دروغ یکی از ناپسندترین کارهایی است که ما انسانها میتوانیم انجام دهیم. متاسفانه دروغگویی عواقبی مانند بیاعتمادی را نیز به دنبال دارد که زندگی ما انسانها را میتواند به جاهای اشتباهی بکشد. داستان های کوتاه انگلیسی درباره دروغ به خوبی به مسئله دروغگویی و اهمیت دوری از این کار اشتباه میپردازند. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره دروغ با ترجمه فارسی را جمعآوری کردهایم که مطالعهی آنها علاوهبر آشنا کردن شما با کلمات و اصطلاحات انگلیسی در مورد دروغ، نکات اخلاقی خوبی را هم به همراه خواهد داشت. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی میتوانید کلی از داستانهای کوتاه با موضوعات متنوع را بیان کنید. همراه ما باشید.
The lies we all tell our children (دروغهایی که همه ما به فرزندانمان میگوییم)
Growing up I was often told that my childhood moments, although they may have seemed like hard times then would be the easiest times of my life. That was one of the few truths that my parents ever told me. Once I had reached the age of 13 the invisible line between the buds of childhood and gentle fruits of being a teenager. I started to realize the things that my parents told may not have been necessarily true.
وقتی بزرگ شدم اغلب به من میگفتند که لحظات کودکی من، اگرچه ممکن است در آن زمان دوران سختی به نظر برسد، اما سادهترین دوران زندگی من خواهد بود. این یکی از معدود حقایقی بود که والدینم به من گفتند. زمانی به سن 13 سالگی رسیده بودم، در زمانی که خطی نامرئی بین جوانههای کودکی و میوههای لطیف نوجوانی وجود دارد، شروع کردم به درک این که چیزهایی که والدینم میگفتند ممکن است لزوما درست نبوده باشند.
For example, one of the simplest things like that there is no monsters in the closet or under the bed. However, what they don’t tell you about are the monsters that are just outside the door, the ones that look just like you and me or even the ones that stem from our own minds that keep you up at night.
به عنوان مثال، یکی از سادهترین مثالها این است که هیچ هیولایی در کمد یا زیر تخت وجود ندارد. با این حال، چیزی که آنها در مورد آن به شما نمیگویند هیولاهایی هستند که بیرون از خانه هستند، آنهایی که دقیقا شبیه من و شما به نظر میرسند یا حتی آنهایی که از ذهن خود ما سرچشمه میگیرند و شما را در طول شب بیدار نگه میدارند.
Or when a child asks where babies come from, and you find yourself pulling up some outrageous story of a stork or a store that sells babies. While those small stories may seem insignificant because they are just those stories, things that you tell your kids so that they can sleep happily at night without fear, they truly are something bigger. Then you start to get into the bigger lies, the ones that you tell your kids without realizing it.
یا هنگامی که کودکی میپرسد بچهها از کجا میآیند، شما داستانی ظالمانه از یک لک لک یا فروشگاهی که بچه میفروشد، را پیدا میکنید (میشنوید). اگرچه آن داستانهای کوچک ممکن است بیاهمیت به نظر برسند، زیرا فقط صرفا داستان هستند، چیزهایی که به بچههایتان میگویید تا بتوانند شبها بدون ترس و راحت بخوابند، واقعا چیز بزرگتری هستند. سپس شروع به وارد شدن به دروغهای بزرگتر میکنید، دروغهایی که بدون این که توجه کنید به فرزندان خود میگویید.
When they come home heartbroken after their first breakup, parents pat them on the back and tell them that they weren’t deserving of your time and that you will always be there to love them when no one else will. The problem does not lie with the comfort that you are giving your child but with the statement that you will always be there to love them, death seems to be the one thing that can stop that from being true.
هنگامی که بچهها پس از اولین جدایی خود با دل شکسته به خانه میآیند، والدین دستی به پشت آنها میزنند و به بچهها میگویند که آنها لایق وقتتان نیستند و این شما هستید که همیشه آنجا خواهید بود تا آنها را دوست داشته باشید، در حالی که هیچ کس دیگری این کار را برای شما نخواهد کرد. مشکل در آرامشی که به فرزندتان می دهید نیست، بلکه در گفتن این است که همیشه برای دوست داشتن او در کنارش خواهید بود، به نظر میرسد مرگ تنها چیزی است که میتواند مانع از واقعی بودن این موضوع شود.
Once that parent is gone the child even in adulthood is left alone, here is where the next lie come in, “They will always be watching over you and will always love you” as a teenager you question that, you question whether or not they are watching over you and the pain in your heart grows with each thought, this one lie can stop all that.
