ثروت شکلاتیِ نانسیِ تجملی
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: نانسی کلانسی / داستان انگلیسی: ثروت شکلاتیِ نانسیِ تجملیسرفصل های مهم
ثروت شکلاتیِ نانسیِ تجملی
توضیح مختصر
هالووینه، و نانسی میخواد برای قاشقزنی بره تو محلهشون. امروز یه عالمه شکلات گیرش میاد. مامانش بهش میگه تو خوردن شکلات زیادهروی نکنه. ولی نانسی کلی شکلات میخوره و حالش بد میشه، و شکمش درد میگیره. با پدرش بر میگرده خونه. پدرش بهش میگه، وقتی به سن اون بوده، وقت هالووین انقدر شکلات خورده که تا یه سال نمیتونسته به شکلات نگاه هم بکنه.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Fancy Nancy candy bonanza
Ooh la la! It’s Halloween, and I am the sugar plum fairy. She is the star of the Nutcracker ballet and lives in the land of bonbons. (that’s a fancy word for candy.)
Off we go trick- or- treating in our neighborhood. There will be a candy bonanza- oodles and oodles of yummy stuff for me to eat! “have fun,” my mom says. “but don’t overdo it.” She means she doesn’t want JoJo and me to stuff our faces!
Mrs. Devine hand- out super-sized cookies. She bakes them herself. I take a bite, and then, before I know it, the cookie has disappeared. I wonder where it went. At the next house, we each get a candy bar. I nibble just a little bit of mine. Then- oops! Suddenly the candy bar disappears too.
Around the corner, a lady gives out packages of candy corn. Bree is not partial to candy corn- that means she doesn’t like it. So I do her a favor and eat hers. Then I remember what my mom said and drop all my candy corn into my pumpkin pail. We have to walk a long way to get to the next house. I work up quite an appetite. I don’t want to overdo it, so I don’t eat all the candy I get there.
“look! A ghoul is waiting to greet us!” a ghoul is a scary monster. This ghoul turns out to be very generous! We get three lollipops apiece. Two go in my pumpkin pail, and only one goes in my mouth.
Frenchy does a trick at the next house, but I get the treat! Mmmmm, scrumptious! That’s fancy for yummy. JoJo starts to whine that her feet are getting tired. I don’t want to go home now! I offer her a candy from my belt. “for you,” I say, and give her a sugary kiss. Then I offer a candy to everyone in our group, but I keep the strawberry one for myself.
Double ooh la la! Here’s a jelly bean tree. Bags of jelly beans hang from all the branches. I take one bag and only eat a few. Well, maybe more than a few. The purple ones are my favorite.
Uh- oh! I think I have a touch of indigestion. That means my tummy hurts. “may I sit down for a minute?” I ask my dad. “Nancy, how much candy have you eaten?” he asks. I show him my pumpkin pail. There are a lot of candy wrappers in it- but hardly any candy! My dad takes me home. I lie on the coach. “I’m sorry,” I tell my parents. “I didn’t mean to overdo it.” My mom brings me a glass of water.
My dad says, “I remember when I was your age, I ate so much candy one Halloween, I couldn’t look at anything sweet for a whole year.” “a whole year? Daddy, I think you’re exaggerating!” exaggerate is a little like fibbing, only fancier.
By the time JoJo gets home, I am feeling better. Ooh la la! my sister has brought back a bonanza of candy. It is spilling out of her pumpkin pail.
“I will share with you,” JoJo says. “merci, Cherie.” That’s French for “thank you, darling.” Then I put my hand on my forehead. “but I have been so ill, I couldn’t possibly look at a piece of candy until next Halloween… “or else maybe tomorrow morning!”
ترجمهی داستان انگلیسی
ثروت شکلاتیِ نانسیِ تجملی
او لا لا! امروز هالووینه، و من پریِ دلچسبِ شیرینم. اون ستارهِ بالهی ناتکراکره، که تو سرزمین آبنباتها (این یه کلمهی تجملی برای شکلاته) زندگی میکنه.
