خانواده به عنوان کوچکترین گروه جامعهی انسانی، مهمترین و تاثیرگذارترین محیط رشد انسانها است. داستان های انگلیسی درباره خانواده دارای پندها و آموزههای زیادی هستند که میتواند تاثیر زیادی در زندگی و روابط خانوادگی شما بگذارد. علاوه بر آن مطالعه داستان های کوتاه انگلیسی درباره خانواده شما را جملات و واژگان جدیدی در مبحث خانواده آشنا میکند که اهمیت زیادی در یادگیری زبان انگلیسی دارد. در این قسمت 5 داستان کوتاه انگلیسی در مورد خانواده به همراه ترجمه را برای شما زبان آموزان عزیز جمعآوری کردهایم. ضمن این که به راحتی میتوانید از بخش داستان کوتاه انگلیسی به مطالعه بسیاری از داستانهای انگلیسی دیگر با موضوعات متنوع بپردازید.
The Birth of the Turtles (تولد لاک پشت ها)
Amanda was really excited. They had waited many days, but finally, that night, the baby turtles would hatch out on the beach. And her Daddy was going to take her to see them!
آماندا واقعا هیجان زده بود. آنها روزها منتظر بودند، اما بالاخره در آن شب، بچه لاک پشتها در ساحل بیرون آمدند و بابای آماندا قرار بود او را به دیدن آنها ببرد!
So, Amanda and her father got up when it was still dark, took their torches, and carefully made their way to the beach. Her father made her promise to respect the baby turtles, not to make any noise, and to do what he told her.
بنابراین، آماندا و پدرش هنگامی که هوا هنوز تاریک بود از جای خود بلند شدند، مشعلهای خود را برداشتند و با احتیاط راهی ساحل شدند. پدرش به او قول داد که به بچه لاکپشتها احترام بگذارد، سر و صدا نکند و به گفته او عمل کند.
Well, Amanda was willing to do almost anything if it meant that she could go and see the turtles hatch. She didn't really know what it would be like, but her older brother had told her that the turtles are born on the beach just a few meters from the water's edge.
خب، آماندا حاضر بود تقریبا هر کاری انجام دهد، اگر به این معنی باشد که بتواند برود و بیرون آمدن لاکپشتها را ببیند. او واقعا نمیدانست که چگونه خواهد بود، اما برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشتها در ساحل تنها چند متر دورتر از لبه آب متولد میشوند.
After hatching they quickly scuttle towards the sea. All that sounded very exciting to her.
پس از خروج از تخم به سرعت به سمت دریا میروند. همه اینها برای او بسیار هیجان انگیز به نظر میرسید.
Crouching quietly, by the light of only one of the torches on a low setting, Amanda and her Daddy waited. She looked all over, hoping to see Mother Turtle, and she almost missed the appearance of the first baby turtle.
آماندا و پدرش در حالی که آرام خمیده بودند، تنها در زیر نور یکی از مشعلها که پایین گذاشته بودند، منتظر ماندند. او به امید دیدن لاک پشت مادر همه جا را نگاه کرد و تقریبا ظاهر اولین بچه لاک پشت را از دست داد.
It was so tiny!
خیلی کوچک بود!
It moved very clumsily, like most babies; and without waiting for either its brothers or sisters or mother, it started to scuttle towards the sea. Gradually, more and more baby turtles appeared, and all ran towards the water. Amanda and her Daddy stayed hidden and quiet, watching the wonderful spectacle of that crazy race to the sea.
مانند اکثر نوزادان بسیار ناشیانه حرکت میکرد؛ و بدون این که منتظر برادران یا خواهران یا مادرش باشد، به سمت دریا حرکت کرد. به تدریج بچه لاک پشتهای بیشتری ظاهر شدند و همه به سمت آب دویدند. آماندا و پدرش مخفی و ساکت ماندند و منظره شگفت انگیز مسابقه دیوانه وار تا دریا را تماشا کردند.
But then something happened which, to Amanda, seemed horrible. Some seagulls and other birds arrived, and they started eating some of the little turtles. She kept looking everywhere to see whether Daddy Turtle would turn up to give those birds a good hiding. But he never came.
