داستان های کوتاه انگلیسی درباره زمستان حال و هوای دیگری دارند. زمستان این فصل سرد و سفید، میزبان بسیاری از خاطرات زیبای ماست. خاطراتی سرد اما دلگرمکننده. زمستان باشکوه است. زمستان محصور کننده است. زمستان شگفتیهای بسیاری در خود دارد که در انتها نوید شروعی تازه را به موجودات روی زمین میدهد. بنابراین ما هم در این قسمت از زبانشناس تصمیم گرفتیم 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زمستان که به زیبایی حس و حال این فصل دوستداشتنی را بیان میکنند، برای شما زبان آموزان عزیز تهیه کنیم. امیدوارم از مطالعه آنها لذت ببرید. راستی در بخش داستان کوتاه انگلیسی بسیاری از داستانهای کوتاه انگلیسی با موضوعات متنوع وجود دارد که مطمئنم از مطالعه آنها نیز لت خواهید برد. همراه ما باشید.
On a Cold Winter Day (در یک روز سرد زمستانی)
The world sleeps under a white blanket, unaware of the emotions I feel as I stare at the empty playground. A small wind blows by, causing the swings to sway and creak. You’re not here either, and I can’t think of any more places you might be. As peaceful as the night is, the unforgiving chill of winter lingers. Where are you?
دنیا زیر یک پتوی سفید میخوابد، غافل از احساساتی که وقتی به زمین بازی خالی خیره میشوم، حس میکنم. باد کوچکی میوزد و باعث میشود تابها تاب بخورند و بچرخند. شما هم اینجا نیستید، و من نمیتوانم به مکان دیگری فکر کنم که ممکن است باشید. همانقدر که شب آرام است، سرمای نابخشودنی زمستان درنگ میکند. شما کجا هستید؟
Looking around, a shadow under the streetlight catches my eye. Walking towards it, a sigh of relief leaves my mouth as I run over, only to freeze at the sight of you. You wear a blank expression as you look up at me, your eyes colder than the air around us. All the words I was ready to blurt out die in my throat. I’ve never seen you like this before.
به اطراف نگاه میکنم، سایهای در زیر چراغهای خیابان چشمانم را به خود جذب میکند. به سمت آن حرکت میکنم، همانطور که به سمتش میروم، آهی از رهایی دهانم را ترک میکند، تا در منظره تو یخ ببندد. وقتی به من نگاه میکنی، حالتی خالی از احساسات داری، چشمانت سردتر از هوای اطرافمان است. تمام کلماتی که آماده بودم به زبان بیاورم در گلویم میمیرند. تا حالا اینطوری ندیده بودمت.
You make no move to leave, but your eyes never leave mine. I can’t read them, but my heart seems to know what to do. Wordlessly, I sit down next to you, ignoring your empty gaze. Instead, I take in the falling snowflakes, sparkling in the light. It’s like the stars in the sky have transformed, finding their way to illuminate the darkness despite the clouds. Finding their way to come down and touch us instead of shining from afar. Out of curiosity I stick out my tongue, hoping against most odds to catch one.
هیچ حرکتی برای رفتن نمیکنی، اما چشمانت هیچ وقت چشمان من را رها نمیکند. من نمیتوانم آنها را بخوانم، اما به نظر میرسد قلبم میداند چه باید بکند. بدون سخن کنارت مینشینم. بیتوجه به نگاه تو. در عوض، به دانههای برف در حال سقوط که در نور میدرخشند، نگاهی میاندازم. مثل این است که ستارگان آسمان دگرگون شدهاند و با وجود ابرها راه خود را برای روشن کردن تاریکی پیدا کردهاند. راهشان را پیدا میکنند تا به جای این که از دور بدرخشند، پایین بیایند و ما را لمس کنند. از روی کنجکاوی زبانم را بیرون میآورم، به امید این که بر خلاف بسیاری از شانسها یکی از آنها را به دست آورم.
You stifle a laugh at the sight of me, warmth returning to your eyes. I smile back sheepishly, knowing how silly I looked, being cross-eyed and all. Reaching out, I take your hand in mine before putting it back into my pocket, a move that even catches me by surprise. Still, the coldness of your hands is what shocks me more, followed by a slight ache in my heart. How long were you sitting here?
با دیدن من خنده را خفه میکنی و گرما به چشمانت باز میگردد. با خجالت لبخند تو را جواب میدهم، میدانم چقدر احمق به نظر میرسم، چشم دوخته شدن و همه این داستانها. دستم را بلند میکنم و قبل از این که آن را در جیبم بگذارم، دست تو را در دستم میگیرم، حرکتی که حتی من را غافلگیر میکند. با این حال سردی دستانت چیزی است که من را بیشتر شوکه میکند و به دنبال آن درد خفیفی در قلبم ایجاد میشود. چقدر اینجا نشستی؟
The snow in your hair has gathered into a thick coating, another indication that you’ve been here for a while. We lock eyes again, and a small smile dances across my lips as I take in all of you.
برف روی موهای تو به صورت یک پوشش ضخیم جمع شده است، که نشانه دیگری از این است که مدتی است اینجا بودهای. دوباره چشمها را به هم قفل میکنیم و در حالی که همه تو را در بر میگیرم، لبخند کوچکی روی لبهایم به رقص در میآید.
“What? Is there something on my face?” you ask, raising an eyebrow. My smile softens as I turn my whole body towards you.
با بالا انداختن ابرو میپرسی: «چی؟ چیزی روی صورتم هست؟» وقتی تمام بدنم را به سمت تو میچرخانم لبخندم نرم میشود.
“Yeah. Strength. Beauty. Bravery.” Three words. Three truths. The last of your defenses fall at my words and your eyes well with tears. “It’s okay. You’ve done well.” My arms hold you close as you fall apart, clutching onto me as sobs wrack your body. The sound of your cries breaks my heart and I desperately fight back tears of my own. Tightening my hold on you, I swear to myself that I’ll never leave you. Not for anything.
«بله. قدرت. زیبایی. شجاعت.» سه کلمه. سه حقیقت. آخرین دفاع شما وسط حرفهای من میافتد و چشمانت از اشک پر شده است. «مشکلی نیست. کارت را به خوبی انجام دادی.» در حالی که از هم میپاشی، بازوانم تو را به آغوش میکشد. در حالی که هق هق گریه بدنت را به هم میریزد، خودت را به من میچسبانی. صدای گریههای تو قلبم را میشکند و ناامیدانه با اشکهای خودم مقابله میکنم. در حالی که آغوش تو را محکم میکنم، به خودم قسم میخورم که هرگز تو را ترک نخواهم کرد. هرگز و برای هیچ چیز.
