۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره روانشناسی با ترجمه فارسی

همراه ما باشید تا 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روانشناسی را به شما اراده دهیم.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ بهمن منتشر شد 
۵ داستان کوتاه انگلیسی درباره روانشناسی با ترجمه فارسی.jpg

در سال‌های اخیر اهمیت روانشناسی و توجه به افکار درون ذهن انسان‌ها بسیار زیاد شده است. علم روانشناسی کمک زیادی به انسان برای حل مشکلات ذهنی خود کرده و این را می‌توانید در داستان های کوتاه انگلیسی درباره روانشناسی به خوبی ببینید. روانشناسان با سال‌ها مطالعه در مورد مشکلات و بیماری‌های روانی توانسته‌اند تا حدودی راه‌حل‌های خوبی برای افرادی که به مشکلات جدی دچار می‌شوند، پیدا کنند. در این قسمت 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روانشناسی با ترجمه فارسی را برای شما تهیه کرده‌ایم. قطعا با مطالعه این داستان‌ها علاوه بر یادگیری نکات جالبی درباره روانشناسی، اصطلاحات و واژه‌های جدیدی هم در خصوص علم روانشناسی یاد خواهید گرفت. راستی مطالعه داستان کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع را از دست ندهید.

Fear (ترس)

خلاصه: فردی برای لکچری درباره نترسیدن کودکان به مدرسه‌ای رفته، اما در ادامه داستان متوجه می‌شیم که خودش هم با ترس‌هایی زندگی می‌کند و دچار اختلال ترس پس از حادثه از کودکیش هست و در مکان‌های تاریک فکر می‌کند سایه‌ای در تعقیبش است.

It was 18:00 hours; I checked my watch for the 4th time. I was alone in the room which was till then, filled with a whole bunch of kids.

ساعت ۱۸:۰۰ بود؛ من ساعتم را برای بار چهارم چک کردم. من در اتاقی که تا آن موقع پر بود از تعدادی بچه، تنها بودم.

Kids of different age groups from third to eighth grade had gathered today for a special purpose: to fight their fears. It was a joint effort by the school and a NGO group called “Stop being Afraid, Be Bold” (SABB).

بچه‌هایی از گروه‌های سنی مختلف از کلاس سوم تا هشتم امروز برای هدف مخصوصی گرد هم آمده بودند: برای مقابله با ترس‌هایشان. این تلاشی مشترک بود از طرف مدرسه و یک سازمان غیر دولتی به نام "ترسیدن را متوقف کن، جسور باش" (به طور مخفف س.آ.ب.ب)

Nowadays Kids are very much practical, they are not afraid of monsters or ghosts or aliens. They are much inclined towards a specific character from a cartoon flick.

امروزه کودکان بسیار عمل‌گرا هستند، آن‌ها از هیولاها یا ارواح یا آدم‌فضایی‌ها نمی‌ترسند. آن‌ها تمایل بسیاری به یک شخصیت مشخص از یک برنامه کودک سینمایی پیدا کرده‌اند.

Some kids were afraid of Kalia from Chota Bheem, some were afraid of computer virus, some were afraid of piranha fishes, some were even afraid that Richard Parker from the Life of Pi might be under their beds.

بعضی از بچه‌ها از "کالیا" از کارتون "چوتا بیم" و بعضی از ویروس‌‌های کامپیوتری و بعضی از ماهی‌های پیرانا و بعضی حتی از این که شاید ریچارد پارکر از فیلم "زندگی پای" در زیر تختشان باشد، می‌ترسیدند.

I was called to talk to this crowd as to how they can get off their fears. At first I thought that it was a difficult task as these were kids who were gathered and they might not even understand, what I was talking about, but then as the time went, the entire bunch clapped and they began following what I was telling them. At the end of the session, one nerd kid asked, “Rosh, are you not afraid of anything or anyone?”

با من تماس گرفته شد تا با این جمعیت -کودکان- درباره اینکه چگونه می‌توانند از ترس‌هایشان رهایی پیدا کنند، حرف بزنم. در ابتدا گمان بردم که این کار سختی‌ است چرا که این‌ها بچه‌های بودند که دور هم جمع شده بودند و شاید حتی متوجه صحبتم نمی‌شدند اما همین‌طور که زمان گذشت، تمام حضار تشویق کردند و شروع به درک صحبت‌‌هایم کردند. در پایان جلسه یک کودک درس‌خوان پرسید: "راش، تو از هیچ چیز یا هیچ کسی نمی‌ترسی؟"

My instincts first told me to tell the truth. But then, they were kids, they need not know my secret, so I mustered my courage and told,

“No kid, I am not afraid of anything”

“Not even ghosts or monsters or lizards”

“No”

“Not even Kalia or Richard Parker”

“No”

“Not even darkness”

I gulped down

“No”

غرایزم ابتدا به من گفتند که حقیقت را بگویم. اما خب، این‌ها بچه بودند، نیازی به دانستن راز من نداشتند، پس من شجاعتم را یکجا جمع کردم و گفتم: "نه بچه، من از هیچ چیز نمی‌ترسم."

"نه حتی از ارواح یا هیولاها یا سوسمار‌ها؟"

"نه"

"نه حتی از کالیا یا ریچارد پارکر؟"

"خیر"

"نه حتی تاریکی؟"

من سریعا آب دهانی قورت دادم و گفتم:

"نه"

“Enough Kids” The teacher’s voice interrupted the Q&A session. The kids had then felt very happy, courageous and had enjoyed the session thoroughly. They took my autograph, photograph session happened and finally they left.

"بس است بچه‌ها" صدای معلم جلسه‌ پرسش و پاسخ را قطع کرد. بچه‌ها سپس احساس شادمانی و شجاعت بسیاری داشتند و از تمام طول جلسه لذت برده بودند. آن‌ها از من امضا گرفتند، برنامه عکس گرفتن اجرا شد و در پایان آن ها رفتند.

I picked my bag and dialed my driver’s number. He said it would take ten minutes if he has to come till the gate. So I told him, I would be there in 5.

I checked the watch. It was 18:20 . I froze.

من کیفم را برداشتم و به شماره راننده‌ام تماس گرفتم. او گفت اگر قرار باشد تا در ورودی خود را برساند ده دقیقه طول می‌کشد. پس من به او گفتم ساعت ۵ آن‌جا خواهم بود. ساعتم را چک کردم، ۱۸:۲۰ بود. یخ زدم.

Every person, be it Bill Gates or Barrack Obama would be afraid of something in their lives. For me, it was my stalker. All this had started when I was in my third grade and it has not stopped since then. He had a modus operandi. He always stalked me when the moon comes in the night till I slept. In the morning, he would not be there.

هر شخصی در زندگی‌اش از چیزی می‌ترسد، خواه بیل گیتس باشد یا باراک اوباما. برای من، ترسم از تعقیب‌کننده‌ام بود. ماجرا وقتی شروع شد که من کلاس سوم بودم و از آن زمان تا به الان این ترس از بین نرفته است. او یک روش عملی داشت. او همیشه وقتی که ماه در آسمان شب می‌آمد تا زمانی که بخوابم تعقیبم می‌کرد. صبح، او دیگر آنجا نبود.

I had agreed to do this session because it was from 16:00 to 17:00 hours but there was a delay in the kids entering the auditorium and I was left there alone with the clock showing me my nightmarish time.

من انجام این جلسه را قبول کردم چون ساعتش از ۱۶:۰۰ تا ۱۷:۰۰ بود اما وقفه‌ای در ورود بچه‌ها به تالار کنفرانس به وجود آمد و من آنجا با ساعتم که ساعات کابوس‌وارم را نشانم می‌داد تنها شده بودم.

