بسته شده بودند، پیراهن صورتی پوشیده بود، شلوار جین آبی پر رنگ و روی چشمانش عینک آفتابی بود. او به نظر از خانواده خوب و ثروتمندی بود.

“Who did you killed?” Well I asked her after taking a long pause because her first sentence was not really expected or if I talk frankly, I was lost in her beauty.

«تو چه کسی را کشتی؟» من این را از او پس از مکثی طولانی پرسیدم چرا که انتظار چنین جملاتی را همان ابتدا از او نداشتم یا اگر بخواهم صادق باشم، در زیبایی چهره‌اش گم شده بودم.

“I have killed 3 people.” I was really surprised to hear that. A girl, so pretty, can kill 3 people and also committing it in front of police. The whole thing was a bit unusual for me.

«من سه نفر را کشتم.» واقعا از شنیدن چنین چیزی شگفت‌زده شده بودم. یک دختر، زیبا، می‌تواند سه نفر را بکشد و هم‌چنین جلوی یک پلیس به آن اعتراف کند. تمام ماجرا برایم کمی غیرمعمول بود.

“I have killed my Gardner, my driver and ……..” She paused a bit and started to sob. “And my mother.” She started crying hard. I gave her water and she started to take sip from that glass.

«من باغبان خانه‌ام را کشتم، -هم‌چنین- راننده‌ام و …» دختر لحظه‌ای مکث کرد و سپس به گریه افتاد. «و مادرم.» او به سختی گریه می‌کرد. من به او آب دادم و او شروع به خوردن جرعه‌ای از لیوان کرد.

When she controlled her emotions, she continued to talk. “Please I beg of you, please arrest me otherwise I will kill someone else also.”

“Why did you kill them and why will you kill others? Mam………. What’s your name?”

“Shilpa.” She was still sobbing.

“Shilpa, why did you kill them?”

“I don’t know. I just happened automatically.”

وقتی بر احساساتش غلبه کرد، به حرف زدن ادامه داد. «لطفا، التماستان می‌کنم، مرا دستگیر کنید وگرنه کس دیگری را هم خواهم کشت.»

«چرا آن‌ها را کشتی و چرا کسانی دیگر را خواهی کشت؟ خانم…. اسم شما چیست؟»

«شیلپا» او هم‌چنان هق هق می‌زد.

«شیلپا، چرا آن‌ها را کشتی؟»

«نمی‌دانم. به صورت خودکار اتفاق افتاد.»

“Shilpa, I am not getting it. And I cannot arrest you without any complaint and without seeing the body of the dead people you are talking about.” She was looking very tense to me. So I continued, “Shilpa, where are the bodies?”

“I dug them in my garden.” She was not looking like fake but what she was saying was even not looks to be believed.

"شیلپا، من متوجه نمی‌شوم. و نمی‌توانم تو را بدون هیچ شکایتی و بدون دیدن اجساد افرادی که مرده‌اند و درباره‌شان حرف می‌زنی بازداشت کنم." دختر داشت بسیار عصبی به من نگاه می‌کرد. پس ادامه دادم: "شیلپا، جنازه‌ها کجا هستند؟"

"آن‌ها را در باغچه خانه‌ام خاک کردم." او به نظر غیر واقعی نمی‌آمد، اما چیزی که می‌گفت هم چیزی قابل باور نبود.

I decided to go to her house. I took two constables also with me. When we reached her house she took us to her garden and told us the places where the body of the gardener and driver were dug. I commanded the constables to take the bodies out.

“Where’s the body of your mother?” I asked Shilpa.

“Inside the home.”

تصمیم گرفتم تا به خانه‌اش بروم. دو پاسبان هم با خودم بردم. وقتی به خانه‌اش رسیدیم او ما را به باغچه‌اش برد و محل دفن جنازه باغبان و راننده را نشانمان داد. من به پاسبان‌ها دستور دادم جسد‌ها را بیرون بیاورند. از شیلپا پرسیدم: «جسد مادرت کجاست؟»

«داخل خانه.»

I started to follow Shilpa. She took me inside the house and then stopped in front of a dark room.

“Inside. My mother is lying inside.” She started to cry again. I slowly started to move inside the room. The room was so dark that it was difficult to see anything. I had one torch with me so I decided to turn that on. I searched the whole room but the room was empty. Then I saw one room which was closed.

من به دنبال شیلپا راه افتادم. او مرا به درون خانه برد و سپس در مقابل یک اتاق تاریک ایستاد. «این داخل، مادرم این داخل دراز کشیده است.» او دوباره به گریه افتاد. من به آرامی شروع به حرکت به سمت درون اتاق کردم. اتاق بسیار تاریک بود و به سختی می‌شد چیزی دید. من با خودم یک چراغ قوه داشتم و بنابراین تصمیم گرفتم آن را روشن کنم. تمام اتاق را جستجو کردم اما اتاق خالی بود. سپس اتاقی دیدم که درش بسته بود.

I opened that room. And got shocked to see that there were three bodies lying inside the room. Two men may be Shilpa’s gardener and driver and one old lady may be her mother. I was wondering why Shilpa told me that bodies are out there in garden.

“Ahhhhhh………” Someone stabbed me from behind. I turned around. I was shocked to see Shilpa standing with a knife in her right hand covered with blood of mine.

آن اتاق را باز کردم. از دیدن سه جسد که درون اتاق روی زمین بودند شوکه شدم. دو مرد که شاید باغبان و راننده شیلپا بودند و یک زن کهن‌سال که احتمالا مادرش بود. داشتم فکر می‌کردم چرا باید شیلپا به من گفته باشد که اجساد آن بیرون و در باغچه‌اند.

"آاااه….." کسی از پشت با چاقو به من ضربه زد. برگشتم. از دیدن شیلپا که با چاقویی در دست راستش که پوشیده از خون من بود آن‌جا ایستاده بود شوکه شدم.

“Why?” I asked her in a trembling voice.

She came closer to me and stabbed in my stomach and said, “Because, it’s fun.”

I fell on ground and she took my gun and rushed outside. I heard two fires. She killed my constables also. I saw her last image standing in front of mirror, combing her hairs and singing song………….

«چرا؟» با صدایی لرزان این را از او پرسیدم. او به من نزدیک‌تر شد و چاقوی دیگری در شکمم زد و گفت، «چون حال میده.»

