آملیا بدلیا "نقاشی با گچ"
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: آملیا بدلیا / داستان انگلیسی: آملیا بدلیا "نقاشی با گچ"سرفصل های مهم
آملیا بدلیا "نقاشی با گچ"
توضیح مختصر
یه روزِ دلگیر و ابری، مامان آملیا بدلیا دلش میگیره. چون هوا گرفته است و خبری از آفتاب نیست. آملیا بدلیا، به مامانش میگه بهتره که بره بیرون و بگرده. وقتی مامانش میره بیرون، آملیا بدلیا با کمک دوستاش، رو دیوار خونشون برای مامانش با گچ نقاشیهایی از گلها و جاهایی میکشه که مامانش دوست داره. چون میخواد روز دلگیر مامانش رو تبدیل به یه روز شاد بکنه. وقتی مامانش میاد خونه و نقاشیها رو میبینه، خیلی خوشحال میشه و از همه تشکر میکنه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Amelia Bedelia “chalk one up”
Amelia Bedelia’s mother was as glum as the weather. “ where is the sun?” she asked. “ I am really blue.”
Amelia Bedelia looked at her mother. She was not blue. She was not even wearing anything blue. She was not wearing a smile, either. “I am having a playdate,” said Amelia Bedelia. “ maybe you should have one, too.” “great idea, sweetie!” said Amelia Bedelia’s mom. She made too short phone calls. Then she said, “ I am going to town. After I go shopping, I will meet Dad for coffee. Mrs. Adams will watch you and Rose.” “ have fun,” said Mrs. Adams, who was their next door neighbor. “ don’t worry about us girls. we will have a ball.” Amelia Bedelia’s mother waved goodbye. “well, chalk up another gray day!” she said. as Amelia Bedelia waved back, she got an even better idea.
Amelia Bedelia found her big bucket of chalk in the garage. when Rose’s father dropped Rose off, Amelia Bedelia was already hard at work. “wow!” said Rose. “ you have every color in the rainbow!” “ I need them,” said Amelia Bedelia. “ I am chalking up a gray day to make my mom happy. want to help?” “ sure!” said Rose.
To warm up their drawing arms, Amelia Bedelia and Rose drew squares for hopscotch on the sidewalk. When they played a game, Mrs. Adams was amazing!
Chip walked by with his big brother and their puppy, Scout. “what is going on?” yelled Chip. “we’re chalking up a gray day,” said Amelia Bedelia. “want to help?” “cool!” said Chip. “what makes your mom happy?” asked Rose. “she likes flowers and green things,” said Amelia Bedelia, pointing to where plants grew last year.
Rose got green, red and pink chalk. She began drawing roses on Amelia Bedelia’s house. “hey, Amelia Bedelia!” Daisy was walking by with her babysitter and her baby sister. “what are you doing?” she asked. “chalking up a gray day.” Said Amelia Bedelia. “want to help?” “yes!” said Daisy.
Daisy began drawing daisies. “that’s my mom’s favorite flower,” said Amelia Bedelia. “she will love those. Thanks!”
Amelia Bedelia told her friends about her mom’s favorite spots. Chip drew a map. Amelia Bedelia, Rose, and Daisy added shops and places to eat.
Mrs. Adams made tasty treats foe everyone. “what a great drawings,” she said. “roll out the red carpet for your mom!” Amelia Bedelia didn’t have one. So they drew her mom a carpet leading to the best surprise of all.
Then Amelia Bedelia saw their car pulling into the driveway. Her parents had come home together. “hi, mom!” said Amelia Bedelia. “welcome back!” “you guys really went to town.” Said Amelia Bedelia’s father. “not us,” said Amelia Bedelia. “mom went to town. We stayed home and drew!”
Amelia Bedelia’s parents followed the red carpet. Everyone else followed them. “a yellow sun plus a blue mom makes green,” said Amelia Bedelia. “and green makes you happy.” Amelia Bedelia’s mother was speechless. She hugged each one of them. She hugged Amelia Bedelia the longest of all. Amelia Bedelia’s dad took more photographs. It was a good thing he did.
It rained all night ling. The chalk washed away, and the pictures melted. All the colors of the rainbow soaked into the earth.
The next day was bright and sunny. Amelia Bedelia and her mom stood at the window felling yellow and pink and green and every other color except blue.
ترجمهی داستان انگلیسی
آملیا بدلیا “نقاشی با گچ”
مامان آملیا بدلیا مثل هوا، دلگیر بود. پرسید: “پس آفتاب کو؟ احساس میکنم آبیم (دلم گرفته).”
آملیا بدلیا نگاهی به مامانش کرد. اون آبی نبود. حتی، هیچ چیز آبی رنگی هم تنش نبود. حتی لبخند هم نمیزد. آملیا بدلیا گفت: “من قرار بازی دارم، به نظرم تو هم باید یه قرار بزاری.”
