5 داستان کوتاه انگلیسی درباره طبیعت با ترجمه فارسی

با ما همراه باشید تا 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره طبیعت به همراه ترجمه هریک را به شما ارائه دهیم.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۰ ماه پیش آپدیت شد 
5 داستان کوتاه انگلیسی درباره طبیعت با ترجمه فارسی.jpg

طبیعت زیبا و دوست داشتنی دلیل اصلی پیشرفت ما انسان‌ها بر روی زمین است. ما انسان‌ها هرچه داریم از طبیعت برگرفته‌ایم و باید همیشه خود را مدیون آن بدانیم. بنابراین بهتر است در نگهداری و حفظ طبیعت زیبا تا جایی که می‌توانیم تلاش کنیم. در یادگیری زبان انگلیسی واژگان زیادی درباره طبیعت وجود دارد که با مطالعه داستان های انگلیسی درباره طبیعت می‌توانید به خوبی با آن‌ها آشنا شوید. در این بخش 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره طبیعت با ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان تهیه کرده‌ایم. در ضمن شما زبان آموزان عزیز می‌توانید در بخش داستان کوتاه انگلیسی به مطالعه بسیاری از داستان‌های کوتاه دیگر با موضوعات متنوع بپردازید.

Nature and its bounty (طبیعت و نعمت های آن)

The other day I was sitting at leisure.

روز دیگر در اوقات فراغت خود نشسته بودم.

I saw a huge guava tree being chopped down. It was a big tree with its branches spread far and wide. As it was being axed, I heard loud shrills of sound.I ran outside to see what was the hue and cry about. To my amazement it was the screaming of a child from a nearby poor school. These children were screaming because they didn’t want the big and old fruitful tree to be chopped.

من یک درخت بزرگ گواوا را دیدم که داشت خرد می‌شد و به زمین می‌افتاد. درخت تنومندی بود که شاخه‌هایش به دور و بر پهن شده بود. در حالی تبر زده می‌شد، صدای بلندی را شنیدم. به بیرون دویدم تا ببینم داستان داد و بیداد چیست. در کمال تعجب من این فریاد یک بچه در مدرسه فقیر در آن نزدیکی بود. این بچه‌ها جیغ می‌زدند، چون نمی‌خواستند درخت تنومند و پرثمر قطع شود.

The reason was that whenever raw green guavas turned red and ripe some of them used to fall off from the tree into the by lanes through which these children rushed home. While returning home from school if these children saw any of those guava lying they used to run to get hold of them. Even though these guavas were not owned by the parent of any of the children, it found its way into the stomach of an hungry kid. It is a thing to be pondered upon.

دلیل آن این بود که هر وقت گواواهای سبز خام قرمز می‌شدند و می‌رسیدند، بعضی از آن‌ها از درخت به مسیرهای کناری می‌افتادند که مسیر این بچه‌ها به خانه بود. در هنگام بازگشت از مدرسه به خانه، اگر این کودکان هر یک از آن گواوا را می‌دیدند که افتاده است، برای گرفتن آن‌ها می‌دویدند. اگرچه این گواواها متعلق به والدین هیچ یک از فرزندان نبود، اما راهش را به شکم یک بچه گرسنه پیدا می‌کرد. موضوعی است که قابل تامل است.

We try to give everything to our children as parents, whether rich or poor. We tend to go into a shallow when we think…. what will happen to our children if we are not there. Who will take care of them. Who will feed them…….

ما سعی می‌کنیم به عنوان والدین همه چیز را در اختیار فرزندانمان بگذاریم، چه فقیر باشیم و چه ثروتمند. وقتی به این موضوع فکر می‌کنیم که اگر ما نباشیم چه بلایی سر فرزندانمان می‌آید، چه کسی از آن‌ها مراقبت خواهد کرد، چه کسی به آن‌ها غا خواهد داد، تمایل داریم خیلی در آن عمیق نشویم….

The answer is Nature.

پاسخ این سوال‌ها طبیعت است.

It is the one who provides for everyone's needs. It is the one who is nearest to us. It has created us all with blood the same in color. There is none who can keep a morsel of grain more than what is destined for him/her.

