5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روستا با ترجمه فارسی

با ما همراه شوید تا 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روستا به همراه ترجمه فارسی هریک را به شما ارائه دهیم.

امین خان زاده
امین خان‌ زاده
۱۴۰۱ دی منتشر شد 
5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روستا با ترجمه فارسی.jpg

روستاها به دلیل فضای طبیعی و سنتی که دارند، از دیدنی‌ترین مکان‌ها برای تفریح، استفاده از هوای پاکیزه و مسافرت به حساب می‌آیند. بی‌شک در سراسر دنیا روستاهای جذاب و دیدنی برای بازدید وجود دارد که هر کدام داستان‌های متفاوت خود را دارند. در این بخش از زبانشناس 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره روستا به همراه ترجمه فارسی را برای شما زبان آموزان عزیز جمع‌آوری کرده‌ایم. مطالعه داستان های انگلیسی در مورد روستا به افزایش دایره واژگان شما درباره روستا کمک زیادی می‌کند. راستی در قسمت داستان کوتاه انگلیسی بسیاری از داستان‌های کوتاه با موضوعات دیگر را می‌توانید به همراه ترجمه فارسی آن مطالعه کنید. همراه زبانشناس باشید.

Who is the beast? (هیولا کیست)

Oh my god!! again……You may be definitely thinking what has come again to me,so I am ending up your suspense. It's a beast,yes……. a beast. It appears daily in the morning with its kids ; so here I introduce the Sow and her dear piglets which have made our sugar cane farm her new dwelling.

اوه خدای من!! دوباره……شاید قطعا به این فکر می‌کنید که دوباره چه چیزی به سراغ من آمده است، بنابراین من به شک و تردید شما پایان می‌دهم. آن یک جانور است، بله……. یک جانور هر روز صبح با بچه‌هایش ظاهر می‌شود. بنابراین در اینجا من Sow و خوکچه‌های عزیزش را معرفی می‌کنم که مزرعه نیشکر ما را به خانه جدید خود تبدیل کرده است.

The story begins with my visit to our farmhouse to inhale the fresh air and enjoy the clean environment of my village.This time we rented our agricultural land for growing the sugar cane. Thanks to the sugar mills which have mushroomed in the near by vicinity and now the farmers are in the competition of growing so much of sugarcane to become rich in a single day.This competition has however led to excessive sugarcane crop grown everywhere.

داستان با بازدید این بار من از خانه مزرعه‌مان شروع می‌شود تا هوای تازه استنشاق کنم و از محیط تمیز روستایم لذت ببرم. این بار زمین کشاورزی خود را برای پرورش نیشکر اجاره کردیم. با تشکر از کارخانه‌های قند که در این نزدیکی رشد کرده‌اند. در مجاورت و در حال حاضر کشاورزان در حال رقابت برای کاشت مقدار زیادی نیشکر برای ثروتمند شدن در یک روز هستند. اما این رقابت منجر به کشت بیش از حد محصول نیشکر در همه جا شده است.

To be honest ,Earlier I was so excited about the growing of this crop in our farmland.I was taken away by the greed of these tasty sugarcane but was quite unaware of the problems that emerged now.

راستش را بخواهید، قبلا از رشد این محصول در زمین‌های کشاورزی خود بسیار هیجان زده بودم. طمع این نیشکرهای خوش طعم من را از خود دور کرده بود، اما از مشکلاتی که اکنون به وجود آمده بود کاملا بی اطلاع بودم.

In reality, I now found it difficult to inhale fresh air because of the jungle of sugarcane grown. It cordoned our full house. Now I could not see the roads and the street lights and the Temple of Goddess Durga which was clearly visible before this horrible jungle emerged.

در حقیقت، من اکنون به دلیل جنگل‌های نیشکر پرورش یافته، تنفس هوای تازه را دشوار می‌دیدم. کل خانه ما را محاصره کرده است. حالا دیگر نمی‌توانستم جاده‌ها و چراغ‌های خیابان و معبد الهه دورگا را ببینم که قبل از ظهور این جنگل وحشتناک به وضوح قابل مشاهده بود.

However there was even a bigger problem that emerged .It was this Sow with her dearest three piglets .She was very cautious of taking care of these new born which would always follow her.Our tenants found it really difficult to reach the garbage bin because of the continuous hovering of this beast.I wished to have a beautiful view of sunrise in the morning but this would be the first thing I was witnessing.

با این حال، مشکل بزرگتری نیز پدیدار شد. مشکل این سوو (Sow) با سه خوک‌های عزیزش بود. او در مراقبت از این بچه خوک‌های تازه متولد شده‌ه که همیشه دنبالش می‌آمدند، بسیار محتاط بود. رسیدن به سطل زباله برای مستاجران ما واقعا دشوار بود به این دلیل که او به طور مداوم در آنجا پرسه می‌زد و معلق بود. آرزو داشتم منظره زیبایی از طلوع خورشید در صبح داشته باشم اما این منظره اولین چیزی بود که شاهد آن بودم.