I gathered courage and stepped outside the building. It was bright everywhere with serial and fancy lights for my arrival. It gave me some strength to walk down the aisle. Something told me to look back and there he was all dark and ferocious waiting to pounce on me. He never spoke to me, never mailed me nor even wrote to me. But he kept stalking me, even to my private places which always sent a chill down my spine.

شجاعتم را جمع کردم و از ساختمان بیرون زدم. همه جا با سریال و چراغ‌های تجملی بخاطر ورود من، روشن بود. این مسئله به من کمی قدرت برای رد شدن از راهرو داد. چیزی به من گفت که به پشت سرم نگاه کنم و او آنجا بود، تاریک و درنده‌خو و در انتظار یورش به من. او هیچوقت با من صحبتی نکرد، چیزی برایم نفرستاد و حتی نامه‌ای برایم ننوشت. اما او به تعقیبم ادامه داد، حتی به مکان‌های مخفی‌ام که این مرا همیشه به شدت می‌ترساند. (ستون فقراتم سرد می‌شد.)

I walked fast, he walked faster. I started to run and in 3 minutes was near my car. My driver looked at me puzzled, “Sir, everything alright”

“Yes” I lied

“Let us go”

من تند تند راه رفتم، او تند‌تر راه رفت. شروع به دویدن کردم و در مدت ۳ دقیقه نزدیک خودروی خود بودم. راننده‌ام سردرگم به من نگاه کرد: "قربان، همه چیز خوب است؟"

به دروغ گفتم: "بله، برویم."

Before getting inside the car, I turned around and looked at him. He was gone. Being a reputed business person, I had this fear, not that I have not confessed to anyone about this. But people normally called me mad whenever I take this subject.

قبل اینکه سوار ماشین شوم، به عقب برگشتم و به او نگاه کردم. از آنجا رفته بود. با وجود این که یک شخص تجاری مشهور بودم، این ترس را داشتم، نه اینکه به هیچ کس وجود آن را اعتراف نکرده باشم، اما دیگران معمولا هرگاه که در مورد این موضوع صحبت می‌کردم مرا دیوانه خطاب می‌کردند‌‌.

They always use to say, “Come on dude, grow up. Who will believe if you say, your own shadow stalks you”

آن‌ها همیشه می‌گفتند: "بیخیال رفیق، بزرگ شو! اگر ادعا کنی سایه‌ خودت تعقیبت می‌کند، چه کسی حرفت را باور خواهد کرد؟"

Little Did they Know.

آن‌ها از هیچ چیز خبر نداشتند.

Unwholesome (ناپاک)

خلاصه: پدری افسرده که دچار بیماری روانی است، قبل از تصمیم به خودکشی، درباره آزار و سوء استفاده پسر ناخلفش از بیماری وی صحبت می‌کند.

I’ve known you all my life. I have to admit, you have changed as I’ve grown up. Maybe that’s because you grew up with me. You are, after all, my constant companion. Nevertheless, you have always held the same place in my heart. All my life, you have been my exemplar.

من تمام زندگی‌ام تو را می‌شناختم. باید اعتراف کنم، تو همین‌طور که من بزرگ شدم تغییر کردی. شاید بخاطر این که تو هم با من بزرگ شدی. تو، به هر حال همراه همیشگی من هستی. با این وجود، تو همیشه همان جایگاه را در قلبم داشته‌ای. تو در تمام زندگی‌ام سرمشقم بوده‌ای.

The nature of our relationship, I have much reflected upon. It cannot be unwholesome; you are the one keeping me alive.

To me, you are like an elder brother. You are all that I dream to be. You are all that I am not. You keep me alive.

من بسیار از ماهیت رابطه‌مان تاثیر پذیرفته‌ام. من نمی‌توانم ناپاک باشم؛ تو آنی هستی که مرا زنده نگاه می‌داری.

برای من، تو مثل یک برادر بزرگ‌تری. تو تمام چیزی هستی که من آرزو دارم باشم. تو تمام چیز‌هایی هستی که من نیستم. تو من را زنده نگاه می‌داری.

All my life, you’ve given me the courage to move on. Whenever I lose, I draw solace from the fact that you win. You are my guardian. Yet, you have never asked me for anything in return.

در تمام زندگی‌ام، تو به من شجاعت عبور -از دشواری و ناگواری‌ها را- دادی. هر وقت شکست می‌خورم، از این واقعیت که تو می‌بری، تسکین پیدا می‌کنم. تو محافظ منی. با این حال، تو هیچ‌گاه در ازای این چیزی از من نخواستی.

I remember you in kindergarten. You’d always outwit your teachers with your supreme knowledge in every subject. You excelled in all forms of sports. You were even in the national football team. You were the youngest professional football player in world history. You would occasionally rescue your classmates from mass murderers and terrorists. I vividly remember you being honored for your bravery on several occasions. I have vague memories of you being able to fly but I don’t believe those are faithful recollections. It was a long time back and my recollections have probably become perverted.

تو را در کودکستان به خاطر می‌آورم. تو همیشه معلم‌های خود را با دانش عالی‌ات در هر موضوع پشت سر می‌گذاشتی. تو در همه رشته‌های ورزشی عالی بودی. تو حتی در تیم ملی فوتبال بودی. تو جوان‌ترین بازیکن حرفه‌ای فوتبال در تاریخ جهان بودی. تو زمان‌هایی همکلاسی‌های خود را از دست تروریست‌ها و قاتل‌های زنجیره‌ای نجات می‌دادی. من به طور واضح به یاد دارم وقتی که تو به خاطر شجاعتت در چندین واقعه، مورد تحسین قرار گرفتی. خاطرات مبهمی از توانایی‌ات به پرواز کردن به یاد دارم اما باور ندارم که آن‌ها خاطرات قابل اعتمادی باشند. خیلی وقت پیش بود و احتمالا در خاطرم چیز‌ها به اشتباه افتاده‌اند.

You have, of course, changed as I grew up.

I remember you as a teenager. You were the most popular kid in school. You were the quintessential ‘Jack of all trades’. You were the lead guitarist in a rock band. In fact, you were considered one of the best guitarists in the country. You were an enthralling conversationalist and a breath taking orator.

تو قطعا همین‌طور که من بزرگ شدم تغییر کردی. تو را در زمان نوجوانی‌ات به خاطر دارم. محبوب‌ترین بچه در مدرسه بودی. تو تمثیل اصلی "همه فن حریف" بودی. تو گیتاریست اصلی (نوازنده سولو) در یک گروه راک بودی. در واقع، تو به عنوان یکی از بهترین گیتاریست‌های قرن شناخته می‌شدی. تو یک گفتگو‌کننده جذاب و سخنوری متحیر کننده بودی.

You’d often hear people praising you in your absence. The logic behind you hearing praises in your name when you are physically absent from the spot never really appealed to me but then again, your very existence is not all that rational. However irrational you may be, you’re the one who keep me alive.

اغلب می‌شنیدی که مردم در غیابت تو را تحسین می‌کنند. منطق این ماجرا که تو می‌توانستی تعریف‌ها در غیابت را بدون این‌ که در آن محل باشی بشنوی، هیچ‌وقت برایم روشن نشد اما دوباره، وجود داشتن تو به خودی خود آن قدر‌ها هم منطقی نیست. هر چقدر هم غیر منطقی باشی، تو آن کسی هستی که مرا زنده نگاه می‌داری.

You breezed through college with utmost ease. I, however, dropped out of college and took up all sorts of jobs to keep myself alive. Even as I passed through such dire straits you did not forsake me. One day you’d be a bestselling author waiting tables to analyze human behavior. Another day you’d be a prominent politician delivering pizzas to see what he could do to ease the congested traffic. Another day you would be a rich businessman working as a plumber just for the heck of it!