I don’t know how much time passes before your tears start to dry, the snow still falling from the sky. Cupping your face in my hands, I wipe away the snowflakes that kiss your cheeks before looking into your eyes. The heaviness of your soul has lightened, but the pain remains. Questions race through my mind, but I keep silent. You’ll tell me if you want to, and only when you’re ready. As much as I would fight the world to keep you safe, to avenge your hurt, I know it’s not my place. You are far more capable of fighting your own battles. What I can offer, though, is rest, love, and myself. And those are things I’ll never hold back from you.
نمیدانم چقدر زمان میگذرد قبل از این که اشکهایت خشک شوند، همچنان برف از آسمان میبارد. صورتت را در دستانم میگیرم، دانههای برفی را که گونههایت را قبل از این که به چشمانت نگاه کنند میبوسند، پاک میکنم. سنگینی روحت سبکتر شده اما درد پابرجاست. سوالات در ذهنم میچرخند، اما سکوت میکنم. اگر خواستی به من بگو، و فقط زمانی که آماده بودی بگو. با این که همانقدر با دنیا میجنگم تا تو را ایمن نگه دارم، تا انتقام رنجت را بگیرم، میدانم که اینجا جای من نیست. تو به مراتب توانایی بیشتری برای مبارزه با نبردهای خودت داری. من چیزی میتوانم ارائه دهم، اگرچه استراحت، عشق و خودم را برای ارائه دارم. و اینها چیزهایی هستند که من هرگز از تو دریغ نمیکنم.
Quietly I help you to your feet, my hand entwined in yours as a sign of comfort for you as well as a sign of reassurance for me. I found you, and I’m not letting you go. It’s only after I wrap you in blankets when you open your mouth, your voice hoarse but steady.
بی سر و صدا کمکت میکنم که بایستی، دستم در دست تو به نشانه آرامش برای تو و همچنین نشانهای از اطمینان برای من است. پیدایت کردم و اجازه نمیدهم بروی. فقط بعد از این که تو را در پتو میپیچم وقتی دهانت را باز میکنی، صدایت خشن اما ثابت است.
“I’m sorry you had to see me like this.” Tiredness is laced in your tone, but your words scream the opposite. Sitting down in front of you, I make sure your eyes are on mine before replying.
«متاسفم که مجبور شدی مرا اینطوری ببینی.» خستگی در لحنت وجود دارد، اما کلماتت برعکس آن را فریاد میزند. روبهروی تو نشستهام، قبل از پاسخ دادن مطمئن میشوم که چشمانت به چشمان من است.
“Do not apologize for being human.” Something clicks in your mind at those words, so I continue, praying you’ll understand how much I mean my words. “In fact, thank you for trusting me enough to be vulnerable.” You’re tearing up again, but you quickly blink them away and smile. It’s a smile that catches me off guard, so gentle and filled with joy. It’s a smile I’ve seen before, a smile I’ve always loved, because it lights up the room.
«به خاطر انسان بودن عذرخواهی نکن.» چیزی در ذهن تو روی آن کلمات کلیک میکند، بنابراین من ادامه میدهم و دعا میکنم بفهمی که چقدر از گفتن آن کلمات منظور دارم (چقدر از ته دل میگویم). «در واقع، از تو متشکرم که به اندازهای به من اعتماد داری که آسیب پذیر میشوی.» دوباره اشک میریزی، اما سریع پلک میزنی و لبخند میزنی. این لبخندی است که من را غافلگیر میکند، لبخندی بسیار ملایم و سرشار از شادی. این لبخندی است که قبلا دیده بودم، لبخندی که همیشه دوستش داشتم، چرا که اتاق را روشن میکند.
“And thank you, for being,” your eyes dart back and forth as you try to come up with the right words. Your eyes light up before you pull me into a warm embrace, your head resting on my shoulder. “Thank you for being my home.” My heart swells with your words and I bury my head in your neck. Home. So this is what home is.
در حالی که سعی میکنی واژههای مناسب را پیدا کنی، چشمانت به این طرف و آن طرف میچرخد: «و ممنون از تو که هستی». قبل از این که من را به آغوش گرم بکشی، چشمانت روشن میشود، سرت را روی شانهام قرار میدهی. «مرسی که خانه من شدی.» قلبم از حرفهای تو باد میکند و سرم را در گردنت فرو میکنم. خانه. پس خانه همین است.
Hot or Cold (گرم یا سرد)
My earliest memory of winter is of being left in a van, in the snow somewhere in Montana, while my parents, out cross-country skiing, were chased by a bear.
اولین خاطره من از زمستان رها شدن در یک ون، در برف باران جایی در مونتانا، در حالی که پدر و مادرم در حال اسکی صحرایی بودند و توسط یک خرس تعقیب میشدند.
It sounds suspect to me, too, like a half-remembered dream. I was four, and my brother was two. The van was my parents’ red Volkswagen bus, with flowered curtains and the back converted into a bed. There was a babysitter, a pretty teen-age girl I called Ann Amouski—not her name but my approximation. She was nice, but I was bored. She hid hard candies for me, and then told me if I was hot or cold. Behind the seats? Cold. In the glove compartment? Getting warmer. Near the gas pedal? Burning up. Under the clutch! There it was—a smooth round butterscotch candy in a yellow cellophane wrapper, the kind of thing my parents would never buy except on a trip like this.
برای من هم مشکوک به نظر میرسد، مثل یک خواب نیمه به یاد ماندنی. من چهار ساله بودم و برادرم دو ساله. ون اتوبوس فولکس واگن قرمز برای پدر و مادرم بود، با پردههای گلدار و پشتی که به تخت تبدیل شده بودند. یک پرستار بچه بود، یک دختر نوجوان زیبا که آن را آن آموسکی صدا میکردم - البته نه اسم او، بلکه تقریبا اسم من. او خوب بود، اما من حوصلهام سر رفته بود. او آب نباتهای سفت را از من پنهان کرد و سپس به من گفت که آیا سردم است یا گرم. پشت صندلیها؟ سرد. در داشبورد؟ گرمتر میشد. نزدیک پدال گاز؟ میسوخت. زیر کلاچ! آنجا بود—یک آبنبات گرد صاف در یک پوشش سلفون زرد، نوعی از آبنبات که پدر و مادرم هرگز آن را نمیخریدند، مگر در سفری مثل این.