Still things were o.k. until one day she chased the old Grand-man who is one of our tenants.Now it was a plan to get rid of this beast.First thing was to contact the owner of the Respected Mrs Pig ,otherwise if any harm is done to it,They would have lodged a complaint against us.What an irony of the law???

با این حال همه چیز خوب بود تا این که یک روز خوک پیرمردی را که یکی از مستاجران ماست تعقیب کرد. حالا نقشه اصلی خلاص شدن از شر این جانور بود. اول این که با صاحب این خانم خوک محترم تماس بگیریم وگرنه اگر آسیبی به آن وارد شود، آن‌ها از ما شکایت خواهند کرد.چه طنزی از قانون؟؟؟

So We sent the housekeeper to alert the owners of the sow but it all went into vain. No one even bothered to trap the Sow. This really seemed to be a tough task , so the second thing was to get rid of it permanently by keeping the medicine in the chapati or flour.

پس سرایدار را فرستادیم تا صاحبان سوو (خوک) را آگاه کند، اما همه این‌ها بیهوده شد. هیچ کس حتی به خود زحمت نمی‌داد که Sow را به دام بیندازد. این واقعا کار سختی به نظر می‌رسید، بنابراین دومین کار این بود که با ریختن دارو در چاپاتی (نوعی نان) یا آرد، برای همیشه از شر آن خلاص شوید.

Yessss and this seemed to be better. No one is going to know about the departure of the sow. So finally the medicine was brought and the planning started. The spots and the places she would hover all the time were our target. So the next day was the day when the plan was to be executed. Here arrived The respected Mrs Pig with her piglets.

بله و این به نظر بهتر بود. هیچ کس قرار نیست از رفتن سوو مطلع شود. بنابراین بالاخره دارو آورده شد و برنامه ریزی شروع شد. نقاط و مکان‌هایی که او همیشه در آنجا پرسه می‌زد، هدف ما بود. بنابراین روز بعد روزی بود که قرار بود این طرح اجرا شود. خانم خوک محترم با خوکچه‌هایش به اینجا رسیدند.

On the execution day We again witnessed the Sow , the piglets playing around her,she was also showering them with her love. Suddenly a thought flashed inside the mind. She is the mother, she is the one who was just taking care of her kids. She used to become aggressive just for the safety of her kids ., What would happen to her piglets??What is their fault?Are they aware of the loss of their mother around whom they are joyfully playing and hovering?Will they not search for her day and morning?will they not search for her in the whole sugarcane farm?

در روز اعدام دوباره شاهد سوو بودیم و خوکچه‌هایی که دور او بازی می‌کردند، او نیز با عشق خود به آن‌ها می‌بارید. ناگهان فکری در ذهن من جرقه زد. او مادر است، او کسی است که فقط از بچه‌هایش مراقبت می‌کند. اوست که فقط برای امنیت بچه‌هایش پرخاشگر می‌شود. چه بلایی سر خوکچه‌هایش می‌آمد؟ تقصیر آن‌ها چیست؟ آیا از از دست دادن مادرشان که با خوشحالی دور او بازی می‌کنند و پرسه می‌زنند آگاه هستند؟ آیا روز و صبح دنبال او نمی‌گردند؟ آیا آن‌ها او را در کل مزرعه نیشکر جستجو نمی‌کنند؟

Now it was the time to think,Who is the real beast?Is it the Sow or Us ?

اکنون زمان آن فرا رسیده بود که فکر کنیم، جانور واقعی کیست؟ آیا سوو است یا ما؟

Yes we can wait until the sugarcane crop is harvested and she flees away by herself to a new dwelling.

بله، ما می‌توانیم صبر کنیم تا محصول نیشکر برداشت شود و او به تنهایی به خانه جدیدی فرار کند.

The Wise Mad Man (مرد عاقل دیوانه)

There lived a man called Uttam in a village called Chikkodi which is located in Karnataka. The whole Chikkodi would make fun of Uttam and called him mad, as every person in the village had noticed Uttam talking to himself most of the time.

مردی به نام اوتام در دهکده‌ای به نام چیکودی که در کارناتاکا قرار دارد، زندگی می‌کرد. کل چیکودی اوتام را مسخره می‌کردند و او را دیوانه خطاب می‌کردند، زیرا همه مردم روستا متوجه شده بودند که اوتام بیشتر اوقات با خودش صحبت می‌کند.