وقتی آن والد از دنیا میرود، کودک حتی اگر در بزرگسالی باشد، تنها میماند، اینجاست که دروغ بعدی مطرح میشود: «آنها همیشه مراقب شما خواهند بود و همیشه شما را دوست خواهند داشت.» در نوجوانی شما این موضوع را زیر سوال میبرید، سوال میکنید که آیا آنها واقعا مواظب تو هستند یا نه. و درد قلبتان با هر فکری که درباره آن میکنید بیشتر میشود، همان یک دروغ میتواند جلوی همه اینها را بگیرد.
It is a simple phrase that holds no more meaning than what is actually being said, it is enough it makes up for all those moments where they are out of your life, all those important moments that they will miss like prom, graduation, weddings, and even the birth of a child. Now many of you are probably saying, what's wrong with those lies they are giving comfort and helping ease distress, and they are. I am not pointing them out as bad things, just things that to consider next time you tell your kids something.
این یک عبارت ساده است که در واقع معنایی بیشتری از آنچه میگوید ندارد، کافی است تمام آن لحظاتی را که بچهها خارج از زندگی شما هستند جبران کند، تمام آن لحظات مهمی را که از دست خواهند داد مانند جشن آخر دبیرستان، فارغ التحصیلی، عروسی، و حتی تولد فرزند. اکنون احتمالا بسیاری از شما میگویید، دروغهایی که به آنها آرامش میدهند و به کاهش ناراحتی کمک میکنند، و واقعا اینطور عمل میکنند، چه اشکالی دارد؟ من به آنها به عنوان چیزهای بد اشاره نمیکنم، فقط چیزهایی هستند که دفعه بعد که چیزی به فرزندان خود میگویید باید در نظر بگیرید.
Lies (دروغها)
I’d never noticed before. Never understood what I was really doing. That I was hidden behind a mask, a mask of lies, a mask of pretending. Pretending that I fit into the world, pretending I was the same as everyone else that I wasn’t different. To be different was to be exiled, I watched it happen time and time again. So I hid behind my mask and lied to my family, my friends.
من قبلا هرگز متوجه نشده بودم. هیچوقت متوجه نبودم واقعا دارم چه کار میکنم. که پشت نقاب، نقابی از دروغ، نقابی از تظاهر پنهان شده بودم. تظاهر به این که من در دنیا جا افتادهام، وانمود تظاهر به این که مثل بقیه هستم و تظاهر به این که متفاوت نیستم. متفاوت بودن به معنای تبعید شدن بود، بارها و بارها این اتفاق را تماشا کردم. بنابراین من پشت نقابم پنهان شدم و به خانوادهام و دوستانم دروغ گفتم.
I’d lied to myself.
من به خودم هم دروغ گفتم.
I don’t know when I first put that mask on. I don’t remember doing it. But I’ve lost so much time, so many years behind it, pretending to be someone that I’m not. Tears run down my face as I realize the truth.
نمیدانم اولین بار چه زمانی آن ماسک را گذاشتم. انجام دادن آن را یادم نمیآید. اما من زمان زیادی را، سالهای زیادی را پشت آن از دست دادهام و وانمود کردم که کسی هستم که نیستم. با درک این حقیقت اشک از صورتم جاری شد.
I had lost my childhood.
من دوران کودکیام را از دست داده بودم.
Lost my childhood pretending to be someone I’m not, and I still am. When someone asks if I’m ok I say yes even if I’m not. I hide in a world of lies, unable to escape.
کودکیام را با تظاهر به کسی که نیستم و هنوز هم این کار را میکنم، از دست دادم. وقتی کسی از من میپرسد که آیا من خوب هستم، من میگویم بله حتی اگر خوب نباشم. من در دنیایی از دروغ پنهان میشوم که نمیتوانم از آن فرار کنم.
Now I just want to be free
حالا فقط میخواهم آزاد باشم.
I don’t know who I am, I’ve never known and it hurts to realize that my whole life hasn’t been my own. Just someone who looks like me, someone who talks like me. But never me.
نمیدانم کی هستم، هرگز خودم را نشناختم و درک این موضوع که تمام زندگیام متعلق به خودم نبوده، دردناک است. فقط کسی که شبیه به من است، کسی که مثل من صحبت میکند. اما هرگز من نیست.
No one knows me, how could they when I don’t even know myself. Their right, you know, ignorance is bliss. Because when you open your eyes, really open them you see the world for what it really is.
هیچ کس مرا نمیشناسد، چگونه میتوانند من را بشناسند در حالی که حتی من خودم را نمیشناسم. حق آنهاآنها حق دارند، میدانید، نادانی سعادت است. زیرا وقتی چشمان خود را باز میکنید، یعنی واقعا آنها را باز میکنید، دنیا را همان طور که واقعا هست میبینید.
A world of lies.
دنیایی از دروغ.