برای قاشقزنیتو محله، میریم بیرون. کلی شکلات جمع میکنیم- یه عالمه چیزای خوشمزه برای من که بخورم! مامانم میگه: “خوش بگذره، ولی زیادهروی نکن. “ منظورش اینه که نمیخواد، جوجو و من انقدر شکلات بخوریم تابترکیم!
خانم دوین کلوچههای بزرگ پخش کرد. خودش پخته بودتشون. من یه گاز زدم و قبل از اینکه متوجه بشم، کلوچه غیبش زده بود. میخواستم بدونم کجا رفته. تو خونهی بعدی، هر کدوم از ما یه بسته شکلات گرفتیم. من فقط یه ذره از مال خودم رو خوردم. و بعد- اِاِاِ! یهو یه بسته شکلات هم غیبش زد.
سرِ کوچه، یه خانوم یه بسته شکلاتِ ذرتی داد. بِری طرفدارِ شکلاتِ ذرتی نیست، یعنی بهش علاقه نداره. پس من در حقش یه لطفی کردم و شکلاتای اونو خوردم. بعد یادم افتاد که مامانم چی گفته بود و همهی شکلاتای ذرّتیم رو انداختم تو کیفِ کردو تنبلیم. مجبور بودیم کلی راه بریم تا برسیم به خونهی بعدی. کلی اشتهام باز شد. نمیخوام زیادهروی کنم، پس همهی شکلاتهایی رو که اونجا گرفتم رو نخوردم.
“ببینید! یه غول اومده بهمون تبریک بگه!” غول، یه موجودِ ترسناکه. بعد معلوم شد که این غول خیلی هم دست و دلبازه! ما سه تا آبنبات چوبی گرفتیم. دوتاش رفت تو کیفِ کدو تنبلیم، و یکی رفت تو دهنم.
فرنچی، تو خونهی بعدی کمی شلوغی کرد؛ ولی من شکلات گرفتم! هممممم، چه دلپذیر! این یه کلمهی تجملی برای خوشمزه است.جوجو شروع کرد به نالیدن که پاهام خسته شد. ولی من نمیخوام الان برم خونه! من یه شکلات از رو کمرم دادم بهش. گفتم: “برای تو.” و یه بوس جانانه کردمش. بعد به همه، تو گروهمون یه شکلات دادم، ولی اونایی که با طعم توتفرنگی بودن رو برای خودم نگه داشتم.
دو تا، او لا لا! اینجا یه درختِ آبنباتی هست. کیسههای شکلات از شاخهها آویزونن. من یه کیسه برداشتم و فقط کمی ازش خوردم. خوب، شاید چند تا بیشتر از کمی. بنفشها مورد علاقهی منن.
آخ! فکر کنم سوءهاضمه گرفتم. معنیش اینه که شکمم درد میکنه. از پدرم پرسیدم: “میتونم یه دقیقه بشینم؟” اون پرسید: “نانسی، چقدر شکلات خوردی؟” من کیفِ کدوتنبلیم رو نشونش دادم. کلی کاغذ شکلات توشه- ولی شکلات نه! پدرم منو برد خونه. من رو کاناپه دراز کشیدم. به پدر و مادرم گفتم: “متاسفم. نمیخواستم زیادهروی کنم.” مامانم یه لیوان آب آورد برام.
پدرم گفت: “یادمه هم سنِ تو که بودم، یه بار تو هالویین انقدر شکلات خوردم، که تا یه سال نمیتونستم به هیچ چیزِ شیرین حتی نگاه هم بکنم.” “تا یه سال؟ بابا، فکر کنم داری اغراق میکنی!” اغراق کردن، یه کم شبیهِ دروغ گفتنِ، فقط یه کم تجملیتر.
وقتی جوجو رسید خونه، من حالم بهتر شده بود. او لا لا! خواهرم یه عالمه شکلات آورده. داره از تو کیفِ کدو تنبلیش سرریز میشه.
جوجو گفت: “باهات تقسیم میکنم.” “مرسی شری.” این فرانسویه “مرسی عزیزمه.” بعد من دستم رو گذاشتم رو پیشونیم. “ولی من خیلی مریضم، احتمالاً تا هالووین سال آینده نمیتونم به یه تیکه شکلات، نگاه هم بکنم … یا شاید تا فردا صبح!”