آملیا بدلیا پشتیبان پرنده ها

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: آملیا بدلیا / داستان انگلیسی: آملیا بدلیا پشتیبان پرنده ها

آملیا بدلیا پشتیبان پرنده ها

توضیح مختصر

موقعی که یک جفت سینه سرخ شروع به ساختن لانه ای روی وسایل بازی آملیا بدلیا می کنند، او بین اینکه لانه را از بین ببرد تا بتواند از سرسره اش سر بخورد و یا اینکه سرگرمی خودش را متوقف کند تا شاهد بزرگ کردن جوجه ها توسط سینه سرخ ها باشد مردد می شود. او تصمیم می گیرد که به پرنده ها اجازه بدهد تا لانه خودشان را بسازند و جوجه هایشان را در آن بزرگ کنند.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Amelia Bedelia Is for the birds

Amelia Bedelia loved her swing set. She had loved it when she was a baby and she still loved it now that she was big.

Every day when Amelia Bedelia got home from school, she raced outside and hopped on her swing. She swung back and forth fifty times.

47, 48, 49, 50!!

Then she slid down the slide five times.

1, 2, 3, 4, 5!!

After that she ran inside for a snack and did her homework.

This was Amelia Bedelia’s routine, and it made her happy.

One afternoon, Amelia Bedelia found a pile of sticks and leaves and grass on the top of her slide.

“Yuck!” she said as she swept everything onto the ground.

“Who made this mess on my slide?”

She slid down the slide superfast and raced across the yard.

Some birds began chirping loudly and fluttering around her head.

They were not singing a happy song.

Amelia Bedelia had a feeling the birds were mad at her.

Amelia Bedelia ran into the kitchen.

“Look, Mom,” she said, pointing out the window.

“Those birds are making a mess on my slide.”

They watched the birds pile more twigs and leaves and grass on the top of the slide.

“Oh, how sweet,” said Amelia Bedelia’s mother.

“The robins are building a nest on your slide.”

“They can’t do that,” said Amelia Bedelia. “I use my slide every day.” “Well, I guess you could scare them away,” said her mother.

“Or you could let them build a nest and start a family.”

“You mean there will be baby birds?” asked Amelia Bedelia. “Born in our backyard, on my slide?” She gobbled down her snack.

“I’m going to the yard, Mom!” she said.

“Halt, young lady,” said her mother. “Your homework comes first.” After homework, dinner, and the dishes, Amelia Bedelia finally went back outside.

She felt really bad about wrecking the bird nest.

She gathered more twigs and leaves and grass to replace what she had tossed away.

She got yarn, scraps of felt, and fluffy feathers from her arts-and-crafts box.

She left little heaps of stuff at the bottom of her slide.

“Here you go, Mr. and Mrs. Robin!” she called to the birds. “Here is a nest supply shop just for you!” The next day Amelia Bedelia woke up early. Birds were chirping and singing right outside her window. They had been up for hours, working away.

“Wow,” said Amelia Bedelia at breakfast. “Look at their new nest!” “It reminds me of one of your art projects, sweetie,” said her mother, smiling.

“Try these binoculars,” said her father. “They will make your bird’s-eye view even better.” The mother robin sat on the nest day and night, in rain and shine. She sat there for almost two weeks.

One day Amelia Bedelia saw something new.

“Mom!” she said. “There are four tiny blue eggs!”

“They are robin’s egg blue,” said her mother.

“Of course they are,” said Amelia Bedelia. “What other color would they be?” Finally, one day after school, Amelia Bedelia spotted the mother bird holding a worm in her beak. Her babies were peeping. “Feed me, feed me, feed me, feed me!” The eggs had hatched!

At dinner that night Amelia Bedelia’s father talked about a mess he had fixed at his job.

“Hey, dad,” said Amelia Bedelia. “The next time someone at work opens a can of worms, bring some home for the robins.” The robin family gave Amelia Bedelia a new routine.

She watched them every morning before school and every afternoon when she got home.

She saw the baby birds get bigger.

She watched their feathers grow.

She saw them leave the nest for the first time.

One day she watched them fly away.

Amelia Bedelia was so sad!

“When you grow up, you will spread your wings and fly away too,” said her father.

“We’ll have an empty nest, Just like Mr. and Mrs. Robin.” Amelia Bedelia did not believe it, but she knew it might be true.

Now Amelia Bedelia’s mom’s eyes were all watery, the way they were when she watched her favorite movies.

“That’s a long way off, sweetie,” her mom said.

Amelia Bedelia waited a few days to make sure the robins were really gone.

Then she climbed up her slide and carefully took the nest down.

Amelia Bedelia took the nest to school to show her class.

She told them about the robin family.

“That’s amazing!” said Miss Edwards, Amelia Bedelia’s teacher.

“How did you find out so much about robins?”

“A little birdie told me,” said Amelia Bedelia.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

آملیا بدلیا پشتیبان پرنده ها

آملیا بدلیا عاشق وسایل بازی خودش بود. وقتی بچه بود عاشق آنها بود و حالا که بزرگ شده بود هم هنوز عاشقشان بود.

هر روز که آملیا بدلیا از مدرسه به خانه برمی گشت، به بیرون می دوید و به روی تابش می پرید. او پنجاه بار به عقب و جلو تاب خورد.

47،48،49،50

بعد پنج بار از روی سرسره سر خورد.

1،2،3،4،5

بعد برای خوردن غذا به داخل خانه رفت و تکالیف مدرسه اش را انجام داد.

این کار هر روز آملیا بدلیا بود و او را خوشحال می کرد.

یک روز بعد از ظهر آملیا بدلیا تعدادی تکه چوب ، برگ و علف بر روی سرسره پیدا کرد.

او گفت “اه!” و همه آنها را پایین انداخت.