Uttam could imagine what people thought about him in the village and without any agitation he would be friendly with everyone. In Spite of people pretending to be good in front and talk behind his back.

اوتام می‌توانست تصور کند که مردم در دهکده درباره او چه فکر می‌کنند و با این حال بدون هیچ آشفتگی با همه صمیمی می‌شد. علیرغم این که مردم جلوی او وانمود می‌کنند که خوب هستند و پشت سر او حرف می‌زنند.

Uttam had some special powers which nobody could understand except him.He could listen and speak to spirits and these friendly spirits would come to him and have regular conversations. While Uttam talks to spirits the whole village would think he’s talking to himself. Nobody knew or had the curiosity to ask Uttam, whom do you talk to? and Uttam never felt the necessity to tell anybody, even if he tells they would still say he is mad.

اوتام قدرت‌های خاصی داشت که هیچ‌کس جز او نمی‌توانست آن‌ها را بفهمد. او می‌توانست به ارواح گوش کند و با آن‌ها صحبت کند و این ارواح دوستانه نزد او می‌آمدند و به طور منظم گفتگو می‌کردند. در حالی که اوتام با ارواح صحبت می‌کند، تمام مردم روستا فکر می‌کنند که او با خودش صحبت می‌کند. هیچ کس نمی‌دانست و یا کنجکاو نبود که از اوتام بپرسد: «تو با چه کسی صحبت می‌کنی؟» و اوتام هم هرگز احساس نیاز نکرد که به کسی بگوید، حتی اگر بگوید، باز هم می‌گویند او دیوانه است.

One day these friendly spirits come and warn Uttam to vacate the place and go to a nearby place called Athani.Tomorrow there will be a natural disaster which will occur in Chikkodi where people may die.

یک روز این ارواح صمیمی می‌آیند و به اوتام هشدار می‌دهند که مکان را تخلیه کند و به مکانی نزدیک به نام آتانی برود. فردا یک فاجعه طبیعی در چیکودی رخ می‌دهد که ممکن است مردم بمیرند.

Now Uttam was completely distressed and talked to every person he met in the village to warn them. Everybody acknowledged this very ignorantly and neglected. Uttam was very heavy hearted that he was unable to convince people and help them. A fist full of people who genuinely felt that he was trying to help, they traveled along with him to Athani.

حالا اوتام کاملا مضطرب بود و با هر فردی که در روستا ملاقات می‌کرد صحبت می‌کرد تا به آن‌ها هشدار دهد. همه این را بسیار ناآگاهانه و با غفلت دانستند. اوتام از این که نتوانست مردم را متقاعد کند و به آن‌ها کمک کند، دلش بسیار پر بود. مشتی از مردمی که واقعا احساس می‌کردند او می‌خواهد کمک کند، همراه او به آتانی سفر کردند.

Next day in the news it appeared that there were close to 23 people who died in Chikkodi due to the earthquake. After 2 days the situation was completely under control . Uttam returned back to Chikkodi from Athani. People who believed and followed him, they thanked him and said “you are our savior” and the rest of the people in the village completely changed their point of view towards Uttam after this incident.

روز بعد در اخبار منتشر شد که نزدیک به 23 نفر در چیکودی بر اثر زلزله جان باختند. بعد از 2 روز اوضاع کاملا تحت کنترل بود. اوتام از آتانی به چیکودی بازگشت. مردمی که ایمان آوردند و از او پیروی کردند، از او تشکر کردند و گفتند: «تو نجات دهنده ما هستی» و بقیه مردم روستا پس از این اتفاق نظر خود را نسبت به اوتام کاملا تغییر دادند.

To estimate your greatness, never underestimate someone

"برای تخمین عظمت خود هرگز کسی را دست کم نگیرید"

The Ignorant Man (مرد نادان)

داستان مرد نادان داستان دیگری از مجموعه داستان های کوتاه درباره روستا است. این داستان درباره مردی است که با وجود زندگی و درآمد خوب در روستای خود احساس بی قراری می‌کند. اما در نهایت پاسخ سوالش را پیدا می‌کند و به خوبی و خوشی به زندگی ادامه می‌دهد.

There was a village in a kingdom. There lived a milkman. His name was Deenu. He had built his hut far away from his village, in the woods. He loved the quietness of the woods rather than the noisy atmosphere of the village. He lived in his hut with his two cows. He fed them well and took proper care of them. Everyday he took the two cows to a nearby lake to bath them. The two cows gave more milk. With the milk that the two cows gave, he earned enough money to live happily.

