آملیا بدلیا در حال سِیر
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: آملیا بدلیا / داستان انگلیسی: آملیا بدلیا در حال سِیرسرفصل های مهم
آملیا بدلیا در حال سِیر
توضیح مختصر
آملیا بدلیا، عاشق اینه که با پدر و مادرش با ماشین ، برن گردش. یه روز، رفتن بیرون برای پیدا کردن خونه. تو راه، خونههایی از سبکهای مختلف دیدن. و وارد یه خونه تو یه مزرعه شدن و اونجا رو گشتن.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Amelia Bedelia on the move
Amelia Bedelia loved to ride around town with her parents. It was fun to wonder what was inside other people’s houses.
“where are we going today?” asked Amelia Bedelia. “we are house hunting,” said Amelia Bedelia’s father. Amelia Bedelia looked out her window. “the houses are not hiding,” she said. “I see one, two, three, four. Hunting for houses is easy.”
“we are looking for houses that are for sale,” said Amelia Bedelia’s mother. “look at that pretty Tudor house!” “our house has two doors,” said Amelia Bedelia. “we have a front door, a back door, and a garage door,” said her father. “that’s right,” said Amelia Bedelia. “we live in a three-door house.”
“a Tudor-style house looks like an English home in the middle ages.” Explained Amelia Bedelia’s mother. “there were many kings and queens in the Tudor family,” said her father.
“let’s look for a colonial house,” said Amelia Bedelia’s father. “colonial- style homes have been popular since the American revolution,” said Amelia Bedelia’s mother. “hey, look!” said Amelia Bedelia’s mother. “that ranch is having an open house.” “let’s go in,” said her father. “Hooray!” said Amelia Bedelia. “I love horses.”
During the holidays, Amelia Bedelia’s parents always had an open- house party. Friends and neighbors were free to stop by anytime. It didn’t look as though there was a party here. The house was quiet. “are we the first ones?” asked Amelia Bedelia.
The front door swung wide open. “welcome home!” said a smiling woman with a name tag marked “Jill.” “oh, I don’t live here,” said Amelia Bedelia. “I live at my house. We come to look at your house.” “well, come right in,” said Jill.
Jill gave Amelia Bedelia a piece of paper. “here are some facts about the house,” she said. “but I’m not the owner. I’m an agent.” Amelia Bedelia whispered at her mother’s ear. Her mother smiled and said, “no. sweetie, Jill is not a spy. Not all agents are secret agents.”
“let me show you around,” said Jill. “what are you looking for?” “we are running out of room,” said Amelia Bedelia’s mother. “we need about six hundred more square feet,” said her father. Amelia Bedelia knew her father had two flat feet. Why did he want so many square ones?
“let’s go upstairs,” said Amelia Bedelia. “I want to pick out my bedroom.” “a ranch- style house does not have an upstairs,” said her father. “a ranch house is built like a house on a ranch out west.” “so where do we sleep?” asked Amelia Bedelia. “on this floor,” said her mother. “the house has hardwood floors,” said Jill. “it sure does!” said Amelia Bedelia. “this floors are really hard.”
Amelia Bedelia had an idea. While her parents toured the house, she would hunt for the horses. “where is the backyard?” asked Amelia Bedelia. “go through the mudroom,” said Jill, pointing to a door.
There wasn’t any mud in the mudroom- just places to store coats and boots. Amelia Bedelia opened the back door. She could see the Tudor and the colonial. She could see two dogs and a garden. Where were the horses hiding?
“come take a look downstairs,” said Jill. “this house has a full basement.” “our basement was full once,” said Amelia Bedelia. “it flooded when a pipe broke.” “the basement is finished,” said Jill. “so was ours,” said Amelia Bedelia. “there is a huge rec room,” said Jill. “our whole basement was wrecked,” said Amelia Bedelia.
Amelia Bedelia’s parents came downstairs. “ah, here you are,” said Amelia Bedelia’s father. “what a great recreation room,” said Amelia Bedelia’s mother. “lots of space for fun and games!” said Amelia Bedelia. “thanks for stopping by,” said Jill. “now that I know what you want, I will keep my ear to the ground.” Amelia Bedelia’s stomach growled. Jill must have heard it. Her father did.
“lunch time!” said Amelia Bedelia’s father. “I’m so hungry I could eat a horse,” “then let’s go,” said Amelia Bedelia. “you won’t find a horse at this ranch.”
ترجمهی داستان انگلیسی
آملیا بدلیا در حال سِیر
آملیا بدلیا، عاشق این بود که با پدر و مادرش، سوار ماشین بشه و دور شهر بگرده. همیشه کنجکاو بود تا بفهمه تویِ خونهی مردم چه شکلیه، این هم خیلی باحال بود.
آملیا بدلیا پرسید: “امروز کجا میریم؟” پدر آملیا بدلیا گفت: “ما میریم دنبالِ خونه بگردیم.” آملیا بدلیا از شیشه، بیرون رو نگاه کرد. بعد پرسید: “خونهها که قایم نشدن. من یکی، دو تا، سه تا، چهار تاشون رو میبینم. دنبال خونه گشتن، کار آسونیه.”
مامان آملیا بدلیا گفت: “ما داریم دنبال خونههایی میگردیم که برای فروش گذاشتن.” “اون خونه خوشگل تودور، رو نگاه کن!” آملیا بدلیا گفت: “خونههای ما دو تا در دارن.” باباش گفت: “ما یه در جلویی و یه در پشتی داریم، و یه در برای پارکینگ.” آملیا بدلیا گفت: “درسته. ما تو، یه خونهی سه دره زندگی میکنیم.”