اما سپس اتفاقی افتاد که برای آماندا وحشتناک به نظر م رسید. چند مرغ دریایی و پرندگان دیگر از راه رسیدند و شروع به خوردن برخی از لاک پشتهای کوچک کردند. او مدام همه جا را جستجو میکرد تا ببیند آیا لاک پشت پدر میآید تا به آن پرندگان درس عبرتی دهد یا نه. اما او هرگز نیامد.
Amanda was watching all this with tears in her eyes, and when the first group of baby turtles finally reached the water and were safe from the birds, she gave out a little cry of happiness.
آماندا با چشمانی اشکبار همه اینها را تماشا میکرد و وقتی اولین گروه از بچه لاک پشتها بالاخره به آب رسیدند و از دست پرندگان در امان ماندند، فریاد شادی کوتاهی سر داد.
Even with the birds eating quite a few little turtles, in the end many more reached the sea, and Amanda was very pleased that they had managed to do so.
حتی با وجود خوردن تعداد زیادی لاک پشت کوچک توسط پرندگان، در نهایت تعداد بیشتری از آنها به دریا رسیدند و آماندا از این که موفق به انجام این کار شده بود بسیار خوشحال شد.
On their way home, her father, who had noticed the tears in Amanda's eyes, explained to her that turtles were born that way. Mother Turtle lays many eggs, hides them in the sand, and off she goes. When the baby turtles hatch out, they have to try to reach the sea on their own. That's why so many are born, because lots of them get eaten by other animals, and not only on the sand, but also in the water. He explained to her that the few turtles who manage to become adults live for many, many years.
در راه بازگشت به خانه، پدرش که متوجه اشک در چشمان آماندا شده بود، به او توضیح داد که لاک پشتها به این شکل متولد شدهاند. لاک پشت مادر تخمهای زیادی میگذارد، آنها را در شنها پنهان میکند و میرود. وقتی بچه لاک پشتها از تخم بیرون میآیند، باید تلاش کنند خودشان به دریا برسند. به همین دلیل است که تعداد زیادی از آنها متولد میشوند، زیرا بسیاری از آنها توسط حیوانات دیگر خورده میشوند، نه تنها روی شن، بلکه در آب. او به آماندا توضیح داد که تعداد کمی از لاک پشتهایی که موفق میشوند بالغ شوند، سالهای بسیار زیادی زندگی میکنند.
Amanda was really glad to have learned so much about the turtles that night, but as they continued home all she could think of was how happy she was to have a family; happy that her parents and her brothers and sisters had helped her and cared for her so much right from the day she was born.
آماندا واقعا خوشحال بود که در آن شب چیزهای زیادی در مورد لاکپشتها یاد گرفته بود، اما همانطور که آنها به رفتن خانه ادامه میدادند تنها چیزی که میتوانست به آن فکر کند این بود که چقدر خوشحال است که خانواده دارد. خوشحالم که پدر و مادر و برادران و خواهرانش از همان روزی که او به دنیا آمد به او کمک کردند و از او مراقبت کردند.
Family Relations (روابط خانوادگی)
There was a boy named Arun, who stayed at a small home in a village. In his house, all females used to shout at men, misbehave with them, and forced their husbands to do all types of house work. He had seen his mother asking his father to do mopping, washing utensils and also cooking food. Whenever he prepared food, mother never said the food was good. Always used to come out with mistakes in food.
پسری به نام آرون بود که در خانهای کوچک در روستایی اقامت داشت. در خانه او همه زنها سر مردان داد میزدند، با آنها بدرفتاری میکردند و شوهرانشان را مجبور میکردند تا کارهای خانه را انجام دهند. او مادرش را دیده بود که از پدرش میخواست تمیز کردن و گردگیری، شستن ظروف و همچنین پختن غذا را انجام دهد. هر وقت غذا درست میکرد، مادر هرگز نمیگفت غذا خوب است. همیشه از غذا ایراد میگرفت.
When Arun went to school, there he had learnt that a girl should be respected and in the same way, boy. But at his home, it was the other way. The males of the family did all the household work. They went to the market to purchase vegetables, fruits, groceries and all. Then after coming from the market, they did work. Since 30 years of age, Arun has observed the same thing at his chacha’s house and his mother's house.