روستایی در یک پادشاهی وجود داشت. در آنجا یک شیرفروش زندگی می‌کرد. اسمش دینو بود. او کلبه‌اش را دور از روستای خود، در جنگل ساخته بود. او به جای فضای پر سر و صدا روستا، آرامش جنگل را دوست داشت. با دو گاوش در کلبه‌اش زندگی می‌کرد. او به خوبی به آن‌ها غذا می‌داد و به درستی از آن‌ها مراقبت می‌کرد. هر روز دو گاو را به دریاچه‌ای نزدیک می‌برد تا آن‌ها را حمام کند. آن دو گاو شیر بیشتری دادند. با شیری که دو گاو می‌دادند، به اندازه کافی پول به دست می‌آورد که بتواند خوشبخت زندگی کند.

Deenu was an honest man. Though he was content, at times he would be restless. “There is so much wrong and evil in this world. Is there nobody to guide the people?” this thought made his sad every now and then.

دینو مرد صادقی بود. اگرچه راضی بود، اما گاهی اوقات بی قرار می‌شد. «در این دنیا خیلی آدم اشتباه و شرور وجود دارد. آیا کسی نیست که مردم را راهنمایی کند؟» این فکر هر از چند گاهی او را غمگین می‌کرد.

One evening, the ignorant man, Deenu was returning home after selling milk in the village. He saw a saint sitting under a tree and meditating. He slowly walked up to him and waited for the saint to open his eyes. He was happy to be with the saint for some time. He decided to wait there itself till the saint opened his eyes.

یک روز عصر، مرد نادان، دینو، پس از فروش شیر در دهکده، به خانه برمی‌گشت. او قدیسی را دید که زیر درختی نشسته و مشغول مراقبه است. او به آرامی به سمت او رفت و منتظر شد تا قدیس چشمانش را باز کند. او از این که مدتی با قدیس بود خوشحال شد. او تصمیم گرفت در آنجا منتظر بماند تا قدیس چشمانش را باز کند.

After a while, the saint slowly opened his eyes. He was surprised to see a man patiently sitting beside him.

پس از مدتی قدیس به آرامی چشمانش را باز کرد. او از دیدن مردی که صبورانه در کنارش نشسته بود شگفت زده شد.

“What do you want?” asked the saint humbly.

قدیس با فروتنی پرسید: «چه چیزی می خواهید؟»

“I want to know what the path to Truth and Piety is? Where shall I find Honesty?” asked Deenu.

دینو پرسید: «می‌خواهم بدانم راه حق و تقوا چیست؟ صداقت را کجا پیدا کنم؟»

The saint smiled and said, “Go to the pond nearby and ask the fish the same question. She will give you the answer.”

قدیس لبخندی زد و گفت: «برو به حوض نزدیک و همین سوال را از ماهی بپرس. او جواب شما را خواهد داد.»

Then as asked to do, the ignorant man, Deenu went to the nearby pond and asked the same question to the fish. The fish said, “O kind man! First, bring me some water to drink.” Deny was surprised. He said, “You live in water. But you still want water to drink? How strange!”

سپس همانطور که از مرد نادان خواسته شد، دینو به حوض نزدیک رفت و همان سوال را از ماهی پرسید. ماهی گفت: «ای مرد مهربان! ابتدا برای من آب بیاور تا بنوشم.» دینو تعجب کرد. گفت: «تو در آب زندگی می کنی. اما هنوز می‌خواهی آب بخوری؟ چقدر عجیب!»

At this moment, the fish replied, “You are right. And that gives you the answer to your question as well. Truth, Piety and honesty are inside the heart of a man. But being ignorant, he searches for them in the outer world. Instead of wandering here and there, look within yourself and you will find them.”

در این لحظه ماهی پاسخ داد: «حق با توست. و همین هم به تو پاسخ سوالت را می‌دهد. صداقت و تقوا و صداقت در دل انسان است. اما از آنجایی که نادان است، آن‌ها را در دنیای بیرون جستجو می‌کند. به جای پرسه زدن به این سو و آن سو، به درون خود نگاه کنید، آن‌ها را خواهید یافت.»

This gave an immense satisfaction to Deenu. He thanked the fish and walked home a wiser man. He changed the way in which he saw this world as well as himself. From that day, Deenu never felt restless.

این باعث ایجاد رضایتی بی‌نظیر در دینو شد. از ماهی تشکر کرد و به عنوان مرد عاقل تری به خانه رفت. او نحوه نگرش به این دنیا و همچنین خودش را تغییر داد. از آن روز، دینو هرگز احساس بی‌قراری نکرد.

He took his best to carry this message to the rest of his fellow human beings. All his friends accepted him as their master and consulted him to overcome their mental problems. He led them properly.

او تمام تلاش خود را کرد تا این پیام را به بقیه همنوعان خود برساند. همه دوستانش او را به عنوان استاد خود پذیرفتند و برای غلبه بر مشکلات روحی خود با او مشورت کردند. او نیز آن‌ها را به درستی هدایت کرد.

