ملیا بدلیا، پارتیِ خواب

توضیح مختصر

آملیا بدلیا قراره بره پارتیِ خواب، خونه­ی رُز. همه ­ی دخترای کلاس اونجان. آملیا بدلیا اول فکر می­کنه، پارتی خسته کننده است. ولی بعد می­بینه خیلی هم خوبه و خوش می­گذره.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Amelia Bedelia “sleeps over”

Amelia Bedelia was excited. Tonight was her very first sleepover. All the girls in her class were going to Rose’s house for a slumber party.

Amelia Bedelia and her mother drove to Rose’s house. “is a slumber party fun?” asked Amelia Bedelia. “because sleeping is boring.” “you might not sleep much,” said her mother. “you will play, eat pizza, paint nails….” “do we paint the nails and then hammer them?” asked Amelia Bedelia. “or do we hammer them first?” Amelia Bedelia’s mother laughed. “you will have fun, sweetie,” she said. “I promise.”

When Amelia Bedelia arrived, the front door swung open. Her friends ran out to greet her. Rose’s mother came outside, too.

“good luck,” said Amelia Bedelia’s mom. “I think I’ll need it!” said Rose’s mother. “I am a light sleeper.” “me too,” said Amelia Bedelia. She reached into her backpack and pulled out her flashlight. “I sleep with this light every night.”

The girls played board games. Amelia Bedelia had worried that she would be bored, but she was not. Next, everyone went outside and played tag until the sun began to set.

“the pizza is here!” called Rose’s father. “come and take it!” “and for desert,” said Rose’s mother, “we will toast marshmallows and make s’mores.” “won’t that wreck your toaster?” asked Amelia Bedelia. “marshmallows melt into gooey, blobby…” Rose’s father laughed. “we’ll toast them on the grill,” he said.

After the pizza was gone, Down spread a marshmallow on Amelia Bedelia’s stick. Holly showed her how to turn it carefully and slowly to get a crunchy brown skin. Amelia Bedelia put her marshmallow on top of a chocolate bar between two graham crackers. “yum!” said Amelia Bedelia. “I’d like some more, please!” “now you know why they’re called s’more!” said Rose.

After many more s’mores, the girls went inside the house. They put on their pajamas, but it was not time to slumber yet. Rose brought out bottles of glittery nail polish in more colors then the rainbow. Every color had the perfect name.

Heather painted Amelia Bedelia’s nails with “shamrock green” on her left hand, “blue iceberg” on her right hand, and “banana sunrise” on her right foot. She saved her left foot for “cotton candy cupcake.” Amelia Bedelia sighed and said, “I am so happy we don’t have to hammer them!”

Too soon, the clock struck ten. “bedtime, girls,” said Rose’s mother. “lights out and no giggling allowed!” oh well, thought Amelia Bedelia. Here comes the slumber part of this slumber party. Off went the lights and lamps. On went Amelia Bedelia’s flashlight. She showed her friends how to make shadow puppets on the wall.

One by one, the girls fell asleep. All except Amelia Bedelia. She was not one bit sleepy. She made a rabbit. Then a barking dog. Then an elephant with a trunk to garb… oops! Her flashlight went out. “oh, no,” said Amelia Bedelia. What light would keep her company now?

Then Amelia Bedelia noticed a very bright light peeking into the family room. She pulled back the curtains. A full moon shone down on her. Now there was too much light! Amelia Bedelia dragged her sleeping bag under Rose’s ping-pong table. Perfect, thought Amelia Bedelia. Now I am having a sleepover and a sleep under.

Amelia Bedelia snuggled down into her cozy sleeping bag. She gazed up at the moon. She had heard people say that there was a man in the moon. She’d never seen him, until tonight. He looked just like her dad. Amelia Bedelia closed her eyes. A second later, she was sound asleep.

The next morning, the girls had a pillow fight. Then they made chocolate chip pancakes, and helped to clean up the mess.

Amelia Bedelia’s dad picked her up. “nice nails,” said her father. “thanks, moon man,” said Amelia Bedelia. “huh?” said her father. “you sound like you need to take a nap.” And so Amelia Bedelia did, all the way home.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

آملیا بدلیا، پارتیِ خواب

آملیا بدلیا هیجان زده بود. امشب، اولین پارتیِ خوابی بود که می­رفت. همه ­ی دخترای کلاس برای پارتیِ خواب، می­رفتن خونه­ ی رُز اینا.

آملیا بدلیا و مامانش راهیِ خونه­ ی رُز اینا شدن. آملیا بدلیا پرسید: “به نظرت تو پارتیِ خواب، خوش بگذره؟ برای اینکه، خوابیدن خسته کننده است.

” مامانش گفت: “زیاد نمی­خوابید، بازی می­کنید، پیتزا می­خورید، ناخن­هاتون رو لاک می­زنید…

” آملیا بدلیا (که میخ رو با ناخن اشتباه گرفته بود)، پرسید

“اول رنگشون می­کنیم، بعد با چکش می­کوبیمشون؟ یا اول با چکش می­کوبیمشون؟” مامان آملیا بدلیا خندید. گفت: “بهت خوش می­گذره، عزیزم، قول میدم.”وقتی آملیا بدلیا رسید، درِ خونه کامل باز شد. دوستاش دویدن بیرون تا بهش خوش­آمد بگن. مامان رُز هم، اومد بیرون.