وقتی آرون به مدرسه رفت آنجا یاد گرفته بود که باید یک دختر باید مورد احترام قرار بگیرد، همینطور پسر. اما در خانه او برعکس بود. مردان خانواده تمام کارهای خانه را انجام میدادند. آنها برای خرید سبزیجات، میوهها، مواد غذایی و همه چیز به بازار میرفتند. سپس بعد از آمدن از بازار کارها را انجام میدادند. آرون از 30 سالگی در خانه چاچا خود و خانه مادرش همین را مشاهده کرده است.
One day, he got married to an innocent girl named Surili. She belongs to a very well-to-do and well behaved family. He started behaving badly from the 10th day of marriage. Though the girl was down to earth, still Arun used to shout and was annoyed with her. And thus the family was always unhappy and in a tense atmosphere. No happiness was seen in the family.
یک روز با دختری بیگناه به نام سوریلی ازدواج کرد. او متعلق به یک خانواده بسیار خوب و خوش اخلاق است. او از روز دهم ازدواج شروع به رفتار بد کرد. با این که دختر خاکیای بود، اما آرون همیشه فریاد میزد و از او دلخور بود. و به این ترتیب خانواده همیشه ناراضی و در فضایی متشنج بودند. هیچ شادی در خانواده دیده نمیشد.
One day, when Surili was working at home, she got hurt by a knife in the kitchen. She could not do any household work. Arun got very annoyed and angry. Then Arun’s father came to see them. Surili cooked good food for her father in-law. Arun’s Father was very happy and satisfied by her service and care. He explained to Arun about the girl, that Surili is very good by nature and please do not harass her as we are getting troubled by your mother.
یک روز، زمانی که سوریلی در خانه کار میکرد، با چاقوی آشپزخانه آسیب دید. او نمیتوانست هیچ کار خانگی انجام دهد. آرون خیلی خشمگین و عصبانی شد. سپس پدر آرون به دیدن آنها آمد. سوریلی برای پدرشوهرش غذای خوبی پخت. پدر آرون از خدمات و مراقبت او بسیار خوشحال و راضی بود. او در مورد دختر به آرون توضیح داد که سوریلی ذاتا خیلی خوب است و لطفا همانطور که ما از دست مادرت اذیت شدیم او را اذیت نکن.
Then Arun realized that and saw a smile on his father’s face. He said sorry to Surili and then they both stayed very happily.
سپس آرون متوجه شد و لبخندی بر لب پدرش دید. آرون از سوریلی عذرخواهی کرد و شپش هر دو خیلی خوشحال زندگی کردند.
The moral of the story is never do the same with others what you see in the family. To be happy, stay happy and don’t compare the relations.
پند اخلاقی این داستان این است که هرگز آنچه را که در خانواده میبینید با دیگران انجام ندهید. برای شاد بودن، شاد زندگی کنید و روابط را با هم مقایسه نکنید.
Not mine but ours (نه مال من بلکه مال ما)
It was the late winters when the middle son of Rathore family Mayank along with wife Amrita decided to adopt a daughter. Both of them were doctors and already had a son of around 8 years named Jay . The old ones in the family were against the decision of adoption and kind of threatened them to do so. Finally the day came when they started the adoption process as the old one had passed out by that time and they were not going to face any such problem . Well that was what they thought.
اواخر زمستان بود که پسر وسط خانواده راتور مایانک به همراه همسرش آمریتا تصمیم گرفتند دختری را به فرزندی قبول کنند. هر دوی آنها پزشک بودند و قبلا یک پسر حدودا 8 ساله به نام جی داشتند. بزرگسالان خانواده با تصمیم فرزندخواندگی مخالف بودند و به نوعی آنها را تهدید میکردند که این کار را انجام میدهند. بالاخره روزی رسید که آنها پروسه فرزندخواندگی را شروع کردند، زیرا دیگر بزرگسالان خانواده مرده بودند و قرار نبود با چنین مشکلی مواجه شوند. خب این همان چیزی بود که آنها فکر میکردند.