We played outside in our snowsuits, and then the sitter turned on the engine and the heat. We sat near the vents, drinking hot chocolate from a thermos lid. The windows were frosted from our breathing.
بیرون با لباسهای برفیمان بازی میکردیم و بعد پرستار موتور ماشین و بخاری را روشن کرد. نزدیک دریچهها نشستیم و شکلات داغ (هات چاکلت) از درب قمقمه مینوشیدیم. پنجرهها از نفس کشیدن ما یخ زده بود.
Out there in the snow, where we couldn’t see, my parents glided along, still married to each other. My mother was younger than I am now. They wore wool pants and sweaters and hats, and it was only from a distance that their progress looked effortless and unimpeded. Up close, the gliding through fresh snow made them sweat, and my father’s glasses steamed up. Their noses and cheeks were red, and they were laughing at a joke he’d made. The high clear air smelled like Douglas fir and snow.
آنجا در برف، جایی که ما نمیتوانستیم ببینیم، پدر و مادرم در حالی که هنوز با یکدیگر ازدواج کرده بودند، کنار هم سُر میخوردند. مادرم از الان جوانتر بود. آنها شلوار پشمی و ژاکت و کلاه میپوشیدند و فقط از دور بود که پیشرفت آنها بی دردسر و بدون مانع به نظر میرسید. از نزدیک، سر خوردن در میان برف تازه باعث عرق کردن آنها میشد و عینک پدرم را بخار میگرفت. بینی و گونههایشان قرمز شده بود و به جوکی که او ساخته بود میخندیدند. هوای شفاف و بلند بویی شبیه صنوبر داگلاس و برف میداد.
Then they saw the bear. They had taken it by surprise, startling it up out of a snowbank where it was digging for roots, and it blocked their way back to the road. It stood on its hind legs, nearsighted, and sniffed to see what they were.
سپس خرسی را دیدند. آنها آن را غافلگیر کرده بودند و او را در پشته برفی که در آن در حال کندن ریشه بود، غافلگیر کرده بودند و خرس هم راه برگشت آنها را به جاده مسدود کرده بود. روی پاهای عقبش میایستاد، نزدیکبین بود و بو میکشید تا ببیند آنها چه هستند.
The standoff went on for what seemed like minutes, and then the bear dropped back to its forelegs to keep digging. My father, unsure what to do, started on a detour, a wide semicircle around the bear.
بن بست جاده چند دقیقهای به طول انجامید و سپس خرس به سمت پاهای جلویی خود حرکت کرد تا به کندن ادامه دهد. پدرم که نمیدانست چه کار باید بکند، از مسیری فرعی شروع به حرکت کرد، مسیر نیمدایرهای دور خرس.
When they were safely past, my mother looked back to see the bear following them, in the tracks their skis had made in the snow. She had chicken sandwiches in her backpack, and she called my father, who turned to look.
وقتی با خیال راحت از کنارشان گذشتند، مادرم به عقب نگاه کرد تا ببیند خرس دنبالشان میآید یا نه، در ردی که اسکیهایشان در برف ایجاد کرده بود. او در کوله پشتیاش ساندویچ مرغ داشت و پدرم را صدا کرد که برگردد و نگاه کند.
“Ski faster,” he said. “But not too fast. And sing.”
او گفت: «سریعتر اسکی کن. اما نه خیلی سریع. و آواز بخوان.»
They started to sing “The Bear Went Over the Mountain,” but it had no effect on the real bear, which ambled along in their tracks. Like the bear in the song, this one had nowhere pressing to go. It would go wherever they flattened a trail for it, to see what it could see. They were leading it right back to the bus, to where the kids might be playing in the snow, but they couldn’t stop.
آنها شروع به خواندن «خرس بر فراز کوه رفت» کردند، اما هیچ تاثیری بر خرس واقعی که در مسیر آنها حرکت میکرد، نداشت. مانند خرس در آهنگ، این یکی هم جایی برای رفتن نداشت. هر جا که دنبالهای برایش صاف میکردند میرفت تا بفهمد چه چیزی را میتواند میبیند. آنها او را درست به سمت اتوبوس هدایت میکردند، جایی که بچهها ممکن بود در برف بازی کنند، اما نمیتوانستند توقف کنند.
“Let’s spread out,” my father said after a while. “So we don’t make such a wide path.”
پدرم بعد از مدتی گفت: «بیا جدا شویم. که چنین مسیر بازی را طی نکنیم.»
They did, out of breath now, each breaking a separate trail. The bear paused when it reached the fork, and then followed my mother. It didn’t seem to mind the single set of tracks.
آنها اکنون نفس خود را از دست دادند و هر کدام مسیر جداگانهای را باز کردند. خرس وقتی به دو راهی رسید مکث کرد و بعد مادرم را دنبال کرد. به نظر میرسید که یک مجموعه آهنگ برایش مهم نیست.
“Now what?” she said, starting to panic.
او گفت: «حالا چی؟» و شروع به وحشت کرد.
“Keep skiing,” he said.
پدر گفت: «به اسکی کردن ادامه بده.»
When the Volkswagen was in sight, they waved, trying to signal that we should stay in the bus. Then they watched, horrified, as we all piled out to greet them, my brother in the babysitter’s arms, a perfect snack.
وقتی فولکس واگن در دید قرار گرفت، دست تکان دادند و سعی کردند به ما علامت دهند که باید در اتوبوس بمانیم. سپس وقتی دیدند همه ما برای استقبال از آنها جمع شدیم، با وحشت نگاه کردند، برادرم در آغوش پرستار بچه بود، یک میان وعده عالی.
From the bus, I heard my father shout, “Get back in the car!” Then I saw the bear. The sitter hustled my brother in, and I watched as they all bore down on us, my parents skiing ten feet apart, the bear lumbering inexorably behind.
از سمت اتوبوس شنیدم که پدرم فریاد زد: «برگرد تو ماشین!» بعد خرس را دیدم. پرستار برادرم را به داخل برد، و من تماشا کردم که همه آنها به سمت ما هجوم میآورند، پدر و مادرم در حال اسکی در فاصله ده فوتی از هم بودند، خرس هم با یک دندگی آنها را دنبال میکرد.