داستان انگلیسی درباره روستا.jpg

The village (روستا)

Marcus was walking towards the village, because he knew he had to stay there if he wanted to survive the bubonic plague. It was a cloudy day, so he started to walk faster to avoid possible rain.

مارکوس به سمت روستا می‌رفت، زیرا می‌دانست که اگر می‌خواهد از طاعون بوبونیک جان سالم به در ببرد، باید آنجا بماند. یک روز ابری بود، بنابراین برای جلوگیری از باران احتمالی، شروع به سریع راه رفتن کرد.

He was completely alone, and he was very thankful for that because it significantly reduced the odds of him dying this week of the disease. As he walked, he remembered the faith of his family, and almost started crying again. He missed them a lot, and everytime he thought of them, sad feelings and nostalgia got the best of him. He had lost everything. Why was he the only survivor? How did he manage to not catch the disease? Why was he considered the "lucky one" if everyone he loved was now gone?

او کاملا تنها بود و از این بابت بسیار سپاسگزار بود زیرا احتمال مرگ او در این هفته بر اثر بیماری را به میزان قابل توجهی کاهش می‌داد. همانطور که راه می‌رفت، به یاد ایمان خانواده‌اش به او افتاد و تقریبا داشت دوباره شروع به گریه می‌کرد. دلش برایشان بسیار تنگ شده بود و هر بار که به آن‌ها فکر می‌کرد، احساسات غمگین و دلتنگی او را به بهترین شکل ممکن فرا می‌گرفت. او همه چیز را از دست داده بود. چرا او تنها بازمانده بود؟ چگونه توانست به این بیماری مبتلا نشود؟ اگر همه عزیزانی که دوستشان داشت مرده بودند، چرا او خودش را "خوش شانس" می‌دانست.

With this in mind, he arrived at the village. There was no one there except for an old man sitting on a chair. As soon as he saw Marcus arriving, he yelled at him very loudly:

-"stop".

با این فکر به روستا رسید. کسی نبود جز پیرمردی که روی یک صندلی نشسته بود. به محض این که مارکوس را دید که از راه می‌رسد، با صدای بلند سر او فریاد زد: «بایست.»

Marcus obeyed, and told the mysterious man: "I am not looking for any troubles, I just want a place to stay. I know this village's reputation and fame."

مارکوس اطاعت کرد و به مرد مرموز گفت: «من به دنبال هیچ دردسری نیستم، فقط جایی برای اقامت می‌خواهم. من درباره اعتبار و شهرت این روستا می‌دانم.»

The old man pointed at a tree nearby. Marcus was confused, but the elder said: "Leave the money there".

پیرمرد به درختی در همان نزدیکی اشاره کرد. مارکوس گیج شده بود، اما مرد کهن سال گفت: «پول را بگذارید آنجا.»

So Marcus went to this tree, and left there his bag of silver coins, which was more than enough payment for a roof.

بنابراین مارکوس به سمت آن درخت رفت و کیسه سکه‌های نقره خود را در آنجا گذاشت که برای یک سقف (یک اتاق) بیشتر از حد کافی بود.

"Why do you look so surprised?" the old man asked.

پیرمرد پرسید: «چرا اینقدر متعجب به نظر می‌رسی؟»

"Do you think we are the village with the best reputation for nothing? In here, we take the proper precautions needed to survive"

«به نظر شما ما روستایی هستیم که بدون هیچ دلیلی بهترین شهرت را داریم؟ در اینجا، ما اقدامات احتیاطی لازم برای زنده ماندن را انجام می‌دهیم.»

Marcus didn't say anything, and the old guy threw him something: it was a key. Marcus looked at him while he pointed to a nearby cabin. The old man just said: "There is a river a mile away for you to wash yourself as often as you can. You will find in your cabin candles for a week, and enough food to keep you alive. It is prohibited to go outside the cabin, unless you are going to the river I mentioned before. You must avoid human contact at all costs, but if you start to feel ill, we have a doctor in the village that you can visit."

مارکوس چیزی نگفت و پیرمرد چیزی به سمت او پرتاب کرد: کلید بود. مارکوس در حالی که او به کابین نزدیکی اشاره می‌کرد به او نگاه کرد. پیرمرد فقط گفت: «یک مایل دورتر رودخانه‌ای است که هر وقت مایل بودی می‌توانی خود را بشویی. برای یک هفته در کابین خود شمع و غذای کافی برای زنده ماندن پیدا خواهی کرد. بیرون رفتن از کابین ممنوع است. مگر این که بخواهی به رودخانه‌ای که قبلا اشاره کردم بروی. به هر قیمتی باید از تماس انسانی خودداری کنی، اما اگر احساس بیماری کردی، ما در روستا دکتر داریم که می‌توانی به او مراجعه کنی.