Rathore were living as a joint family, they had 3 children. Rajveer was the eldest son and was married to a cookbook writer Janvi and had 2 children , Shari and Raghav, Shari was more senSible and the eldest sibling of the family she had just completed her law degree and was helping her father in legal issues . Raghav was in college .
راتورها (اسم خانوادگی) به عنوان یک خانواده مشترک زندگی میکردند، آنها 3 فرزند داشتند. راجویر پسر بزرگتر بود و با جانوی، نویسنده کتاب آشپزی، ازدواج کرده بود و دارای 2 فرزند به نامهای شری و رها بودند، شری با احساستر و نوه بزرگ خانواده بود که به تازگی مدرک حقوق خود را به پایان رسانده بود و در مسائل حقوقی به پدرش کمک میکرد. رها در کالج بود.
The middle child was Mayank and he and his wife were always busy with work in the hospital. They felt that probably Jay and their son needed a sibling to grow and spend time together . In their hospital Samaira was borned, her mother died of drug overdose and the rest of the family was unknown. They thought samaira was the one they needed and so when she turned 4 they adopted her.
فرزند وسط مایانک بود و او و همسرش همیشه مشغول کار در بیمارستان بودند. آنها احساس کردند که احتمالا جی و پسرشان برای رشد و گذراندن وقت با هم به یک خواهر و برادر نیاز دارند. سمیرا در بیمارستان آنها به دنیا آمد، مادرش بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر درگذشت و بقیه اعضای خانواده ناشناخته بودند. آنها فکر میکردند که سمیرا همان کسی است که به آن نیاز دارند و بنابراین وقتی 4 ساله شد او را به فرزندی پذیرفتند.
Jay was 4 years older , and also very protective of her little sister . Arista chatterjee was the only sister of Mayank and Rajveer . She used to live in the same house , as her husband was a pilot and was mostly busy. She had 2 daughters, Lily around the age of Samaira and Eva who was only 3 years old . Eva loved the company of her sister samaira. Lily and Arista had a strained relation as she always used to get compared to Samaira by her mother . Everyone in the house was happy with the arrival of Samaira. She looked like them , it was only Arista who couldn’t accept her as her niece.
جی 4 سال بزرگتر بود و همچنین از خواهر کوچکش بسیار محافظت میکرد. آریستا چترجی تنها خواهر مایانک و راجویر بود. او نیز قبلا در همان خانه زندگی میکرد، زیرا شوهرش خلبان بود و بیشتر اوقات سرش شلوغ بود. او دو دختر داشت، لیلی که حدودا هم سن سمیرا بود و اوا که فقط 3 سال داشت. اوا عاشق همراهی خواهرش سمیرا بود. لیلی و آریستا رابطه تیرهای داشتند، چرا که همیشه توسط مادرش با سمیرا مقایسه میشد. همه اهل خانه از آمدن سمیرا خوشحال شدند. او شبیه آنها بود، فقط آریستا بود که نتوانست او سمیرا را به عنوان خواهرزاده خود بپذیرد.
The family looked happy outside but inside it was hiding several wounds . After the death of the father and mother of the 3 , things changed not for good . They were living together but not with each other , very much like flatmates. Their dining and food places got separated and used to eat together only on occasions .Although the adults had problems they never stopped kids from playing together or sharing rooms or anything . Mayank and Amrita used to go on trips to villages for free services .
خانواده در بیرون خوشحال به نظر میرسیدند اما درون آن چندین زخم پنهان بود. پس از مرگ پدر و مادر این 3 فرزند، اوضاع به خوبی تغییر نکرد. آنها با هم زندگی میکردند، اما نه با یکدیگر، بیشتر شبیه به هم خانهها. ناهار خوری و مکانهای غذاخوری آنها از هم جدا شد و فقط در بعضی مواقع با هم غذا میخوردند. اگرچه بزرگسالان مشکلاتی داشتند، اما هرگز بچهها را از بازی با هم یا اشتراک در اتاق یا هر چیز دیگری منع نکردند. مایانک و آمریتا برای خدمات رایگان به روستاها سفر میکردند.