من به زمین افتادم و دختر تفنگم را برداشت و به بیرون فرار کرد. من دو صدای شلیک شنیدم. او پاسبان‌هایم را هم کشت. آخرین تصویری که از او دیدم جلوی آینه ایستاده بود، موهایش را می‌بست و آواز می‌خواند…

داستان انگلیسی درباره جنایت.jpg

The Perfect Mark (بی عیب و نقص)

The old lady was almost the perfect mark. Sasha held back an urge to smirk, and instead leaned forward to listen with polite interest. “Do you like cats, Miss… how do you pronounce that?” Sasha nearly grimaced, but caught herself. “Oh yes,” she said quickly, glancing around the condominium. Nothing in sight but good solid furniture. “Do you have one?” “Not yet,” twittered the old lady. “That’s why I need a personal support worker. To help me look after it.”

زن کهنسال تقریبا موردی بی عیب و نقص بود. ساشا میلش به پوزخند زدن را کنترل کرد و به جایش با علاقه‌ای مودبانه برای شنیدن حرف‌هایش به جلو خم شد. پیرزن پرسید: «خانم شما گربه‌ها را دوست دارید؟ چطور تلفظش می‌کنید؟» ساشا نزدیک بود خنده‌اش بگیرد اما جلوی خودش را گرفت. او که مشغول وارسی اطراف کاندومینیوم (مجتمع) بود سریعا جواب داد: «اوه بله.» مبلمان خوش‌شکل و مناسب توجه را تنها به سمت خودش معطوف می‌کرد. «شما گربه دارید؟» پیرزن سریعا جواب داد: «هنوز نه،» «برای همین است که من به یک مددیار شخصی نیاز دارم. که کمکم کند ازش نگهداری کنم.»

Sasha smiled back. She was confident about getting this job — she’d never missed before. Plain hair, no makeup and conservative clothes… it was easy to fool them. And she charged way less than agencies, as long as they paid upfront in cash. It was good to deal in cash.

ساشا لبخندی زد. او به خود مطمئن بود که می‌تواند استخدام شود. قبلا هیچ‌وقت رد نشده بود. موهای ساده، بدون آرایش و لباسی محافظه‌کارانه… گول‌ زدنشان کار ساده‌ای بود. و ساشا در صورت پرداخت نقد تمام پول در ابتدای کار، هزینه خیلی کمتری نسبت به آژانس‌ها می‌گرفت. نقد انجام دادن معاملات کار خوبی بود.

As the old lady chattered on about cats, Sasha’s eyes strayed around the room. Expensive furniture, lots of figurines, silver candelabra on the sideboard, probably sterling silver within it. No doubt good jewelry in the master bedroom, and lots of cash. Old birds like her tended to distrust bank cards. Sasha relished the anticipation. It wouldn’t take her long to find out where the valuables were kept.

همین‌طور که پیرزن به پچ پچ کردن درباره گربه‌ها ادامه می‌داد، چشمان ساشا به اطراف اتاق منحرف می‌شد. مبلمان گران، تعداد زیادی مجسمه، شمعدان نقره بر روی بوفه که احتمالا درونش نقره عیار کار شده. بدون شک جواهر قابل ملاحظه‌ای در اتاق خواب اصلی بود، و مقدار زیادی پول. پیرهایی مثل این زن به کارت اعتباری بی‌اعتماد بودند. ساشا از پیش‌بینی‌هایش لذت برد. برایش طولی نمی‌کشید تا بفهمد چیز‌های با ارزش کجا نگهداری می‌شوند.

“More tea, dear?” Sasha accepted more tea with a smile. The hands that held the teapot were dotted with brown age spots and the veins stood up in protruding ridges. Sasha had to move the cup deftly as tea came pouring out at an alarming angle.

«عزیزم، دوباره چای بریزم؟» ساشا با لبخندی چای بیشتر را قبول کرد. روی دستانی که قوری را نگه داشته بودند خال‌هایی قهوه‌ای بخاطر سن و سال بود و رگ‌ها با برآمدگی‌هایی بیرون‌زده از دست معلوم بودند. ساشا مجبور شد ماهرانه استکانش را حرکت دهد چرا که چای داشت با زاویه‌ای نگران‌کننده از قوری بیرون می‌آمد.

“Oh dear!” Chirped the old lady. “Is something wrong, Mrs. Mortify?” “Oh no,” She looked embarrassed. “I just need — if you’ll excuse me…” She teetered off the couch and shuffled off to the master bedroom.

پیرزن با صدایی زیر گفت: «اوه عزیزم!» «خانم مورتیفای، چیزی شده؟» «اوه نه،» پیرزن خجالت‌زده به نظر می‌رسید. «من فقط باید.. اگر پوزشم را بپذیری…» پیرزن از روی کاناپه پایین خزید و به سمت اتاق خواب اصلی رفت.

Bathroom, Sasha mused dreamily. She sipped her tea, enjoying it, and smiled with pleasure at her good fortune. Chances are the old bird wouldn’t bother to check references — they never did. Old people were so naïve.

توالت، ساشا احتمال داد رویایی باشد. جرعه جرعه چای خود را خورد، لذت برد، و با لذت به شانس خوبش لبخند زد. به احتمال زیاد پیرزن مزاحمت چک کردن ارجاع‌ها را به خودش نمی‌داد، هرگز نمی‌دادند. افراد پیر بسیار ساده بودند.

Sasha leaned back on the loveseat and closed her eyes. It was going to be almost too easy.

ساشا به صندلی دو نفره تکیه داد و چشمانش را بست. قرار بود کار -این‌بار- زیادی راحت باشد.

Twenty minutes later, Elvira Mortify came out of the bedroom wearing her coat, and shuffled over to the prostrate body of Sasha Sachanska. A twisted smile creased her face. With surprising deftness, she whisked the gold necklaces off the girl — three of them — as well as the thick gold hoop earrings, gold bracelets and engagement ring. They fit snugly into the inside zippered pocket of her tweed coat.

