داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

جسیکا

توضیح مختصر

روثی، سگ، گربه، یا برادر و خواهری نداشت. ولی یه جسیکای خیالی داشت که هر لحظه و همه جا همراهش بود. پدر و مادرش همیشه می گفتن جسیکایی وجود نداره. ولی تو اولین روز مهد کودک اون یه جسیکایِ واقعی پیدا کرد.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Jessica

Ruthie Simms didn’t have a dog. she didn’t have a cat or a brother or a sister. but Jessica was the next best thing. Jessica went wherever Ruthie went. to the moon. to the playground. to Ruthie’s grandma for the weekend.

“there is no Jessica,” said Ruthie’s parents. but there was. she ate with Ruthie. looked at books with Ruthie. and took turns building towers with Ruthie. if Ruthie was angry so was Jessica. if Ruthie was sad Jessica was too. and if Ruthie was glad Jessica felt exactly the same.

when Ruthie accidentally spilled some juice, she said Jessica did it and she’s sorry. when Ruthie’s parents called a babysitter because they wanted to go to a film on night, Ruthie said Jessica has a stomachache and want you to stay at home.

and when Ruthie turned 5 it was Jessica’s birthday too. “there’s no Jessica,” said Ruthie’s parents. but there was. she went to bed with Ruthie. she got up with Ruthie. and she stayed with Ruthie all the time in between.

on the night before the first day of nursery school Ruthie’s mother said, “I think Jessica should stay at home tomorrow.” Ruthie’s father said, “you’ll meet a lot of nice children. you can make new friends.” but Jessica went anyway.

Jessica wanted to go home soon badly that Ruthie had to hold her hands whisper to her. when the teacher announced everyone’s name, Ruthie and Jessica weren’t listening.

Jessica crawled through a tunnel with Ruthie. she took a nap with Ruthie. and she shared Ruthie’s paintbrush during odds. when all the children lined up two by two to march to the lavatory, Jessica was right next to Ruthie.

a girl came up to Ruthie and stood by her side. “can I be your partner?” she asked. Ruthie didn’t know what to say. “my name is Jessica,” said the girl. “it is?” said Ruthie. the girl nodded. “mines Ruthie,” said Ruthie smiling. and they walk down the hallway hand-in-hand.

Ruthie Simms didn’t have a dog. she didn’t have a cat or a brother or a sister but Jessica was even better.

ترجمه‌ی درس

جسیکا

روثی سیمز سگ نداشت. گربه، یا برادر یا خواهر هم نداشت. ولی جسیکا بهترین چیز بعدی بود. هر جایی که روثی می رفت، جسیکا هم می رفت. به ماه. به زمین بازی. آخر هفته ها به خونه ی مادربزرگ روثی.

پدر و مادر روثی می گفتن: “جسیکایی در کار نیست.” ولی بود. اون با روثی غذا می خورد. با روثی به کتاب نگاه میکرد. با روثی نوبتی برج می ساختن. اگه روثی عصبانی بود، جسیکا هم بود. اگه روثی ناراحت بود، جسیکا هم بود. و اگه روثی خوشحال بود، جسیکا هم دقیقاً همون حس رو داشت.

اگه روثی اتفاقی آب میوه می ریخت زمین، اون می گفت جسیکا این کار رو کرده و الان هم ناراحته. وقتی پدر و مادر روثی پرستار بچه صدا می کردن چون می‌خواستن اون شب به سینما برن، روثی می‌گفت؛ جسیکا شکم درد داره و از شما می خواد که خونه بمونید.

و وقتی روثی ۵ ساله شد تولد جسیکا هم بود. پدر و مادر روثی می‌گفتن: “جسیکایی در کار نیست!” ولی بود. اون با روثی به تخت خواب می رفت. با روثی از خواب بیدار می شد. و بین این دو مدت همراه روثی می موند.

شب قبل از اولین روز مهد کودکِ روثی، مادرش گفت: “فکر کنم جسیکا فردا باید تو خونه بمونه.” پدر روثی گفت: “یه عالمه بچه های خوب می بینی. می تونی دوست های تازه برای خودت پیدا کنی.” ولی به هر حال جسیکا رفت.

جسیکا شدیداً می خواست به خونه بره، به طوری که روثی مجبور شد دستش رو بگیره و توی گوشش زمزمه کنه. وقتی معلم اسم هاشون رو می خوند، روثی و جسیکا گوش نمی دادن.

جسیکا از توی تونل همراه با روثی خزید. با روثی چرت زد. و قلموهای رنگ رو هر وقت که فرصت می شد با روثی تقسیم کردن. وقتی که بچه ها دوتا دوتا با هم صف بستن تا به دستشویی برن، جسیکا کنار روثی ایستاده بود.

یه دختر اومد و ایستاد کنار روثی. ازش پرسید: “می تونم همراهت باشم؟” روثی نمی دونست چی بگه. دختره گفت: “اسم من جسیکاست.” روثی گفت: “واقعاً؟” دختره سرش رو تکون داد. روثی با لبخند گفت: “اسم من هم روثیه.” و اونها دست تو دست هم از راهرو به سمت پایین رفتن.

روثی سیمز سگ نداشت. گربه یا خواهر یا برادر هم نداشت. ولی جسیکا بهتر از همشون بود.