One such night Samaira was sleeping with shari . Jay was in his room . Shari had a soft corner for Samy and so they shared a great bond . Jay came to their room to see if his little sister is alright . As samy had the habit of holding something tightly while sleeping so he gave samy his pillow. They wished goodnight and prayed and slept . Around 5 am in the morning shari went out of bed to head to gym. Samy woke up and followed her down the stairs . By the time she could say something, Shari was nowhere to be seen . Samy left the house Lane and started searching for shari . After 30 minutes she realized she is lost .
یکی از این شبها سمیرا با شری خوابیده بود. جی در اتاقش بود. شری گوشهای نرم در تخت خوابش برای سامی داشت و بنابراین آنها پیوند بزرگی با هم داشتند. جی به اتاق آنها آمد تا ببیند خواهر کوچکش خوب است یا نه. از آنجایی که سامی عادت داشت هنگام خواب چیزی را محکم در دست بگیرد، بالش را به سامی داد. شب خوبی آرزو کردند و دعا خواندند و خوابیدند . حوالی ساعت 5 صبح شری از رختخواب بیرون رفت تا به باشگاه ورزشی برود. سامی از خواب بیدار شد و به دنبال او از پلهها پایین آمد. تا زمانی که بتواند چیزی بگوید، شری دیگر دیده نمیشد (گم شده بود). سامی از خانه لین خارج شد و شروع به جستجوی شری کرد. بعد از 30 دقیقه متوجه شد که گم شده است.
Around 6 in the morning Jay woke up , got dressed for school and looked for samy to have breakfast together . Little did he know his little sister is somewhere they can't even think of .
حدود ساعت 6 صبح جی از خواب بیدار شد، لباس مدرسه پوشید و به دنبال سامی گشت تا با هم صبحانه بخورند. او نمیدانست خواهر کوچکش جایی است که حتی فکرش را هم نمیکنند.
He asked everyone but no one was interested in looking for her . Eventually he decided to stand for her sissy and started looking for her in every Lane of the neighborhood. It was still dark and a little cold outside. Samy started feeling the fear of being alone and finally she saw the light .
او از همه پرسید اما هیچ کس علاقهای به گشتن به دنبال او نشان نمیداد. سرانجام تصمیم گرفت به خاطر خواهرش دست به کار شود و در هر کوچه محله به جستجوی او پرداخت. بیرون هنوز هوا تاریک و کمی سرد بود. سامی شروع به احساس ترس از تنهایی کرد و بالاخره نور را دید.
Light led her to a crowd surrounding a woman dressed in a police uniform bleeding from head. She had not seen blood in her life of 6 years . She fainted all of a sudden . The people around her took to a nearby tea stall and tried to wake her up . She opened her eyes to a man with a blanket around his body . He asked her where are you from, girl ? Do you need help or anything? She asked him the way to Rathore villa and the person showed her the lane that goes straight to her house . She again went on the trip to find home .
نور او را به سمت جمعیتی هدایت کرد که در اطراف زنی که لباس پلیس بر تن داشت و سرش خونریزی میکرد. او در عمر 6 ساله خود خون ندیده بود. یک دفعه بیهوش شد. اطرافیانش به یک غرفه چای در نزدیکی رفتند و سعی کردند او را بیدار کنند. چشمانش را به مردی باز کرد که پتویی دور بدنش انداخته بود. از او پرسید: دختر اهل کجایی؟ آیا به کمک یا هر چیز دیگری نیاز داری؟ او راه ویلای راتور را از او پرسید و آن شخص مسیری را که مستقیم به خانهاش میرفت را به او نشان داد. او دوباره برای یافتن خانه به سفر رفت.
On the way the sun shined and she saw her brother looking for her sissy. As she saw him she started crying and gave him a tight hug .
در راه آفتاب درخشید و برادرش را دید که به دنبال دخترش میگردد. وقتی او را دید شروع به گریه کرد و او را محکم در آغوش گرفت.
That day the story started of dada (big brother ) and her sissy.
آن روز داستان دادا (برادر بزرگ) و خواهرش شروع شد.
Future had tons of things stored for them ……………..
آینده هزاران چیز برای آنها ذخیره کرده بود………………..