Finally the bear saw or smelled the Volkswagen, and stopped. I was lifted inside by my armpits. My parents arrived breathless, and struggled out of their skis while the bear watched, deliberating. The doors slammed closed, and we drove away. Being eaten by a bear wasn’t our fate; life had granted us all a reprieve.
سرانجام خرس فولکس واگن را دید یا بو کرد و ایستاد. از زیر بغلم به داخل ماشین بلند شدم. پدر و مادرم نفس نفس زنان آمدند، و در حالی که خرس تماشا میکرد، به سختی از اسکی خود بیرون آمدند. درها محکم بسته شد و ما دور شدیم. خورده شدن توسط خرس سرنوشت ما نبود. زندگی به همه ما مهلت داده بود.
I called my father to find out what I’d got right about the story, and he said, “What? You’re dreaming that. There was a mama moose that chased us once, but it was summer.” Summer and a moose—all I’d been sure of was snow and bear.
من با پدرم تماس گرفتم تا بفهمم چه چیزی در مورد داستان را به درستی گفتهام و او گفت: «چی؟ تو خواب آن را میبینی. یک گوزن ماده بود که یک بار ما را تعقیب کرد، اما تابستان بود. تابستان و یک گوزن - تنها چیزی که از آن مطمئن بودم برف و خرس بود.
“Bears hibernate in the winter,” he said, and then he suggested three other run-ins with grizzlies that I might be thinking of. None was my pre-divorce winter scene, but mine still feels right: the bus, the sitter, the snow. My parents separated to avoid the thing that threatened us, the thing bearing down on us anyway, and then the family rescue at the last minute, disaster left outside in the cold.
او گفت: «خرسها در زمستان به خواب زمستانی میروند،» و سپس سه فرار دیگر با گریزلیها را پیشنهاد کرد که ممکن است به آنها فکر کنم. هیچ کدام صحنه زمستانی قبل از طلاق من نبود، اما صحنه من هنوز هم درست است: اتوبوس، پرستار بچه، برف. پدر و مادرم از هم جدا شدند تا از چیزی که ما را تهدید میکرد اجتناب کنند، چیزی که به هر حال ما را تحت تاثیر قرار میدهد، و سپس نجات خانواده در آخرین لحظه، فاجعهای که بیرون و در سرما رها شد.
A Winter Love (یک عشق زمستانی)
We watched the snow as it fell, amonting upon the floor. It looked so perfect there; untainted and untouched by humanity.
ما برف را در حالی که میبارید و روی زمین مینشست، تماشا کردیم. آنجا خیلی عالی به نظر میرسید. دنج و دست نخورده توسط بشریت.
I remember that you were standing next to me and that I wished you were standing closer. Occasionally our hands would brush against one another and I could tell that neither you or I really knew what to do. Did you want to move away? I didn’t want to.
یادم میآید که کنارم ایستاده بودی و آرزو میکردم که ای کاش نزدیکتر بایستی. گاهی اوقات دستهایمان به هم میخورد و میتوانستم بگویم که نه من و نه تو واقعا نمیدانستیم باید چه کار کنیم. تو میخواستی دور شوی؟ من نمیخواستم.
In my mind the moment which marked winter was when I could see my breath linger in the air. It never ceased to be able to fascinate me every single time. During those brief moments that piece of me stood still, adrift and able to fly. I bet it would feel liberating to be in that position; in a place where gravity was defied.
در ذهن من لحظهای که زمستان را رقم زد، زمانی بود که میتوانستم نفسم را معلق در هوا ببینم. هر بار هرگز نتوانست من را مجذوب خود کند. در آن لحظات کوتاه، آن تکه از من ثابت ماند، سرگردان و قادر به پرواز بود. شرط میبندم که بودن در آن موقعیت احساس رهایی بخش است. در مکانی که گرانش در آن به چالش کشیده شده است.
Your coat was navy but now hung speckled in ice. Despite the fact that the cold was clearly taking its toll, your eyes remained warm. You were wearing one glove with the other hand vacant, dipping into the residence of your pocket in intervals.
کت تو کت نیروی دریایی (سفید) بود اما حالا خالدار و آویزان در یخ است. علیرغم این واقعیت که سرما به وضوح تاثیر خود را گذاشته بود، چشمان شما گرم باقی ماندند. یک دستکش به دست داشتی و دست دیگرت خالی بود و به اقامتگاه در جیبت فرو میرفت.
I walked to the sidelines of the crowd, missing your presence immediately. My hand felt numb as it exited its glove, fumbling among my bag for a pen. Once I found the pen I wrote what my heart wanted to say:
من به سمت حاشیه جمعیت رفتم، بی درنگ دلتنگ حضور تو شدم. دستم هنگام بیرون آمدن از دستکش بی حس شد و در میان کیفم به دنبال قلم افتاد. وقتی قلم را پیدا کردم آنچه را که دلم میخواست بگوید را نوشتم:
‘My dear beautiful stranger
I don’t know who you are
And you don’t know me either
But I saw you from afar
غریبه زیبای عزیزم
من نمیدانم تو کی هستی
و تو هم مرا نمیشناسی
اما من تو را از دوردست دیدم
I noticed you seemed funny
And the smile upon your face
It made my heart become filled with warmth
That could not be erased
متوجه بامزه به نظر رسیدنت شدم
و لبخند بر لبانت
باعث شد قلبم پر از گرمی شود
که نمیتوانست محو شود
Our hands were nearly touching
And I didn’t know what to do
So I’m writing you this message
To get my feelings through
دستان ما تقریبا با هم تماس داشتند
و من نمیدانستم چه کنم
بنابراین من این پیام را برای تو مینویسم
تا بر احساساتم غلبه کنم
I think you could be special
But if we leave I’ll never know
So if you feel it too
Come to the bench among the snow’
من فکر میکنم تو میتوانی خاص باشی
اما اگر یکدیگر را ترک کنیم هرگز خواهم دانست
پس اگر تو هم احساسش میکنی
بیا روی نیمکت میان برفها بنشین
After writing the note I read it through, blushing loudly. Before giving myself the chance to second guess I ran back over to the crowd, tapping his shoulder quickly and thrusting the note into his hand. I had never felt so simultaneously brave yet embarrassed before in my life.