این کسی است که نیازهای همه را تامین می‌کند. این کسی است که به ما نزدیک‌تر است. همه ما را با خونی یکسان آفریده است. هیچ کس نمی‌تواند یک لقمه غلات را بیشتر از آنچه برایش مقدر شده است نگه دارد.

Every deed good or bad is returned within a certain period of time.

هر کار خوب یا بد در مدت معینی به خود آن شخص بازمی‌گردد.

Oh.My beautiful Nature

اوه طبیعت زیبای من

I love you the most.

من تو را بیشتر از همه دوست دارم.

Because it is you

چون این تو هستی

Who has stood with me

کسی که کنار من ایستاده است

Very next like my mother

کنارم مانند یک مادر

Showing me the way of life

روش زندگی را به من نشان می‌دهی

Helping me tread my path

به من کمک می‌کنی تا در مسیرم قدم بردارم

With you I began and

In your comfortable lap

Shall I reach my end.

با تو شروع کردم و در دامان راحت تو به پایان خود می‌رسم.

Time for Nature! (زمانی برای طبیعت)

Once upon a time, there was a beautiful forest. There lived two trees, named Chintu and Pintu, who were brothers. Chintu and Pintu had many friends like the rabbit and his brothers, the group of monkeys, the family of birds, the Bunky bear and the wise old wolf.

روزی روزگاری یک جنگل زیبا وجود داشت. دو درخت به نام‌های چینتو و پینتو زندگی می کردند که برادر یکدیگر بودند. چینتو و پینتو دوستان زیادی مانند خرگوش و برادرانش، گروهی از میمون‌ها، خانواده پرندگان، خرس بونکی و گرگ پیر دانا داشتند.

One day, all the friends were chatting. Suddenly Pintu saw a WOODCUTTER coming toward the forest. Pintu said “Hey look, a WOODCUTTER is coming towards the forest! Run! Run!”chintu said to the animals. But no one ran. They said “You give us food, shelter, you give us fresh air to breathe. How can we leave you in danger and go?” Chintu and Pintu thanked them.”OK you all hide behind us” said the two brother trees. So the monkeys and the birds hid inside the leaves of the tree and the other animals hid behind the tree.

یک روز همه دوستان مشغول گپ زدن بودند. ناگهان پینتو یک هیزم شکن را دید که به سمت جنگل می‌آمد. پینتو گفت: «هی نگاه کن، یک هیزم شکن به سمت جنگل می‌آید! چینتو به حیوانات گفت: «فرار کنید! فرار کنید!». اما کسی فرار نکرد. آن‌ها گفتند: «شما به ما غذا می‌دهید، سرپناه می‌دهید، به ما هوای تازه می‌دهید تا نفس بکشیم. چگونه می‌توانیم شما را در خطر رها کنیم و برویم؟» چینتو و پینتو از آنها تشکر کردند. دو درخت برادر گفتند: «بسیار خب همه پشت ما پنهان شوید. بنابراین میمون‌ها و پرندگان بین برگ‌های درخت و سایر حیوانات پشت درخت پنهان شدند.

Woodcutter was very confused because there were many trees to cut. Suddenly he saw Chintu and Pintu, the huge trees. He said, “Be ready to cut you trees.” The wise old wolf had already told his plan to the animals. When the woodcutter came near the trees, the group of monkeys jumped on him and started imitating him, then the family of birds started pecking him, then the rabbit and his brothers started jumping around him and the Bunkey bear started roaring.

هیزم شکن بسیار گیج شده بود زیرا درختان زیادی برای بریدن وجود داشت. ناگهان درختان بزرگ، چینتو و پینتو را دید. او گفت: «ای درختان آماده باشید تا قطعتان کنم.» گرگ پیر دانا نقشه خود را قبلا به حیوانات گفته بود. هنگامی که هیزم‌شکن نزدیک درختان آمد، گروه میمون‌ها به روی او پریدند و شروع به تقلید از او کردند، سپس خانواده پرندگان شروع به نوک زدن او کردند، بعد از آن خرگوش و برادرانش شروع به پریدن دوری او کردند و خرس بونکی هم شروع به غرش کرد.