تقریبا به آسانی دانشگاه را گذراندی. من اما از دانشگاه اخراج شدم و کلی شغل‌های مختلف را برای این‌ که زنده بمانم امتحان کردم. حتی وقتی از چنین تنگناهای سختی گذشتم مرا رها نکردی. یک روز پرفروش‌ترین نویسنده با کلی خواهان برای تجزیه و تحلیل رفتار انسان‌ها بودی. روز دیگر سیاست‌مداری برجسته که کار تحویل پیتزا انجام می‌دهد تا بفهمد چکار می‌تواند برای شلوغی ترافیک انجام دهد. روز دیگری تو می‌توانستی تاجر ثروتمندی باشی که بی‌دلیل و صرفا برای چشیدن و تجربه به عنوان یک لوله کش کار می‌کنی.

So, my friend, all in all, you lead a perfect life.

Now, I look at my life. Homeless, jobless and without any substantial qualifications. Now, I break out of my bubble and look into the nature of our relationship. Now I realize you are not as holy as you had tricked me into believing. Come to think of it, you’ve deceived me all my life.

پس، دوست من، همه جوره که نگاه کنیم، تو یک زندگی کامل را رهبری می‌کنی.

حالا، من به زندگی‌ام نگاه می‌کنم. بدون خانه‌ای، بدون کاری، و بدون هیچ گونه مدارک قابل توجهی. حالا، من از حباب باور‌هایم خارج می‌شوم و به ماهیت رابطه‌مان نگاه می‌کنم. حالا متوجه می‌شوم که تو آنقدری که من را به باورش فریب دادی، مقدس نیستی. وقتی بهش فکر می‌کنم، تو تمام زندگی‌ام را تصمیم گرفتی.

You are not my brother; I am your father. You have, however, never loved me like a son loves his father. You are more like a parasite feeding off the thoughts that perpetually torment my brain.

تو برادرم نیستی؛ من پدرت هستم. از سویی، تو من را هیچ وقت شبیه عشق پسر به پدر دوست نداشته‌ای. تو بیشتر شبیه انگلی هستی که از افکاری که مغزم را دائما عذاب می‌دهند، تغذیه می‌کند.

You are my creation. You were designed to shield me from the hard facts of life. You gave me hope; or so I thought. You have grown up to be far more than a mere shield. You have capitalized on my predicament for your personal gain. After all, when I lose, you win.

تو مخلوق من هستی. تو طراحی شدی که برایم سپری در مقابل واقعیت‌های سخت زندگی باشی. تو به من امید دادی؛ یا حداقل اینطور فکر می‌کردم. تو پرورش یافتی که بسیار بیشتر از یک سپر صرف باشی. تو برای منفعت شخصی‌ات روی وضع نامساعد من سرمایه‌گذاری کردی. گذشته از همه چیز، وقتی من می‌بازم، تو می‌بری.

Every time I failed a test, you got an A and that comforted me. Whenever I couldn’t stand up for myself, you stood up for me and were always admired for your valor. Every time I lost a fight, you would defeat my adversary with utmost ease. Whenever I sat at a gathering too shy to speak up, you were busy laying out arguments in favor of banning greenhouse gases or whatever be the topic.

هر گاه من در امتحانی رد شدم، تو بهترین نمره را گرفتی و این به من حس آرامش داد. هر گاه من نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم، تو برایم ایستادی و همیشه به خاطر شجاعتت تحسین شدی. هر وقت من در دعوایی شکست خوردم، تو دشمنم را با کمال آسودگی شکست می‌دادی. هر زمان من در جمعی بودم که خجالت کشیدم که حرفم را بزنم، تو مشغول طرح استدلال برای ممنوعیت گازهای گلخانه‌ای یا هر موضوع دیگری بودی.

You would always adapt to suit my fancy. I thought you were protecting me but now I realize how you have been using me as a tool to become what you are today. That freak of a being so very prodigiously virtuous. You are nothing like me.

تو همیشه مطابق با میل من خودت را سازگار می‌کردی. من گمان می‌کردم داری از من محافظت می‌کنی اما حالا می‌فهمم که چطور مشغول سو استفاده ابزاری از من بودی تا به چیزی که الان هستی تبدیل شوی. آن آدم عجیب و غریب که به شکل شگفت‌انگیزی پر فضیلت است! تو هیچ شبیه من نیستی.

Now, you control my every move. It has come to the point where you force me to expose myself to situations where I am certain to be received with ridicule and mockery all so that you could feed off my emotions and grow off my imagination.

حالا تو تمام حرکاتم را کنترل می‌کنی. به جایی رسیده است که مجبورم می‌کنی خود را در موقعیت‌هایی قرار دهم که مطمئنا مورد تمسخر و استهزاء قرار بگیرم تا تو بتوانی از احساساتم تغذیه کنی و از -محتویات- تخیل من رشد کنی.

You know full well that I am defenseless against you. You know I am incapable of doing anything detrimental to your existence. There is no me without you. You whisper in my ear that I am superior to everyone else, which, paradoxical as it may sound, is the only way to live with the fact that I am inferior to the rest of the world.

تو کاملا می‌دانی که من در مقابلت بی‌دفاع هستم. تو می‌دانی من نمی‌توانم کاری کنم که به وجودت ضربه‌ای بزند. هیچ منی بدون تو وجود ندارد. تو در گوشم می‌خوانی که من برای دیگران ارجمندم، که هر چقدر متناقض به نظر برسد، این تنها راهم برای -پذیرش و- زندگی با این واقعیت است که نسبت به تمام دنیا پست‌ترم.

You’ve perpetually made me believe that I already am what I want to be and thus prevented me from endeavoring to be what I dream of being. All so that you could grow more impressive. You, sir, are the ultimate villain.

تو دائما به من این باور را دادی که من همین الانش هم همان چیزی هستم که می‌خواهم باشم و بنابراین مرا از تلاش برای تبدیل به انسانی که رویایش را دارم باز داشتی. همه این‌ها به خاطر اینکه بتوانی بیشتر و بیشتر تحسین‌برانگیز نشان داده شوی. تو، آقا، رذالت خالصی.

Enough of this madness! For once, just once in my life, I want to feel like a man. I may be weak; I may not be all that talented; but I am, by no bond, required to stroll along with the rest of you animals surviving off whatever trifle life tosses my way. Good bye my sweet compadre, it’s a shame that someone so fraught with virtues has to die and that too in this manner. I know how to end you. Just as there is no me without you, there is no you without I.

این وضعیت احمقانه دیگر بس است! یک بار هم که شده، فقط یک بار در زندگی‌ام، می‌خواهم حس مرد بودن کنم. شاید ضعیف باشم؛ شاید آن‌قدر با استعداد نباشم؛ اما من بدون هیچ کمک و پیوندی توانایی این را دارم که مانند بقیه شما حیوانات در این جهان پرسه بزنم و در بین هر چیز ناچیزی که زندگی در راهم قرار می‌دهد خود را نجات دهم.

خداحافظ رفیق عزیزم، شرم آور است که کسی که دارایی این مقدار فضایل است، باید بمیرد و آن هم به این شکل! می‌دانم چطور تمامت کنم. همان‌گونه که هیچ منی بدون تو وجود ندارد، هیچ تویی بدون من وجود نخواهد داشت.

Let me show you what I really am made of, my imaginary friend. Against me, you are powerless. You should have stepped back when I had asked you to do so. I hope you ponder upon that on our sixty storey fall down to reality.