And once you’ve seen it you can’t hide the truth, not from yourself. When I look around all I see is the chains that bind us. I see them when no one else does. We’ve made our bed in a world of lies, but even though it’s hard to go on knowing what this world really is, what really keeps it going, I don’t want to leave. I want to break free of the chains that bind us. I want to make my own little world within this world of lies. A world of truth, where you don’t have to lie to yourself. Where you don’t have to lie to your mother, your father, your brother, your friends. I want to live in a world without chains.
و وقتی آن را دیدی، نمیتوانی حقیقت را پنهان کنی، نه از خودت وقتی به اطراف نگاه میکنم تنها چیزی که میبینم زنجیرهایی است که ما را به هم میبندد. من آنها را میبینم وقتی که هیچ کس دیگری آنها را نمیبیند. ما بستر خود را در دنیایی از دروغها ساختهایم، اما با وجود این که ادامه دادن به این سوال که بدانیم این دنیا واقعا چیست، دشوار است، من نمیخواهم آن را ترک کنم. من میخواهم از زنجیرهایی که ما را به هم میبندد رها شوم. من میخواهم دنیای کوچک خودم را درون این دنیای دروغ بسازم. دنیایی از حقیقت، جایی که مجبور نیستید به خودتان دروغ بگویید. جایی که مجبور نیستی به مادرت، پدرت، برادرت، دوستانت دروغ بگویی. من میخواهم در دنیای بدون زنجیر (اسارت) زندگی کنم.
A world where you're truly free.
دنیایی که در آن به شکل حقیقی آزاد هستید.
I won’t go back, I refuse to go back. I won’t live my life in chains, but even now I feel them pull, slowly dragging me back, and I know I’ll never be free of the lies. But I won’t go down without a fight.
من باز نخواهم گشت، از بازگشت امتناع میکنم. من زندگیام را در اسارت نمیگذرانم، اما حتی الان هم احساس میکنم که آنها [زنجیر را] میکشند، آرام آرام من را به عقب میکشند و میدانم که هرگز از دروغها رهایی نخواهم داشت. اما من بدون مبارزه شکست نخواهم خورد.
I won’t.
شکست نخواهم خورد.
The Lie (دروغ)
I come from a long line of optimistic liars. My grandfather was the best liar of all. He came west for free land and I guess you couldn’t blame him for being a liar because he was the first one to believe the lie himself.
من از صف طولانی دروغگویان خوشبین آمدهام. پدربزرگ من از همه دروغگوتر بود. او برای زمین رایگان به غرب آمد و من حدس میزنم نمیتوانی او را به خاطر دروغگو بودن سرزنش کنی، زیرا او اولین کسی بود که خودش این دروغ را باور کرد.
Land available! Come and get it! The posters told Americans about their opportunity to claim land and farm it. In order to get 160 acres of one's own, all you had to be was an American citizen and 21 years of age. In order for the land to be yours all you had to do was pay a filing fee of $10 and reside on your new farm in the West for at least five years. And voila the land would be yours, free.
زمین موجود است! بیا و بگیرش! پوسترها به آمریکاییها درباره فرصت آنها برای ادعای زمین و کشاورزی آن میگفتند. برای اینکه بتوانید 160 هکتار از زمین خود را بدست آورید، تنها باید یک شهروند آمریکایی باشید و 21 سال سن داشته باشید. برای این که زمین متعلق به شما باشد، تنها کاری که باید انجام میدادید این بود که مبلغ 10 دلار را پرداخت کنید و حداقل پنج سال در مزرعه جدید خود در غرب اقامت کنید. و زمین مال شما خواهد بود، کاملا رایگان.
The lie of free land, oh he never paid a cent for it, that much was true. But it Cost him two wives and his first born son. His first wife died having her only baby too far from the hospital in the middle of a winter blizzard. That baby would be my Uncle Ebb; he tucked tail and ran as fast as he could, from what he calls hard work and misery, and didn't even finish high school. He just up and left one day, ‘”Why the combining ain’t half done,” my grandfather had said incredulously when he read Ebb’s note. His second wife, my grandma, keeled over dead from heat stroke one day, stacking bales in the ‘glorious prairie sunshine,’ Even so my grandfather was forever an optimist, I’m guessing it came from years of believing his own lies. “Next year will be better,'' he was in favor of saying.”