بیست دقیقه بعد، الویرا مورتیفای در حالی که کتش را پوشیده بود از اتاق بیرون آمد و به سمت بدنِ بر زمین افتاده‌ی ساشا ساچانسکا رفت. لبخندی پیچ خورده بر روی صورتش نشست. با مهارتی شگفت آور، گردن‌بندهای طلای دختر را از گردنش بیرون پراند، هر سه را، همراه یک گوشواره حلقه‌ای ضخیم طلایی، دستبند‌های طلا و حلقه نامزدی‌اش. آن‌ها به خوبی در جیب داخلی زیب‌دار کت توید او جای گرفتند.

Scrawny fingers reached for the purse, heading straight for the wallet. Eight hundred dollars! That should keep us going for quite a while, she mused. Vet bills were so expensive these days.

انگشت های استخوانی‌اش به سمت کیف دختر رفتند، مستقیم برای برداشتن کیف پولش. هشتصد دلار! با خودش گفت چنین پولی برای مدتی طولانی برایمان کافی‌ است. صورت حساب‌های دام‌پزشکی این روزها بسیار گران بودند.

The old lady retrieved a satchel from behind the couch, opened it, and took out a tall blue thermos. With great care, she emptied the contents of both teacups, teapot, and creamer into the cavity. Each piece of the tea service fit neatly into prepared pockets. She zipped up the satchel and stood up.

پیرزن کیفی را از پشت مبل برداشت، بازش کرد و قمقه‌ای بلند و آبی رنگ را از آن بیرون آورد. با دقتی بالا، او محتوای هر دو استکان چای را در حفره قمقمه خالی کرد، همچنین قوری و خامه. هر تکه از سرویس چای، به ظرافت در پاکت از پیش آماده شده جای گرفت. او زیپ کیف را بالا زد و سر پا ایستاد.

The old lady took a last look around the room. Condominiums were really so convenient. Owners were always going away for weekends. The girl was still out cold. Chances are, she wouldn’t call the police — they never did. Too much pride… so foolish.

پیرزن نگاه آخر را به اطراف اتاق انداخت. مجتمع‌ها واقعا جای راحتی بودند. صاحبان خانه‌ها همیشه برای آخر هفته سفر می‌رفتند. دختر هنوز در سرما بود. به احتمال زیاد، او با پلیس تماس نمی‌گرفت‌. هرگز نمی‌گرفتند. غرور بالا… بسیار احمقانه.

And even if she did: one old woman looks pretty much like another. Young people can’t see past the white hair and wrinkles. Elvira looked down at her victim and shook her head. Young people were so naïve.

و حتی اگر به پلیس زنگ می‌زد: همه پیرزن‌ها بسیار شبیه هم هستند‌ جوان‌ها چیزی بیشتر از موی سفید و چین و چروک نمی‌بینند. الویرا به پایین و به قربانی‌اش نگاه کرد و سرش را تکان داد. جوان‌ها بسیار ساده بودند.

As she turned for the door, Sasha lunged for her ankles.

وقتی پیرزن برگشت تا به سمت در خروجی برود، ساشا برای گرفتن مچ پاهایش جهید.

Keep Portland Weird (پورتلند را عجیب نگه دارید!)

“Keep Portland Weird.” I see it on signs all over town, but what does it even mean? I’ve been a cop here twenty-seven years, the last seventeen as a homicide detective, and one thing this town is not, is weird. It’s a nice town, and the people are pretty mellow.

"پورتلند را عجیب نگه دارید." این نوشته را روی تابلوهای سراسر شهر می‌بینم، اما معنایش چیست؟ من به مدت بیست و هفت سال اینجا پلیس بوده‌ام، در هفده سال اخیر کاراگاه جنایی بوده‌ام، و باید بگویم این شهر یک چیز اگر نباشد، عجیب بودن است. این‌جا شهر زیبایی است، و مردم اینجا مردم ملایمی هستند.

Except for that stretch we seem to have every August, where the temperature gets up to ninety-five or a hundred, and stays there for a week. That’s when things get weird.

به غیر از آن بازه‌ای که به نظر هر آگوست داریم که در آن دمای هوا تا نود و پنج الی صد بالا می‌رود و برای یک هفته در آن دما باقی می‌ماند. آن زمان است که اوضاع عجیب می‌شود.

Just for an example: I got a call out in the Hawthorne Neighborhood the other night. Almost midnight and 92 degrees. On Channel Six, they said that’s about as low as it was going to get.

فقط برای مثال: دیشب برای سرکشی به محله هاثورن با من تماس گرفتند. تقریبا نیمه‌شب بود و ۹۲ درجه. روی کانال شش گفتند که دما از این پایین‌تر نخواهد آمد.

The victim, lying on his back in the gutter, could have been anywhere from mid-fifties to early seventies. His clothes could have used a cleaning, but he wasn’t a bum. He was a hard drinker, as evidenced by all the gin blossoms on his face, and the fact that he’d been killed out in front of Sewickley’s Tavern, a notorious dive bar.

قربانی که پشت بر زمین روی ناودان خوابیده بود، می‌توانست متولد هر سالی بین اواسط دهه پنجاه تا اوایل دهه هفتاد باشد. لباس‌هایش به شست و شو نیاز داشتند، اما آدم ولگرد نبود. الکلی سرسختی بود و گواه این مسئله شکوفه‌های عرق جو روی صورتش بود و این واقعیت که او در مقابل میخانه سویکلی، یک بار غیر رسمی و بد نام کشته شده بود.

The guy sitting at the picnic table that they set up on the sidewalk for smokers looked a lot like the vic— without the bloody open wound at the back of his head. “I’ve got his statement right here,” the patrol sergeant said, opening his notebook. I waved him away. “I wanna hear it from him.”

مردی که روی میز پیک نیکی که کنار پیاده رو برای سیگاری‌ها درست کرده بودند نشسته بود، بسیار شبیه "د ویک" بود، بدون زخم باز خونی روی قسمت پشتی سرش. گروهبان گشت در حالی که داشت دفترچه‌اش را باز می‌کرد گفت: "اظهاراتش را همین جا همین‌جا نوشتم." با دست گفتم فعلا نه و گفتم: "می‌خواهم از زبان خودش بشنوم."

“So, me and Frank….” my star witness began. “We’re just sitting here, smoking and minding our own business. There’s this little dog, lying there on the sidewalk—some kind of a mutt—and his water dish is empty.