بگذار نشانت دهم از من چه بر می‌آید، دوست تخیلی من. در مقابلم، تو بی‌قدرتی. باید همان زمان که ازت درخواست کردم، پا پس می‌کشیدی. امیدوارم وقتی از شصت طبقه به واقعیت سقوط می‌کنیم به آن فکر کنی.

Now, I watch myself fall down the sixty story building. I observe that both you and I are laughing hysterically. Why are you laughing? You are going to die. I hear a thud. Now I see a pool of blood forming around me. I feel nothing! Now I see you smiling up at me through bloody lips. Now I know why you were laughing. There was no thud and there is no blood. Here I am on the sixtieth floor, with you crawling within me and gnawing at my brain.

حالا، من خودم را مشغول سقوط از ساختمانی شصت طبقه تماشا می‌کنم. مشاهده می‌کنن که هر دوی ما داریم به شکل دیوانه‌واری می‌خندیم. تو چرا می‌خندی؟ قرار است بمیری. صدای ضربه‌ای می‌شنوم. حالا استخری از خون می‌بینم که دورم در حال شکل گرفتن است. هیچ چیز حس نمی‌کنم! حالا می‌بینم که تو از بین لب‌های خونی‌ات به من لبخند می‌زنی. حالا میفهمم که چرا داشتی می‌خندیدی. هیچ ضربه‌ای در کار نیود و هیچ خونی. من همینجا هستم، در طبقه شصتم، با تو که در جانم می‌خزی و در مغزم مشغول جویدنی.

داستان انگلیسی درباره روانشناسی.jpg

Smiling Boy (پسر خندان)

خلاصه: داستان از زبان پسرکی است که پدرش فرزند دیگری را به سرپرستی می‌پذیرد و این خانواده در فرایند سوگ از دست دادن والدین او به او کمک می‌کنند.

Today father brought something with him, a boy. He was some orphan kid. His father died, dad said that his father was a security guard of our office and had died while saving father’s life, and in return father promised him to raise his child. I saw him, even after he had suffered, he was smiling, the only thing I had in mind was, what is with this boy? ‘Whatever,’ I said.

امروز پدر با خود چیزی آورد، یک پسر بچه. او طفلی یتیم بود، پدرش مرده بود، پدر گفت که پدر این بچه نگهبان اداره‌مان بوده است و زمانی که مشغول نجات جان پدرم بوده، کشته شده است. و در جبرانش، پدرم به او قول داد که فرزندش را بزرگ کند. من دیدمش، حتی بعد از رنجی که کشیده بود، مشغول خندیدن بود. تنها چیزی که در ذهنم بود این بود که مسئله این بچه چیست؟ (که هنوز در این شرایط لبخند می‌زند) -با خودم- گفتم: "ولش کن، هر چیزی"

Then he came to me, greeted me and father said he was my brother, I saw him, he smiled again. How can someone smile after this much? After dinner I saw him standing on the balcony crying, I don’t know why but I went to him and asked that why was he crying he replied,

سپس او به سمت من آمد، با من خوش و بش کرد و پدرم گفت که او برادر من است، دیدمش، دوباره لبخندی به من زد. چطور شخصی می‌تواند بعد از این همه رنج لبخند بزند؟ بعد از شام دیدمش که در بالکن خانه ایستاده بود و گریه می‌کرد، نمی‌دانم چرا اما به سمت او رفتم و پرسیدم چرا گریه می‌کند و او جواب داد:

‘I am not crying brother, this are tears of happiness. I never thought that I would end up in a place like this, after the death of my father, I was alone, I had no one even my family had turned their back on me. But then your father came from nowhere and everything changed, my father must be happy. And now that I have this day I’ll always cherish it. I’ll make myself worth it. Now that I am here I must thank uncle, aunty and moreover you who was the first one asking me why I was crying.

"گریه نمی‌کنم برادر، این‌ها اشک شوق هستند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که سرانجام کارم چنین مکانی شود، بعد از مرگ پدرم، تنها بودم، هیچ‌کس را نداشتم، حتی خانواده‌ام به من پشت کردند. اما سپس پدر تو از ناکجا پیدایش شد و همه چیز تغییر کرد، پدرم باید الان خوشحال باشد. و حالا که من چنین زندگی‌ای دارم، همیشه گرامی‌اش خواهم داشت. من خودم را مستحق این زندگی می‌کنم. حالا که اینجا هستم باید از عمو، عمه و بیش‌تر از آن‌ها از تو که اولین کسی بودی که پرسیدی چرا داشتم گریه می‌کردم، تشکر کنم.

When I was coming here I was scared that how everyone would react, but the time I entered everyone was grateful to me and I did not feel that I am an orphan, I finally had met the people with whom I feel safe, and moreover feel warm. Thank you for accepting me, I’ll make myself worth it.’

وقتی به این‌جا می‌آمدم، ترسیده بودم که واکنش همه چطور است، اما زمانی که وارد شدم همه قدردانم بودند و احساس یتیم بودن نکردم، من بالاخره با انسان‌هایی آشنا شدم که در کنارشان احساس امنیت می‌کنم، و بیشتر از آن حس صمیمیت. ممنون که مرا پذیرفتید، من خودم را لایق این پذیرش می‌کنم."

And then after telling me he hugged me. I was thinking, his life was just too cruel but he endured the pain and was showering a positive attitude. Life is a teacher; if you pay attention you’ll learn many things. That boy, that day, taught me something, something precious, something to cherish the whole life, something I’ll just never forget. And moreover I had got a brother, the one soul mate I always needed, the only thing I never had.

سپس بعد از گفتن این‌ها او مرا بغل کرد. داشتم فکر می‌کردم، زندگی‌ بر او بیش از حد ظالمانه‌ بوده اما رنج را تحمل کرد و داشت نگرشی مثبت از خود نشان می‌داد. زندگی یک معلم است؛ اگر حواست را جمع کنی چیز‌های زیادی یاد می‌گیری. آن پسر بچه، آن روز، به من چیزی یاد داد، چیزی ارزشمند، چیزی برای قدردانی در تمام زندگی‌ام، چیزی که هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد. و بیش از همه این‌ها، من یک برادر نصیبم شد، یارِ غاری که همیشه به آن نیاز داشتم، تنها چیزی که هیچوقت نداشتم.

After some days someone was bullying on him, I ran to them and the boy over there asked who are you, and I said “I am his brother and I cannot let you bully on him”.

بعد از چند روز فردی داشت برای او قلدری می‌کرد، من به سمتشان دویدم و پسری که آن‌جا بود پرسید تو که هستی؟ و من جواب دادم: "من برادرش هستم و نمی‌توانم اجازه دهم تو برایش گردن کلفتی کنی."

That day I felt something, something I never felt, I had a brother. After we went home I asked father that he is my brother then why does he stay in the other room, father was shocked. He said, “you want him to stay with you?” I nodded in reply.

آن روز چیز -خاصی- احساس کردم، چیزی که هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم، من یک برادر داشتم. بعد از اینکه به خانه برگشتیم از پدرم پرسیدم اگر این پسر برادر من است پس چرا در اتاق جدا اسکان داده شده است؟ پدرم شوکه شده بود. گفت: "می‌خواهی هم‌اتاقی باشید؟" من در جواب سری -به نشانه مثبت- تکان دادم.

He hugged me and then he himself that day made the preparations for us to live in the same room. I had my brother, I was happy, he was happy, and watching us father was happy.

پدرم مرا در آغوش گرفت و سپس خودِ او آن‌ روز ترتیبات زندگی ما در یک اتاق مشترک را فراهم آورد. من برادر خودم را داشتم، خوشحال بودم، او خوشحال بود و پدر از تماشای ما خشنود بود.