پس از نوشتن یادداشت، آن را خواندم و به شدت سرخ شدم. قبل از این که فرصتی برای حدس زدن به خودم بدهم، به سمت جمعیت دویدم، به سرعت به شانه او زدم و یادداشت را در دستش گذاشتم. قبلا در زندگیام هرگز به طور همزمان چنین احساس شجاع و در عین حال احساس شرمندگی نکرده بودم.
The time where I sat half hiding behind the bench seemed to last an eternity. Was I being too forward? Too childish? Too everything?
زمانی که نیمه پنهان پشت نیمکت نشستم انگار به اندازه ابد ادامه داشت. آیا من خیلی زیادهروی کرده بودم؟ خیلی بچگی کردم؟ همه چیز بیش از حد بود؟
It was beginning to get darker and I knew that I had to go soon which was pretty heartbreaking. I glanced over to the crowd longingly one more time, unable to see the recipient of my ramblings. My heart sank into the snow, becoming cold too.
کمکم داشت تاریک میشد و میدانستم که باید به زودی بروم و این بسیار دلخراش بود. من یک بار دیگر با اشتیاق به جمعیت نگاه کردم، نمیتوانستم دریافتکننده سر و صدایم (نامهام) را ببینم. قلبم در برف فرو رفت و سرد شد.
I took my bag and prepared myself to walk down the path home that I knew all too well, alone as usual. Suddenly something clipped the hat on my head, startling me immensely. What kind of childish idiot was trying to start a snowball fight right now?
کیفم را برداشتم و خودم را آماده کردم تا طبق معمول به تنهایی از مسیر خانه که خیلی خوب میشناختم قدم بزنم. ناگهان چیزی به کلاه روی سرم ضربه زد و من را به شدت مبهوت کرد. چه آدم احمق و بچهگانهای در حال حاضر سعی میکرد یک دعوای گلوله برفی راه بیندازد؟
It was a glove. Maroon and rolled up into a ball. I picked it up, unrolling it and wondering why it nearly hit me. There was a note inside, reading:
یک دستکش بود. خرمایی و به شکل توپ در آمده بود. آن را برداشتم، باز کردم و متعجب بودم که چرا نزدیک بود به من بخورد. یک یادداشت داخل آن وجود داشت که نوشته بود:
‘To the girl who ran back to the bench
With the silly bobble hat
I’m by far not a poet
But here’s my number
Let’s have a chat x’
به دختری که به سمت نیمکت دوید
با کلاه بوبل احمقانه
تا الان شاعر خوبی نیستم
اما این شماره من است
بیا چت کنیم x '
My heart thawed. Maybe this winter was going to be warm after all.
دلم آب شد. شاید زمستان امسال قرار است گرم باشد.
Winter Blues (افسردگی زمستان)
I found a plush, warm, gray sweater that seemed to wrap itself around me with deep pockets and tried it on. It felt so good, but when I looked into the mirror, I saw my husband behind me shake his head no. “No?” I asked. “Why not?”
یک پلیور شیک، گرم و خاکستری پیدا کردم که به نظر میرسید با جیبهای بلند دورم پیچیده شده بود. آن را پوشیدم تا امتحانش کنم. خیلی حس خوبی داشتم، اما وقتی به آینه نگاه کردم، دیدم شوهرم پشت سرم سرش را به نشانه نه تکان داد. من پرسیدم: «نه؟» «چرا نه؟»
Because it’s gray. Choose a colorful one. You’ve had a lot of gray days lately,” he said. He was right. I loved watching the snow falling this week and the beautiful, mysterious mounds it creates, but not getting outside enough affects my mood.
«چون خاکستری است. یک مدل رنگی را انتخاب کن. اخیرا روزهای خاکستری زیادی داشتهای.» حق با او بود. من عاشق تماشای بارش برف این هفته و تپههای زیبا و مرموز آن بودم، اما بیرون نرفتن به اندازه کافی بر روحیه من تاثیر میگذارد.
I have to admit; that I have a love-hate relationship with winter. I love the cold air when I breathe it in and out of my lungs. I love warm sweaters and gloves, snow on the ground, a fire in the fireplace, hot chocolate, and soup. My husband says I have an obsession with soup in the winter.
باید اعتراف کنم؛ که با زمستان رابطه عشق و نفرت دارم. دوست دارم وقتی هوای سرد را در ریههایم تنفس میکنم و از آن خارج میکنم. من عاشق ژاکت و دستکش گرم، برف روی زمین، آتش در شومینه، شکلات داغ و سوپ هستم. شوهرم میگوید من در زمستان وسواس زیادی به سوپ دارم.
What I miss in the winter is the lack of sunshine. I do well if it is cold and the sun is shining, but when one day turns into many without sun, I get restless and, yes, moody.
چیزی که در زمستان دلم تنگ آن میشوم، کمبود آفتاب است. اگر هوا سرد باشد و آفتاب بدرخشد خوب میشوم، اما وقتی یک روز بدون آفتاب زیاد شود، بیقرار میشوم و بله، بد خلق میشوم.
Less light in the winter makes many of us feel sluggish, irritable, and just plain “out of whack.” That’s called the “winter blues.” About 4-6% of the world population suffers from the” winter blues,” but another 10 to 20 percent suffer from Seasonal Affective Disorder (SAD).
نور کمتر در زمستان باعث میشود بسیاری از ما احساس تنبلی، کج خلق بودن و «فارغ از همه چی بودن» کنیم. به آن «بلوز زمستانی» میگویند. حدود 4 تا 6 درصد از جمعیت جهان از «بلوز زمستانی» رنج میبرند، اما 10 تا 20 درصد دیگر از اختلال عاطفی فصلی (غمگین) رنج میبرند.
SAD, more common in women than men, is a type of depression related to seasonal changes. It begins and ends at about the same time every year. However, if you’re like most people with SAD, symptoms start in the fall and continue into the winter months, sapping your energy and making you feel moody, anxious, lonely, and irritable.
ناراحتی (افسردگی) که در زنان شایعتر از مردان است، نوعی افسردگی مرتبط با تغییرات فصلی است. هر سال تقریبا در یک زمان شروع میشود و پایان مییابد. با این حال، اگر شما مانند اکثر افراد مبتلا به SAD هستید، علائم در پاییز شروع میشود و تا ماههای زمستان ادامه مییابد، انرژی شما را کاهش میدهد و باعث میشود شما احساس بدخلقی، اضطراب، تنهایی و تحریکپذیری کنید.