دروغ زمین مجانی، اوه، او هرگز یک سنت هم برای آن پرداخت نکرد، تا این حد درست بود. اما هزینه آن برای او دو همسر و اولین پسرش بود. همسر اول او در حالی که تنها فرزندش خیلی دور از بیمارستان بود در میان یک کولاک زمستانی درگذشت. آن بچه عموی من ابی میشد. او دمش را جمع کرد و تا جایی که میتوانست، از آنچه که او سختکوشی و بدبختی مینامید، فرار کرد و حتی دبیرستان را هم تمام نکرد. فقط یک روز بلند شد و رفت. پدربزرگم وقتی یادداشت ابی را خواند با ناباوری گفت: «چرا این ترکیب نیمه تمام نیست». همسر دوم او، مادربزرگ من، یک روز در اثر گرمازدگی جان خود را از دست داد و رنجهایش را در «آفتاب باشکوه دشتزار» روی هم گذاشت، حتی اگر پدربزرگم برای همیشه خوشبین بود، حدس میزنم این از سالها باور به دروغهای خودش میآمد. او طرفدار این جمله بود: «سال آینده بهتر خواهد بود.»
He said it when the bottom dropped out of the cattle industry. And we were left borrowing money to feed cattle that weren’t worth enough to sell, if we could even find someone to buy them. Feed was high too, what with it being three years into the worst drought since the thirties. “Next year,” My Grandpa said, “Why next year we’ll have so much rain we’ll have to build us an Ark.” Besides being an optimist my grandfather thought himself to be a conversational humorist and I guess we couldn’t blame him for that because we always obliged him by laughing. “Cattle prices will be up too I reckon,” he added lying through his teeth.
او این را زمانی گفت که در صنعت گاوداری با شکست روبهرو شد. و ما برای تغذیه گاوها پول قرض میکردیم، اگر حتی میتوانستیم کسی را پیدا کنیم که آنها را بخرد ارزش کافی برای فروش نداشتند. با گذشت سه سال از بدترین خشکسالی در دهه سی، قیمت خوراک آنها نیز بالا بود. پدربزرگم گفت: «سال آینده، چرا که سال آینده اینقدر باران خواهیم داشت که باید برای خودمان یک کشتی بسازیم.» پدربزرگم علاوه بر خوشبین بودن، خودش را یک طنزپرداز محاورهای میدانست و فکر میکنم نمیتوانیم او را به خاطر آن سرزنش کنیم، زیرا همیشه با خندیدن او را مجبور به این کار میکردیم. او در حالی که از بین دندانهایش دروغ میگفت، اضافه کرد: «به نظر من قیمت گاو نیز افزایش خواهد یافت.»
Anyway I remember this one time when I knew my Grandpa was telling the truth. We were sitting out on the front step with my grandfather, my father and I, it was shortly after my mother had left. “I’m just plain sick of hard work and poverty.” she told my father through clenched teeth.
به هر حال این یکبار را که میدانستم پدربزرگم حقیقت را میگوید به یاد میآورم. من با پدربزرگ و پدرم جلوی پله نشسته بودیم، کمی بعد از رفتن مادرم بود. او با دندانهای به هم فشرده شده به پدرم گفت: «من دیگر از کار سخت و فقر خسته شدهام.»
To me she said, “You can come with me if you like but I will not stay in this place another minute;” She left in the only truck on the place that ran half decent.
او به من گفت: «اگر دوست داری میتوانی با من بیای، اما من یک دقیقه دیگر هم در این مکان نمیمانم.» او با تنها کامیونی که در آن مکان نیمه مناسب بود، رفت.
“She’ll be back,”my father told me, don’t you worry son, “she’ll be back.” But I knew the only way she’d be back was if the truck didn’t make it as far as she wanted to go. Part of me prayed that she’d make it as far as the city and part of me prayed she would break down and have to come back.
پدرم به من گفت: «او برمیگردد، نگران نباش پسرم، او برمیگردد.» اما میدانستم تنها راهی که او برمیگردد این است که کامیون تا آنجایی که او میخواست نرسد. بخشی از من دعا میکرد که تا شهر پیش برود و بخشی از من دعا میکرد که خراب شود و مجبور شود برگردد.
Anyway we were sitting there on the front step and my grandpa said to me, “Look up at that sky son.” The stars were about the size of pie plates and men like they twinkling. Some of them were so close it seemed like you could just about reach up and touch them. “You will never see stars like that in the city soon. Never!” and for emphasis he spat when he said it.
به هر حال ما آنجا روی پله جلویی نشسته بودیم و پدربزرگم به من گفت: «پسرم به آن آسمان نگاه کن.» ستارهها به اندازه بشقابهای کیک پای بودند و مانند مردم چشمک میزدند. برخی از آنها آنقدر نزدیک بودند که به نظر میرسید میتوانی به آنها برسی و آنها را لمس کنی. «شما هرگز چنین ستارههایی را به این زودی در شهر نخواهی دید. هرگز!» و برای تاکید، هنگام گفتن آن آب دهان تف کرد.
Never ... that much was true.
هرگز… همانقدر حقیقت داشت.