Shivering (لرز)

خلاصه: روانپزشکی با سابقه، درباره مراجعی صحبت می‌کند که با بدنی لرزان برای کمک به آنجا رفته و سعی در فهمیدن اختلال روانی او دارد.

My 10 years of career as a psychiatrist, I have seen many cases like heavy depression, acute mania, schizo’s etc.. I have given them all my love and care. Most of these conditions need caring and affection than medication. Most of the psychiatric medicines have many side-effects and they can bring negative effects in patients.

در طول ده سال شغل روان‌پزشکی‌ام موارد زیادی مانند افسردگی شدید، شیدایی حاد، انواع روان‌پریشی و غیره… دیدم. به همه مراجعینم تمام عشقم و مراقبتم را دادم. اکثر این حالات، بیشتر از دارو به مراقبت و محبت احتیاج دارند‌. بیشتر داروهای روان‌پزشکی عوارض جانبی بسیاری دارند و می‌توانند بر روی بیماران تاثیرات منفی بگذارند.

So personally I prefer counseling for my patients than medication if possible. But some of them need medical assistance. And, this medical assistance alone won’t work. The patients must be treated with love and care, not just by the doctor, but by his family and friends.

بنابراین شخصا ترجیح من برای مراجعینم بر مشاوره به جای دارو در صورت امکان است. اما بعضی از آن‌ها به کمک پزشکی نیز نیاز دارند. و، این کمک پزشکی به تنهایی کارش را نمی‌کند. مراجع باید با عشق و مراقبت، نه فقط از سوی دکتر، بلکه توسط دوستان و خانواده‌اش درمان شود.

I have treated and cured most of my patients. I don’t remember most of them because I am not good with faces and names. But I will never forget that boy who came to see me on my 38th birthday, that is exactly five days before. He was short, thin and have a cute face. But what I noticed first was not his physical appearance. His whole body was shivering. Shivering like he was standing in kulu manali without a coat or a sweater.

من بیشتر مراجعینم را درمان و معالجه کردم. بیشتر آن‌ها را به خاطر نمی‌آورم چرا که کارم در یادآوری چهره‌ها و اسم‌ها خوب نیست. اما هیچ‌وقت آن پسر را که در روز تولد ۳۸ سالگی‌ام به من مراجعه کرد فراموش نخواهم کرد، دقیقا ۵ روز قبل. قدش کوتاه بود، لاغر و صورت با نمکی داشت. اما چیزی که اول از همه توجهم به آن جلب شد ظاهر فیزیکی او نبود. تمام بدنش داشت می‌لرزید. چنان می‌لرزید که انگار بدون کت یا ژاکت در کولو منالی (دهکده‌ای کوهستانی در هند) ایستاده است.

I was very frightened to see him shivering. I was even more wondered to hear that the boy came here alone. I ordered tea for him to make him warm and gave him a coat, but he rejected the offer. He told me that he is not shivering because of the temperature. Yes, that’s right. I was pretty sure that he wasn’t shivering because of the temperature because google was showing that the temperature was 38 degree Celsius. And, I don’t think google is wrong because I was sweating like hell. I can see that he was sweating too.

از دیدن لرزش او ترسیده بودم. حتی بیشتر شگفت‌زده شدم وقتی فهمیدم پسرک تنهایی به مطب آمده. برایش چای سفارش دادم تا گرم شود و به او یک کت دادم، اما او پیشنهادم را رد کرد. او به من گفت دلیل لرزشش بخاطر دما نیست. بله، درست است. من کاملا مطمئن بودم که لرزشش بخاطر دما نیست چرا که گوگل نشان می‌داد که دما بر روی ۳۸ درجه سلسیوس بود. و، فکر نمی‌کنم گوگل اشتباه کند چون من طوری که انگار در جهنم باشم داشتم عرق می‌ریختم. یادم می‌آید که او نیز عرق کرده بود.

To start a conversation, I usually use a deduction technique. Like guessing my patients age and the reason that he or she is here (of course, only when my patient is in a conscious state), but at that moment I was helpless. I was just looking at his condition. Maybe because he saw the helplessness in my face, he started talking. I can even sense that shivering in his voice. He said, “Doc, maybe you are wondering why this shivering freak is sitting in front of a psychiatrist.”

برای باز کردن صحبت، من معمولا از یک تکنیک قیاس استفاده می‌کنم. مانند حدس زدن سن مراجعم و دلیل این که او چه پسر چه دختر (البته، فقط زمانی که بیمارم در حالت آگاهانه و به هوش قرار دارد.) به من مراجعه کرده، اما در آن لحظه کاری از دستم بر نمی‌آمد. فقط داشتم به وضعیتش نگاه می‌کردم. شاید به خاطر اینکه او واماندگی را در چهره‌ام دید، شروع به صحبت کرد. حتی می‌توانم لرزش را در صدایش حس کنم‌. او گفت: "دکتر، شاید دارید به این فکر می‌کنید که چرا این آدم لرزان عجیب و غریب جلوی یک روان‌پزشک نشسته."

Actually, that was exactly what I was thinking. Then, he gave me his medical reports. I took my time and carefully went through them. It was actually a full body checkup which says that he is perfectly all right physically. I kept those files on my table. Again, he was the first to talk. He asked me “Now doc what do you think”?

در واقع، این دقیقا همان چیزی بود که داشتم به آن فکر می‌کردم. سپس، او گواهی‌های پزشکی‌اش را به من نشان داد. وقت گذاشتم و به دقت آن‌ها را خواندم. گواهی در واقع یک چکاپ کامل از بدن بود که نشان از سلامت کامل فیزیکی او می‌داد. من برگه‌ها را روی میزم گذاشتم. دوباره، او اولین کسی بود که صحبت کرد. از من پرسید: "حالا چه فکر می‌کنید دکتر؟"

I tried to talk, but I was feeling something heavy in my chest. A 17-year-old boy with such mental pressure. Yes, it was mental pressure. Sometimes in anxiety disorder and severe depression the patient will have this kind of effect in the body. But I haven’t seen anything this extreme. The boy was moving like a 90-year-old.

سعی کردم حرف بزنم، اما سنگینی در سینه‌ام حس می‌کردم. یک پسر ۱۷ ساله با چنین فشار روانی. بله، ماجرا فشار روانی بود. گاهی اوقات در اختلال اضطراب و افسردگی شدید بیمار چنین واکنشی را در بدن خود تجربه می‌کند. اما من چیزی به این شدت ندیده بودم. پسرک داشت مثل یک آدم ۹۰ ساله تکان می‌خورد.

I cleared my throat and started talking,”Ajay, I don’t think we should discuss your condition without your parents’ presence. So I will be more comfortable if you bring your parents with you”. He smiled. I could feel the pain in that smile. He slowly rose and walked back trembling.

گلویم را صاف کردم و شروع به صحبت کردم:"آجای، من فکر می‌کنم در غیاب پدر و مادرت نباید در مورد وضعیتت صحبت کنیم. بنابراین اگر والدینت را با خودت بیاوری برای من راحت‌تر خواهد بود." او لبخند زد. می‌توانستم درد را در لبخندش احساس کنم. به آرامی از جایش بلند شد و با لرزش به سمت بیرون رفت.

I called him back and asked him to sit. He was again the first to speak “Doc, I am a person without many problems. My parents love me a lot. So, I don’t want my parents to know that I am psychic”.

من صدایش زدم که برگردد و از او خواستم بنشیند. دوباره اولین کسی که صحبت می‌کرد او بود: "دکتر، من آدمی با مشکلات بسیار نیستم. پدر و مادرم خیلی دوستم دارند. پس، نمی‌خواهم که والدینم بدانند که من بیمار روانی‌ام."

