بسته ی هفتم

درباره‌ی این مجموعه:

این مجموعه شامل 37 درس زیر است:

پیتر از خواب بیدار می‌شه و می‌بینه کلی برف باریده، پس می‌ره بیرون و تنهایی کلی بازی می‌کنه و آدم برفی درست می‌کنه. با خودش چند تا گلوله برفی میذاره تو جیبش و میاره خونه ولی برف‌ها، تو جیبش آب می‌شن. فردای اون روز، بازم برف می‌باره و پیتر با دوستش میره برفی بازی.

پِنی موقع قدم زدن با رُز، تو حیاطِ خونه‌ی خانم گودوین یه تیله‌ی آبی و صاف و درخشان پیدا می‌کنه، و میذاره تو جیبش و میاره خونه. فکر تیله دست از سرش برنمی‌داره و پنی همش به تیله فکر می‌کنه. موقع خواب، خواب می‌بینه که خانم گودوین اومده و تیله‌اش رو می‌خواد. صبح که بیدار می‌شه، قبل صبحانه می‌بره تیله رو میذاره سر جاش. ولی خانم گودوین صداش می‌کنه و می‌گه که خودش تیله رو گذاشته بود اونجا تا کسی که ازش خوشش میاد، برش داره و تیله رو میده به پنی.

دایناسور از اینکه قدش، این همه بلنده ناراحته. به نظرش قد بلند بودن مشکلات زیادی داره. ولی بعد از اینکه جونِ یه مرد رو نجات میده، متوجه می‌شه که قد بلند بودن خیلی هم چیزِ خوبیه.

این داستان چیزهایی عاشقانه که والدین در هنگام نگاه کردن به کودکانشان به آنها فکر می کنند را بیان می کند.

پنج میمون کوچولو و مامان می خواهند ماشین جدیدی بخرند. پنج میمون کوچولو ماشین قدیمی خودشان را تمیز می کنند و رنگ می کنند تا مثل یک ماشین جدید بدرخشد. ولی چه کسی آن را می خرد؟ شاید آن میمون های باهوش بتوانند همسایه های تمساح خود را متقاعد کنند که چیزی که واقعاً به آن احتیاج دارند . . . یک ماشین است!

پنج میمون کوچولو می خاهند برای مادرشان یک کیک تولد بپزند. آنها می خواهند این کار را بدون بیدار کردن او انجام بدهند.

جک صاحب چند تا لوبیای سحرآمیز شده. یعنی وقتی اون لوبیاها توی حیاط خونه اش رشد کنن، چه اتفاقی می افته؟

یه روز نامادری هنسل و گرتل اونها رو میبره جنگل، و همونجا رهاشون میکنه. حالا چه اتفاقی برای اونها میفته؟

یه پری دریایی حاضره از زندگیش توی دریا بگذره تا روح انسانی به دست بیاره.

بعد از مرگ غیرمنتظره پدر سیندرلا، سیندرلای کم سن و سال مجبوره به هرچیزی که نامادری ظالم و خواهرخونده هاش میگن گوش بده.

یه پنگوئن کوچولو رفت به مدرسه ی پرواز تا یاد بگیره چطور پرواز کنه. ولی معلم ها گفتن پنگوئن ها برای پرواز ساخته نشدن. پنگوئن کوچولو قبول نکرد چون حس می کرد روحش، روح عقابه. ولی نتونست پرواز کنه و ناراحت شد. معلم هاش کمکش کردن تا پرواز کنه و به آرزوش برسه.

مامان ها با هم فرق دارن و چیزهای متفاوتی رو دوست دارن. ولی همه ی اونها دوست دارن تو رو ببوسن و بغلت کنن، وقتی خوابی نگاهت کنن و می خوان اونی باشی که می خوای.

دراین داستان پرحرارت یک پسر و پدرش برای سورتمه سواری در یک شب زمستانی به بیرون خانه می روند.

وقتی پدر یا مادر بچه ای جایی میرن چطور میشه اون بچه رو آروم کرد؟

کلوین یه سگ کوچولوئه. گلوریا قراره باهاشون زندگی کنه، کسی از کلوین نپرسیده که می خواد یا نه. گلوریا از تو کاسه ی کلوین می خوره، تو سبدش می خوابه، و دیگه هیچ کس به کلوین محل نمیذاره بنابراین کلوین دوستش نداره. ولی جفری هم قراره با اونها زندگی کنه. حالا کلوین و گلوریا چیزی دارن که درموردش هم فکرن، هیچ کدومشون جفری رو دوست ندارن.

اولین بهار موشه. موش با مامانش رفته بیرون بازی کنه. درباره ی چیزایی که اطراف پیدا می کنه از مامانش می پرسه و مامانش بهش میگه چی هستن.

بهترین هدیه برای روز پدر چی میتونه باشه؟

این داستان عشق بی قید و شرط والدین نسبت به فرزاندنشون رو به شکل یک پرسش و پاسخ ساده به نمایش میگذاره.

سه بچه گربه ی کوچولو، دستکش هاشون رو گم کردن و شروع کردن به گریه کردن.

یه گربه ی سرحال توی آغل میگرده و از حیوانات مادر درباره ی بچه هاشون سؤال میکنه و به این ترتیب خواننده ها رو با اعداد و رنگ ها آشنا میکنه.

برای اینکه به استقبال آب و هوای زمستون بریم باید چندین لایه لباس بپوشیم.