Sunshine, exercise, social interaction, and eating right are the best antidotes to the winter blues. People who suffer from severe SAD often use Light Therapy Lamps to ease the symptoms, increase their energy levels, and feel better about themselves and life. But they probably won’t cure seasonal affective disorder.
آفتاب، ورزش، تعامل اجتماعی، و درست غذا خوردن بهترین پادزهر برای بلوز زمستانی است. افرادی که از افسردگی شدید رنج میبرند اغلب از لامپهای نور درمانی برای کاهش علائم، افزایش سطح انرژی و احساس بهتر در مورد خود و زندگی استفاده میکنند. اما احتمالا اختلال عاطفی فصلی را درمان نخواهند کرد.
My friend uses light to help her with dark days. “I keep my Christmas tree up for a long time and turn the lights on every day for hours,” she said. “It brightens the room and my mood. I also sit in my bright sunroom with the heater on full blast with a cover over me. It’s my Happy Place.”
دوست من از لامپ برای کمک به خود در روزهای تاریک استفاده میکند. او گفت: «من درخت کریسمس خود را برای مدت طولانی بالا نگه میدارم و هر روز برای ساعتها چراغها را روشن میکنم.» «لامپ اتاق و روحیه من را روشن میکند. من همچنین در اتاق آفتابی (اتاقی که نور آفتاب از پنجره وارد میشود) روشن خود مینشینم و بخاری تا آخر روشن است و پتویی روی من قرار دارد. این مکان شاد من است.»
Happiness can also be found in exercise during the winter because it acts as an excellent antidepressant by releasing “feel good” endorphins. If you walk outside, dress in warm layers, and wear a hat, gloves, and warm thick socks. It doesn’t have to be anything significant; just a short walk each day helps you cope.
شادی را میتوان درون ورزش در زمستان هم پیدا کرد، زیرا ورزش با ترشح اندورفین «احساس خوب» به عنوان یک ضد افسردگی عالی عمل میکند. اگر بیرون پیادهروی میکنید، لباسهای گرم، کلاه، دستکش و جوراب ضخیم بپوشید. لازم نیست چیز مهمی باشد؛ فقط یک پیاده روی کوتاه در روز به شما کمک میکند تا با آن مقابله کنید.
If you can join a gym, it not only gives you a place to exercise but it provides a social life. Interacting with other people keeps us from becoming isolated.
اگر بتوانید به باشگاه بپیوندید، نه تنها مکانی برای ورزش کردن به شما میدهد، بلکه یک زندگی اجتماعی را نیز فراهم میکند. تعامل با افراد دیگر ما را از منزوی شدن باز میدارد.
When we feel connected to others, we have lower rates of anxiety and depression. Thinking about what we can do for others is the best way to cope and get your mind off. Checking on our neighbors, calling a friend, or sending a card to cheer someone up takes our minds off ourselves.
وقتی احساس میکنیم با دیگران ارتباط داریم، میزان اضطراب و افسردگی کمتری داریم. فکر کردن به این که چه کاری میتوانیم برای دیگران انجام دهیم بهترین راه برای مقابله با افسردگی و دور کردن ذهنتان است. سر زدن به همسایهها، زنگ زدن به یک دوست یا فرستادن کارتی برای تشویق دیگران، ذهن ما را از خود دور میکند.
Even though comfort food is delicious during cold, snowy weather, eating right plays a significant role in fighting off the winter doldrums. Sometimes our comfort foods can be high in calories and cause unwanted weight gain. However, eating healthier foods, in place of the high fat/ high sugary foods, will have many positive benefits, including what’s needed to fight those winter blues.”
اگرچه غذای راحتی در هوای سرد و برفی خوشمزه است، اما درست غذا خوردن نقش مهمی در مبارزه با کسالت زمستانی دارد. گاهی اوقات غذاهای راحت ما میتوانند کالری زیادی داشته باشند و باعث افزایش وزن ناخواسته شوند. با این حال، خوردن غذاهای سالمتر، بهجای غذاهای پرچرب/پرشکر، فواید مثبت زیادی خواهد داشت، از جمله آنچه برای مبارزه با آن افسردگیهای زمستانی لازم است.»
The good thing about my husband not liking that warm cozy, gray sweater I tried on is that I asked him to pick out some colors he wanted, and suddenly I had a little shopping spree that turned my gray mood into a bit of sunshine.
خوبی شوهرم که آن ژاکت دنج و خاکستری گرمی را که من امتحان کردم را دوست ندارد این است که از او خواستم چند رنگ مورد نظرش را انتخاب کند، و ناگهان باعث کمی خرید داشته باشم که حال و هوای خاکستریام را به حال و هوای کمی آفتابی تبدیل کرد.
A winter's morning (یک صبح زمستانی)
awoke softly. No alarm, no glaring light, just naturally, peacefully roused from sleep. I sat up, stretched and placed my feet onto the cold laminate floor. I stood, and paced over to the window. Opening the curtain, I was greeted by a blanket of idyllic, white snow covering everything as far as the eye could see. I smiled, memories of snow-days during my childhood flooding my mind. A joyful robin hopped around my garden, an animal always warmed my soul, signifying the change of seasons.
به آرامی از خواب بیدار شدم. بدون زنگ هشدار، بدون نوری خیره کننده، فقط به طور طبیعی، به آرامی از خواب بیدار شدهام. نشستم، بدنم را کش آوردم و پاهایم را روی کف لمینت سرد گذاشتم. ایستادم و به سمت پنجره رفتم. پرده را که باز کردم، با یک پتوی ایدلیک و برف سفیدی که همه چیز را تا آنجا که چشم کار میکرد پوشانده بود، به استقبالم آمد. لبخند زدم، خاطرات روزهای برفی دوران کودکی در ذهنم هجوم آوردند. سینه سرخ خوشحالی در اطراف باغ من میچرخید، یک حیوان همیشه روحم را گرم میکرد و نشان دهنده تغییر فصل بود.
I meandered into the kitchen and poured myself a mug of steaming, creamy coffee. Drink in hand, I returned to the bedroom window. The window ledge was large enough for me to sit on and observe the outside world. I often sat and read of an evening on this window ledge, or wrote amateur poetry and short stories. There was something homely about that ledge- although the whole cabin was my home, that ledge felt like where I belonged. I curled up on the ledge, clutching my warm coffee, snuggled in my fluffy dressing gown, watching the sun shine and melt the thin layers of frost and ice.