“چه کسی روی سرسره من این خرابکاری را درست کرده است؟”

او با سرعتی زیاد از روی سرسره سر خورد و در حیاط دوید.

چند پرنده شروع به جیک جیک کردن و بال زدن روی سرش کردند.

آنها آوازی شاد نمی خواندند.

آملیا بدلیا احساس می کرد که پرنده ها از دست او ناراحت هستند.

آملیا بدلیا به داخل آشپزخانه دوید.

او گفت “نگاه کن، مامان،” و به بیرون پنجره اشاره کرد.

آن پرنده ها روی سرسره من خرابکاری می کنند.

آنها دیدند که پرنده ها شاخه ها و برگ ها و علف ها را روی سرسره جمع می کنند.

مادر آملیا بدلیا گفت “اوه، چقدر بامزه”

“سینه سرخ ها در حال ساختن یک لانه بر روی سرسره تو هستند.”

آملیا گفت “نمی توانند این کار را بکنند” “من هر روز از آن سرسره استفاده می کنم.”

“مادرش گفت “، فکر می کنم که می توانی آنها را بترسانی و فراری بدهی”

“یا می توانی به آنها اجازه بدهی که لانه بسازند و یک خانواده تشکیل بدهند.”

آملیا بدلیا پرسید “ منظورت این است که جوجه پرنده ها در حیاط پشتی خانه ما و روی سرسره من به دنیا می آیند؟” و غذایش را قورت داد.

او گفت “مامان من به حیاط می روم!”

مادرش گفت “صبر کن خانم جوان” “اول تکالیف مدرسه ات را انجام بده.”

آملیا بدلیا سرانجام بعد از انجام تکالیف، خوردن شام و شستن ظرف ها به حیاط برگشت.

او بخاطر خراب کردن لانه پرنده ها خیلی ناراحت بود.

او مقداری شاخه و برگ و علف جمع کرد تا بجای آنهایی که دور ریخته بود بگذارد.

او از جعبه کاردستی خودش نخ، تکه های نمد و پرهای پرزدار تزیینی آورد.

او کمی خرت و پرت زیر سرسره قرار داد.

او به پرنده ها گفت “بفرمایید آقا و خانم سینه سرخ!” “این هم از فروشگاه لوازم لانه مخصوص شما!”

روز بعد آملیا بدلیا زود از خواب بیدار شد. پرنده ها درست بیرون پنجره اتاق او در حال جیک جیک کردن و آواز خواندن بودند. آنها ساعت ها بود که بیدار بودند و در حال کار بودند.

آملیا بدلیا موقع صبحانه گفت” اوه” “لانه آنها را نگاه کن!” مادرش با لبخند گفت” “من را به یاد یکی از تکالیف کلاس هنر تو می اندازد عزیزم”

پدر گفت “این دوربین را امتحان کن” “ این دوربین چشم انداز هوایی ات را بهتر می کند.”

پرنده مادر روز و شب و در باران و آفتاب در لانه نشست. او تقریباً دو هفته آنجا نشست.

یک روز آملیا بدلیا چیز جدیدی دید.

او گفت “مامان!” “چهار تخم آبی کوچک در آنجا هست.”

مادرش گفت”رنگ آنها آبی تخم سینه سرخی است”

آملیا بدلیا گفت “ معلوم است”“به چه رنگ دیگری می توانستند باشند؟”

سرانجام، یک روز بعد از مدرسه، آملیا بدلیا متوجه شد که پرنده مادر با نوکش یک کرم می آورد. جوجه هایش جیک جیک می کردند. جوجه ها از تخم بیرون آمده بودند و می گفتند “به من غذا بده، به من غذا بده، به من غذا بده!”

آن شب موقع شام پدر آملیا بدلیا در مورد خرابکاری بوجود آمده در کارش که آنرا را حل کرده بود صحبت کرد.

آملیا بدلیا گفت “هی، بابا” دفعه بعد که کسی موقع کار، خرابکاری به بار آورد، چند تا کرم از آن وسط برای سینه سرخ ها بیاور.”

خانواده سینه سرخ ها باعث شدند که آملیا بدلیا کارهای روزمره جدیدی را انجام دهد.

او هر روز صبح قبل از مدرسه و هر روز بعد از ظهر و وقتی که به خانه بر میگشت آنها را تماشا می کرد.

او جوجه پرنده ها را می دید که بزرگتر می شوند.

او بزرگ شدن پرهای آنها را می دید.

او دید که برای اولین بار لانه را ترک کردند.

یک روز آنها را تماشا کرد که پرواز کردند و رفتند.

آملیا بدلیا خیلی غمگین بود!

پدرش گفت “تو هم وقتی بزرگ شوی، بالهایت را باز میکنی و می روی”

و یک لانه خالی خواهیم داشت، درست مثل آقا و خانم سینه سرخ. “ آملیا بدلیا این را باور نکرد ولی می دانست که ممکن است درست باشد.

چشم های مادر آملیا بدلیا پر از اشک شده بود، مثل وقتی که فیلم های مورد علاقه اش را تماشا می کرد.

مادرش گفت “عزیزم ، تا آن زمان خیلی وقت باقی است. “

آملیا بدلیا چند روز صبر کرد تا مطمئن شود که سینه سرخ ها واقعاً رفته اند.

بعد از سرسره بالا رفت و با دقت لانه را پایین آورد.

آملیا بدلیا لانه را به مدرسه برد تا در کلاس نشان دهد.

او در مورد خانواده سینه سرخ ها با آنها صحبت کرد.

خانم ادوارز، معلم آملیا بدلیا گفت “چقدر شگفت انگیز !”

از کجا در مورد سینه سرخ ها این قدر می دانی؟

آملیا بدلیا گفت “یک جوجه پرنده به من گفت”