The story of a boy who always told lies (داستان پسری که همیشه دروغ می گفت)
There lived a boy in a village. He had a bad habit of telling lies. He always lied to others and made fun of them. He used to take his sheep to the nearby forest for grazing. He daily went to the forest with his flock of sheep to graze.
پسری در روستایی زندگی میکرد. او عادت بدی به دروغ گفتن داشت. او همیشه به دیگران دروغ میگفت و آنها را مسخره میکرد. او گوسفندانش را برای چرا به جنگل نزدیک میبرد. او هر روز با گله گوسفندان خود برای چرا به جنگل میرفت.
One day, as he was grazing his sheep, he had a plan in his mind. He planned to fool the people of the village. He cried loudly, "the lion! , the lion! Please help!" He cried again and again in a loud voice. The villagers heard the boy crying for help. They ran to him with guns, axes, swords, and hammers to counter the lion and save the boy.
یک روز در حالی که گوسفندانش را چرا میکرد، نقشهای در سر داشت. او قصد داشت مردم روستا را فریب دهد. او با صدای بلند فریاد زد: «شیر! شیر! لطفا کمک کنید!» بارها و بارها با صدای بلند فریاد زد. اهالی روستا صدای فریاد پسر برای کمک را شنیدند. آنها با تفنگ، تبر، شمشیر و چکش به سوی او دویدند تا با شیر مقابله کنند و پسر را نجات دهند.
When they reached there, the boy looked at them and laughed. He said, "You are poor innocent people. I was just kidding. There is no lion here." He began to laugh aloud. The villagers were angry. They went back.
وقتی به آنجا رسیدند، پسر به آنها نگاه کرد و خندید. او گفت: «شما مردم بیچاره و بیگناهی هستید. من شوخی کردم اینجا شیری نیست.» با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. روستاییان عصبانی بودند. آنها برگشتند.
A few days later, the boy did the same. Again the villager came to help him but there was no lion. They went back cursing the boy.
چند روز بعد پسر باز هم همین کار را کرد. دوباره روستاییان به کمک او آمدند اما شیری نبود. و با فحش دادن به پسر برگشتند.
Three or four days later, a real lion came there. The boy was very afraid. He started crying for help. He shouted to the villagers, "help! help! There is a real lion here. I swear I will not lie this time" But the villagers thought that the boy might be kidding and joking to them. They heard him crying for help but they remained busy in their chores.
سه چهار روز بعد یک شیر واقعی به آنجا آمد. پسر خیلی ترسید. شروع کرد به فریاد زدن برای کمک. او رو به روستاییان فریاد زد: «کمک! کمک! اینجا یک شیر واقعی وجود دارد. قسم میخورم که این بار دروغ نمیگویم.» اما روستاییان فکر کردند که پسر ممکن است با آنها شوخی و مسخره بازی کند. صدای فریاد او برای کمک را شنیدند، اما همچنان مشغول کارهای خود بودند.
The boy saved his life by climbing a tree. The lion killed many of the boy's sheep. When the lion went away. the boy got down the tree and went to the village. He complained to the villagers for their careless behavior. They all told him that his lies caused his damage.
پسر با بالا رفتن از درخت جان خود را نجات داد. شیر بسیاری از گوسفندان پسر را کشت. وقتی شیر رفت پسر از درخت پایین آمد و به روستا رفت. او از اهالی روستا به دلیل رفتار بی اعتنایی آنها شکایت کرد. همه به او گفتند که دروغهای خودش باعث آسیب او شده است.
The boy was ashamed of his own acts. He promised the villagers and himself that he would never tell a lie.
پسر از کارهای خودش خجالت کشید. او به روستاییان و خودش قول داد که دیگر هرگز دروغ نگوید.
THE ART OF LYING (هنر دروغ گفتن)
"It is in fact the easiest thing to do," Freddy stated, as he tried to explain his difficulty in understanding how a person could not lie.
فِردی در حالی که داشت تلاش میکرد دشوار بودن درک این که یک شخص نمیتواند دروغ بگوید را توضیح دهد، گفت: «در واقع این کار ساده ترین کار است.»
Frederick Douglass or as commonly termed among his friends— Freddy, the Flawless,— has been rather a pioneer himself at lying; telling every bit of absurd thing without even raising a single brow. People seem to have believed everything he said to be the truth, whereas poor Joe here, being an utter failure in the "art of lying", as they put it, made a complete fool of himself everytime he tried to do it or it must better be said he never could say a word of lie.