SACRIFICE (فداکاری)
One day while practicing for athletics he got a severe knee injury, which buried his dream of becoming a good athlete. As the injury was severe he was advised to not to play sports anymore, Then his parents consoled him to quit sports so that there would be no health problems in future. So the young boy sacrificed his sportsman dream for the sake of his health. Thereafter he never played any of the sport, but his dream was still alive.
یک روز در حین تمرین برای دو و میدانی، از ناحیه زانو آسیب جدی دید که رویای او را برای تبدیل شدن به یک ورزشکار خوب به گور برد. به دلیل شدت جراحت به او توصیه شد که دیگر ورزش نکند، سپس والدینش از او دلجویی کردند که ورزش را کنار بگذارد تا در آینده مشکلی برای سلامتیاش پیش نیاید. بنابراین پسر جوان به خاطر سلامتی خود آرزوی ورزشکاری خود را قربانی کرد. پس از آن او هرگز هیچ یک از این ورزشها را انجام نداد، اما رویای او هنوز زنده بود.
Another incident was when he sacrificed his dream of going abroad for higher studies as at that time his father had suffered a severe heart stroke. At that time his father was heavily suffocated and told his son to call an ambulance. The boy called the ambulance and rushed to the hospital. Finally they reached the hospital and treatment was started and all went fine. Then after a while the doctor came and said “Your father is safe and you brought him on time otherwise things would be different”. These words shocked the boy, which led him in a dilemma that if he goes abroad, who will take care of his parents? So he dropped his dream and stayed with his parents.
حادثه دیگر زمانی بود که او آرزوی رفتن به خارج از کشور برای تحصیلات عالی را فدا کرد زیرا در آن زمان پدرش دچار سکته قلبی شدید شده بود. در آن زمان پدرش به شدت سرفه میکرد و به پسرش گفت که با آمبولانس تماس بگیرد. پسر با آمبولانس تماس گرفت و به بیمارستان رفت. بالاخره به بیمارستان رسیدند و درمان شروع شد و همه چیز خوب پیش رفت. بعد از مدتی دکتر آمد و گفت: پدرت سالم است و به موقع او را آوردی وگرنه اوضاع فرق میکرد. این سخنان پسر را شوکه کرد و او را به این دوراهی کشاند که اگر به خارج از کشور برود چه کسی از پدر و مادرش مراقبت میکند؟ بنابراین رویای خود را رها کرد و نزد پدر و مادرش ماند.
Also he sacrificed his love life and freedom because his parents were adversely affected by his sister’s marriage which was a love and arranged marriage. Even though it was a love marriage there were quarrels in her (sister’s) mother-in-laws house, and there were quarrels in his house also and his parents were mentally disturbed for almost 5-6 years. For these reasons he sacrificed his freedom and love life and was unable to relocate to other locations for higher studies, job purposes etc., As he has to take care of his parents.
همچنین او زندگی عاشقانه و آزادی خود را فدا کرد زیرا پدر و مادرش تحت تاثیر ازدواج خواهرش قرار گرفتند که یک ازدواج عاشقانه و ترتیب داده شده بود. با وجود این که این ازدواج عاشقانه بود، در خانه مادرشوهرش (که خواهرش زندگی میکرد) دعوا میشد و در خانه خود او هم دعوا بود و پدر و مادرش تقریباً 5-6 سال از نظر روحی آشفته بودند. به همین دلایل او آزادی و زندگی عاشقانه خود را فدا کرد و نتوانست برای تحصیلات عالی، اهداف شغلی و غیره به مکان های دیگر نقل مکان کند، زیرا باید از والدین خود مراقبت کند.
That boy is none other than me only.
اون پسر فقط من نیستم.
By God’s grace, After this much sacrifice now I am experiencing a little bit of happiness as my parents are good now, they are retired and living happily.
به لطف خدا بعد از این همه فداکاری الان کمی شادی را تجربه میکنم چون حال پدر و مادرم خوب است، بازنشسته شدهاند و شاد زندگی میکنند.
For the happiness of my Family I have sacrificed my dreams, career, passion, etc. Compared to my parents' sacrifice , my sacrifice is very small.