شاهد اصلی‌ام شروع به صحبت کرد: "خب من و فرانک" "این‌جا نشسته‌ایم سیگار می‌کشیم و سرمان در کار خودمان است. یک سگ کوچک هم هست، آن‌جا روی پیاده رو دراز کشیده - یک جور‌هایی سگ خیابانی - و ظرف آبش هم خالی است.

“The dog’s panting like crazy." Frank, he don’t like for an animal to suffer, so he starts to get up and look for some water, when this skinny kid in dirty jeans and a T-shirt comes out of the bar. He pulls an open can of Pabst—a sixteen ouncer—from his back pocket, and pours some into the bowl. The dog starts lapping it up.

"سگ دارد دیوانه‌وار نفس نفس می‌زند." فرانک، او دوست ندارد حیوان زجر بکشد، بنابراین او کم کم بلند می‌شود و به دنبال مقداری آب می‌گردد، درست همان لحظه یک جوانک لاغر با شلوار جین کثیف و تی‌شرت از بار بیرون می آید. بچه (پسر جوان) یک قوطی آبجو مارک پبست - شانزده اونسی - را از جیب عقبش بیرون می‌کشد و مقداری را در کاسه می‌ریزد. سگ شروع به لیس لیس زدن آبجو می‌کند.

‘“You’re going to dehydrate that animal,” Frank says, and the kid jumps. “’What?’” he says.
Frank says, ‘That dog’s been lying there all night in the heat, and now you’re giving him beer? He needs water.’ ‘“Aw, he’s alright,’ the kid says. He scratches the dog’s ear and starts pouring more beer into the bowl.

"دارید حیوان را تشنه می‌کنید." فرانک این را می‌گوید و پسرک می‌پرد. می‌گوید: "چه گفتید؟" فرانک می‌گوید: "سگ تمام شب در این گرما این‌جا دراز کشیده، و حالا داری به او آبجو می‌دهی؟ او به آب نیاز دارد." پسرک می‌گوید: "آو، راست می‌گوید." -سپس- او گوش سگ را می‌خواراند و شروع به ریختن آبجوی بیشتری در کاسه می‌کند.

“Some people say that Frank gets mean when he drinks, but I never seen it. Like I said, he don’t like for an animal to suffer. And, the heat might have had something to do with it, I suppose.

"بعضی می‌گویند فرانک وقتی مشروب می‌خورد بی‌ادب می‌شود، اما من تا به حال ندیده‌ام. همان‌طور که گفتم، او خوشش نمی‌آید حیوان آزار ببیند. و، شاید گرما هم روی رفتارش تاثیر گذاشته، به نظرم."

“Anyway, he gets up from the table and grabs the kid by his hair—he’s got these nasty, matted-up dreadlocks—and slams his head into that sign pole, not enough to do any permanent damage, just to get his attention.

"به هر حال، او از میز بلند می‌شود و پسر را از موی سرش می‌گیرد -موی پسرک دردلاک‌های زننده و مات‌شده‌ای دارد- و سرش را به آن ستون تابلو می‌زند، نه این‌که ضربه‌ای باشد که به او صدمه جدی بزند، صرفا برای این که حواسش را جمع کند. "

‘“The kid yells, and the dog, the ungrateful little shit, locks down on Frank’s ankle like a freaking pit bull. Frank leans down to swat him away, but the kid pushes him, and he goes down. The dog rolls away, yipping like crazy.

"پسر داد می‌زند، همین‌طور سگ، سگ آشغال ناسپاس مچ پای فرانک را مانند یک پیت‌بول بزرگ قفل می‌کند. فرانک خم می‌شود تا سگ را دور کند اما پسرک او را هل می‌دهد و فرانک بر زمین می‌افتد. سگ غلط می‌زند دیوانه‌وار پارس می‌کند."

“The crowd here,” my witness informed me, “runs about fifty-fifty. Half of them are Reed College students and such, because of the cheap drinks. The other half are old guys, like me and Frank, that’ve been drinking here for years. Well, when the fight starts, the kids come streaming out, but the old-timers stayed inside. Too damn hot, I guess.

شاهد به من گفت: "جمعیت مشتری‌های این‌جا، به دو دسته مساوی تقسیم می‌شوند. نیمی از آن‌ها دانشجویان دانشگاه رید و این‌ها هستند، چرا که این‌جا نوشیدنی ارزان است. نیمه دیگر بچه‌های قدیمی‌اند، مثل من و فرانک که سال‌هاست این‌جا نوشیدنی می‌خوریم. خب، وقتی دعوا شروع می‌شود، بچه‌ها همه راهی بیرون بار می‌شوند و قدیمی‌ترها داخل می‌مانند. فکر کنم چون هوا خیلی داغ است."

“Frank, he’s tougher than he looks. He gets up and kicks the dog, gives him a good one. Guess he forgot about not liking to see animals suffer, but can you blame him?

«فرانک، او از آن‌چه به نظر می‌رسد سر سخت‌تر است. او بلند می‌شود و لگدی به سگ می‌زند، یک لگد درست حسابی. فکر کنم این‌جا یادش می‌رود که از دیدن زجر حیوانات بدش می‌آید، اما می‌شود سرزنشش کرد؟»

“The kid’s been leaning over and holding his ear, but when he hears the dog whimper, he stands up. The crowd’s on his side, and they’re all yelling at him to do something. The kid’s still got the beer can in his hand, and it’s almost full.

"پسرک جوان که تا این لحظه خم شده بود ‌و گوشش را گرفته بود، وقتی صدای ناله سگ را می‌شوند بلند می‌شود. جمعیت طرف او است و صدایش می‌زنند که کاری کند. پسر هنوز قوطی آبجو را در دستش دارد و قوطی تقریبا پر است.

“He drills Frank from about five feet away, right in the side of his face. Frank grabs for the sign pole, but he misses and goes down again, and the back of his head hits the curb. I seen right away he was done for, but the rest of them, they’re all cheering and high-fiving.

"او فرانک را از فاصله پنج فوتی هدف پرتاب قوطی‌اش قرار می‌دهد، دقیقا کنار صورتش. فرانک سعی می‌کند ستون تابلو را بگیرد اما نمی‌تواند و دوباره بر زمین می‌افتد و پشت سرش به لبه پیاده رو می‌خورد. من بلافاصله دیدم که کارش تمام شده، اما بقیه جمعیت، آن‌ها مشغول تشویق و دست به دست زدنند."