When all the animals were busy at their work, the wise old wolf ran to the lion king. The wise old wolf told the king what he had to do. So they ran to where all the animals were. The king roared and the woodcutter ran for his life. Chintu and Pintu said “thank you”.

وقتی همه حیوانات مشغول کار خود بودند، گرگ پیر دانا به سمت شیر ​​شاه دوید. گرگ پیر دانا به شاه گفت که چه کاری باید بکند. بنابراین آن‌ها به سمت جایی که همه حیوانات بودند، دویدند. پادشاه غرش کرد و هیزم شکن دوید تا جانش را حفظ کند. چینتو و پینتو گفتند: «متشکریم».

Later the woodcutter thought “I never thought that trees give animals so many things like food, shelter etc…” and decided not to cut trees.

بعدا هیزم شکن با خود فکر کرد «من هرگز فکر نمی‌کردم که درختان به حیوانات چیزهای زیادی مانند غذا، سرپناه و غیره می‌دهند.» و تصمیم گرفت که دیگر درختان را قطع نکند.

Friends this is a message to not cut but plant more trees because there is less forest on our land and it is becoming less and less only. So please save the forest.

دوستان این پیامی است برای این که درختان را قطع نکنید و حتی بیشتر بکارید زیرا در زمین ما جنگل کمی وجود دارد و فقط همینطور کمتر و کمتر می‌شود. پس لطفا جنگل‌ها را نجات دهید.

Moral of the Story: Save Tree, Save Forest, Think for Nature.

پند اخلاقی داستان: درخت را نجات دهید، جنگل را نجات دهید، به طبیعت فکر کنید.

Natural Beauty (زیبایی طبیعی)

The dawn sun rose above the rolling hills, its brilliant demeanor illuminating the trees and landscape for many miles. The moon still hovered in the sky, refusing to give up its airy domain. The clouds moved like sheep grazing in the blue sky, the wind pushing it along as if to help it. Many creatures beneath woke and began to start just another day, yet many others slept for it was not their time yet in the sunlight. The evergreens and the oaks stood bright as if accepting the light, and they stood tall and majestic, unwavering even in the wind.

خورشید سحر از بالای تپه‌ها طلوع کرد، رفتار درخشان‌اش درختان و منظره را برای مایل‌ها روشن می‌کند. ماه همچنان در آسمان معلق بود و همچنان حاضر به تسلیم شدن قلمرو هوایی خود نبود. ابرها مانند گوسفندانی که در آسمان آبی می‌چرند، حرکت می‌کردند، باد آن‌ها را به سمت جلو می‌راند که گویی می‌خواهد به آن‌ها کمک کند. بسیاری از موجودات زیرین از خواب بیدار شدند و شروع به آغاز یک روز دیگر کردند، با این حال بسیاری دیگر خواب بودند، زیرا هنوز زمان آن‌ها برای بیدار شدن در نور خورشید نرسیده بود. درختان همیشه سبز و بلوط چنان درخشان ایستاده بودند که گویی نور را می‌پذیرند، و بلند و با شکوه، حتی در باد تزلزل ناپذیر می‌ایستادند.

It was then that a man, no different from any other man, walked upon the beaten path, created by thousands like him. He walked with a straight and true gait, but held his head low as if he was nothing compared to Mother Nature and her handiwork. He arrived upon a small clearing and stood there, breathing in the fresh air along with the faint scent of pine, his eyes closed. He was dressed in a brown robe with the hood pulled up, and this rustled in the wind, giving him the image of a distant yet familiar entity.

در آن زمان بود که مردی که هیچ تفاوتی با هیچ مرد دیگری نداشت، در مسیر شکسته‌ای که هزاران نفر شبیه به او خلق کرده بودند، قدم زد. او درست و استوار راه می‌رفت، اما سرش را پایین نگه داشت که انگار در مقابل مادر طبیعت و دست ساخته‌های او چیزی نیست. او به یک فضای خالی کوچک رسید و همانجا ایستاد و در هوای تازه همراه با بوی ضعیف کاج در حالی که چشمانش بسته بود، نفس می‌کشید. او ردایی قهوه‌ای با روپوشی کشیده شده روی آن پوشیده بود، و آن صدای خش‌خش در باد، تصویر وجودی دور و در عین حال آشنا را به او می‌داد.

