من رفیقم رو کشتم
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: انگلیسی با لونا / فصل: داستانی / فصل: من رفیقم رو کشتمسرفصل های مهم
من رفیقم رو کشتم
توضیح مختصر
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل ویدیویی
متن انگلیسی فصل
I had this habit of waking up before the dawn
and going for a run.
I was interested in exercising.
Without eating breakfast,
I would put my earbuds in
and run throughout the whole city.
I really enjoyed this.
You know?
It felt energizing and refreshing.
Just like every other athlete.
Sometimes I was too immersed
into my jogging routines
that I would lose touch with the time
and the place I was at.
I would run for so long
and suddenly find myself far from the city.
I was so proud of myself
for being so engrossed in running
that I didn’t even know where I was going.
I would run and run.
Everything seemed fine to me until one day;
I found myself running again.
No life,
no one was there.
I felt crazy;
I did my best to remember how I got there.
I racked my brain,
but I didn’t have a clue.
It took two days for me to find my way home.
Since that time,
I promised myself not to do it anymore.
But I couldn’t even notice myself waking up;
I would just find myself running
and then I would stop.
I would come home
and sit in the corner of my house,
crying.
I thought I had a personality disorder.
I went to several doctors,
but every day my condition was getting worse.
Sometimes I wouldn’t notice the time passing
and the things I had done.
Until one day
I found myself
digging a grave
for my friend.
I was crazy.
In the middle of nowhere…
I was yelling and crying…
my friend was lying in the grave I had dug.
You!
Whoever you are, watching this video,
you need to understand
I,
without knowing,
killed
killed my friend
and buried her.
I killed my friend…
I.
I killed my friend…
You didn’t kill her…
I killed her.
ترجمهی فصل
عادت داشتم هر روز قبل از طلوع آفتاب بیدار شم
و برم بدوئم.
به ورزش کردن علاقه داشتم.
بدون خوردن صبحونه
هندزفری رو میذاشتم تو گوشم
و تو کل شهر میدوییدم.
واقعا لذت میبردم.
میدونی؟
حس انرژی و نشاط بهم دست میداد.
مثل هر ورزشکار دیگه.
گاهی اوقات انقدر غرق تو
دوییدنم میشدم
که زمان و مکانی که توش بودم
از دستم در میرفت.
مدت طولانیای میدوییدم
و یهو میدیدم خارج از شهرم.
خیلی به خودم افتخار میکردم
که انقدر غرق در دوییدن بودم
که حتی نمیدونستم کجا دارم میرم.
میدوییدم و میدوییدم.
همهچیز خوب بود تا اینکه یه روز
باز به خودم اومدم دیدم دارم میدوئم.
هیچ زندگی
و آدمی اونجا نبود.
دیوونه شده بودم
سعی کردم به یاد بیارم چطور رسیدم اونجا.
به مغزم فشار آوردم
اما هیچ سر نخی به ذهنم خطور نمیکرد.
دو روز طول کشید تا راهمو به خونه پیدا کنم.
از اون موقع
به خودم قول دادم که دیگه اون کارو نکنم.
اما حتی متوجه بیدار شدنم نمیشدم
فقط در حال دویدن به خودم میومدم
و بعد متوقف میشدم.
برمیگشتم خونه
و یه گوشهی خونهم مینشستم
گریه میکردم.
فکر میکردم دچار اختلال شخصیتی شدم.
پیش چندتا دکتر رفتم
اما هر روز وضعیتم بدتر میشد.
گاهی اوقات متوجه گذر زمان
و کارهایی که کرده بودم نمیشدم.
تا اینکه یه روز
به خودم اومدم و دیدم
دارم قبر میکنم
برای رفیقم.
دیوونه شده بودم.
وسط ناکجا آباد.
فریاد میزدم و گریه میکردم.
دوستم تو قبری که من کنده بودم دراز کشیده بود.
تو!
هرکی که داری این ویدئو رو میبینی
تو باید بفهمی
من
بدون اینکه بدونم
کشتمش
رفقیم رو کشتم
و دفنش کردم.
من رفیقم رو کشتم.
من.
من رفیقم رو کشتم.
تو نکشتیش.
من کشتمش.