داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

بطری قهوه ای

توضیح مختصر

چارلی یه کرم صد پای معمولی بود. یه روز، اون یه بطری پیدا کرد. خزید توش. گرم و جادویی بود. بطری تبدیل به خونه اش شد. وقتی پاییز رسید، کرم های صد پای دیگه آماده شدن. چون می دونستن با تغییر فصل، اونها هم تغییر می کنن. ولی چارلی همه ی زمستون رو اون تو موند و به حرف های دوستاش گوش نداد. وقتی بهار شد، همه ی کرم های صد پا تبدیل به پروانه شده بودن ولی چارلی تو تنهایی تو بطری مرد.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The brown bottle

once there was a caterpillar named Charlie, who lived in the valley of promises. there was nothing observably special about Charlie. he was an average looking caterpillar amidst thousands of others like them, he spent the majority of his time crawling from leaf to leaf. eating as much as he pleased and dozing in the warm sunlight.

life was good and Charlie was happy. as you know there is something very special about caterpillars. from the time they are born, they are aware that something beautiful beyond imagination will one day occur. it is called the promise.

Charlie was a believer for as long as he could remember, he had loved the promise. its mystery filled his days and nights with dreams of anticipation. in this way Charlie was special for his love of the promise by for exceeded that of any normal caterpillar. he grew more and more impatient in his intense desire to receive its gift.

one day as Charlie was exploring the valley, he was attracted by a bright shiny object lying in the meadow. it was a brown bottle. the sun’s rays danced on the glass and gave it an aura of golden splendor. it seemed to beckon Charlie. filled with excitement he hurried as fast as he could go.

Charlie was a bit scared when he reached the bottle. for it was something entirely new and frightening. as he explored it curiosity soon overcame his fear. he traveled its surface from end to end and top to bottom.

when Charlie entered the bottle something magical seemed to happen. a soft mellow glow enveloped him in the warmth of a false utopia. after a time, he was lulled to sleep by the gentle voice of the bottle, whispering of pleasures yet to come.

At first Charlie spent most of his time leading the normal life of a caterpillar with only occasional trips into the brown bottle. But as the days passed he loaned more and more for the mellow glow it offered and his trips became frequent.

he began to venture deeper and deeper into the bottle to find the utopia he sought. sometimes Charlie’s friends came to visit while he was in the bottle. as he moved about within its glass walls he appeared to be different than he really was. pleased with all of the attention he received he would do silly things to make his friends laugh. Charlie loved being the center of attention and his friend’s laughter made him feel important.

then the bottle seemed to whisper, “Charlie, when you are with me, you are a very very special caterpillar.” and Charlie felt that indeed. what the bottle had said was true.

by the end of the summer Charlie seldom left the bottle. it had become more important to him than the warmth of the sunlight. more important than the companionship of his friends. even more important than the valley of promises it south.

he began to depend on the bottle for all of his needs. it had become his home. with the coming of fall, the world outside the bottle began to change. cold winds swept down from the north. green plants turn brown and died. there was a rush of activity among the caterpillars for they knew that they too must change with the seasons and prepare for the winter to come.

on the final day of preparation Charlie’s friends went to the bottle and call to him, “Charlie, please come out before it’s too late. we must get ready to receive the promise.”

surrounded by the warm glow, Charlie gazed upon the barren Valley. “I would be foolish to leave this warm place and go out into the cold with you. I could leave if I wanted to but I would rather stay here.”

laden with sorrow Charlie’s friends turned away from him in hopelessness and returned to their tasks.

one day as Charlie gazed out upon the snow-covered Valley the bottle again spoke to him, “Charlie, you have seen your friends suffer from the cold in their quests for the promise, while you have remained here warm and safe with me. surely by now you know that I am better for you than an empty promise.” and Charlie knew that indeed what the bottle had said was true.

on that day Charlie deserted his belief in the promise and surrendered his dreams to the control of the brown bottle. winter passed slowly and Charlie lived in a hazy world within his glass confines.

during his long stay he had not eaten or taken care of himself. he began to grow frail and thin. the warm glow was slowly fading. the bottles walls were becoming cold and uncaring.

on occasion Charlie tried to reach the bottle’s opening in an attempt to again find the outside world. but now the voice of the bottle was cruel and commanding. “Charlie, you cannot leave.” weak from hunger and filled with despair, Charlie would slide feebly back into the depths of the bottle.