He sat down on a nearby boulder, mold and mildew growing on it, giving it an earthly feeling. His eyes opened, revealing a steely blue look, but if one looked closer one would see that beneath that cover was a set of eyes as benevolent as the trees and animals of the forest. He looked down and gazed upon a colony of ants making their way along the ground, pausing every few seconds to bring vital supplies back to their home.

او روی تخته سنگی در همان نزدیکی نشست، خزه و کپک روی آن رشد کرده بود و حسی زمینی به آن می‌بخشید. چشمانش باز شد و نگاه آبی پولادینی را نمایان کرد، اما اگر به نزدیک‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم که در زیر آن پوشش، مجموعه‌ای از چشم‌های خیرخواه مانند چشمان درختان و حیوانات جنگل وجود دارد. او به پایین نگاه کرد و به کلونی مورچه‌ها که در امتداد زمین راه می‌رفتند، خیره شد و هر چند ثانیه یک‌بار مکث می‌کردند تا تدارکات حیاتی را به خانه‌شان بازگردانند.

The man slowly jumped off the rock, walking again on the path, walking among the birches, redwoods, oaks, and many other types of trees. Sometimes he would stop and feel a tree with his hand, closing his eyes as if diagnosing the soul and spirit inside. Sometime later on after he got off the boulder, he arrived upon a sparkling waterfall, the sound of rushing water assaulting his sense of hearing. He could see a pool of spring water collecting at the bottom, and he causally advanced towards it. Once at the edge he looked down and saw a myriad of bright colors, but upon closer inspection saw different types of fish, all different colors. Many types of algae rested on the underwater rocks, barnacles could be seen almost anywhere you looked, and a few crabs scuttled about, looking for food, danger, or perhaps just walking aimlessly about.

مرد به آرامی از روی صخره پرید، دوباره در مسیر راه رفت، در میان درختان غان (توس)، سرخ‌چوب‌ها، بلوط‌ها و بسیاری از انواع درختان دیگر قدم زد. گاهی می‌ایستاد و درختی را با دستش حس می‌کرد و چشمانش را می‌بست که انگار روح و روان درون درخت را تشخیص می‌داد. مدتی بعد پس از پیاده شدن از تخته سنگ، به یک آبشار درخشان رسید، صدای هجوم آب که به حس شنوایی او هجوم می‌آورد. او می‌توانست حوضچه‌ای از آب چشمه را ببیند که در پایین آن جمع می‌شود و به‌طور معمول به سمت آن پیش رفت. هنگامی که در لبه حوضچه بود، به پایین نگاه کرد و تعداد بی‌شماری از رنگ‌های روشن را دید، اما پس از بررسی دقیق‌تر، انواع ماهی‌ها را دید، همه با رنگ‌های متفاوت. بسیاری از انواع جلبک‌ها روی سنگ‌های زیر آب قرار داشتند، تقریباً به هر کجا که نگاه می‌کردید صدف‌ها دیده می‌شدند، و چند خرچنگ که به دنبال غذا و خطر می‌گردیدند، یا شاید هم فقط بی‌هدف راه می‌رفتند.

He sat down upon the edge and noticed a sea of pebbles bordering the rim, some as rough as sandpaper, with others as smooth as the surface of the pool next to it. He picked a random one up and felt it with his hands, feeling the rock as it slid about in his hands, and set it back down. He was about to get back up when he heard hooves and turned around to see a young doe. The doe lazily trotted towards the pool, and bent down to take a refreshing sip. The doe’s ears swiveled to hear for danger, and yet did not rise when it noticed that the man was a mere feet away.