فردریک داگلاس یا همانطور که در بین دوستانش معمولا خطاب میشود - فردی، بی عیب و نقص - خودش پیشگامی در دروغگویی بوده است. گفتن تکتک چیزهای چرند بدون حتی بالا بردن ابرویی. به نظر میرسد مردم همه چیزهایی را که او میگفت را به عنوان حقیقت باور کردهاند، در حالی که جو بیچاره در اینجا، به قول خودشان در «هنر دروغ گفتن» کاملا شکست خورده بود، هر بار که سعی میکرد این کار را انجام دهد، خود را کاملا احمق جلوه میداد. بهتر است بگوییم که او هرگز نمیتوانست یک کلمه هم دروغ بگوید.
This huge fault in the human existence of Joe came in front of Freddy when for once he depended on him to tell the class teacher that "Freddy is sick and he shall not be able to attend the classes." The dim-witted fool had actually narrated the whole truth saying, "Freddy would not be attending the school as he is going with his friend, Diana, who in my opinion might be his girlfriend." If he was even willing to tell the story, he could have stopped in the first half of it; what was it necessary to go on ranting about the girlfriend part of it? The whole class laughed at Freddy for the rest of the week and Diana barely could show her face in the class and Freddy with a knitted brow greeted Joe, which was quite a fortune for him as Freddy was overly sensitive about Diana.
این عیب بزرگ در وجود انسانی جو زمانی به سراغ فردی قرار آمد که برای یک بار به او وابسته شد تا به معلم کلاس بگوید «فِردی بیمار است و او نمیتواند در کلاس ها شرکت کند.» احمق کم هوش در واقع تمام حقیقت را روایت کرده بود و گفته بود: «فردی در حالی که با دوستش دایانا که به نظر من ممکن است نامزد او باشد، به مدرسه نمیآید.» اگر حتی مایل بود داستان را تعریف کند، میتوانست در نیمه اول آن را متوقف کند. چه لزومی داشت که در مورد بخش نامزد آن صحبت کند؟ تمام کلاس تا آخر هفته به فردی میخندیدند و دیانا به سختی میتوانست صورتش را در کلاس نمایان کند و فردی با ابروی درهم به جو سلام کرد، که برای او بسیار خوب بود زیرا فردی بیش از حد نسبت به دایانا حساس بود.
Then began the tutoring. But it would only have worked if the pupil maintained a hint of docility. In this Dark Age, wherefrom this Holy Spirit of Truth came into his life was still an unfortunate and unsolved mystery to Freddy. But it was no doubt that Freddy had a soft corner for his faulty friend. It was only because of Joe's solemn truth, that he was able to be with Diana in the first place, who would not have even known that he had been in love with him since he was just a mere twelve year old boy. Now after seven years they are together, that too only because of Joe. Thus Freddy was always ready to help Joe in every possible manner possible.
سپس تدریس خصوصی شروع شد. اما فقط در صورتی کار میکرد که دانشآموز اطاعت خود را از استاد حفظ میکرد. در این عصر تاریک، جایی که این روح مقدس حقیقت وارد زندگی جو شد، هنوز برای فردی یک معمای ناگوار و حل نشده بود. اما شکی نبود که فردی تکیه گاه نرمی برای دوست معیوب خود بود. فقط به دلیل حقیقت محض جو بود که او در وهله اول توانست با دایانا باشد، دایانی که حتی نمیدانست او از زمانی که فقط یک پسر دوازده ساله بود عاشقش شده بود. حالا بعد از هفت سال آنها با هم هستند، آن هم فقط به خاطر جو. بنابراین فِردی همیشه آماده بود تا به هر شکل ممکن به جو کمک کند.
Joseph Thomas Allen, as better known as Joe, the Just, has been a friend of Freddy ever since they were children. But presently it was Joe's turn to learn the "Art of Lying". It is not just to lie as much as you can, but sometimes, out of necessity, one must lie, otherwise they shall cause huge problems to persons even without knowing.
جوزف توماس آلن، معروف به جو، عادل، از زمان کودکی با فردی دوست بوده است. اما در حال حاضر نوبت جو است که «هنر دروغگویی» را بیاموزد. این به معنای فقط تا جایی که میتوان دروغ گفتن نیست، بلکه گاهی از روی ناچاری یک نفر باید دروغ بگوید، وگرنه حتی بدون این که خودش بداند مشکلات بزرگی برای افراد ایجاد میکند.
"You see Joe, to lie to save ourselves is wrong, but to lie to save your friends and family is rather a charity," Freddy started with his class. And a class it was. He had managed to get a board and a chalk and drawn diagrams of two stick persons with a bubble in between them, written within it in capital letters the word—TRUTH, and then a broken heart at the bottom of it, representing the broken heart of Freddy, as Joe presumed with a suppressed smile, and at the very top, in capital letters, was written— THE ART OF LYING. It was quite artful for the student who would have run to the end of the world twice, than to ever touch a single color.