“The dog hikes his leg and pisses on Frank’s shoes, and he and the kid head on down the street like nothing’s happened.” “Keep Portland Weird.” The sergeant muttered, putting away his notebook.. “Shut up!” I told him, heading for the bar. “I need a drink.”

«سگ پایش را بالا می‌برد و روی کفش فرانک ادرار می‌کند و -سپس- او و پسرک جوان در خیابان حرکت می‌کنند و دور می‌شوند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.» گروهبان زمزمه کرد: «پورتلند را عجیب نگه دارید» و دفترچه‌اش را کنار گذاشت.. من به او گفتم: «خفه شو!» و به داخل بار رفتم و گفتم: «یک نوشیدنی احتیاج دارم.»

The Cell I'm In (سلولی که در آن هستم)

The cell I’m in is pretty loud because it shares thin walls with the other ones full of shit-talking and drunk dudes, but all I keep hearing is the fake camera-click sound that my phone makes when you snap a picture. It echoes in my head. I keep my eyes open because if I close them, every time I hear that sound, I also see a freeze-frame of Brendan’s puffed-out, blue face with the blood vessels all busted in his eyes so that they’d turned red like a monster’s.

سلولی که در آن هستم سر و صدای زیادی دارد چرا که دیوار‌های بین سلول‌ها باریک‌اند و پر از صدای حرف‌های مزخرف و مرد‌های مست، اما تمام چیزی که من می‌شنوم صدای مصنوعی کلیک دوربین گوشی‌ام است وقتی که عکس می‌گیری. صدایش در سرم می‌پیچد. چشمانم را باز نگه می‌دارن چون اگر ببندم، قرار است هر بار صدا را بشنوم هم‌چنین یک تصویر ثابت پف کرده و آبی از صورت برندون ببینم که همه رگ‌های خونی چشمانش شکسته‌اند و مثل یه هیولا قرمز شده‌اند.

I’m at the East Precinct, so it’s usually just adult “offenders” in here. They don’t have a space for minors, which I guess is normal. You wouldn’t be able to tell by the graffiti though. seems like the messages people have somehow scratched into the cinder blocks’ thin paint and the plastic coating on the door could have come from the minds of my classmates for sure: Fuck, Run, Fight, Drink! and Fuck the Police and whatnot. The one just below the rectangle window on the door keeps grabbing my eye, though: Kill Faggots.

من در حوزه شرقی زندان هستم، بنابراین این‌جا معمولا فقط "متخلفان" بزرگسال نگهداری می‌شوند. فضایی برای سن‌پایین‌ترها وجود ندارد که حدس می‌زنم طبیعی باشد. البته با توجه به گرافیتی‌خای کشیده شده روی دیوار‌ها نمی‌توانی چنین چیزی را تشخیص دهی. به نظر می‌رسد پیام‌هایی که زندانی‌ها به هر طریقی روی بلوک‌های باریک خاکستری و پوشش پلاستیکی روی در کشیده‌اند، مطمئنا می‌توانست از ذهن هم‌کلاسی های من بیرون بیاید: «آمیزش کن، فرار کن، بجنگ، بنوش!» و «لعنت به پلیس» و این‌جور حرف‌ها. با این حال، آن نوشته که درست زیر پنجره مستطیلی روی در است، نظرم را به خودش جلب می‌کند: «هم‌جنس‌گرا‌ها را بکشید.»

If he didn’t have anything else, Brendan would have used his canine tooth to scratch that out, or, more likely, some witty response. But I don’t feel like honoring him by trying it myself—a lot of good it did him, all that wit, all that fight, all the ways he stood up and hit back.

اگر چیز دیگری دم دستش نبود، برندون از دندان نیش خودش برای پاک‌ کردن آن استفاده می‌کرد، یا به احتمال بیشتر، جوابی شوخ‌طبعانه کنارش می‌نوشت. ولی من حس اینکه با تلاش خودم به او احترام بگذارم را ندارم. او کارهای خوب زیادی کرد، آن‌ همه بذله‌ گویی، تمام آن دعوا، جوری که ایستادگی کرد و جواب داد.

What happened was that Brendan skipped school Tuesday, which was weird, because he was obsessed with getting perfect grades so he could go anywhere he wanted to for college. It’s true that after school on Monday Brett and Spencer and their little crew of assholes had tackled Brendan out by the buses and stuffed a banana—peel and all—down his throat till he almost puked while some girls screamed at them to stop but lots of others laughed and moved around for a better view and Mr. Abrams, the Spanish teacher, who was talking on his cell phone, and the bus drivers all looked away.

اتفاقی که افتاد این بود که برندون روز سه شنبه به مدرسه نرفت، که کار عجیبی بود، چون او روی گرفتن بهترین نمرات حساس بود تا بتواند به هر دانشگاهی که دلش می‌خواهد برود. این درست است که بعد از مدرسه در روز دوشنبه برت و اسپنسر و دار و دسته کوچک عوضی‌شان برندون را کنار اتوبوس‌ها بر زمین انداخته بودند و یک موز را -با پوست و همه چیزش- در حلقش فرو کردند تا اینکه اون تقریبا داشت بالا می‌آورد و هم‌زمان چندتا از دختر‌ها به سمتشان جیغ و داد زدند تا بس کنند و اما بیشتر بقیه افراد حاضر خندیدند و حرکت می‌کردند تا بهتر بتوانند دعوا را ببینند و آقای آبرامز، معلم اسپانیایی، که داشت با تلفنش صحبت می‌کرد و هم‌چنین رانندگان اتوبوس‌ها همه ماجرا را ندید گرفتند.

But it’s not like that’s the first time they’d done shit like that to him and besides Brendan got up, brushed off his clothes and spit after them as they all ran off, giggling and high-fiving like it was a big joke. I’d talked to him later that night on the phone and he was making jokes about how he wished Brett and Spencer would just come out of the closet already so he didn’t have to keep choking on bananas for them. He didn’t say anything about how I froze up and didn’t help him at all. I knew he wouldn’t.