او روی لبه نشست و متوجه دریایی از سنگریزه شد که در حاشیه لبه قرار داشتند، برخی از آن‌ها به زمختی کاغذ سنباده و برخی دیگر به صافی سطح حوضچه‌ای که در کنارش قرار داشت. او یکی از آن‌ها را به شکل تصادفی برداشت و با دستانش آن را احساس کرد و سنگ را در حالی که می‌خواست از دستانش لیز بخورد حس می‌کرد و دوباره آن را پایین گذاشت. می خواست دوباره بلند شود که صدای سُم‌ها را شنید و برگشت تا یک آهو جوان را ببیند. آهو با تنبلی به سمت حوضچه حرکت کرد و خم شد تا یک جرعه آب گوارا بنوشد. گوش‌های گوزن برای شنیدن خطر می‌چرخید، اما وقتی متوجه شد که مرد فقط یک متر با او فاصله دارد، بلند نشد.

After drinking, it stood up and its hazel brown eyes turned to look at the strange being sitting at the water’s edge. Its small nose twitched as it caught the human scent, but it still just stood there, sensing no danger from him. The man walked towards it, the doe noting that the man walked with extreme caution. He then touched the doe’s head, and it nuzzled against his body. His warm eyes gazed into the doe’s brown eyes, and he saw the compassionate soul that resided inside the doe’s body, and he let it go free. The doe bounded away, and the man closed his eyes and for one more time, thought about how Nature was the world’s greatest artist. Then he walked away, content that the beauty of the world would be here for another day.

پس از نوشیدن، ایستاد و چشمان قهوه‌ای فندقی‌اش برگشت تا به موجود عجیبی که در لبه آب نشسته بود نگاه کند. دماغ کوچکش وقتی بوی انسان را متوجه می‌شد، تکان می‌خورد، اما همچنان همان جا ایستاده بود و هیچ خطری از جانب او احساس نمی‌کرد. مرد به سمت آهو رفت، آهو متوجه شد که مرد با احتیاط زیاد راه می‌رود. سپس سر آهو را لمس کرد و او بدنش را خم کرد. چشمان گرم او به چشمان قهوه‌ای گوزن خیره شد و روح مهربانی را دید که در درون بدن گوزن ساکن بود و آن را رها کرد تا برود. آهو دور شد و مرد چشمانش را بست و برای یک بار دیگر به این فکر کرد که چگونه طبیعت بزرگترین هنرمند جهان است. او سپس قدم زد و راضی بود که زیبایی دنیا برای یک روز دیگر اینجا بود.

He is the richest who is content with the least, for content is the wealth of Nature.

-Socrates

سقراط: «ثروتمندترین انسان کسی است که به کمترین قناعت کند، زیرا رضایت، ثروت طبیعت است.»

داستان انگلیسی درباره طبیعت.jpg

Mother Nature (مادر طبیعت)

There was a sweet and little innocent girl named Sunaina, who lived in Kumati, a small hilly village in Uttrakhand, India. Her village was so clean and beautiful, surrounded by green pine trees. There was no pollution in the village. Birds came to eat food in the houses; pet animals were kept kindly in their houses and were being taken care of.

دختری شیرین و معصوم کوچولویی به نام سوناینا بود که در کوماتی، روستای تپه‌ای کوچک در اوتراکند هند زندگی می‌کرد. روستای او بسیار تمیز و زیبا بود و اطراف آن را درختان کاج سبز احاطه کرده بودند. هیچ آلودگی در روستا وجود نداشت. پرندگان برای خوردن غذا به خانه‌ها آمده بودند. حیوانات خانگی با مهربانی در خانه‌های خود نگهداری می‌شدند و از آن‌ها مراقبت می‌شد.

Living in that village, Sunaina always dreamt of Mother Nature, who was so beautiful. Sunaina always dreamt to be as good and beautiful as Mother Nature. When Sunaina was in class ten she topped in her exams and was sent to Delhi for further studies. When she arrived at Delhi, she saw so much pollution in the city. There were no green plants, no big trees, no singing birds and no free flowing rivers.

سناینا که در آن روستا زندگی می‌کرد، همیشه رویای مادر طبیعت را می‌دید که بسیار زیبا بود. سناینا همیشه آرزو داشت که به خوبی و زیبایی مادر طبیعت باشد. هنگامی که سناینا در کلاس دهم بود، در امتحانات خود موفق شد و برای مطالعات بیشتر به دهلی فرستاده شد. وقتی به دهلی رسید، آلودگی بسیار زیادی در شهر دید. نه گیاه سبز، نه درخت تنومند، نه پرندگان آوازخوان و نه رودخانه‌های روان وجود داشت.