فردی کلاسش را با او شروع کرد: «میبینی جو، دروغ گفتن برای نجات خود اشتباه است، اما دروغ گفتن برای نجات دوستان و خانواده خود یک خیریه است.» و واقعا یک کلاس بود. او موفق شده بود یک تخته و یک گچ به دست آورد و نمودارهایی از دو شخص چوبی با حبابی بین آنها ترسیم کرده بود که درون آن با حروف بزرگ کلمه «حقیقت» نوشته شده بود و سپس یک قلب شکسته در پایین آن که نشاندهنده قلب شکسته فردی بود، همانطور که جو با لبخندی محو شده آن را تصور میکرد (میدانست که قلب شکسته برای فردی بود)، و در بالای آن، با حروف بزرگ نوشته شده بود: «هنر دروغ گفتن». برای دانش آموزی که دو بار تا انتهای دنیا میدوید، تا این که بخواهد یک رنگ را لمس کند (دست به خودکار مداد ببرد)، بسیار هنرمندانه بود.
"Don't tell such things," said Diana, arguing about the intention of Freddy. "It is horrible to lie, Joe. You are good as you are. You don't have to lie. It is rather necessary for someone to tell the truth when others are lying." With the emphasis on the word "others", a pallor fell upon Freddy's mein. Joe smiled and Freddy stared back at him so swiftly as if a warth had befallen upon poor Joe. He meekly shied his head away and concentrated on the black board as if his life depended on it.
دیانا در مورد هدف فردی گفت: «این چیزها را نگو.دروغ گفتن وحشتناک است جو. تو به همان خوبی خودت هستی. مجبور نیستی دروغ بگویی. زمانی که دیگران دروغ میگویند، لازم است یک نفر حقیقت را بگوید.» با تاکید بر کلمه "دیگران" رنگ پریدگی بر صورت فِردی فرود آمد. جو لبخندی زد و فِردی با چنان سرعتی به او خیره شد که انگار زگیلی روی صورت جو بیچاره قرار دارد. او با فروتنی سرش را از آن دور کرد و طوری روی تخته سیاه متمرکز شد که گویی زندگیاش به آن بستگی دارد.
"But Di, I just tell the lies to be with you," said Freddy, in the most boyish manner he could manage with his gruff voice.
فِردی با پسرانهترین حالتی که میتوانست با صدای خشناش مدیریت کند، گفت: «اما دی (دیانا)، من فقط این دروغها را میگویم تا با تو باشم.»
"Aww...get a room," said Joe, quite frustrated as his newfound interest in the class about the art of deception was seeming to turn into a class of flirtation. "And how do I manage the counter-questions that are to follow as I tell such lies, as you say," said Joe, as if it was better to become a liar than to witness such an ordeal.
جو که به نظر میرسید کلاسش به کلاس معاشقه تبدیل شده بود، کاملا ناامیدانه گفت: «اوه ... یک اتاق جور کنید.» جو گفت: «و چگونه میتوانم سوالات متقابلی را که بعد از دروغ گفتن با آن مواجه میشوم، مثل تو مدیریت کنم؟»، اجو این را طوری گفت که نگار دروغگو شدن بهتر از این است که شاهد چنین مصیبتی باشد.
"Good question, Joey," said Freddy, patting Joe on the shoulder. "Thus you must always tell lies which never have any scope for you to be crossed."
فِردی در حالی که روی شانه جو میزند گفت: «سوال خوبی است، جویی.» برای همین است که تو باید همیشه دروغهایی را بگویی که هرگز نتوانند رد تو را بزنند.»
"But there is a constant worry about the question— WHY, Fred," added Diana.
دایانا افزود: «اما یک نگرانی دائمی در مورد این سوال وجود دارد - چرا، فرد.»
"It is indeed an important chapter in the art of lying."
«این در واقع یک فصل مهم در هنر دروغ گفتن است.»
"But why am I having to become a sinner for your sake?" asked Joe, throwing the first of the "why" in the midst of the conversation, finding an opportunity. "I mean, I do want to help you, but it can also be possible to tell the truth and do the same."
جو پرسید: «اما چرا باید به خاطر تو گناهکار شوم؟» هنگامی که فرصتش را به دست آورد اولین مورد از «چرا» را در میان مکالمه انداخت. «منظورم این است من می خواهم به تو کمک کنم، اما میتوان حقیقت را گفت و همین کار را کرد.»
"Alright, you Holy Spirit of Truth! I am helping you so that you don't hurt someone's feelings in your innocence," using the air quotation marks on the last word. "Just like last week when you narrated my love life as if the plot of your upcoming novel, you did not realize the fact that you hurt Di. Everyone is making fun of her, asking questions, even making absurd theories about us." Freddy had turned visibly red. It was one thing to insult him, but to insult the love of his life. No! That was about it. Just for the sake of his old friendship was he tolerating Joe in the first place.