مامان آملیا بدلیا گفت: “موفق باشی.” مامان رُز گفت: “فکر کنم بهش نیاز خواهم داشت! من خوابم سبکه.”

آملیا بدلیا (که خواب سبک رو با چراغ ­قوه، اشتباه گرفته بود)، گفت: “من هم.” اون دستش رو برد تو کوله­ پشتیش و یه چراغ قوه در آورد. “من هر شب با این چراغ می­خوابم.”

دخترها بازی­های تخته ای کردن. آملیا بدلیا (که تخته رو با بی حوصلگی اشتباه گرفته بود) نگران بود که حوصله­اش سر بره، ولی نرفته بود. بعد، همه رفتن بیرون و تا غروب آفتاب، بالابلندی بازی کردن.

پدر رُز گفت: “پیتزا رسید! بیاین ببرید!” مامان رُز گفت: “و برای دسر، مارش­مالوها رو برشته می­کنیم و سمور درست می کنیم.

” آملیا بدلیا پرسید: “اون وقت باعث نمی­شه، تُسترتون خراب شه؟ مارش­ملوها، ذوب می­شن و می­چسبن بهش ….” پدر رز خندید و گفت: “رو کباب ­پز برشته­ شون می­کنیم.”بعد اینکه، پیتزا تموم شد، داون یه مارش­ملو رو سیخِ چوبیِ آملیا بدلیا قرار داد. هولی بهش یاد داد، چطور مارش­مالوش رو آروم و با دقت بچرخونه تا یه مارش­ملویِ تُرد و قهوه­ای درست کنه. آملیا بدلیا، مارش­ملوش رو، رویِ یه تیکه شکلات و وسط دو تا بیسکویت گذاشت. آملیا بدلیا گفت:

“به ­به! یه کم بیشتر می­خوام!” رز گفت: “حالا دیگه می­دونی چرا بهش سمور (یه کم بیشتر)!”

بعد اینکه کلی سمور خوردن، دخترها رفتن تویِ خونه. لباس خواب­هاشون رو پوشیدن، ولی هنوز وقتِ خواب نبود. رُز یه شیشه ­ی بزرگ، لاکِ اکلیلی که رنگ­هاش بیشتر از رنگ­های رنگین­ کمون بود، آورد. هر رنگی، یه اسمِ به خصوصی داشت.

هیتر، ناخن­های آملیا بدلیا رو لاک زدناخن­های دست چپش رو، سبزِ شبدری، دست راستش رو، آبیِ کوهِ یخی، و پای راستش رو، طلوعِ آفتاب موزی. پای چپش رو برای کاپ­ کیک پشمکی نگه داشت. آملیا بدلیا، آهی کشید و گفت: “خیلی خوشحالم که نیاز نیست، با چکش بکوبیمشون!”

کمی بعد، ساعت زنگِ ساعت ده رو زد. مامان رز گفت: “دخترا، دیگه وقت خوابه! چراغ­ها خاموش، و صدایِ خنده ­ی کسی هم نیاد! “ آملیا بدلیا پیش خودش فکر کرد، خوب دیگه، قسمتِ خوابِ، پارتیِ خواب رسیده. چراغ­ها خاموش شدن. چراغ­ قوه ­ی آملیا بدلیا اومد بیرون. آملیا بدلیا به دوستاش یاد داد چطور با دستاشون رو دیوار عروسک­های سایه ­ای درست کنن.

دخترا، یکی یکی خوابشون برد. همه به جز آملیا بدلیا. حتی یه ذره هم خوابش نمیومد. یه خرگوش درست کرد. بعد یه سگ که پارس می­کرد. بعد یه فیل با یه خرطومی که می­خواد چیزی رو بگیره … وااااای! چراغ ­قوه ­اش خاموش شد. آملیا بدلیا گفت: “وای، نه.” حالا با چه نوری می­خواد بمونه؟ بعد آملیا بدلیا متوجه یه نور خیلی قوی شد که افتاده بود تو اتاقِ نشیمن. پرده­ ها رو کنار زد. قرصِ ماه، کامل تابید بهش. حالا کلی نور بود! آملیا بدلیا، کیسه ­ی خوابش رو کشید زیر میز پینگ­ پونگِ رُز. آملیا بدلیا فکر کرد که عالیه. حالا من یه خوابِ رو (اسلیپ اور) و یه خواب زیر خواهم داشت.

آملیا بدلیا خزید تو کیسه­ ی گرم و نرمش. اون به ماه خیره شد. قبلاً شنیده بود که مردم می­گفتن یه مرد، تو ماهه. قبلا ندیده بودتش، تا امشب. شبیه پدرش بود. آملیا بدلیا، چشاش رو بست. یه ثانیه بعد، آروم خوابیده بود.

صبح روز بعد، دخترا جنگِ بالشی کردن. بعد پن­کیک­ های شکلاتی درست کردن، و کمک کردن تا خونه رو جمع و جور کنن.

پدر آملیا بدلیا اومد دنبالش. باباش گفت: “چه ناخن­های قشنگی.” آملیا بدلیا گفت: “ممنونم، مردِ ماهی.” پدرش گفت: “چی؟ مثل اینکه باید یه چرت بزنی.” آملیا بدلیا هم تا برسن خونه، همین کارو کرد.