از مسیر پر پیچ و خم وارد آشپزخانه شدم و یک فنجان قهوه بخار پز و خامهای برای خودم ریختم. با نوشیدنی در دستم، به پنجره اتاق خواب برگشتم. طاقچه پنجره آنقدر بزرگ بود که بتوانم روی آن بنشینم و دنیای بیرون را تماشا کنم. اغلب مینشستم و از یک غروب بر روی طاقچه پنجره مطالعه میکردم، یا شعرهای آماتوری و داستانهای کوتاه مینوشتم. چیزی در آن طاقچه وجود داشت - اگرچه کل کابین (کلبه) خانه من بود، اما آن تاقچه شبیه جایی بود که من به آن تعلق دارم. روی طاقچه خم شدم، قهوه گرمم را برداشتم، در لباس شب کرکی (پشمی) غرق شدم، تابش خورشید و ذوب شدن لایههای نازک سرما و یخ را تماشا کردم.
Once I had finished my coffee, I decided it was time to get dressed and go for a morning walk, something I hadn't done for months due to the harsh, cold weather, but there was something inviting about the snowy scene that lay before me. I strolled to the closet, picked out a pair of thick, thermal leggings and a long sleeved undershirt. I pulled these items onto my tired body, appreciating the softness of the material against my skin. Next, I selected a cream-coloured wooly jumper. The color matched nicely with my black bottoms and brown leather knee-high boots. I left the bedroom and entered the hallway, where my goose-down coat hung on a coat hook, alongside a scarf that my grandmother had made for me in my teen years. I wrapped this around my neck, and pulled my coat on top. I brushed my sleek brown hair, picked up my keys and headed for the door.
وقتی قهوهام را تمام کردم، تصمیم گرفتم که وقت آن است لباس بپوشم و به پیاده روی صبحگاهی بروم، کاری که ماهها به دلیل هوای طاقتفرسا و سرد انجام نداده بودم، اما چیزی جذاب در صحنه برفی من را به سمت خود میکشید که نظر من را به خود جلب میکرد. من به سمت کمد رفتم، یک جفت شلوار ساقدار ضخیم و حرارتی و یک زیر پیراهن آستین بلند انتخاب کردم. من این لباسها را روی بدن خستهام کشیدم و از نرمی مواد پارچه روی پوستم قدردانی کردم. سپس یک بافت پشمی کرم رنگ انتخاب کردم. رنگ آن به خوبی با دکمههای مشکیام و چکمههای چرمی قهوهای من که تا زانو بود، هماهنگ شد. از اتاق خواب خارج و وارد راهرو شدم، جایی که پالتوی غازی من به قلاب کت آویزان بود، در کنار شال گردنی که مادربزرگم در سالهای نوجوانی برایم درست کرده بود. این را دور گردنم پیچیدم و کتم را به تن کردم. موهای براق قهوهایام را شانه زدم، کلیدهایم را برداشتم و به سمت در رفتم.
Opening my heavy oak-wood door, I was immediately assaulted by a blast of cold, winter air. The cold made my cheeks sting, and i felt the bloodrush as my nose and cheeks became flushed. Pulling the door closed behind me, i stepped down off my doorstep and created a brand new footprint in the sheet of fluffy snow. There was something melancholy about the footprints- a reminder of my solitude, as the only footprints that ever graced my property were my own. "I like my independence," I thought to myself as I exited the garden and made my way onto the small lane that ran past my house into the small village.
وقتی درب چوب بلوطی سنگینم را باز کردم، فورا توسط هوای سرد و زمستانی مورد حمله قرار گرفتم. سرما باعث شد گونههایم نیش بزنند (بسوزند)، و وقتی بینی و گونههایم سرخ شد، خونریزی را احساس کردم. در را پشت سرم بستم، از راهروی درب ورودی پایین آمدم و ردپایی کاملا جدید در صفحه برفی کرکی ایجاد کردم. چیز غم انگیزی در ردپاها وجود داشت- یادآوری تنهایی من، زیرا تنها ردپایی که تا به حال به دارایی من (خانهام) زیبایی بخشیده، مال خودم بود. وقتی از باغ بیرون آمدم و به سمت کوچه کوچکی که از کنار خانهام به دهکده کوچک میگذشت، با خودم فکر کردم: «من استقلالم را دوست دارم.»
I followed this lane, my internal monologue playing in my mind, until I reached the bridge. I stood in the middle of the bridge, leaning against the railing, and lit a cigarette. This bridge stretched over a rather large stream, which at the moment was entirely frozen over. I fancied myself skating on the stream, almost like skating on the Thames in victorian London. This daydream enveloped me. I didn't realize how long I had been at that bridge until the cigarette I was smoking had burned away and I was startled back into reality by the sensation of intense heat on my fingertips. I stashed the butt in my pocket-bin, a small pouch i purchased in order to avoid flicking my butts onto the floor or sticking gum onto the pavement. A small purchase, but impactful. I was always very mindful of the environment, as I always saw much beauty in nature.
این مسیر را دنبال کردم، مونولوگ (تک صدایی) درونیام در ذهنم پخش شد تا به پل رسیدم. وسط پل ایستادم و به نرده تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. این پل روی یک نهر نسبتا بزرگ کشیده شده بود که در حال حاضر کاملا یخ زده بود. من خودم را در حال اسکیت کردن روی رودخانه تصور میکردم، تقریبا مانند اسکیتسواری روی تیمز در ویکتوریای لندن. این رویا من را در بر گرفت. نفهمیدم چه مدت در آن پل بودم تا این که سیگاری که میکشیدم سوخت و با احساس گرمای شدید روی نوک انگشتانم به واقعیت بازگشتم. پاکت سیگار را درون جیبم گذاشتم، کیسه کوچکی که خریدم تا از تکان دادن سیگار روی زمین یا چسباندن فیلتر آن به پیادهرو سنگفرش شده جلوگیری کنم. خریدی کوچک اما تاثیرگذار. من همیشه مراقب محیط زیست بودم، زیرا همیشه زیباییهای زیادی را در طبیعت میدیدم.