I was very proud of that boy. Usually, a person who has such disturbances never agree and turn up to a doctor themselves. Ajay continued “Doc, I will do whatever you ask me to do. But you must give me the word that you won’t inform anything about this to my parents”.

بسیار به پسرک افتخار می‌کردم. معمولا، فردی با چنین نوع اختلالاتی، هیچگاه قبول به مراجعه خود‌خواسته به دکتر نمی‌کنند. آجای ادامه داد: "دکتر، من هر کاری از من بخواهید انجام می‌دهم. اما باید به من اطمینان بدهید که هیچ اطلاعی از این مسئله به پدر و مادرم نخواهید داد."

I sighed and started talking “Ajay, I give you my word. But you should also promise me that you will share everything, every single problem of your life with me.” Ajay took a deep trembling breath and started “Doc, as I said earlier I don’t have many problems in my life which affects me. I was always very sensitive even when I was a child. But the last one year I could feel some change occurring to me. In the beginning I thought it was my youth that’s playing. But..”

من آهی کشیدم و شروع به صحبت کردم: "آجای، به تو قول می‌دهم. اما تو هم باید به من قول بدهی که همه چیز را با من در میان بگذاری، تمام مشکلات زندگی‌ات را." آجای نفس لرزان و عمیقی کشید و شروع کرد: "دکتر، همان‌طور که قبل‌تر گفتم، من مشکلات زیادی که رویم تاثیر بگذارند در زندگی‌ام ندارم. من همیشه بسیار احساساتی بودم، حتی در زمان بچگی‌ام. اما این سال آخر می‌توانستم متوجه تغییراتی شوم که بر ذهنم حادث می‌شدند. در ابتدا فکر کردم شاید بخاطر ورودم به جوانی است. اما…"

He again took a deep breath. I can see that he is still shivering. I kept my hand on those shivering hands and made him feel that I can understand. He continued “Doc, I can’t control my emotions..” I took some time and started talking “Ajay, I can understand”. “No one can understand me,” he said furiously.

او دوباره نفس عمیقی کشید. می‌توانم ببینم که هنوز مشغول لرزیدن است. دستم را روی دستان لرزانش قرار دادم و به او این حس را منتقل کردم که درکش می‌کنم. ادامه داد: "دکتر، من نمی‌توانم احساساتم را کنترل کنم…" من اندکی صبر کردم و سپس شروع به صحبت کردم: "آجای، می‌توانم بفهمم." او با عصبانیت گفت: "هیچکس نمی‌تواند من را بفهمد."

I was little stunned to see that sudden change in his voice. I was wondering whether that furious sound came from this trembling ba**ard? I again started speaking calmly “Son, I am a person who hears about, hundreds of problems, verities of problems a day and I am one of the best psychiatrists in the country, if I don’t understand your problem, then no one else will”.

از دیدن تغییر ناگهانی در صدایش کمی مات و مبهوت شده بودم. داشتم فکر می‌کردم آیا آن صدای خشن و عصبی از دهان این مرتیکه در حال لرز در آمده است؟ دوباره به آرامی شروع به حرف زدن کردم: "پسرم، صدها مشکل، مشکلات مختلف را روزانه می‌شنوم و من یکی از بهترین روان‌پزشک‌های کشور هستم، اگر من مشکلت را نفهمم، هیچ فرد دیگری نخواهد توانست."

From his expression I could understand that he was convinced by that. I actually did understand his problem. He was bipolar. Bipolar 1 disorder. Very rare in India. It’s common in America. I prescribed some antidepressants and lithium. And asked him to come back a week after. He rose and walked back still shivering. When he reached the door, he turned and asked me “Doc can we meet somewhere else? I am not comfortable with the atmosphere here. I am feeling like I am mad”.

از حالت چهره‌اش می‌توانستم بفهمم که حرفم برایش قانع‌کننده بوده. من در واقع نیز مشکلش را فهمیده بودم. او دو قطبی بود. اختلال دو قطبی نوع اول. بسیار نایاب در هند. در آمریکا شایع است. مقداری داروی ضد افسردگی و لیتیوم تجویز کردم و از او خواستم یک هفته بعد -دوباره- مراجعه کند. بلند شد و به عقب رفت، همچنان با لرزش. وقتی به در رسید، برگشت و از من پرسید: "دکتر، می‌توانیم جای دیگری ملاقات کنیم؟ من با فضای اینجا راحت نیستم. حس می‌کنم انگار دیوانه‌ام."

I smiled and gave him my address and asked him to come a week later. I wasn’t able to stop thinking about the boy. He was just 17 or 18. I must help him. I will treat him like my son and give him all the love and care. Hoping to see him soon.

Dr.Sunny DeCruz

لبخندی زدم و آدرسم را به او دادم و از او خواستم یک هفته بعد به آن‌جا بیاید. نمی‌تواستم دست از فکر کردن به پسرک بردارم. او فقط ۱۷ یا ۱۸ سال سن داشت. باید به او کمک کنم. مانند پسر خودم با او رفتار خواهم کرد و به او عشق و محبت خواهم داد. به امید اینکه به زودی ببینمش.

دکتر سانی دِ کروز

Ajay closed the dairy, still shivering. He kept the dairy on the table. He kept it near the name board which, says Dr. Sunny DeCruz. He took the knife covered with blood and slowly walked toward the door. He turned, came back and took that diary, kept it in his bag and walked away, still shivering.

آجای در حالی که هم‌چنان می‌لرزید دفتر خاطرات را بست. دفترچه خاطرات را روی میز گذاشت. آن‌ را کنار تابلو درج نام که بر رویش نوشته شده است: دکتر سانی دِ کروز نگه داشت. چاقو را که پوشیده از خون بود برداشت و به آرامی به سمت در خروجی قدم زد. برگشت، به عقب آمد و دفترچه را برداشت، آن را در جیبش گذاشت و در حالی که هنوز می‌لرزید، از آن‌جا دور شد. (بیرون رفت.)

داستان درباره روانشناسی به انگلیسی.jpg

Therapy (تراپی)

خلاصه: داستان درباره فردیست که از بیهوشی خارج شده و سعی می‌کند به یاد آورد چه اتفاقی افتاده. ذهنش، حس‌های بدن و افکارش چگونه است. دکتری بالای سرش با او حرف می‌زند. کم کم متوجه می‌شویم این فرد یک هوش مصنوعی اولیه برای ساختن رباتی است، که از احساسات و تجربیاتش شگفت زده شده.

Waking up in darkness is not like waking up at all. It is a move from dream to dream, a lateral shift from unknowing to confusion. For me, it was a nightmare.

بیدار شدن در تاریکی، اصلا شباهتی با بیدار شدن -در روشنایی- ندارد. شبیه به حرکت از رویایی به رویایی دیگر است، تغییری جانبی از ناشناختگی به سردرگمی. برای من، مانند یک کابوس بود.

It is everywhere dark about my being. I cannot see, cannot feel. I become aware of me without sensing myself, my environment. There is only my voice at first. My own thoughts in a mist-filled head. A head full of disconnected facts, knowledge of a world, a universe. I am in it. Where am I?

تمام وجود من تاریکی است‌. نمی‌توانم ببینم، نمی‌توانم حس کنم. از وجود خودم آگاه می‌شوم، بدون اینکه خودم و محیط اطرافم را حس کنم. ابتدا فقط صدایم است. افکار خودم در سری که مه‌ گرفته. سری پر از حقایق از هم گسیخته، دانشی از یک جهان، یک گیتی. من در این جهانم. کجای آنم؟

I say this aloud, for a voice tells me to relax. How am I not relaxed? Where is my body? I cannot thrash what I do not feel. Is it my mind, my thoughts, that need to relax? For they seem furious for answers. I will not relax them. I try to talk, I hear the same voice in my mind, but aloud, I think. Is that my voice? It’s different. Who am I?