بیلی یه خرگوش کوچولوئه. برادر و خواهرش قرار به اردو برن ولی اون می مونه خونه. چون برای به اردو رفتن خیلی کوچولوئه. فکر می کنه اصلاً عادلانه نیست و ناراحته. ولی مامانش میگه می تونه همه ی کارهایی که تو اردو می کنن رو تو خونه انجام بده. پس هات داگ می خوره، تو چادر می مونه، شنا و ماهی-گیری می کنه و ...

وقتی از کسی که دوستش داریم خداحافظی می کنیم، ممکنه ناراحت و عصبانی باشیم و برای مدتی افسرده بشیم. ولی باید روزهای خوبی رو که با هم گذروندیم رو به یاد بیاریم و سعی کنیم ادامه بدیم

یه دست نمی تونه هیچ کاری رو به تنهایی انجام بده، ولی دو تا دست همه کار می تونه بکنه.

دو تا پسر با هم دوستن. اونها هر چیزی که دارن رو با هم تقسیم می کنن. ولی یه روز کنار جاده یه وزغ می بینن که نمی تونن تقسیمش کنن. پس با هم بحث می کنن و وزغ می پره میره. وقتی از دست هم عصبانین، نوبتی به یه سنگ لگد می زنن و دوباره دوست میشن.

خانواده ی فلورا باغبانی رو دوست دارن. هر کسی یه چیزی میکاره. ولی فلورا فقط یه آجر کوچولو میکاره. بعد از مدتی دونه های همه به گل های زیبا یا سبزیجات خوشمزه تبدیل میشن. ولی هیچ اتفاقی برای آجر فلورا نمیفته. بعد از زمستون، آجر فلورا تبدیل به یه خونه ی زیبا میشه ...

یه مربع بی نقص هست که هر اتفاقی براش بیفته، خودش رو تبدیل به یه چیز خوشگل می کنه. و خودش رو با شرایط تطبیق میده.

مایلو و میلی به یه ماجراجویی رفتن. اونها کلی چیز پشت سر گذاشتن ولی خوشبختانه برای خواب، سر به موقع نجات پیدا کردن.

گوله غبارها برگشتن تا با یه گوله غبار گنده و بدجنس و قلدر قافیه بازی کنن.

هر کدام از بچه ها در کلاس خانم میداف می دانند که چطور روز مادر را جشن بگیرند. و وقتی که یک مهمان ویژه به کلاس می آید، بچه ها یاد می گیرند که چطور یک هدیه دست ساز بسازند . این یک قدردانی عاشقانه از همه مادر ها، مادربزرگ ها و کسانی است که قرار است مادر شوند و مناسب برای همه روزهای سال است.

آقای پاندا دونات داره و می خواد با بقیه تقسیم شون کنه. ولی هیچ کس نمی گه لطفاً و اون هم نظرش رو عوض می کنه. آخر سر یکی می گه لطفاً و اون هم دونات هاش رو میده به اون.

یه دختر کوچولو به اسم لوئیس هست، که هیچ وقت وقتی چیزی می خواد لطفاً نمیگه، و وقتی گرفتش نمیگه متشکرم. پدر و مادرش از دستش درمونده شدن. یه روز به فروشگاه حیوانات خانگی برای خریدن حیوون خانگی میرن و اون یه عقاب می خواد. پدرش هم قبول می کنه. عقاب هم اون رو با خودش به لونه-اش میبره و لوئیس مؤدبانه تقاضای کمک می کنه.

چارلی یه کرم صد پای معمولی بود. یه روز، اون یه بطری پیدا کرد. خزید توش. گرم و جادویی بود. بطری تبدیل به خونه اش شد. وقتی پاییز رسید، کرم های صد پای دیگه آماده شدن. چون می دونستن با تغییر فصل، اونها هم تغییر می کنن. ولی چارلی همه ی زمستون رو اون تو موند و به حرف های دوستاش گوش نداد. وقتی بهار شد، همه ی کرم های صد پا تبدیل به پروانه شده بودن ولی چارلی تو تنهایی تو بطری مرد.

مِیزی و دوست هاش به لندن میرن. اونها به جاهای مشهور میرن. عکس می گیرن. کادو میخرن و کلی خوش می گذرونن.

پادینگتون، جاناتان و جودی به باغ وحش رفتن. پادینگتون قبل از اینکه از خونه در بیان، شش تا ساندویچ برای خودش درست کرد. ولی هر کدوم از حیوون های باغ وحش، یه ساندویچ گرفتن. به جز پنگوئن ها. و چون پادینگتون براشون ناراحت شد، یکی از ساندویچ هاش رو داد بهشون. ولی اون بیشتر از همه، طوطی رو دوست داشت، چون حداقل موقع خوردن ساندویچش تشکر کرد.

روثی، سگ، گربه، یا برادر و خواهری نداشت. ولی یه جسیکای خیالی داشت که هر لحظه و همه جا همراهش بود. پدر و مادرش همیشه می گفتن جسیکایی وجود نداره. ولی تو اولین روز مهد کودک اون یه جسیکایِ واقعی پیدا کرد.

یه روز شلوغ تو خانواده¬ی موش¬ها بود. اونها بازی کردن. نهار درست کردن و خوردن. بارون بارید. کار کردن. و بعد از یه حموم صابونی، خوابیدن.