داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

روزِ برفی

توضیح مختصر

پیتر از خواب بیدار می‌شه و می‌بینه کلی برف باریده، پس می‌ره بیرون و تنهایی کلی بازی می‌کنه و آدم برفی درست می‌کنه. با خودش چند تا گلوله برفی میذاره تو جیبش و میاره خونه ولی برف‌ها، تو جیبش آب می‌شن. فردای اون روز، بازم برف می‌باره و پیتر با دوستش میره برفی بازی.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The snowy day

One winter morning Peter woke up and looked out the window. Snow had fallen during the night. It covered everything as far as he could see.

After breakfast he put on his snowsuit and ran outside. The snow was piled up very high along the street to make a path for walking.

Crunch, crunch, crunch, his feet sank into the snow. He walked with his toes pointing out, like this. He walked with his toes pointing in, like that.

Then he dragged his feet s-l-o-w-l-y to make tracks. And he found something sticking out of the snow that made a new track.

It was a stick- a stick that was just right for smacking a snow-covered tree.

Down fell the snow- plop! On top of Peter’s head. He thought it would be fun to join the big boys in their snowball fight, but he knew he wasn’t old enough- not yet.

So he made a smiling snowman, and he made angels.

He pretended he was a mountain- climber. He climbed up a great big tall heaping mountain of snow- and slide all the way down.

He picked up a handful of snow- and another and still another. He packed it round and firm and put the snowball in his pocket for tomorrow. Then he went into his warm house.

He told his mother all about his adventures while she took off his wet socks.

And he thought and thought and thought about them.

Before he got into bed he looked in his pocket. His pocket was empty. The snowball wasn’t there. He felt very sad.

While he slept, he dreamed that the sun had melted all the snow away. But when he woke up his dream was gone. The snow was still everywhere. New snow was falling!

After breakfast he called to his friend from across the hall, and they went out together into the deep, deep snow.

ترجمه‌ی درس

روزِ برفی

یه صبح زمستونی، پیتر از خواب بیدار شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. تمام شب رو برف باریده بود. تا جایی که می‌تونست ببینه، همه چیز و همه جا رو برف پوشونده بود.

بعد صبحانه، کاپشنش رو تنش کرد و دوید بیرون. به خاطر اینکه جایی برای راه رفتن باز کنن، کلی برف تو خیابون رو هم تلنبار شده بود.

قرچ، قرچ، قرچ، پاهاش رفتن تو برف. اول نوک پاهاش رو داد سمتِ بیرون و راه رفت، مثل این. بعد، نوک پاهاش رو داد سمتِ تو و راه رفت، مثل این.

بعد آروم پاهاش رو کشید تا از خودش رَد بذاره. بعد متوجه شد یه چیزی از برف اومد بیرون و از خودش رَد به جا گذاشت.

یه چوب بود. یه چوب که برای تکون دادن برف‌های روی درخت‌ها مناسب بود.

یه تیکه برف افتاد پایین- شالاپ! رو سرِ پیتر.

فکر کرد، اگه بره پیشِ پسرهای بزرگتری که داشتن گلوله برفی بازی می‌کردن، خوش بگذره، ولی می‌دونست هنوز به اندازه‌ی کافی بزرگ نشده.

پس رفت یه آدم‌برفیِ خندون و چند تا فرشته درست کرد.

بعد تصور کرد که یه کوهنورده. از یه توده‌ی بزرگِ برفی بالا رفت و بعد از بالا سُر خورد اومد پایین.

یه مشت برف برداشت، و یه مشت دیگه و یکی دیگه. دایره‌وار شکلش داد و گلوله‌ی برفی رو برای فردا، گذاشت تو جیبش. بعد رفت تو خونه‌ی گرم‌شون.

وقتی مامانش داشت جورابای پیتر رو در می‌آورد، همه‌ی ماجراهای اون روزش رو براش تعریف کرد.

و درباره‌ی اونها فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد.

قبل از اینکه بره تو رخت‌خوابش، به جیبش نگاه کرد. جیبش خالی بود. گلوله برفی اونجا نبود. خیلی ناراحت شد.

وقتی خواب بود، خواب دید که خورشید همه‌ی برف‌ها رو آب کرده. ولی وقتی بیدار شد، خوابش واقعیت نداشت. هنوز همه جا پرِ برف بود. و دوباره داشت برف می‌بارید!

بعدِ صبحانه، از اون طرفِ سالن به دوستش زنگ زد و با هم رفتن تو برفِ عمیقِ عمیق.