برای خوشبختی خانوادهام رویاها، شغل، اشتیاق و همه چیزم را فدا کردهام. در مقایسه با فداکاریهای پدر و مادرم، فداکاری من بسیار ناچیز به نظر میرسد.
If you don’t experience sadness, you will not be able to enjoy happiness. Sad and happy both are complementary words.
اگر غم را تجربه نکنید، نمیتوانید از شادی لذت ببرید. غم و شادی هر دو واژههای مکمل یکدیگرند.
In this race of settling and earning money, many people are busy and neglecting their parents. “Settling means not sending money monthly to them, settling means we should be with them at every point of time and take care of them”.
بسیاری از مردم در این مسابقه سر و سامان گرفتن و کسب درآمد، مشغولاند و از والدین خود غافل هستند. تسویه حساب یعنی این که ماهانه برایشان پول نفرستیم، تسویه حساب یعنی در هر لحظه کنارشان و مراقبشان باشیم.
Parents never tell us to “leave your career and be with us”. But at some point of time they think about us and feel that “our children are not with us”. So try to postpone your work or sacrifice your time to spend with your Family.
والدین هرگز به ما نمیگویند «حرفه خود را رها کنید و با ما باشید». اما در مقطعی از زمان آنها به ما فکر میکنند و احساس میکنند که «فرزندان ما دیگر با ما نیستند». بنابراین سعی کنید کار خود را به تعویق بیندازید یا وقت خود را فدای گذراندن با خانواده خود کنید.
Mother can show her love to her children limitlessly, father cannot show his love to children but, in universe father is the only person who loves the entire family and sacrifices everything for the family.
مادر میتواند محبت خود را بی حد و حصر به فرزندانش نشان دهد، پدر نمیتواند عشق خود را به فرزندان نشان دهد، اما در جهان پدر تنها کسی است که تمام خانواده را دوست دارد و همه چیز را فدای خانواده میکند.
So respect your Family and love them from the bottom of your heart.
پس به خانواده خود احترام بگذارید و آنها را از صمیم قلب دوست داشته باشید.
A Short story that will teach you the importance of family (داستان کوتاهی که اهمیت خانواده را به شما میآموزد)
Brothers and sisters can sometimes be troublesome, especially when we want to spend time alone or with our friends. But the world is a nice place because we know that despite everything they are there for us when we need them.
برادران و خواهران گاهی اوقات میتوانند دردسر ساز شوند، به خصوص وقتی که میخواهیم زمانی را تنها یا با دوستان خود بگذرانیم. اما دنیا جای خوبی است زیرا میدانیم که علیرغم همه چیز آنها در زمانی که بهشان نیاز داریم در کنار ما هستند.
Devika was returning home from school. She was tired and upset. Nothing had gone right at school. She had reached school late and been reprimanded. In the surprise Mathematics test, half her answers had been wrong and she had forgotten to do her English homework. The teacher had written a note in her diary for her parents to sign.
دویکا از مدرسه به خانه برمیگشت. خسته و ناراحت بود. هیچ چیز در مدرسه درست پیش نرفت. او دیر به مدرسه رسیده بود و توبیخ شده بود. در آزمون ناگهانی ریاضی، نیمی از پاسخهایش اشتباه بود و او فراموش کرده بود تکالیف انگلیسی خود را انجام دهد. معلم در دفتر خاطراتش یادداشتی نوشته بود تا پدر و مادرش امضا کنند.
Now, dragging her feet along the pavement, Devika wondered how her parents would react to not only her poor marks in Maths, but to the note in her diary.
حالا دویکا در حالی که پاهایش را روی پیادهرو میکشد، متعجب بود که والدینش نه تنها به نمرههای ضعیف او در ریاضیات، بلکه به یادداشتی که در دفتر خاطراتش نوشته شده بود، چه واکنشی نشان میدهند.
Thinking about the evening ahead depressed her. She knew mummy and daddy would be upset with her. She also knew she had an enormous amount of schoolwork to do. The English homework would have to be completed, the Maths corrections done, and there was the Science project that she had been putting off for the past week to be done for the next day. Just thinking about them gave Devika a headache.