Marcus nodded as an answer and headed to the cabin. He was very tired and it was getting late. Once he arrived he went to sleep immediately.

مارکوس به عنوان جواب سری تکان داد و به سمت کابین رفت. خیلی خسته بود و داشت دیر می‌شد. به محض رسیدن به کابین بلافاصله به خواب رفت.

The next day, the sun was shining and it was hot, so Marcus decided to go to the river to wash himself. Being clean was very important to be healthy. So he stepped outside and he started walking towards the river, until he saw something: a woman got out of the cabin next to him. Marcus was very surprised, because she had severe skin lesions and she looked very sick.

روز بعد خورشید می‌درخشید و هوا گرم بود، بنابراین مارکوس تصمیم گرفت برای شستشوی خود به رودخانه برود. تمیز بودن برای سالم بودن بسیار مهم بود. پس بیرون آمد و به سمت رودخانه راه افتاد، تا این که چیزی دید: زنی از کابین کنارش بیرون آمد. مارکوس بسیار شگفت‌زده شد، زیرا زن ضایعات پوستی شدیدی داشت و بسیار بیمار به نظر می‌رسید.

Marcus decided to hide behind a tree, and followed her from a distance. (breaking the rule of not going out except to the river) She started walking with difficulty, but not towards the river, just to another cabin, and Marcus realized she was going to see the doctor.

مارکوس تصمیم گرفت پشت درختی پنهان شود و از دور او را دنبال کرد. (و قانون بیرون نرفتن به جز رودخانه را بشکند) او به سختی شروع به راه رفتن کرد، اما نه به سمت رودخانه، فقط به سمت یک کابین دیگر، و مارکوس متوجه شد که قرار است به دکتر مراجعه کند.

She knocked and a young man appeared, and let her in. Marcus got closer and found a spot from which he could see what was going on inside the cabin. He overheard the doctor saying: "I am afraid that you have the disease." The girl started crying, and the doctor told her that it was bad, but that he could try a solution. It was risky, but it is what all doctors of this time did to help their patients.

او در زد و مرد جوانی ظاهر شد و اجازه داد وارد شود. مارکوس نزدیک‌تر شد و نقطه‌ای را پیدا کرد که از آنجا می‌توانست ببیند داخل کابین چه خبر است. او شنید که دکتر می‌گفت: «می‌ترسم شما به این بیماری مبتلا شده باشید. دختر شروع به گریه کرد و دکتر به او گفت که این بد است، اما او می‌تواند راه حلی را امتحان کند. این کار خطرناک بود، اما کاری است که همه پزشکان آن زمان برای کمک به بیماران خود انجام داده‌اند.

"We have to get rid of the bad blood." He said, as he grabbed a knife. The woman screamed and cried, but the doctor explained to her that it was the only way to heal, so in the end she agreed. She looked very scared. The doctor cut her in the arm and she started bleeding a lot right away, and then he said that it was risky but it was important that the blood left her body and she needed to produce new blood. The woman looked dizzy, and clearly the cut was not helping her. The doctor told her to come back tomorrow, to see the progress, and she left the cabin.

«ما باید از شر خون بد خلاص شویم.» این را در حالی که چاقویی را به دست گرفته بود گفت. زن فریاد زد و گریه کرد، اما دکتر به او توضیح داد که این تنها راه درمان است، بنابراین در نهایت او موافقت کرد.به نظر می‌رسید زن خیلی ترسیده است. دکتر دستش را برید و بلافاصله خونریزی زیادی شروع شد و بعد گفت خطرناک است اما مهم این است که خون از بدنش خارج شود و باید خون جدید تولید کند. به نظر می‌رسید زن سرگیجه دارد و مشخص بود که بریدگی به او کمکی نمی‌کرد. دکتر به او گفت فردا برگردد تا پیشرفت را ببیند و زن از کابین خارج شد.

Marcus, very worried about her, followed her back to the cabin. The girl could barely walk, but she made it to her cabin, or at least to the door, because when she was about to enter, she fell to the ground. Marcus, very alarmed, yelled for help, but no one in the village came to her aid. So he tried to help her himself and attempted to stop her bleeding. It was very difficult to do so but he did his best. He also gave her food and water, but Marcus didn't realize that it was too late. A couple of hours later the woman was dead.