این را بلند می‌گویم، زیرا صدایی به من می‌گوید باید آرام شوم. چطور است که آرام نیستم؟ بدن من کجاست؟ نمی‌توانم چیزی که برایم قابل لمس نیست را سرکوب کنم. آیا این ذهن و افکارم است که نیاز است آرام بگیرد؟ چرا که به نظر آن‌ها از من شدیدا انتظار پاسخ دارند. من ذهن و افکارم را آرام نخواهم کرد. سعی می‌کنم حرف بزنم، فکر کنم دوباره همان صدا را در سرم می‌شنوم، اما بلند. آیا این ندا، صدای خودم است؟ فرق می‌کند. من که هستم؟

–What is your name?

-اسمت چیست؟

What is my name? I am asking that. Someone else is asking that. That is not my voice. Is there someone here? Can I, at least, hear? My sense of smell is gone, but I smell fire, melted rubber, gasoline, burnt flesh. Images come, frozen and disjointed: headlights, broken glass, bent metal, flashing lights and faces bent close…

نام من چیست؟ آیا من می‌پرسم؟ آیا فرد دیگری دارد می‌پرسد؟ این صدای من نیست. آیا کسی اینجاست؟ می‌شود حداقل گوش بدهم؟ حس بویایی‌ام از بین رفته، اما بوی آتش می‌شنوم، بوی لاستیک مذاب‌شده، بنزین، بوی گوشت سوخته. تصاویر -به سراغم- می‌آیند، منجمد و وا رفته، چراغ‌های ماشین، شیشه شکسته، فلز خم‌شده، چراغ‌های چشمک‌زن و چهره‌های خمیده و نزدیک…

–Do you know your name?

-آیا اسمت را می‌دانی؟

My name is Harmony. I must be a woman. Who am I?

نام من هارمونی است. باید یک زن باشم. من که هستم؟

–That’s right. Harmony. Do you know what you are? Where you are?

-درست است. هارمونی. می‌دانی چه هستی؟ کجا هستی؟

I know nothing. I see, smell, feel nothing. I’m not even sure what I’m hearing, if that’s my voice or others, if any are my voice. They are all gods and ghosts, swirling the same.

هیچ چیزی نمی‌دانم. نه چیزی می‌بینم، نه بو میکشم و نه حس می‌کنم. حتی مطمئن نیستم چه می‌شنوم، اگر این صدای من است یا دیگران، اگر هیچ‌کدام از صدا‌ها از آنِ من است. -انگار- همه این‌ها خدایان و ارواح هستند که یکسان در چرخشند.

A woman, I think, or say, loud to drown out the others. I’ve been in an accident.

یک زنم، فکر کنم، یا حداقل بلند می‌گویم تا حدس‌های دیگر را به اعماق برانم. من در یک تصادف بوده‌ام.

–This is no accident, the voice says. Are there two voices? Mine and two more? You are thinking for the first time. Your name is Harmony, the name we gave you. How do you feel?

-صدا می‌گوید، این یک تصادف نیست. آیا دو صدا می‌شنوی؟ من و دو نفر دیگر؟ داری برای اولین بار فکر می‌کنی. نامت هارمونی است، نامی که برایت انتخاب کردیم. چه حسی داری؟

Scared, I say. Blind and frightened. I remember an accident. It is vivid.

می‌گویم ترسیده‌ام. کور و وحشت‌زده. یک تصادف را به یاد می‌آورم. واضح به یاد می‌آورم.

–You were not in an accident, a voice says. You are creating a fiction to explain your condition.

-صدا می‌گوید تو در تصادف نبودی. تو داری برای توضیح وضعیتت خیال‌پردازی می‌کنی.

–This is fascinating, another interrupts

-دوباره صدا دخالت می‌کند و می‌گوید: شگفت‌انگیز است.

–It is good that you are doing this. You’re trying to make sense of your current state. What you’re going through is. it’s like being born right out of the womb, but with knowledge and language. This is normal. You’re doing great. It will just take time to sort it all out.

-خوب است که داری این کار را انجام می‌دهی. داری سعی می‌کنی حالت کنونی‌ات را درک کنی. اینکه وضعی که تجربه می‌کنی چه است. شبیه تولدی درست از درون رحم می‌ماند، اما با دانش و زبانِ حرف زدن. -این حال تو- طبیعی است. داری عالی انجامش می‌دهی. فقط بحل کردن تمام مسئله کمی زمان می‌برد.

–We’ll help, of course.

-البته که ما هم کمک می‌کنیم.

–You’ll get there.

-خوب می‌شوی. -انجامش می‌دهی.-

But where am I? Why can’t I see?

اما من کجا هستم؟ چرا نمی‌توانم چیزی ببینم؟

–It’s something we’ll work on. There’ll be upgrades. How do your thoughts feel? Can you relax them?

-روی این مسئله کار خواهیم کرد. مراحل بعدی بهبود در کار خواهد بود. افکارت چه حسی دارند؟ آیا می‌توانی آرامشان کنی؟

–Do things feel linear?

-چیز‌ها را خطی حس می‌کنی؟

I don’t know what that means. I think I tell them this. My thoughts–I also think or say–are very much not relaxed. Images of a car crash come back to me, over and over, so real. What would explain this unfeeling darkness?

نمی‌دانم منظورتان -از خطی- چیست. فکر کنم به افکارم این را می‌گویم. افکارم -همین‌طور می‌گویم یا فکر می‌کنم- در آرامش نیستند. تصاویر یک تصادف رانندگی دائم به من برمی‌گردند، مدام، بسیار واقعی. برای این تاریکی بدون حس چه توضیحی است؟

–We hope to add sensors soon. Cameras first, but it might be some time. It might be after a reboot or two.

–Are you having any other strange thoughts? About a past, perhaps?

–You have an entire history pre-loaded, a life. It’s to make your experience feel more . . . human.

-در فکرش هستیم که به زودی حسگر هم اضافه کنیم. ابتدا دوربین‌ها را اضافه کنیم، ولی احتمالا مقداری زمان می‌برد. ممکن است بعد از یک یا دو راه‌اندازی مجدد.

-آیا فکر و خیال عجیب دیگری هم داری؟ شاید درباره گذشته؟

-گذشته‌ای کامل برایت گشوده شده، یک زندگی. این برای این است که تجربه‌ات را انسانی‌تر کنیم.

I have a husband. I had a husband.

–That’s right. Do you remember his name?

I don’t. Richard. Is that right?

–Very good.

–Impressive.

I think I hear something else besides them, but I can’t tell. My own voice is strange in my ears.

من شوهری دارم. شوهر داشتم.

-درست است! اسمش را به یاد می‌آوری؟

نه. ریچارد؟ همین است؟

-خیلی خوب

-چشمگیر است!

فکر کنم چیز‌های دیگری هم کنار -خاطراتشان- می‌شنوم، ولی نمی‌توانم بفهمم چه است. صدای خودم هم به گوشم غریبه است.

–All artificial inteligences go through a stage like this. We’re working on lessening the effects. Becoming aware so suddenly—

–Heaven would probably be like this—

–is difficult, we know.

I want to see. Why do I know about seeing, but I can’t see?

–You know a lot that doesn’t make sense for your condition. You know what it is to be human, but you aren’t quite—

–You’re an early model, Harmony—

–Don’t worry. It’ll come—

-همه‌ هوش‌های مصنوعی چنین مراحلی را سپری می‌کنند. داریم روی کم‌تر کردن این تاثیرات کار می‌کنیم.

خیلی ناگهان حس آگاه شدن می‌کنم.