The people of Delhi were not taking care of the birds. Sunaina was living in a hostel. Her school was very big and beautiful. She was very excited to meet her new teachers and classmates. After spending the whole day in the school, she was very tired. So she slept and dreamt about Mother Nature again; but now Mother Nature was ugly. She was no more beautiful. Her face was very dull, her hair was uncombed, her nails were not trimmed and she was looking like an evil witch. Suddenly Sunaina woke up and started crying.

مردم دهلی مراقب پرندگان نبودند. سناینا در خوابگاه زندگی می‌کرد. مدرسه‌اش خیلی بزرگ و زیبا بود. او از ملاقات با معلمان و همکلاسی‌های جدیدش بسیار هیجان‌زده بود. پس از گذراندن تمام روز در مدرسه، او بسیار خسته بود. بنابراین خوابید و دوباره خوابی درباره مادر طبیعت دید. اما حالا مادر طبیعت زشت بود. او دیگر به آن زیبایی نبود. صورتش خیلی کدر بود، موهایش شانه نشده بود، ناخن‌هایش کوتاه نشده بود و شبیه یک جادوگر شیطانی بود. ناگهان سناینا از خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد.

The next day she made a painting of Mother Nature and made her beautiful by making ornaments for her in the painting. She kept looking at the painting and wondered why she had seen a horrible image of her the night before.

روز بعد او یک نقاشی از مادر طبیعت ساخت و با ساختن زیور آلات برای او در نقاشی‌اش، او را زیبا جلوه داد. او مدام به نقاشی نگاه می‌کرد و متعجب بود که چرا شب قبل تصویر وحشتناکی از او دیده است.

The following night she dreamt again and Mother Nature looked in the worst of conditions, She looked very ill. She told Sunaina in her dream that her ornaments were the trees, plants, rivers, fruits, birds, clouds, butterflies and flowers. That day Sunaina decided to bring back the glory of Mother Nature. To make her even more beautiful than before by planting more trees.

شب بعد دوباره خواب دید و مادر طبیعت در بدترین شرایط به نظر می رسید، او بسیار بیمار به نظر می رسید. او در خواب به سناینا گفت که زیورهای او درختان، گیاهان، رودخانه‌ها، میوه‌ها، پرندگان، ابرها، پروانه‌ها و گل‌ها هستند. آن روز سناینا تصمیم گرفت شکوه مادر طبیعت را بازگرداند. تا با کاشت درختان بیشتر او را زیباتر از قبل کند.

She immediately discussed the dream with her friends. They decided to spread awareness among all the students of the school. She also took help from her teachers to make their school clean and pollution free. With the help of their teachers they formed an Eco club to make their campus clean and green.

او بلافاصله رویا را با دوستانش در میان گذاشت. آن‌ها تصمیم گرفتند آگاهی را در بین همه دانش‌آموزان مدرسه گسترش دهند. او همچنین از معلمانش کمک گرفت تا مدرسه خود را تمیز و از آلودگی عاری کنند. آنها با کمک معلمان خود یک گروه محیط زیست تشکیل دادند تا محوطه دانشگاه خود را تمیز و سبز کنند.

After a few months Sunaina saw Mother Nature in her dream, this time she was more beautiful than ever. They both played together, enjoyed themselves. Sunaina was so happy, and in this way she saved Mother Nature with her small initiative.

بعد از چند ماه سنینا مادر طبیعت را در خواب دید، این بار زیباتر از همیشه بود. هر دو با هم بازی کردند، لذت بردند. سنینا بسیار خوشحال بود و به این ترتیب مادر طبیعت را با ابتکار کوچک خود نجات داد.

داستان انگلیسی مادر طبیعت.jpg

The Beauty Of Nature Within (زیبایی طبیعت درون)

It is dawn on a beautiful summer’s day. I awoke and glanced outside an old, timber framed window with splintered, dilapidated white paint. I scanned the giant, slightly burnt oak tree settled on a luscious, grassy hill. I also watched the spectacular sight of the sun rising to brighten the earth and how it made me feel more in sync with nature and all it has to offer.