As I crossed the bridge and neared the village, the hum of car engines became audible. There was perfect silence at my cabin, you couldn't hear the road from where I lived and cars very seldom traveled the lane next to my home. Most people become accustomed to the hustle and bustle of busy life, but when you're a single writer who loves one's own company, you become adjusted to different sounds, such as the creak of certain floorboards or the soft chirp of birds that visit my garden. Alongside the hum of engines, the rhythmic crunch of snow beneath my feet accompanied me as I traveled. At this moment, it began snowing once again, at first small, dainty flakes that seemed shy and gentle, and shortly these evolved into heavy drops that hurtled aggressively towards the ground. The larger flakes signified heavier weather was on its way, so I decided to take the path that looped back onto the other end of the lane so I could come full-circle and end up back at my sanctuary.
از روی پل که رد شدم و به روستا نزدیک شدم صدای همهمه موتور ماشینها شنیده شد. در کابین من سکوت کامل حاکم بود، شما نمیتوانستید صدای جاده را از جایی که من زندگی میکردم بشنوید و اتومبیلها به ندرت از مسیر کنار خانه من عبور میکردند. اکثر مردم به شلوغی و هیاهوی زندگی پرمشغله عادت میکنند، اما وقتی نویسنده مجردی هستید که عاشق شرکت شخصی خود هستید، با صداهای مختلف، مانند صدای جیر جیر برخی از تختههای کف اتاق یا صدای جیک جیک پرندگانی که به باغ من سر میزنند، عادت میکنید. در کنار صدای زمزمه موتورها، صدای برف موزون زیر پایم در سفرم من را همراهی میکرد. در این لحظه، بار دیگر برف شروع به باریدن کرد، در ابتدا دانههای کوچک و ظریفی که خجالتی و ملایم به نظر میرسیدند، و در مدت کوتاهی به قطرات سنگینی تبدیل شدند که به شدت به سمت زمین پرتاب میشدند. دانههای بزرگتر نشان میداد که هوای سرد و سنگینتری در راه است، بنابراین تصمیم گرفتم راهی را که به انتهای دیگر مسیر بازمیگردید را انتخاب کنم تا بتوانم به دور کامل بروم و به پناهگاه خود برگردم.
The air had become viscously cold, so I raised my hood. Several snowflakes lingered on the fur lining of the hood, and I watched them as they slowly melted into nothing. This reminded me of my own mortality- that nothing lasts forever. I was satisfied, however, because I kept in mind the fact that it is not actually our lives that are important; it is the connections and the decisions that we make that last. I reminisced on my own connection with nature, with the world, and reminded myself that even if I am alone, I have the stories and poems and characters that I had created to keep me company. Years after my death people will read my work, and this will be my legacy. The melting snowflakes reminded me that although nothing is permanent, we can be grateful for the time and experiences we have.
هوا به شدت سرد شده بود، بنابراین زیپ کاپشنم را بالا کشیدم. چند دانه برف روی پوشش خز کاپوت باقی مانده بود، و من آنها را در حالی که به آرامی ذوب میشدند و به هیچی تبدیل میشدند تماشا کردم. این من را به یاد از دست رفتگان خودم انداخت - که هیچ چیز برای همیشه ماندگار نیست. با این حال، من راضی بودم، زیرا این واقعیت را در نظر داشتم که در واقع زندگی ما مهم نیست. این ارتباطات و تصمیماتی که ما میگیریم است که ماندگار میماند. ارتباط خودم با طبیعت و با جهان را به یاد آوردم و به خودم یادآوری کردم که حتی اگر تنها باشم، داستانها و شعرها و شخصیتهایی را دارم که برای همراهی با خودم ساخته بودم. سالها پس از مرگ من، مردم آثار من را خواهند خواند و این میراث من خواهد بود. ذوب شدن دانههای برف به من یادآوری کرد که اگرچه هیچ چیز دائمی نیست، اما میتوانیم قدردان زمان و تجربیاتی که داریم باشیم.
As I neared my house, this line of thought ceased, and I was consumed by notions of "home" and belonging. I had put myself in a writing mood now, and as soon as I entered the house I returned to the ledge, pen and paper in hand, and let the words flow from me onto the page. This was where I belonged.
وقتی به خانهام نزدیک شدم، این خط فکری متوقف شد و من درگیر مفاهیم «خانه» و تعلق شدم. اکنون خودم را در حالت نوشتن قرار داده بودم و به محض ورود به خانه، با قلم و کاغذ در دست، به سمت طاقچه برگشتم و اجازه دادم کلمات از درون من بر روی صفحه جاری شوند. اینجا جایی بود که من به آن تعلق داشتم.
1062
اپلیکیشن زبانشناس
یادگیری زبان انگلیسی با اپلیکیشن به یکی از روشهای جذاب برای آموزش زبان انگلیسی تبدیل شده است. اپلیکیشنها همیشه همراه ما هستند و نیاز ما را به ابزارهای مورد نیاز برای یادگیری به حداقل میرسانند. در میان اپلیکیشنهای فارسی آموزش زبان انگلیسی، اپلیکیشن زبانشناس با الگوبرداری از بهترین اپهای خارجی و بومی کردن آن به زبان فارسی، و همینطور امکانات فوقالعادهای که به کاربران خود ارائه میدهد، برترین اپلیکیشن فارسی زبان آموزش انگلیسی به حساب میآید. امکاناتی از جمله آموزش زبان با موسیقی و فیلم، آموزش گرامر، واژگان ضروری زبان انگلیسی، جعبه لایتنر و دورههای مختلف آموزش انگلیسی در سطحهای مبتدی، متوسط و پیشرفته، فقط بخشی از امکانات ویژهی اپلیکیشن زبانشناس برای کاربران خود است. همین حالا آن را نصب کنید تا لذت یادگیری زبان انگلیسی را در خود ایجاد کنید.
سخن پایانی
بله این هم از داستانهای کوتاه انگلیسی در مورد زمستان که حتم دارم از مطالعه آن لذت بردهاید. یادتان باشد مطالعه داستان کوتاه انگلیسی همراه با یادداشت کردن جملات، اصطلاحات و کلمات جدید انگلیسی بسیار موثرتر عمل کرده و باعث میشود خیلی زود در مهارت زبان انگلیسیتان پیشرفت کنید. در این مسیر جعبه لایتنر زبانشناس مثل یک یاور همیشگی برای شما خواهد بود. راستی آیا زمستان فصل مورد علاقهی شما هم هست؟ اگر خاطره یا داستان کوتاهی درباره فصل زمستان دارید، لطفا در بخش کامنتها برای ما و دیگر زبان آموزان بنویسید. پیشنهاد مطالعه مقاله بعدی: 5 داستان کوتاه انگلیسی درباره زندگی