مارکوس که بسیار درباره او بسیار نگران بود، دختر را تا برگشت به داخل کابین تعقیب کرد. دختر به سختی می‌توانست راه برود، اما خود را به کابینش رساند، یا حداقل تا دم در، چون وقتی می‌خواست وارد شود، روی زمین افتاد. مارکوس که بسیار مضطرب بود فریاد زد و درخواست کمک کرد، اما هیچ کس در روستا به کمک او نیامد. بنابراین سعی کرد خودش به او کمک کند و سعی کرد جلوی خونریزی او را بگیرد. انجام این کار بسیار سخت بود اما او تمام تلاشش را کرد. او همچنین به دختر آب و غذا داد، اما مارکوس متوجه نشد که خیلی دیر شده است. چند ساعت بعد زن مرده بود.

After all this, Marcus felt devastated. He was very sad for this woman, and he could not avoid thinking about his own family that had the same horrible disease and suffered in a similar way.

بعد از همه این‌ها، مارکوس احساس نابودی کرد. او برای این زن بسیار ناراحت بود و نمی‌توانست از فکر کردن به خانواده خود که به همان بیماری وحشتناک مبتلا بودند و به همان شکل رنج می‌بردند، پرهیز کند.

He decided to try to clear his mind, and he went for a walk towards the river. Marcus was also worried that they would kick him out of the village for breaking the main rule of avoiding human contact. After a while, he arrived at the river, and he went for a swim there and cleaned himself. That afternoon, Marcus stayed for hours near the river, and cried alone in the grass after all that happend, and then he returned to the village because it was getting dark already.

تصمیم گرفت سعی کند ذهنش را پاک کند و سپس به سمت رودخانه قدم زد. مارکوس همچنین نگران بود که او را به دلیل زیر پا گذاشتن قانون اصلی اجتناب از تماس انسانی از دهکده بیرون کنند. پس از مدتی به کنار رودخانه رسید و برای شنا به آنجا رفت و خود را تمیز کرد. بعدازظهر آن روز، مارکوس ساعت‌ها در نزدیکی رودخانه ماند و بعد از تمام این اتفاقات به تنهایی در علف‌زارها گریه کرد و سپس به روستا بازگشت زیرا هوا تاریک شده بود.

He went to sleep early, and could not fall asleep in hours. Once he did, he had terrible nightmares, about a demon chasing him. He woke up in the middle of the night, with sweat all over his body. He had a terrible headache, and felt pain all over his body. Marcus lit up a candle and saw with horror that he had some weird things all over his skin…

او زود برای خواب رفت اما تا چند ساعت دیگر نتوانست بخوابد. زمانی که این کار را کرد (به خواب رفت)، در مورد یک شیطان که او را تعقیب می‌کند کابوس‌های وحشتناکی دید. نیمه‌های شب از خواب بیدار شد و عرق تمام بدنش را فرا گرفت. او سردرد وحشتناکی داشت و در تمام بدنش احساس درد می‌کرد. مارکوس شمعی را روشن کرد و با وحشت دید که چیزهای عجیب و غریبی در سراسر پوستش وجود دارد …

The Village Story (داستان روستا)

Mary’s love of children started with caring for her very own. She had her first child at nineteen. Barely a child herself, she raised her baby boy as best she could, never knowing the right thing to do. She was lucky that her husband’s two brothers lived with them. Her sister in-laws were young mothers like her and they became each other’s crutch. They would tend to each other’s children, mind them when the other was cooking, or cleaning, or away at work. Mary was not only mother to Ned, but to Sam and to Patrick too.

عشق مری به بچه‌ها با مراقبت از خودش شروع شد. او اولین فرزندش را در نوزده سالگی به دنیا آورد. او که به سختی کودک بود، پسر بچه‌اش را به بهترین شکل ممکن بزرگ کرد، بدون این که هرگز بداند درست‌ترین کار چیست. او خوش شانس بود که دو برادر شوهرش با آن‌ها زندگی می‌کردند. خواهرشوهرهایش مثل او مادران جوانی بودند و بنابراین به عصای دست همدیگر تبدیل شدند. آن‌ها به فرزندان یکدیگر توجه می‌کردند، به آن‌ها توجه می‌کردند هنگامی که در حال آشپزی، تمیز کردن، یا دوری از محل کار بودند. مری نه تنها برای ند، بلکه برای سام و پاتریک نیز مادر بود.

In the 70s, Mary was happy in the knowledge and support of her family, until her in-laws packed up and moved to Sweden, leaving Mary once again on her own. She struggled taking care of son and now daughter, pregnant and working full-time as she did. She managed of course, but she felt as though her children were missing out on so much. Not just on her time, but on nurturing, socializing. She even missed having the feeling of safety, knowing that people and help was never too far away.