یک طلوع در یک روز زیبای تابستانی است. از خواب بیدار شدم و به بیرون پنجره‌ای قدیمی با قاب چوبی با رنگ سفید خرد شده و فرسوده نگاه کردم. من درخت بلوط غول پیکر و کمی سوخته را که روی تپه‌ای دلپذیر و چمن نشسته بود بررسی کردم. من همچنین منظره تماشایی طلوع خورشید را تماشا کردم که زمین را درخشان می‌کند و این که چگونه در من احساس هماهنگی بیشتر با طبیعت و همه چیزهایی که ارائه می‌کند را ایجاد می‌کند.

It is now 12:45pm. I’d just finished walking my dog and I felt absolutely parched and famished. It was still worthwhile because the view was astonishing. Luckily I took my camera, otherwise I wouldn’t have captured some great shots of a bare tree, a gorgeous horizon and a road scattered with tarnished leaves. What a striking autumn!

الان ساعت 12:45 ظهر است. من تازه راه رفتن با سگم را تمام کرده بودم و کاملا احساس تشنگی و گرسنگی داشتم. هنوز هم ارزش داشت چون منظره حیرت‌انگیز بود. خوشبختانه دوربینم را همراهم داشتم، در غیر این صورت عکس‌های عالی از یک درخت برهنه، یک افق زیبا و یک جاده پراکنده با برگ‌های کدر نمی‌گرفتم. چه پاییز چشمگیری!

It's now the afternoon of that frosty time of the year. Winter. Just the thought of that single word sends shivers up my spine everytime or maybe it was the feel of the strong and sudden winter breeze rush past , shaking a thin layer of snow to fall off a nearby roof and hit the the paved sidewalk (almost hitting a little boy,) with an echoing "THUMP'' that traveled down the shallow ,empty gravel road. What I like best of all about this happy, joyful season is the way the weather changes nature itself. For example, SNOW. When a thick, delicate proportion of fresh snow is smothered amongst branches of a perfectly bare tree because of the season before, the whole tree's appearance seems to change and form a more elegant, smooth look instead of a jagged, straight, meaningless embodiment/structure. This process makes everything you see so much more worth it.

اکنون بعد از ظهر آن زمان یخبندان سال است. زمستان. فقط فکر همین کلمه هر لحظه ستون فقراتم را به لرزه می‌اندازد یا شاید این احساس نسیم شدید و ناگهانی زمستانی بود که با تکان دادن یک لایه نازک برف از پشت بام نزدیک و برخورد به پیاده‌روی سنگ فرش شده (که تقریبا داشت به یک پسربچه کوچک برخورد می‌کرد) با پژواکی "مهیب" که در جاده شنی کم عمق و خالی سفر می‌کرد. چیزی که بیشتر از همه در مورد این فصل شاد و لذت‌بخش دوست دارم، نحوه تغییری است که آب و هوا به خودی خود در طبیعت ایجاد می‌کند. به عنوان مثال، برف. وقتی بخش ضخیم و ظریفی از برف تازه در میان شاخه‌های یک درختِ کاملا لخت به دلیل فصل قبل (پاییز) خفه می‌شود، ظاهر کل درختان تغییر می‌کند و به‌جای تجسم/ساختاری ناهموار، مستقیم و بی‌معنی، ظاهری ظریف‌تر و صاف‌تر به وجود می‌آورد. این روند ارزش هر چیزی را که می‌بینید بسیار بیشتر می‌کند.

It's the end of the season as I lay in bed with my head spinning and jam-packed with thoughts, memories, hopes and lots of other wonderful things. One of them being what happened this Spring such as waking up to hear the harmonial lullaby of the gorgeous blue-birds, seeing all the cute little species of fauna scurranging through the thin blades of grass, the exotic scent of a nearby field of elegant flowers, that when blooms become those pesky honey bees crops, which they harvest to make a scrumptious,sticky substance we call honey and also when they bloom add a colorful, angelic touch to the already brightly shaded lime-green grass. As I abruptly dozed off to the soothing sound of rain pelting down on the ugly,brown guttering I immediately began to dream ......