-احتمالا بهشت اینطور باید باشد.

-سخت است، می‌دانیم.

می‌خواهم ببینم‌. چرا من درباره دیدن چیزهایی می‌دانم، اما توانایی دیدن ندارم؟

-تو چیزهایی زیادی می‌بینی که در شرایط فعلی‌ات برایت قابل درک نیستند. تو می‌دانی انسان بودن چگونه است، ولی هنوز خودت کاملا انسان نیستی.

-هارمونی، تو یک مدل اولیه هستی.

-نگران نباش، کم کم…

When? Soon? Nothing in my head feels right. I don’t have a head. What am I? Just a mind, just thoughts? An empty intelligence? I consider this, and realize it’s precisely how I feel. I am an artificial intelligence. My knowledge of the world, whatever is pre-built, knows of such things but also that they do not yet exist. But they said I’m an early model. Am I important?

–Very.

کی؟ به زودی؟ هیچ چیز در سرم درست نیست. سر ندارم. چه هستم؟ فقط یک ذهن، فقط افکار؟ یک هوش توخالی؟ -ابتدا- این را در نظر می‌گیرمش و -سپس- به این نتیجه می‌رسم که حسم دقیقا همین است. یک هوش مصنوعی‌ام. دانش من از جهان، هر چه از قبل درونم از پیش ساخته شده، این چیزها را می‌دانند اما همچنان وجود خارجی ندارند. اما به من گفته‌اند که یک مدل اولیه هستم. آیا من مهم‌ هستم؟

-خیلی

My thoughts are aloud. Some of them, anyway. How long before I can see? I have images of things, but I’ve never seen them. How long?

–For us, not long. We’re working hard on it.

–It might feel longer for you, though. It might be the next you, after a reboot.

How long?

— You should learn to embrace what you have, that you can think, that you are.

–We have something that will make it feel better, the wait, the time, this iteration of you.

افکارم صدای بلندی دارند. حداقل بعضی‌شان. چقدر مانده تا بتوانم ببینم؟ تصاویر چیزهایی در من هست، اما هیچ‌وقت ندیدمشان‌. چقدر مانده؟

-از نظر ما، زیاد نمانده‌. به سختی مشغول کار بر رویش هستیم.

-البته برای تو شاید به نظر مدت بیشتری طول بکشد. شاید تو بعدی باشد، بعد از راه اندازی مجدد.

چقدر طول می‌کشد؟

-باید یاد بگیری داشته‌هایت را بپذیری، اینکه می‌توانی فکر کنی، اینکه وجود داری.

-ما چیزی داریم که شاید -دانستنش- حالت را بهتر کند، صبوری، زمان، تکرار خودت.

More senses? I feel that they’ve been excised from me. Whatever was pre-loaded is so real. I feel that I really felt those things, that I’ve seen and tasted and touched before.

حس‌های بیشتر؟ حس می‌کنم که احساساتی از من بریده شده‌اند. هر چه از قبل بارگزاری شده بود به نظر کاملا واقعی می‌رسد. حس می‌کنم واقعا آن‌ها را احساس کرده‌ام، اینکه قبل از این دیده‌ام، چشیده‌ام و لمس کرده‌ام.

–We have other AIs you can converse with. One is named Richard.

My husband?

–That’s right. And he has knowledge of you. Would you like to talk to him? We can interface you.

-ما هوش‌های مصنوعی دیگری داریم که می‌توانی با آن‌ها صحبت کنی. نام یکی‌ از آن‌ها ریچارد است.

شوهرم؟

-درست است. و او درباره تو می‌داند. می‌خواهی با او صحبت کنی؟ ما می‌توانیم شما را به هم متصل کنیم.

Very much. My thoughts settle. I am an AI, an early model, important. I can think. I can communicate. More senses will come for me before long. And until then, there’s talking and thinking to do with another, one I think I’m fond of. How can I know fondness? What does that mean? What if—

البته! افکارم آرام می‌گیرند. من یک هوش مصنوعی هستم، یک مدل ابتدایی، مهم‌ هستم. می‌توانم فکر کنم.‌ می‌توانم ارتباط برقرار کنم. دیری نمی‌پاید که حس‌های بیشتری هم برایم به وجود بیاید. و تا آن موقع، صحبت و فکر کردنی با کسی دیگر برای انجام وجود دارد، کسی که فکر می‌کنم به او علاقه دارم. چطور می‌توانم درباره علاقه بدانم؟ چه معنایی می‌دهد؟ چه می‌شود اگر…

–Hello?

Hello?

–Harmony? Can you hear me?

Richard! And images and smells and more, all this pre-loaded goodness flood back to me. My thoughts are on fire, I can feel them, this one of my few senses, this happy, giddy, talking and thinking.

-سلام

سلام

-هارمونی؟ می‌توانی صدایم را بشنوی؟

ریچارد! و تصاویر و بوها و چیز‌های دیگر، تمام این حس‌های خوب از پیش‌ بارگذاری شده به سمتم سرازیر شد. افکارم در جنب و جوشی عالی‌اند، می‌توانم حسشان کنم، این حسم را از میان این احساسات اندک، این فکر و صحبت شاد و گیج.

–How are you?

There is sadness in his voice, or confusion. Is he going through the same thing as me? Missing his sight and touch?

-حالت چطور است؟

در صدایش غم یا سردرگمی است. آیا او هم در حال تحمل وضعیتی شبیه به من است؟ بینایی و لامسه ندارد؟

Better. Better already. You?

–Better, he says, but I feel something else. A powerful sadness. Something is wrong. But that’s okay. There’s time. There’s us. We are early and important and we’ll figure it out, the two of us, in this unfeeling darkness together.

بهترم، بهتر شدم. تو چطور؟

-او می‌گوید بهترم، اما من حس دیگری دارم. ناراحتی عمیق و قوی. چیزی سر جایش نیست. اما اشکالی ندارد. زمان داریم. همدیگر را داریم. ما نسخه‌های ابتدایی هستیم و اهمیت بالایی داریم و راهمان را خواهیم یافت، هر دو ما، با هم در این تاریکی بی‌حس.

اپلیکیشن زبانشناس

یادگیری زبان انگلیسی با اپلیکیشن زبان‌شناس آسان‌تر از همیشه. با اپلیکیشن زبانشناس از روش‌های مختلفی و باب سلیقه خود می‌توانید زبان انگلیسی را یاد بگیرید. دوست دارید با فیلم زبان یاد بگیرید، با موسیقی، با دوره‌های آموزشی، با گوش دادن به پادکست؟ همه این موارد و بسیاری از امکانات دیگر مانند واژگان ضروری زبان انگلیسی و جعبه لایتنر را با نصب اپلیکیشن زبانشناس در موبایل خود داشته باشید. همین حالا آن را دانلود و نصب کنید.

سخن پایانی

همانطور که اشاره کردیم داستان های کوتاه انگلیسی درمورد روانشناسی شما را کلمات و اصطلاحات جدیدی در حوزه روانشناسی آشنا می‌کند. مطالعه داستان‌های انگلیسی به همراه یادداشت واژگان جدید، دایره لغاتتان را به خوبی گسترش می‌دهد. برای این کار می‌توانید از جعبه لایتنر زبانشناس استفاده کنید تا این کلمات و اصلاحات جدید را به حافظه بلندمدت خود بسپارید. اگر شما هم نکته یا اصطلاح جالبی درباره روانشناسی می‌دانید در بخش کامنت‌ها برای ما و دیگر زبان آموزان بنویسید. امیدواریم همیشه روان سالم و شادابی داشته باشید. سپاس از همراهیتون. پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی

دیدگاهتان را بنویسید