داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

پری دریایی کوچولو

توضیح مختصر

یه پری دریایی حاضره از زندگیش توی دریا بگذره تا روح انسانی به دست بیاره.

  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Little Mermaid

Deep inside the sea, there lived a little mermaid. She was a princess who loved to see the outside world. One night, she visited the seaside. The mermaid went up to the surface. She was so excited to see a big ship. “How fantastic!” In the sky, the sparkling lights were bright. People in the ship were singing and dancing, and a prince was playing with a funny dog. ‘How handsome he is!’ thought the mermaid.

Suddenly, a big storm came up and the ship was broken down. “Oh, no! He is in danger!” shouted the mermaid. She swam to the prince dying in the sea. She took him to the seashore. And, she laid him down.

Soon, a lady passed by the seashore. And, the mermaid hid herself behind the rock. The prince woke up and saw the lady. He said, “Thank you for saving my life.” The lady took the prince to his palace.

The mermaid could not forget about the prince. ‘I wish I had human legs!’, thought the mermaid. The mermaid visited the sea witch. She said, “I want human legs.” “Can you help me?” “Sure, I can if you give me your voice.”

The mermaid promised to give the witch her voice, and she finally got human legs. The witch shouted, “Don’t forget!” “If you don’t marry the prince, you will become bubbles.”

At the seashore, the prince saw the mermaid. The prince said, “You look familiar.” “Do I know you?” The mermaid wanted to say something, but her voice was totally gone.

Soon, the prince took the mermaid to his palace. In his palace, the mermaid was happy for a while. However, one day the prince showed the mermaid a lady. “I’m going to marry this lady.” “Once she saved my life.”

The mermaid was so sad, but she could not say anything. At night, the mermaid heard her sisters. They were calling the mermaid from the sea. The mermaid went outside. “Kill the prince, and save your life!” they shouted.

The mermaid went into the prince’s room. He was sleeping peacefully. She saw the prince and thought, ’I can’t kill the prince. I would rather die.’ The next day, the mermaid blessed the prince’s wedding. Then, she jumped into the water.

Soon, she became bubbles in the sea, but her beautiful heart rested in peace in heaven.

ترجمه‌ی درس

پری دریایی کوچولو

توی اعماق دریا، یه پری دریایی کوچولو زندگی می کرد. اون یه پرنسس بود که عاشق دیدن دنیای بیرون بود. یه شب، پری دریایی کوچولو رفت کنار ساحل و تا سطح آب بالا رفت. وقتی یه کشتی بزرگ رو دید خیلی هیجان زده شد و با خودش گفت: چقدر شگفت انگیز! چراغ های درخشان توی آسمون روشن بودن. آدمای توی کشتی آواز میخوندن و می رقصیدن، و یه شاهزاده داشت با یه سگ بامزه بازی می کرد. پری دریایی با خودش فکر کرد: چقدر خوش قیافه است!

یه مرتبه، یه طوفان شدید از راه رسید و کشتی درهم شکست. پری دریایی فریاد زد: وای، نه! جونش در خطره! پری دریایی به سمت شاهزاده که داشت توی دریا می مرد شنا کرد و اون را تا ساحل آورد. بعد، خوابوندش روی زمین.

خیلی زود، یه خانمی از کنار ساحل گذشت. بعد، پری دریایی خودش رو پشت صخره پنهان کرد. شاهزاده از خواب بیدار شد و اون خانم رو دید و گفت: ممنون که زندگی من رو نجات دادی. خانم شاهزاده رو به قصرش برد.

پری دریایی نتونست شاهزاده رو فراموش کنه و با خودش فکر می کرد: کاش پاهای آدمیزاد داشتم. پری دریایی رفت به دیدن جادوگر دریا و گفت: من پاهای آدمیزاد میخوام. تو میتونی کمکم کنی؟ جادوگر گفت: معلومه، اگه صدات رو به من بدی میتونم.

پری دریایی قول داد که صداش رو به جادوگر بده، و بالأخره صاحب پاهای آدمیزاد شد. جادوگر فریاد زد: یادت نره! اگه با شاهزاده ازدواج نکنی، به حباب تبدیل میشی.

توی ساحل، شاهزاده پری دریایی رو دید و گفت: شما به نظر آشنا میاین. من میشناسمتون؟ پری دریایی میخواست یه چیزی بگه، اما صداش کاملاً از بین رفته بود.

خیلی زود، شاهزاده پری دریایی رو به قصرش برد. پری دریایی یه مدت توی قصر شاهزاده خوشحال بود. با اینحال، یه روز شاهزاده یه خانمی رو به پری دریایی نشون داد و گفت: من میخوام با این خانم ازدواج کنم. اون یه بار جون من رو نجات داده.

پری دریایی خیلی غمگین بود، اما نمیتونست چیزی بگه. شب که شد، پری دریایی صدای خواهراش رو شنید. اونها از توی دریا پری دریایی رو صدا میکردن. پری دریایی رفت بیرون. خواهراش فریاد زدن: شاهزاده رو بکش و جونت رو نجات بده!

پری دریایی رفت به اتاق شاهزاده. شاهزاده آروم خوابیده بود. پری دریایی شاهزاده رو دید و با خودش فکر کرد: من نمیتونم شاهزاده رو بکشم. ترجیح میدم بمیرم.

روز بعد، پری دریایی برای شاهزاده ازدواج موفقی رو آرزو کرد. بعد، پرید توی آب.

خیلی زود، پری دریایی توی دریا به حباب تبدیل شد، اما قلب پاکش توی بهشت آروم گرفت.