ولی این اولین بار نبود که آن‌ها کار‌هایی شبیه این با برندون می‌کردند و هم‌چنین برندون بلند شد، لباسش را تکاند و وقتی آن‌ها همه داشتند فرار می‌کردند و می‌خندیدند و دست می‌دادند انگار که این چه جوک بامزه‌ای بود، پشتشان آب دهان ریخت. من دیرتر همان شب با او پشت تلفن صحبت کردم و او داشت درباره اینکه آرزو دارد برت و اسپنسر خودشان هم خودشان (گرایششان) را لو می‌دادند، جوک می‌گفت، تا خودش دیگر مجبور نباشد برای آن‌ها با موز خفه‌اش کنند. او درباره این‌ که من چطور خشکم زده بود و اصلا کمکش نکردم چیزی نگفت. می‌دانستم نخواهد گفت.

So that’s why I went to his house after school on Tuesday, why I climbed the fence to get his spare key when he didn’t answer the door, and why I found him hanging from a fluorescent orange cord tied to the beam in the basement, puffy and blue and dead, Whale Rider still playing on the cheap-ass DVD player he kept down there. Why I took out my phone and snapped three pictures of him as he spun there, though, I’m still not sure. And I’m not sure why I tapped on the Facebook app and posted them, either.

بنابراین دلیل اینکه سه شنبه بعد از مدرسه به خانه‌شان رفتم این بود، همچنین دلیل اینکه چرا از فنس بالا رفتم تا کلید زاپاسش را وقتی جواب در زدنم را نداد بردارم، و اینکه چرا او را آویزان از طناب نارنجی فلورسنت که به میله زیرزمین بسته شده بود، یافتم؛ باد کرده، آبی و مرده، در حالی که فیلم «نهنگ سوار» هنوز روی دستگاه پخش دی وی دی ارزان قیمتی که آن پایین نگه می‌داشت در حال پخش بود. این‌ که چرا تلفنم را در آوردم و سه عکس از او گرفتم، در حالی که او آن‌جا معلق در چرخش بود، ‌دلیلش را هنوز هم مطمئن نیستم. این‌ که چرا روی برنامه فیسبوکم کلیک کردم و عکس‌ها را بارگذاری کردم را هم نمی‌دانم.

But I am sure that’s why I’m here. Even though the next thing I did was dial 911, like seven people from school showed up at Brendan’s before the cops did. They figured out pretty quick why and instead of just questioning me or whatever, they arrested me. I asked them what for but the Detective just spat on the ground kind of like Brendan did after the banana thing and shouted some shit at me about interfering with an investigation, invasion of privacy and suspicion of murder, too.

اما مطمئنم به همین دلایل است که اینجا هستم. حتی با اینکه کار بعدی که انجام دادم، تماس با اورژانس بود، اما هفت نفر از بچه‌های مدرسه قبل از رسیدن پلیس‌ها به خانه برندون رسیدند. آن‌ها خیلی سریع متوجه شدند که چرا و به جای اینکه از من پرس و جو یا هر چیز دیگری کنند، دستگیرم کردند. از آن‌ها شان پرسیدم چرا من را می‌گیرید اما کارآگاه صرفا روی زمین آب دهان ریخت، یک جور‌هایی همان‌گونه که برندون بعد از قضیه‌ی موز انجام داده بود و اندکی داد و فریاد درباره دخالت در تحقیقات پلیس، نقض حریم خصوصی و هم‌چنین اتهام مشکوک به قتل سرم زد.

Looking through the little rectangle window, I can see through another Plexiglas window to where my mom is standing at a desk, arguing with a big cop. I can only see her back, mainly, but a couple of times she’s turned in profile and her makeup is running and her hair’s gone all wild, which she hates, and it makes me feel awful.

با نگاه از داخل پنجره کوچک مستطیلی، می‌توانم از پشت پنجره‌ای دیگر از شیشه پلاستیکی جایی را که مادرم آن‌جا روی یک میز نشسته و دارد با یک پلیس بزرگ جر و بحث می‌کند. بیشتر من فقط می‌توانم پشتش را ببینم، اما چند بار هم او برگشت و صورتش مشخص شد؛ و آرایشش دارد بهم می‌ریزد و موهایش خراب شده، چیزی که از آن متنفر است و این به من هم حس خیلی بدی می‌دهد.

I sit back down on the bench and trace a swastika carved there with my finger, knowing I’m in for a lot of shit, knowing that I’ll feel awful for a long time. But not for posting the photos. Not for showing everyone what we’ve done.

من دوباره روی نیمکت می‌نشینم و با انگشتم یک صلیب شکسته را حکاکی می‌کنم، با علم به این که خیلی چیز‌های اذیت‌کننده دیگر در راه است، با علم به این که برای مدت زیادی قرار است حس وحشتناکی داشته باشم. اما نه برای این که عکس‌ها را روی اینترنت پست کردم. نه برای این که به همه نشان دهم چه کردیم.

داستان به انگلیسی درباره جنایت.jpg

The Quarry (معدن)

Alex and his car were found at the same quarry where the man from 1984 was buried. The front of his car was a crumbled wreck. He had driven through a barricade and rolled down a hill before plunging to his final resting place. His autopsy showed his alcohol limit was above the legal limit and he’d died from his injuries.

The funeral was a somber affair. Only Logan and his wife Pam attended.

«الکس» و ماشینش در همان معدنی پیدا شدند که قبلا مردی در سال ۱۹۸۴ در آنجا به خاک سپرده شده بود. قسمت جلویی ماشینش کاملا ویران شده بود. ماشین به یک مانع خورده بود و سپس از دره به پایین غلتید و در آرامگاه نهایی خود رها شد. کالبد شکافی نشان داد که مقدار الکل در بدنش بالاتر از حد مجاز بود و او از شدت جراحات وارده از دنیا رفته بود.

مراسم خاکسپاری داستانی غم‌انگیز بود. فقط «لوگان» و همسرش «پم» حضور پیدا کرده بودند.

A few weeks before Alex died, Logan received an email from his ex-girlfriend, April.

“Are you sure you never told her?” asked Pam.

“I’m sure, besides she never mentioned it.” Replied Logan

“Are you going to reply to her?”

“I feel if I do, I’m opening a big can of worms.”

چند هفته قبل از حادثه مرگ الکس، لوگان از دوست دختر سابقش، «آپریل» ایمیلی دریافت کرد.