در دهه 70، مری از دانش و حمایت خانواده‌اش خوشحال بود، تا این که خانواده‌های همسرش وسایل خود را جمع کردند و به سوئد نقل مکان کردند و مری را بار دیگر به حال خود رها کردند. او به سختی از پسر و دخترش مراقبت می‌کرد، باردار بود و همانطور تمام وقت کار می‌کرد. البته او موفق شد، اما احساس می‌کرد که فرزندانش چیزهای زیادی را از دست می‌دهند. نه فقط در زمان او، بلکه در پرورش یافتن یا معاشرت داشتن. او حتی دلش برای داشتن احساس امنیت تنگ شده بود، زیرا می‌دانست که مردم و کمک کردن هرگز خیلی دور نیستند.

So she reached out, lucky to find good people around her. Her neighbors became that village she yearned for and she raised her children in the 80s with the invaluable help of her surrounding villagers, for whom she credits to this day. Mary held onto this philosophy through each and every day, even when she worked in childcare herself. She took care of other people’s children like they were her own. She minded them, she loved them, and she helped families where she could.

بنابراین او دست دراز کرد، خوش شانس بود که افراد خوبی را در اطراف خود پیدا کرد. همسایگان او به روستایی تبدیل شدند که او آرزویش را داشت و او فرزندانش را در دهه 80 با کمک ارزشمند روستاییان اطرافش بزرگ کرد که تا به امروز به آن‌ها اعتبار می‌بخشد. مری هر روز به این فلسفه پایبند بود، حتی زمانی که خودش در مراقبت از کودکان کار می کرد. او از بچه‌های دیگران طوری مراقبت می کرد که انگار بچه‌های خودش هستند. او به آن‌ها توجه داشت، آن‌ها را دوست داشت و تا جایی که می‌توانست به خانواده‌ها کمک می‌کرد.

When she opened her own childcare in the 90s, she became mother to them all. Parents came to Mary for advice and support. She carried the village within her, because she knew it was the core of effective parenting; that it doesn’t have to be done alone. She knew the value of village living, so she lived it.

وقتی او در دهه 90 مهد کودک خود را افتتاح کرد، برای همه آن‌ها تبدیل به یک مادر شد. والدین برای مشاوره و حمایت نزد مریم می‌آمدند. او روستا را در درون خود به همراه داشت، زیرا می‌دانست که هسته اصلی والدین موثر این است که لازم نیست همه کارها به تنهایی انجام شود. او ارزش زندگی روستایی را می‌دانست، بنابراین آن را زندگی کرد.

And we did too. As Mary’s children, we had the village spirit nurtured within us. Friends become family. The very neighbors she relied on became our second family, our other mums, life long friendships that molded us into who we are today.

و ما هم انجام دادیم. به عنوان فرزندان مریم، روح روستایی را در درون خود پرورش دادیم. دوستان تبدیل به خانواده می‌شوند. همان همسایه‌هایی که او به آن‌ها تکیه می‌کرد، خانواده دوم ما، مادران دیگر ما، دوستی‌های مادام‌العمر بودند که ما را به آنچه امروز هستیم، تبدیل کردند.

Community matters. This is not just another business venture; it is our way of life. We are The Little Village.

جوامع مهم هستند. این فقط یک سرمایه گذاری تجاری دیگر نیست. این روش زندگی ماست ما روستای کوچک هستیم.

داستان درباره روستا به انگلیسی.jpg

اپلیکیشن زبانشناس

اگر به دنبال یادگیری آسان زبان انگلیسی با موبایل هستید، همین حالا اپلیکیشن زبان‌شناس را دانلود و نصب کنید. امکانات فوق‌العاده این اپ مسیر یادگیری زبان انگلیسی را برای شما راحت‌تر از همیشه می‌کند. دوره‌های آموزشی زبان در سطح‌های مبتدی، متوسط، پیشرفته، لغات ضروری انگلیسی، جعبه لایتنر زبانشناس، یادگیری زبان با فیلم و موسیقی و بسیاری از داستان‌های کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه فقط بخشی از امکانات فوق‌العاده‌ی این اپلیکیشن هستند که نیاز شما را به ابزارها و دوره‌های آموزشی به حداقل می‌رساند. همین حالا آن را دانلود کنید.

سخن پایانی

داستان های انگلیسی درباره روستا بسیار جذاب و پرهیجان هستند و کمک زیادی به یادگیری کلمات و جملات جدید درباره محیط‌های روستایی می‌کنند. با کمک جعبه لایتنر زبان شناس می‌توانید لغات جدیدی را که یاد گرفته‌اید، یادداشت کنید و با مرور در روزهای مختلف آن را به حافظه بلندمدت خود بسپارید. راستی اگر خاطره یا داستان کوتاهی درباره روستا دارید، خوشحال می‌شویم آن در قسمت کامنت‌ها با ما در میان بگذارید. مرسی که تا انتها همراه زبانشناس بودید. پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه درباره جنگل

دیدگاهتان را بنویسید