در حالی که در رختخواب دراز کشیده بودم و سرم را که پر از افکار، خاطرات، امیدها و چیزهای شگفت انگیز دیگر است می‌چرخاندم ، دیگر پایان فصل بود. یکی از آن‌ها اتفاقی است که در بهار امسال رخ داد، مانند بیدار شدن برای شنیدن لالایی هماهنگ پرندگان آبی زیبا، دیدن همه گونه‌های کوچک زیبای جانوران که از لابه لای تیغه‌های نازک علف می‌چرخند، رایحه عجیب و غریبی از گل‌های زیبا در مزرعه‌ای نزدیک. هنگامی که شکوفه‌ها به محصول زنبور عسل‌های مزاحم تبدیل می‌شوند که آن‌ها را برداشت می‌کنند تا ماده‌ای لذیذ و چسبناک را که ما آن را عسل می‌نامیم بسازند و همچنین هنگامی که آن‌ها شکوفا می‌شوند یک لمس رنگارنگ و فرشته گونه‌ای به چمن سبز لیمویی که از قبل سایه روشنی دارد، اضافه می‌کند. همانطور که ناگهان با صدای آرام باران که بر روی ناودان زشت و قهوه‌ای می بارید چرت زدم، بلافاصله شروع به دیدن رویا کردم.

"What a wonderful year I recall having" I thought aloud. The view was exhilaratingly fascinating and charming plus I learnt alot too. What a benefit !! I gained a significant amount of knowledge this year of course, but the best thing I gained overall was a proper understanding of the true beauty of nature within.

با صدای بلند فکر کردم: «چه سال فوق العاده‌ای را به یاد می‌آورم.» منظره به طرز هیجان انگیزی شگفت‌انگیز و جذاب بود، به علاوه من نیز چیزهای زیادی یاد گرفتم. چه سود!! البته امسال مقدار قابل توجهی دانش به دست آوردم، اما بهترین چیزی که در کل به دست آوردم درک درستی از زیبایی واقعی طبیعت درون بود.

اپلیکیشن زبانشناس

اگر به دنبال روشی جذاب برای یادگیری زبان انگلیسی هستید، همین حالا اپلیکیشن زبان‌شناس را دانلود و نصب کنید. با استفاده از اپلیکیشن زبانشناس تنها با استفاده از یک موبایل می‌توانید یادگیری قدم به قدم زبان انگلیسی را آغاز کنید. این اپلیکیشن با امکانات بسیار زیادش نیاز شما را به ابزارها و دوره‌های آموزشی زبان انگلیسی را به حداقل می‌رساند. برخی از امکانات فوق‌العاده‌ی اپلیکیشن زبانشناس عبارت‌اند از: دوره‌های آموزشی زبان انگلیسی در سطوح مختلف، واژگان ضروری زبان انگلیسی، یادگیری زبان با فیلم و موسیقی، جعبه لایتنر زبانشناس برای یادگیری واژگان جدید و بسیاری از امکانات دیگر هستند. همین حالا آن را نصب کنید تا لذت یادگیری زبان انگلیسی را در خود ایجاد کنید.

سخن پایانی

داستان های کوتاه انگلیسی درمورد طبیعت علاوه بر این که دید بازتری از نحوه نگاه ما به طبیعت می‌دهد، باعث می‌شود کلمات جدیدی درباره طبیعت یاد بگیریم که با استفاده از جعبه لایتنر اپلیکیشن زبانشناس می‌توانیم آن‌ها را به حافظه بلند مدت خود بسپاریم. به مطالعه داستان‌های انگلیسی ادامه دهید تا هم مهارت خواندن و هم یادگیری واژگان جدید انگلیسی را در خود تقویت کنید. راستی اگر خاطره یا داستان کوتاهی درباره طبیعت دارید لطفا برای ما و زبان آموزان دیگر در قسمت کامنت‌ها به اشتراک بگذارید. پیشنهاد مطالعه داستان بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباه جنگل

دیدگاهتان را بنویسید