at these times he would utter quietly drips down. “I could leave if I wanted to. but I would rather stay here”. the mellow glow was completely gone now and there was nothing special about Charlie anymore. his good feelings about himself had gradually being replaced with guilt and hatred. he had become nothing more than a sad frightened little caterpillar trapped in a brown bottle.

spring came the valley was filled with beauty beyond compare. the sky was a rainbow of color as thousands of butterflies tested their wings for the first time in a never-ending flight of freedom. the promise had been fulfilled.

on the day of the promise Charlie died alone in silent desperation. no one knew. no one cared. least of all, the brown bottle.

ترجمه‌ی درس

بطری قهوه ای

روزی روزگاری، یه کرمِ صد پا به اسم چارلی، تو وادیِ وعده ها زندگی می کرد. چارلی هیچ تفاوت خاص قابل مشاهده ای نداشت. اون بین هزاران هم نوعِ خودش، در حد متوسط بود. اون بیشتر روزش رو از روی این برگ به روی برگ دیگه می خزید. هرچقدر که دلش می خواست می خورد و در گرمای نور خورشید چرت میزد.

زندگی خوب بود و چارلی هم خوشحال بود. همونطور که می دونید، یک چیز خیلی خاصی درباره کرم های صد پا وجود داره. از روزی که به دنیا میان، از این آگاه هستن که چیزی زیبا، وَرای تصورات شون یک روزی اتفاق میوفته. اسمش وعده هست.

چارلی تا جایی که یادش میاد به این اعتقاد داشت و وعده رو دوست داشت. راز و رمزش، روزها و شب-هاش رو با رویای انتظار پر می کرد. به این صورت، چارلی به خاطر عشقِ به وعده و به خاطر علاقه ی بیش از حدش، از کرم های صد پای دیگه خاص تر بود. اون در عطش بی اندازه برای گرفتن هدیه اش بیشتر و بیشتر بی صبرتر می شد.

یه روز وقتی که چارلی در حال کشف اطراف در وادی بود، یه چیزِ براق و روشن که روی چمن زار افتاده بود، توجه ش رو جلب کرد. یه بطری قهوه ای بود. پرتوهای آفتاب روی شیشه می رقصیدن و جلوه های طلایی باشکوهی بهش می دادن. انگار به چارلی اشاره میکرد. اون با هیجان زدگی در نهایت سرعتی که می تونست به سمتش رفت.

چارلی وقتی به بطری رسید، کمی ترسیده بود. برای این که یک چیز کاملاً تازه و ترسناک بود. وقتی درحال کشفش بود، کنجکاویش بر ترسش غلبه کرد. اون از این سمت به اون سمت و از بالا به پایین سطحش رو پیمود.

وقتی چارلی وارد بطری شد، به نظر یک چیز جادویی اتفاق افتاد. یک گرمی نرم و دلپذیر اون رو در گرمایِ یک خیالِ دروغین فرو برد. بعد از مدتی اون با صدای ملایمِ بطری؛ زمزمه هایِ لذتی که در راهند، به خواب رفت.

اوایل چارلی بیشتر وقتش رو مثل یک کرم صد پای معمولی می گذروند و فقط گاه گاهی به بطری قهوه ای مسافرت می کرد. ولی بعد از اینکه روزها سپری شدن، اون بیشتر و بیشتر تقاضای گرمای دلپذیری رو که بطری بهش می داد رو می کرد و سفرهاش مکررتر شدن.

اون جسارت کرد که عمیق تر و عمیق تر توی بطری بره و مدینه فاضله ای که دنبالش می گشت رو اونجا پیدا کنه. گاهی اوقات دوست های چارلی به دیدنش می اومدن. وقتی که اون روی دیوارهای شیشه ایش حرکت می کرد، به نظر متفاوت تر از اون چیزی که واقعاً هست به نظر می رسید. از توجهی که بهش می شد راضی بود و کارهای احمقانه ای انجام می داد و دوستاش رو می خندوند. چارلی در مرکز توجهات بودن رو دوست داشت و خنده ی دوست هاش باعث می شد که اون حس کنه مهمه.