پم پرسید: «مطمئنی که به او چیزی نگفتی؟»

لوگان جواب داد: «مطمئنم، همچنین او هم اشاره‌ای به آن نکرد.»

«می‌خواهی به ایمیلش پاسخ دهی؟»

«حس می‌کنم اگر جواب بدهم، در یک قوطی بزرگ از کرم‌ها را باز می‌کنم.» (استعاره از به میان آوردن اتفاقات گذشته.)

“Do you know where she lives? Maybe you should go and talk to her.”

“She moved in with her grandfather after she got out of jail. I assume she inherited the house, her grandfather must be dead by now. I don’t want to see her.”

«می‌دانی دختر کجا زندگی می‌کند؟ شاید بهتر است بروی و با او صحبت کنی.»

«او بعد از آزادی از زندان به خانه پدربزرگش نقل مکان کرده. فکر کنم خانه را به ارث برده، چون پدربزرگش باید تا الان مرده باشد. نمی‌خواهم ببینمش.»

In the summer of 1984, Logan was with his older brother Alex. Alex was going through a divorce and drinking a lot. His drinking had always been a problem, it was the reason his wife had left him. They were shooting guns in the same quarry where Alex’s life would end.

در تابستان سال ۱۹۸۴، لوگان با برادر بزرگ‌ترش الکس بود. الکس داشت زمان طلاقش را از سر می‌گذراند و الکل زیادی مصرف می‌کرد. او همیشه مشکل خوردن مشروبات را داشت، به همین دلیل هم همسرش ترکش کرد. آن‌ها داشتند در همان معدنی با تفنگ تیراندازی می‌کردند که زندگی الکس قرار بود در آن‌جا به پایان برسد.

The quarry was just outside of town and it had been abandoned for years. Every fall, rain covered the floor and froze in the winter. In spring the water thawed and by summer it was gone.

It was Logan that accidentally shot the man. He was aiming, took his shot and the man walked into his sights just as he pulled the trigger.

معدن بیرون شهر بود و سال‌ها بود که متروک شده بود. هر پاییز، باران روی زمین جمع می‌شد و در زمستان زمینش یخ می‌زد. یخ در بهار ذوب می‌شد و تا تابستان فرا برسد دیگر اثری از آن نبود.

لوگان بود که تصادفا به آن مرد شلیک کرد. او داشت نشانه می‌گرفت، شلیک کرد و سپس مرد درست بعد از اینکه ماشه را کشید در دیدش ظاهر شد.

Logan froze to the spot as Alex checked on the man. The man’s forehead was wide open and a portion of his scalp lay on the blood soaked ground. All Logan could think was how he had recently landed an academic scholarship with a prestigious university, he was worried his chance to make something of his life was gone.

لوگان در جایش خشکش زده بود و در همین حال الکس برای بررسی به طرف مرد رفت. پیشانی مرد باز شده بود و قسمتی از پوست سرش آغشته به خون بر روی زمین افتاده بود. تمام فکر و ذکر لوگان این بود کن او به تازگی بورسیه تحصیلی از دانشگاهی معتبر دریافت کرده بود و نگران بود که شانس برای داشتن یک زندگی خوب از بین رفته بود.

Alex calmed him down, went to his truck for shovels and dug a grave for the man. It was Alex’s idea, Alex knew if the police found the body, they would find the bullet that killed him and they would trace it back to Logan.

الکس آرامش کرد، به داخل کامیونش رفت تا بیل‌ها را بیاورد و قبری برای مرد کند. ایده‌ الکس بود، الکس می‌دانست که اگر پلیس جنازه را پیدا کند، آن‌ها گلوله‌ای را که سبب مرگش شده را خواهند یافت و رد لوگان را خواهند زد.

That was thirty eight years ago and a month before Logan met April, she was a good distraction when all he could think about was the man buried at the quarry. April was the first love of his life and for all her faults there were times she made him so happy but she would often become jealous and accuse him of cheating on her. Near the end of their relationship she accused him of having an affair with a woman who Logan worked with. The next day April showed up where he worked and caused a scene.

قضیه برای سی و هشت سال پیش بود و یک ماه قبل از اینکه لوگان و آپریل آشنا شوند؛ آپریل عامل حواس‌پرتی خوبی برای لوگان بود چرا که تمام فکر و ذکر لوگان مردی شده بود که در معدن دفن شده. آپریل اولین عشق زندگی‌اش بود و جدا از تمام تقصیرهایش، زمان‌هایی هم بود که او لوگان را بسیار خوشحال می‌کرد اما اکثر اوقات او حسادت‌ورزی می‌کرد و به لوگان اتهام خیانت می‌زد. نزدیک‌های پایان رابطه‌شان آپریل لوگان را متهم کرده بود که رابطه‌ای نامشروع با زنی از همکاران خود دارد. روز بعد آپریل در محل کار لوگان حاضر شد و قشقرق به پا کرد.

After April’s outburst, he was too embarrassed to face everyone at work and handed in his resignation. Afterwards he told April he was leaving her and she became enraged and threatened him with a knife. Logan called the police and while April was in jail, he packed up his belongings and left and he never heard from her again until the email, claiming she knew about the skeleton in his closet.

بعد از دعوایی که آپریل به راه انداخت، لوگان از مواجهه با همکارانش بسیار شرم زده شده بود و استئفای خود را تقدیم کرد. سپس به آپریل گفت که دارد ترکش می‌کند و دختر خشمگین شد و او را با چاقو تهدید کرد. لوگان به پلیس زنگ زد و وقتی آپریل در زندان بود، وسایلش را جمع کرد و رفت و هیچ‌وقت دیگر خبری از او نداشت تا اینکه ایمیلی از او دریافت کرد، که در آن آپریل ادعا می‌کرد از اسکلتی که در کمد خود نگهداری می‌کرد خبر داشته.

How could she know about the man at the quarry? That’s the only skeleton in Logan’s closet and only Alex and Pam know about it.

چطور ممکن بود او از مردی که در معدن بود خبر داشته باشد؟ آن تنها اسکلت در کمد لوگان بود و فقط الکس و پم از وجودش باخبر بودند.

Pam and Logan sat around the dinner table while Pam ate and Logan toyed with his food.

“What’s up? Is it April?” Pam asked Logan.