مامان آملیا بدلیا گفت: “عزیرم، فکر خیلی خوبیه!” اون دو جا تلفن کرد. بعد گفت: “میرم به شهر. بعد از خرید، با بابات تو کافیشاپ قرار دارم. خانم آدامز، مراقب تو و رُز هست.”
خانم آدامز، که همسایهی دیوار به دیوارشون بود، گفت: “خوش بگذره.” “دخترا، نگران ما نباشین. ما توپ بازی میکنیم.” مامان آملیا بدلیا، دست تکون داد و خداحافظی کرد. اون گفت: “خیلی خوب، یه روز دلگیر دیگه رو هم بگذرونیم!” وقتی آملیا بدلیا داشت برای مامانش دست تکون میداد، فکر بهتری سراغش اومد.
آملیا بدلیا سطل گچهاش رو از تو پارکینگ پیدا کرد. وقتی بابای رُز اون رو رسوند، آملیا بدلیا سخت مشغول کار بود. رُز گفت: “وای! تو همهی رنگهای رنگینکمون رو داری!” آملیا بدلیا گفت: “لازمشون دارم. میخوام یه روزِ دلگیر رو برای خوشحال کردن مامانم، رنگی و شاد کنم. میخوای کمک کنی؟” رُز گفت: “البته!”
برای اینکه آمادهی نقاشی بشن، آملیا بدلیا و رُز برای لِیلِی تو پیادهرو مربع کشیدن. وقتی داشتن بازی میکردن، خانم آدامز معرکه بود!
چیپ و برادر بزرگش و سگشون، اسکات از اونجا رد میشدن. چیپ داد زد و پرسید: “چه خبره؟” آملیا بدلیا گفت: “ما داریم یه روز دلگیر رو، تبدیل به یه روز رنگی و شاد میکنیم. میخوای کمک کنی؟” چیپ گفت: “آره، خوبه!” رُز پرسید: “چی مامانت رو خوشحال میکنه؟” آملیا بدلیا به جایی که سال گذشته، گیاهها رشد کرده بودن اشاره کرد و گفت: “اون، گلها و چیزهای سبز رو دوست داره.”
رُز، گچِ سبز، قرمز و صورتی برداشت، و شروع کرد به کشیدن گُلهای رُز، روی دیوار خونهی آملیا بدلیا. دِیزی داشت با پرستارش و خواهر کوچولوش رد میشد، “هِی، آملیا بدلیا! داری چیکار میکنی؟ “ آملیا بدلیا گفت: “یه روز دلگیر رو شاد و رنگی میکنم. میخوای کمک کنی؟” دِیزی گفت: “بله!”
دِیزی شروع کرد به کشیدن گلهای بابونه. آملیا بدلیا گفت: “اینها، گُلهای مورد علاقهی مامانم هستن. اون، عاشق اینها میشه. ممنونم!”
آملیا بدلیا به دوستاش جاهایی رو که مامانش دوست داره، گفت. چیپ یه نقشه کشید. آملیا بدلیا، رز و دِیزی جاهایی مثل مغازهها و رستورانها رو هم بهش اضافه کردن.
خانم آدامز، برای همه خوراکیهای خوشمزه درست کرد. بعد گفت: “چه نقاشیهای خوشگلی، یه فرش قرمز هم برای مامانت پهن کن!” آملیا بدلیا، فرش قرمز نداشت. بنابراین، اونها به عنوان بهترین سورپرایز برای مامانش یه فرش قرمز کشیدن.
بعد آملیا بدلیا دید که ماشینشون داره میاد. پدر و مادرش با هم اومدن خونه. آملیا بدلیا گفت: “سلام مامان! خوش اومدی!” پدر آملیا بدلیا گفت: “شما بچهها واقعاً رفتین شهر.” آملیا بدلیا گفت: “ما نه، مامان رفت شهر. ما موندیم خونه و نقاشی کشیدیم!”
پدر و مادر آملیا بدلیا از روی فرش قرمز رد شدن. بقیه هم پشت سر اونها رفتن. آملیا بدلیا گفت: “یه خورشید زرد به اضافهی یه مامانِ آبی، میشه رنگِ سبز. و رنگِ سبز تو رو خوشحال میکنه.” مامان آملیا بدلیا نمیتونست چیزی بگه. همهی بچهها رو بغل کرد. آملیا بدلیا رو بیشتر از همه بغل کرد. پدر آملیا بدلیا عکسهای بیشتری گرفت. خیلی کار خوبی کرد.
تمام شب رو بارون بارید. همهی نقاشیها پاک شدن و از بین رفتن. همهی رنگهای رنگینکمون آب شد رفت توی زمین.
روز بعد آفتابی و روشن بود. آملیا بدلیا و مامانش ایستادن کنار پنجره. احساس کردن، زرد و صورتی و سبز و همهی رنگها هستن به جز آبی که رنگِ دلگیریه.