بعد این طور به نظر رسید که بطری زمزمه میکنه: “چارلی، وقتی تو با منی یه کرم صد پایِ خیلی خیلی خاصی هستی.” و چارلی هم دقیقاً همون طور حس می کرد. چیزی که بطری می گفت کاملاً حقیقت داشت.

اواخر تابستون، چارلی به ندرت بطری رو ترک می کرد. اون براش مهم تر از گرمای نور آفتاب شده بود. مهم تر از مصاحبت با دوستاش و حتی مهم تر وادی وعده ها که اون انتظارش رو می کشید.

اون برای تمام نیازهاش به بطری وابسته شده بود. بطری تبدیل به خونه اش شده بود. با شروع پاییز، دنیای بیرون بطری شروع به تغییر کرد. بادهای سرد از شمال شروع به وزیدن کرد. گیاهان سبز، قهوه ای شدن و مردن. یک عالمه فعالیت بین کرم های صد پا وجود داشت. چون اونها می دونستن با تغییر فصل، اونها هم تغییر می کنن و برای زمستونی که در راه بود آماده می شدن.

در روز آخر آمادگی، دوست های چارلی به بطری رفتن و بهش گفتن: “چارلی قبل از اینکه خیلی دیر بشه بیا بیرون. ما باید برای گرفتن وعده هامون آماده بشیم.”

چارلی در حالی که با پرتوهای گرم و دلپذیر احاطه شده بود، به وادی خشک و بی حاصل زل زد. “باید احمق باشم تا این جای گرم رو ول کنم و با شما به سرما بیام. اگه بخوام می تونم اینجا رو ترک کنم ولی من ترجیح میدم که بمونم.”

دوست های چارلی مملو از ناراحتی و با ناامیدی برگشتن و رفتن سر وظایفشون.

یه روز وقتی که چارلی به وادی پوشیده از برف خیره شده بود، بطری دوباره باهاش صحبت کرد: “چارلی، دوستات رو می بینی که از سرما در جست‌وجوی وعده رنج می برن، در حالی که تو اینجا توی گرما با من در امان موندی. مطمئناً تا حالا به این نتیجه رسیدی که من برات بهتر از یه وعده ی دروغینم.” و چارلی می دونست که چیزی که بطری میگه قطعاً درسته و حقیقت داره.

اون روز چارلی اعتقادش به وعده رو از دست داد و با رویای کنترل بطری قهوه ای احاطه شد. زمستون به آرومی سپری شد و چارلی تو دنیای مه گرفته، تویِ شیشه ی محدود زندگی کرد.

در طول اقامت طولانیش اون نه چیزی خورد نه از خودش مراقبت کرد. اون سست و لاغر شده بود. گرمای دلپذیر کم کم از بین رفته بود. دیوارهای بطری سرد و بی علاقه شده بودن.

یک بار چارلی سعی کرد که به درِ بطری برسه تا تلاش کنه از اونجا راهی به دنیای بیرون پیدا کنه. ولی حالا دیگه صدای بطری ظالمانه و آمرانه شده بود. “چارلی تو نمی تونی بری.” چارلیِ گرسنه و ضعیف و پر از ناامیدی با ضعف به عقب به عمق بطری سُرید.

تو این مواقع، اون به آرومی به پایین می افتاد. “اگه بخوام میتونم برم، ولی ترجیح میدم که اینجا بمونم.” گرمای دلپذیر حالا دیگه کاملاً از بین رفته بود، و دیگه هیچ چیز خاصی درباره چارلی وجود نداشت. احساس خوبی که به خودش داشت به تدریج جاش رو به حس گناه و نفرت داد. اون داشت به یه صد پایِ کوچولوی ترسیده و ناراحت که توی یه بطری قهوه ای گیر افتاده، تبدیل می شد.

وقتی بهار از راه رسید، وادی با یک زیبایی غیر قابل مقایسه پر شده بود. آسمون درحالیکه هزاران پروانه برای اولین بار بال هاشون رو در یک پرواز آزادیِ غیرقابل انتها، امتحان میکردن، یک رنگین کمون رنگ بود. وعده به انجام رسیده بود.

تو روزِ وعده، چارلی تنها در سکوتِ نومیدی مرد. هیچ کس متوجه نشد. هیچ کس اهمیت نداد. و کمتر از همشون، بطری قهوه ای.