فکر کردن به اتفاقات پیش رو او را افسرده کرد. او میدانست که مامان و بابا از او ناراحت خواهند شد. او همچنین میدانست که کارهای بسیار زیادی برای انجام دادن دارد. تکالیف انگلیسی باید تکمیل میشد، اصلاحات ریاضی انجام میشد و پروژه علمی بود که او هفته گذشته به تعویق انداخته بود تا برای روز بعد انجام دهد. فقط فکر کردنِ به آنها باعث درد سر دویکا میشد.
Lost in her dreamy thoughts, Devika hardly realized she had reached home. She was about to knock when the door opened. It was her mother. “How was your day?” she asked, giving Devika a hug. Little Rohit came running to cling to her knees and hip, “Hi didi! I missed you.”
دویکا که در افکار رویایی خود گم شده بود، به سختی متوجه شد که به خانه رسیده است. نزدیک بود در بزند که در باز شد. مادرش بود. او پرسید: «روزت چطور بود؟» و دویکا را در آغوش گرفت. روهیت کوچولو دوان دوان آمد تا به زانوها و باسنش بچسبد، «سلام دیدی (کوتاه شده دیوکا)! دلم برات تنگ شده بود.»
Devika’s exhaustion melted away. Of course mummy would scold her for her poor grades, but could Devika honestly say she didn’t deserve it ? She loved Devika and that was more important and she would always be there for her. Devika knew that, and it warmed her, just as she knew her little brother thought she was the smartest eleven year old in the universe. Of course, there were times when Rohit was a pest, but she would never want him to be even a little different. At this moment, Devika felt fortunate to be a part of such a loving family. The day was not really as dreadful as Devika had imagined.
خستگی دویکا از بین رفت. مطمئنا مادر او را به خاطر نمرات ضعیفش سرزنش میکرد، اما آیا دویکا میتوانست صادقانه بگوید که لیاقتش را ندارد؟ او دویکا را دوست داشت و این مهمتر بود و او همیشه در کنارش خواهد بود. دویکا این را میدانست و این مسئله او را دلگرم میکرد، همانطور که میدانست برادر کوچکش فکر میکرد که او باهوشترین یازده ساله جهان است. البته، زمانهایی وجود داشت که روهیت یک بلا بود، اما او هرگز نمیخواست که او حتی کمی متفاوت باشد. در این لحظه، دویکا احساس خوشبختی کرد که بخشی از چنین خانواده دوست داشتنی بود. آن روز واقعا آنقدرها که دویکا تصور میکرد وحشتناک نبود.
اپلیکیشن زبانشناس
همین حالا با دانلود اپلیکیشن زبانشناس مسیر یادگیری زبان انگلیسی را برای خود هموار کنید. اپلیکیشن فارسی زبان زبانشناس با الگوبرداری از بهترین اپهای خارجی آموزش زبان انگلیسی، یکی از بهترین ابزارها برای یادگیری زبان است. امکانات فوقالعاده این اپ به همراه رابط کاربری ساده و زیبای آن نیاز شما را به آموزشها، کلاسهای زبان و ابزارهای دیگر به حداقل میرساند. برخی از امکانات خوب این اپ عبارتاند از: دورههای مختلف آموزش زبان انگلیسی در سطوح مختلف، یادگیری زبان با موسیقی و فیلم، مطالعه داستانهای کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه و جعبه لایتنر زبانشناس است. همین حالا اپلیکیشن زبانشناس را دانلود کنید تا یادگیری زبان برایتان لذت بخش شود.
سخن پایانی
همانطور که اشاره کردیم داستان های انگلیسی درمورد خانواده سرشار از پندها و آموزههاست. خانواده کمک زیادی به تجربیات مورد نیاز انسانها برای ورود به جوامع بزرگتر میکند. همینطور با ادامه دادن به مطالعه داستان های انگلیسی درباره خانواده با فرهنگها و روابط خانوادگی کشورهای انگلیسی زبان نیز آشنا خواهید شد. برای موضوع بعدی میتوانید به مطالعه داستان کوتاه انگلیسی درباره مادر بپردازید. ممنون که تا انتها همراه زبانشناس بودید.