مامان آملیا بدلیا توضیح داد که: “خونههای سبک تودور، شبیه خونههای انگلیسی قرون وسطی هستن.” باباش گفت: “کلی شاه و ملکه تو خاندان تودور وجود داشتن.”
پدر آملیا بدلیا گفت: “بیاین دنبال خونهی سبک مستعمراتی بگردیم.” مامان آملیا بدلیا گفت: “خونههای سبک مستعمراتی از زمان انقلاب آمریکا مشهور شدن.” مامان آملیا بدلیا گفت: “هِی، نگاه کنین!” باباش گفت: “اون مزرعه یه «خونهی باز» داره. بیاین بریم تو.” آملیا بدلیا گفت: “هورا! من اسبها رو خیلی دوست دارم.”
در طول تعطیلات، پدر و مادر آملیا بدلیا همیشه مهمونیهای اختیاری برگزار میکردن، که اصطلاحاً بهش میگن مهمونی « خونهی باز» یعنی، دوستان و همسایهها آزادن هر وقت که دلشون خواست برن. هرچند که اینجا، شبیه جایی که توش مهمونی باشه، نبود. خونه، ساکت بود. آملیا بدلیا گفت: “ما اول از همه رسیدیم؟”
در جلویی، کامل باز شد. یه خانم خندهرو که رو سینهاش اسم “جیل” نوشته شدهبود، گفت: “به خونه خوش اومدید!” آملیا بدلیا گفت: “ولی، من اینجا زندگی نمیکنم، من تو خونهی خودمون زندگی میکنم. ما اومدیم خونهی شما رو ببینیم.” جیل گفت: “خوب، پس بیاین تو.”
جیل، یه تیکه کاغذ داد به آملیا بدلیا. بعد گفت: “اینجا، چند تا اطلاعات درباره خونه نوشته شده. ولی من مالک خونه نیستم. من عاملام.” آملیا بدلیا، تو گوش مامانش یه چیزی گفت. مامانش خندید و گفت: “نه عزیزم، جیل جاسوس نیست. همه عاملها (عامل فروش)، که جاسوس نیستن.”
جیل گفت: “بیاین خونه رو نشونتون بدم. شما دنبال چه نوع خونهای هستین؟” مامان آملیا بدلیا گفت: “ما کمبود اتاق داریم.” باباش گفت: “ما به 600 متر (پا) مربع دیگه احتیاج داریم.” آملیا بدلیا میدونست، که پدرش دو تا پای صاف داره. ولی چرا به 600 تا، متر (پای) مربع دیگه احتیاج داشت.
آملیا بدلیا گفت: “بیاین بریم طبقه بالا. من میخوام اتاق خودم رو انتخاب کنم.” پدرش گفت: “خونهی سبک مزرعهای، طبقه بالا نداره. خونهی سبک مزرعهای، مثل خونههای مزرعهی دنیای غرب ساخته میشه.” آملیا بدلیا پرسید: “خوب پس ما کجا میخوابیم؟” مامانش گفت: “رو کف زمین.” جیل گفت: “کف زمین، از پارکت سخت ساخته شده.” آملیا بدلیا گفت: “البته که همینطوره! کف زمین خیلی سفت و سخته.”
آملیا بدلیا، یه فکری داشت. وقتی پدر و مادرش داشتن خونه رو نگاه میکردن، اون میتونست بره دنبالِ اسب. آملیا بدلیا پرسید: “حیاط پشتی کجاست؟” جیل به یه در اشاره کرد و گفت: “از تو انبار (اتاق گِل) برو.”
هیچ گِلی، تو اتاق گِلی (انبار) نبود. فقط، جایی بود که توش چکمهها و کتها رو نگه میداشتن. آملیا بدلیا، در پشتی رو باز کرد. اون میتونست، خونههای سبک تودور و مستعمراتی رو ببینه. اون میتونست دو تا سگ و یه باغچه ببینه. ولی اسبها کجا قایم شده بودن؟
جیل گفت: “بیا طبقه پایین رو ببین. این خونه، یه زیرزمینِ مجهز (پُر) داره.” آملیا بدلیا گفت: “خونهی ما هم زیرزمین مجهز (پُر) داشت. زیرزمین پر از آب شد، وقتی لوله ترکید.” جیل گفت: “زیرزمین تکمیل شدهاست.” آملیا بدلیا گفت: “مال ما هم همینطور.” جیل گفت: “اینجا، یه اتاق بزرگ برای تفریح و سرگرمی داره.” آملیا بدلیا گفت: “کل زیرزمین ما هم، خراب شده بود.”
پدر و مادر آملیا بدلیا اومدن طبقه پایین. پدر آملیا بدلیا گفت: “اِاِاِ! تو اینجایی!” مادر آملیا بدلیا گفت: “چه اتاق سرگرمیِ خوبی!” آملیا بدلیا گفت: “کلی جا برای خوشگذرونی و بازی!” جیل گفت: “ممنون که سر زدین. حالا که من میدونم شما چه چیزی مد نظرتونه، گوش به زنگ میمونم.” شکم آملیا بدلیا صدا داد. حتماً جیل شنیده. باباش که شنیده بود.
پدر آملیا بدلیا گفت: “وقت نهاره!” آملیا بدلیا گفت: “من خیلی گرسنمه. میتونم یه اسب رو بخورم. پس، زود بریم.” “تو، تو این مزرعه هیچ اسبی پیدا نمیکنی.”