Logan looked up from his plate, his mind was a million miles away and he only half registered what she said.

“Honey, what is it? Is it April?” Pam asked again, the concern etched on her face.

پم و لوگان دور میز شام نشستند در حالی که پم غذا خورد و لوگان صرفا با غذایش بازی کرد. پم از لوگان پرسید: "چه شده؟ مسئله‌ی آپریل؟" لوگان از بشقابش چشم برداشت و به بالا نگاه کرد، ذهنش یک میلیون مایل دورتر بود و فقط نیمی از آنچه او گفته بود را در ذهن ثبت کرد.

پم دوباره پرسید: "عزیزم، چه شده؟ ذهنت بخاطر آپریل مشغول است؟" نگرانی بر روی صورتش نقش بست.

“Yes.” Logan replied as he rubbed his forehead, his headache wouldn’t go. “I have to go out of town in a couple of days. April was always an early bird. I think I’ll go and see her before I catch my early flight, see what this skeleton in my closet is. There is no way she knows about the man in the quarry, I’m certain of it.”

“Let’s say she does know? What will you do?”

“I’ll cross that bridge when I get there."

لوگان در حالی که پیشانی‌اش را می‌مالاند، جواب داد: "بله" سر دردش تمام نمی‌شد. "من چند روزی باید از شهر خارج شوم. آپریل همیشه آدم فرزی بوده. فکر کنم قبل از پروازم ابتدا می‌روم که ببینمش، ببینم این اسکلت در کمدم چیست. هیچ راهی وجود ندارد که او درباره مردی که در معدن بوده چیزی بداند. من مطمئنم."

"فرض کنیم او ماجرا را بداند. چکار خواهی کرد؟"

"فرضا اگر بداند، همان موقع به جواب این سوال فکر می‌کنم."

Logan did visit April, but she wasn’t home. He told Pam he was forgetting about it and hoped he would never hear from April again.

لوگان به خانه آپریل رفت اما او آن‌جا نبود. او به پم گفت که داشت ماجرا را فراموش می‌کرد و امیدوار بود که هیچ‌وقت دیگر چیزی درباره آپریل نشنود.

That night as Pam was watching the news there was a report about a woman who had been killed in her home. Her neighbors noticed her mail was building up in her mailbox and dialed 911. The police discovered her body and suspected a home invader had killed her, there were signs of a robbery. A picture of April was on the television screen.

آن شب وقتی که پم داشت به اخبار نگاه می‌کرد گزارشی درباره زنی که در خانه‌اش کشته شده بود، پخش شد. همسایگانش متوجه شدند نامه‌هایش در صندوق پستی دارد تلنبار می‌شود و به ۹۱۱ زنگ زدند. پلیس جسدش را پیدا کرد و مظنون به این شد که شخصی با تهاجم به خانه ذو را کشته است، نشانه‌هایی از دزدی آن‌جا به چشم می‌خورد. عکسی از آپریل روی صفحه تلویزیون نمایش داده شد.

Logan didn’t know when he was knocking on April’s door, that she’d been murdered. It was early and still dark outside and he didn’t notice her overflowing mailbox.

لوگان نمی‌دانست وقتی او داشت در خانه آپریل را می‌زد، او درون خانه کشته شده است. صبح زود بود و هوای بیرون هنوز تاریک بود و او متوجه صندوق پستی بیش از حد پر او نشد.

A few days before, Pam replied to April’s email, pretending to be Logan and arranged to meet at April’s house. When April opened her door, she recognized Pam and let her in. She told Pam she’d met Alex in a bar and he’d told her everything about the man at the quarry.

چند روز قبل، پم به ایمیل آپریل جواب داد، وانمود کرد لوگان است و با آپریل برای ملاقات در خانه‌اش قرار گذاشت. وقتی آپریل در خانه‌اش را باز کرد، پم را شناخت و اجازه داد وارد خانه شود. او به پم گفت الکس را در یک بار دیده و الکس همه چیز را درباره مرد کشته‌شده در معدن به او گفته است.

Pam murdered April and took a few items to make it look like a robbery. The next night she followed a drunk Alex and forced his car off the road into the quarry below.

پم آپریل را به قتل رساند و چند وسیله دزدید تا حادثه شبیه یک سرقت به نظر برسد. شب بعدی، او الکس مست را با ماشین دنبال کرد و ماشینش را از جاده خارج و به سمت پایین معدن هدایت کرد.

Pam looked across the room at the picture of her wedding day with Logan. She loved that picture, she loved him.

پم به اطراف اتاق نگاهی انداخت و به عکس روز عروسی‌اش با لوگان نگاهی انداخت. او عاشق آن عکس بود، او عاشق لوگان بود.

اپلیکیشن زبانشناس

اگر می‌خواهید فقط با یک موبایل به تمام دوره‌ها، ابزارها و نیازهای خود برای یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی دسترسی داشته باشید، همین حالا اپلیکیشن زبان‌شناس را نصب کنید. اپلیکیشن فارسی زبان آموزش زبان انگلیسی زبانشناس، با امکانات شگفت‌انگیز خود مسیر یادگیری را برایتان راحت‌تر از همیشه کرده است. دوره‌های آموزش زبان انگلیسی در سطوح مختلف، آموزش گرامر، لغات ضروری زبان انگلیسی، جعبه لایتنر زبانشناس، یادگیری زبان انگلیسی با موسیقی و فیلم و … فقط بخشی از امکانات ویژه بهترین اپلیکیشن فارسی زبان آموزش زبان انگلیسی زبانشناس است. همین حالا آن را دانلود و نصب کنید تا لذت یادگیری زبان انگلیسی در شما ایجاد شود.

سخن پایانی

مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی در مورد جنایت با این که هیجان زیادی دارند و گاها ترسناک به نظر می‌رسند، اما با این حال نکات مفیدی از جمله مسائل روانشناسی و بسیاری از واژگان انگلیسی جدید در حوزه جرم و جنایت نیز می‌توان از آن‌ها یاد گرفت. یادتان باشد با جعبه لایتنر زبانشناس به راحتی می‌توانید لغات انگلیسی جدید را یادداشت کرده و با مرور منظم، آن‌ها را به حافظه بلندمدت خود بسپارید. پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره دروغ

دیدگاهتان را بنویسید