«خیلی خب، ای روح مقدس حقیقت! من به تو کمک میکنم تا احساسات کسی را در بیگناهی خود جریحه دار نکنی.» با استفاده از گیومههای در هوا در کلمه آخر (با دست گیومه نشان داد). «درست مثل هفته گذشته که زندگی عاشقانه من را طوری تعریف کردی که انگار طرح رمان آیندهات است، متوجه این حقیقت نشدی که به دی صدمه زدی. همه او را مسخره میکنند، سوال میپرسند، حتی تئوریهای پوچ در مورد ما میسازند.» فِردی به وضوح قرمز شده بود. توهین به او یک چیز بود، اما توهین به عشق زندگی اش. نه! این در مورد آن بود. فقط به خاطر دوستی قدیمیاش در وهله اول جو را تحمل کرد.
Joe put his head down and meekly said, "Sorry Di," as Freddy puffed loudly enough for the rest of the neighborhood to hear.
در حالی که فردی آنقدر پوف کرد که بقیه محله بشنوند جو سرش را پایین انداخت و با ملایمت گفت: «ببخشید دی.»
"It's okay, Dear. You know I would not be angry at you," said Diana, who esteemed Joe as a big brother and her dearest friend. "Let it be, Fred, he cannot do it. Not everyone is built to lie. It is not his fault that people are saying things. Is it not the fault of the ones saying it? And you should only be worried if what they say is not true. Is it?" And Di looked at Fred, beseechingly.
دیانا که جو را برادر بزرگتر و عزیزترین دوستش میدانست، گفت: «اشکالی ندارد، عزیز. میدانی که من از دستت عصبانی نمیشوم.» «بگذار همینطوری باشد فِرد، او نمیتواند این کار را انجام دهد. همه طوری ساخته نشدهاند که دروغ بگویند. این تقصیر او نیست که مردم چیزهایی میگویند. آیا تقصیر آنهایی نیست که آن حرفها را میزنند؟ و تو فقط باید وقتی نگران باشی آنها حرفهایی که میزنند، درست نباشد. اینطور نیست؟» و دیانا با نگاهی ملتمسانه به فِرد نگاه کرد.
"It is true." Fred quickly embraced Diana as if he had returned home from a war.
«آره درست است.» فرد به سرعت دایانا را در آغوش گرفت انگار که از جنگ به خانه برگشته است.
"Life is better with only Truth," said Joe, as he danced his way out of the room, mostly relieved as even this time he managed to get out of the class on the Art of Lying without even having to tell a half-truth.
جو در حالی که از اتاق با رقص بیرون میرفت و از آنجایی که حتی این بار هم توانست بدون نیاز به گفتن نیمه حقیقت از کلاس در مورد هنر دروغگویی خلاص شود، گفت: «زندگی فقط با حقیقت بهتر است.»
اپلیکیشن زبانشناس
یکی از روشهای آسان برای یادگیری زبان انگلیسی در عصر امروزی استفاده از اپلیکیشنهای آموزش زبان انگلیسی است. در این اپلیکیشنهایی که امکانات بیشتر و باکیفیتتری ارائه میدهند تاثیر شگفتانگیزی روی روند یادگیری زبان انگلیسی زبان آموزان میگذارند. همینطور با وجود اپها امکان یادگیری برای هر کسی در هر شرایطی فراهم میشود. اپلیکیشن زبانشناس با الگوبرداری از بهترین اپهای خارجی آموزش زبان انگلیسی و فراهم کردن تمام نیازهای زبان آموزان برای یادگیری زبان انگلیسی، به یکی از بهترین اپلیکیشنهای فارسی آموزش زبان انگلیسی تبدیل شده است. امکاناتی از قبیل دورههای آموزشی مختلف از سطح مبتدی تا پیشرفته، یادگیری زبان با موسیقی و فیلم، لغات ضروری انگلیسی، جعبه لایتنر و … فقط بخشی از مزایای این اپلیکیشن فارسی زبان هستند. همین حالا آن را نصب کنید تا از تاثیر شگفتانگیز آن روی تقویت مهارت زبان انگلیسیتان شگفتزده شوید.
سخن پایانی
همانطور که در ابتدا اشاره کردیم، داستان های کوتاه انگلیسی در مورد دروغ به زیبایی به این مسئله مهم در زندگی و روابط انسانها با هم میپردازد. مطالعه این داستانها هم شما را با اصطلاحات و کلمات جالبی در مورد دروغ آشنا میکند و نکات اخلاقی زیادی را در بردارد. راستی شما هم خاطره یا داستان کوتاهی درباره دروغ دارید؟ اگر آره حتما با ما و زبان آموزان دیگر به اشتراک بگذارید. سپاس از همراهیتون 💙 پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی